ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

چرا من تابحال به هیچ کنسرتی نرفته بودم؟!

از عنوان پیداست؟ وای خدا چقدر دیشب زیبا بود، برای اولین بار رفتم کنسرت، کی؟ آنهم معین!

من وقتی بچه بودم، نوجوان و جوان در هیچ مقطعی طرفدار آهنگ های معین نبودم، ببخشید ذهن و روحم یک جورایی برایش سطح عوام پسندانه تراشیده بود( که تا حد زیادی هست)، الان هم اگر بخواهم دنبال آهنگ بگردم شاید اسم معین جزء آخرین ها باشد.

چرخ گردون چرخیده و من الان در عوامانه ترین حالت و مقطع زندگی ام قرار دارم، اصلا" کی عوام است کی خواص است؟ 

چرا ما فکر می کردیم اگر کسی جواد یساری گوش کند خیلی بی کلاس است، این روزها دنیا چرخیده و همه کارهای سطح بندی شده در قالب های جدیدشان تعریف می شوند، پسر نوازنده خوش مشربی از جواد یساری می خواند و صبر ایوبش بعد از سالها از انزوا در می آید و بدست داف ترین دخترهای اینستاگرام استوری می شود!

من هم دیروز چیتان پیتان کرده و رفتم کنسرت معین و قر دادم فراوان.

ما خانواده های کارمند بچه دار حتی وقت نداریم که برای چیزی هیجان زده و منتظر باشیم، پریشب داشتم با خودم فکر می کردم که حالا که می روم کنسرت از خودم بپرسم چه حالی دارم؟ خوشحالم از اینکه فرداشبش می روم؟ تا آمدم بهش بپردازم خوابم برد و صبح شده بود.

همسر روز واقعه به تقاضای نماینده پارلمان در برنامه ای که برای ملت گرفته بود فراخوانده شده بود ولی من گفتم نمی آیم شما بچه ها را ببرید.

از قبل در نظر داشتم برای خانواده دوستم که به ایران رفته است کمی غذا بپزم و بدهم همسر ببرد. 

همسر و بچه ها را که راهی برنامه کردم کمی قیمه درست کردم و دو عدد بادمجان که هفته پیشش خریده بودم را هم سرخ کردم و چه قیمه بادمجانی شد، برای برنج هم ته دیگ زعفرانی گذاشتم و اصلا" از ظرف درش نیاوردم تا همسر همانگونه ببرد بخورند.

وقتی از برنامه برگشتند گفتم زنگ بزند غذا را ببرد، توی راه هم برای بچه ها چیزی بگیرد بخورند، چون غذا را فقط برای آن دوست درست کرده بودم.

ساعت شده بود سه که آماده شدم و رفتم خانه دوستم تا با آن دستگاه چیتان پیتان کننده مو، موهایم را هم درست کند.

کم کم اضطراب و خوشحالی شرکت در کنسرت وارد جریان خونم شده بود که با دوست رفتیم منزل دوست سوم که قرار بود همسرش که راننده اوبر هست ما را و یک رفیق دیگر را ببرد سالن مرکز شهر و برگرداند و پولش را تقسیم کنیم.

توی راه آهنگ معین گذاشتیم تا حال و هوای کنسرت بگیریم و یکساعت زودتر از آغاز برنامه در محل موردنظر بودیم.

از قضا یک گروپ خانم ها و آقایان بسیار باکلاس و شیک و پیک داشتند از مسیر می گذشتند و ما چهار نفر هم بدنبالش تا در ورودی یکی از تالارها رفتیم که دیدیم آنجا یک مجلس عروسی هست!!!!

بالاخره اکزهیبیشن سنتر مرکز ملبورن را یافته و وارد شدیم، دم ورودی در بلیط ها را از روی گوشی نگاه کردند و کیف ها را بررسی گردند و بازرسی بدنی هم با دستگاه!

هنوز درب های ورودی سالن را باز نکرده بودند و توی لابی بسیار بزرگ منتظر شدیم، چندین گروه فست فود و کافی و آبمیوه بساط شان را براه انداخته بودند.

هنگام ورود به سالن بلیط هایمان را اسکن کردند و وارد شدیم، بلیط جایگاه ما که تقریبا" در طبقه متوسط پایین جامعه واقع می شد دویست دلار بود، بلیط وی آی پی پانصد دلار، به ترتیب هر مرحله صد دلار ارزانتر، یک طبقه بالای ما هم ادامه سالن بود که فکر کنم آنها از ما ارزان‌تر بودند.

ولی من از جایگاهمان راضی بودم، درواقع مشکلی برای دیدن صحنه نبود.

برنامه کلا با تاخیر شروع شد، هم ورود به سالن هم شروعش نیم ساعت دیرتر انجام شد و ساعت نه آقای معین وارد صحنه شدند و تا دوازده شب خواندند البته یک وقفه پانزده دقیقه ای اعلام شد اما بیش از سی دقیقه به طول انجامید.

اول های برنامه یک ویدئو کال با همسر کردم تا کمی ببیند و بعد گوشی را گذاشتم توی کیفم اما خیلی ها تمام مدت برای عزیزانشان لایو گذاشته بودند یا فیلم می گرفتند.

در آن سه ساعت هرچه آهنگ نوستالژیک دهه شصتی کُش بود را خواند و گاهی شاد گاهی غمگین همنوایی کردیم، با شادهایش جییییییییغ و حرکات موزون و ناموزون از خودم ساطع کردم، خداراشکر پشت سری هایمان هم اهل دل بودند و هرگز رنجیده نبودند، کلا" آهنگ اگر قری طور بود همگی بلند می شدند، ملت خوشحال رقصنده ایرانی واقعا" همه آماده رقص و جیییییییغ های فراوان!

با الهه ناز نزدیک بود گریه کنم، و آهنگ " ای ایران" را که در آخر خواند من چرا انقدر جیغ می زدم؟!

من وحداقل هزار تا هزار و پانصد شرکت کننده افغانِ آن سالن پنج هزار نفری در کنسرت دیشب از لحاظ فرهنگی کاملا" ایرانی بودیم و دقیقا" همان احساسی ما را به کنسرت کشیده بود که بقیه شرکت کنندگان صددرصد ایرانی آنجا را!

من بهمین دلیل از سلام و ابراز عشق معین به هموطنان ایرانی اش هیچ نکته رنج آوری را به دل نگرفتم اما دوستانم گفتند چرا حتی یکبار یادی از هموطنان همزبان افغانی اش نکرد؟ چرا مثل گوگوش که خیلی خوب روان شناسی و جامعه شناسی را یکجا می ریزد توی جمله زیبای " سلام هموطن همزبانم، سلام به ایرانی های عزیز و هموطنان افغانی حاضر در این سالن!" توی یکی از صحبت های بین خواندن ها نگفت شماها هم مثلا" خوش آمدید!

البته من در جواب دوستانم گفتم، منظور معین از ایرانی تنها ایرانی ها نیستند، از نظر او تمام آدم هایی که در آن لحظه برای دیدن او آمده اند از لحاظ دلی و فرهنگی در آن ساعات ایرانی هستند، او منظورش این نبود که به ما سلام نکند بلکه ما را هم در ذهنش ایرانی خوانده.

یک عمر ما را افغانی خطاب کردند بعنوان فحش توی ایران، حالا نخواسته و ندانسته ما را هم ایرانی شمار کردند، هیچ اشکالی ندارد، مهم این است که ما خوش بودیم و از ته دل لذت بردیم از نوعی جدید و خاص و برای همه ما چهار نفر اولین تجربه کنسرت بود با اینکه همه سال‌های سال است اینجا هستیم و خوانندگان بسیاری از افغانی و ایرانی آمده و رفته اند.

در خلال برنامه و هنگام تنفس دوستان بسیاری را دیدیم و آن شب استوری بیشتر دوستان استرالیایی افغانی هم از کنسرت معین فرستاده شده بود.

این بود انشای من راجع به کنسرت معین هفتاد و سه ساله عزیز، عمرش دراز و صدایش رساتر باد!

آخ کاش ابی بزودی بیاید استرالیا!






از ساغر آهنی به بلاگ اسکای!

یک. همین اول بگویم که هزینه سیصد دلار نبود، همکارم وقتی قیمت را در اینترنت چک کرد سیصد دلار زده بود و من هم با ناراحتی رفتم بخرم، دیدم یارو آمد گفت ساغر این تجویز دکترت گران است آیا تو کارت تخفیف داری؟ گفتم نه، بکش لامصب را و خلاصم کن، دیدم گفت خب پس برای شما سی و یک دلار، گفتم تری وان؟ اور تری هاندرد ان وان؟ گفت تری وان!

گفتم بگیر نوش جانت عزیزدلم قربانت بروم چه صدای خوبی داری تو!

دویست دلار هم برای انجام تزریق شارژ کردند که بلافاصله پس از انجام هشتاد دلار توسط مدیکیر برگردانده شد! 

سر جمع صد و پنجاه دلار بود کل هزینه.

آن هفته به خیال خودم برای تزریق رفتم، دکتر خودم گفته بود برو پیش دکتر فلانی چون من تزریق آهن نمی کنم، من هم با فلانی بوک کرده و مرخصی مریضی گرفته و رفتم، آن دکتر فقط آن روز درباره دلیل تجویز آهن و برخی عوارض احتمالی و اینکه چه کارهایی قبل و بعد از تزریق بکنم توضیحاتی داد و یک فرم رضایتنامه داد گفت هفته بعد بوک کن.

گفته بود باید چهل و هشت ساعت قبل از تزریق آب زیاد بخوری، که من از همان روزی که دکتر را دیدم آب را به رژیم غذایی خویش افزوده ام!!!!!(جیغ و دست)

باور می کنید امروز که سه شنبه بود و از خانه کار می کردم پارچ آب داخل یخچال را خالی و پر کردم؟ تا الان دو بار پر و خالی شده است!

روز واقعه که باز چهارشنبه بود ساعت یک و نیم رفتم برای تزریق و تا نزدیک سه که تزریق که توسط سرم انجام شد آنجا بودم و بعدش هم گفت باید بیست دقیقه بمانی و باز فشار را چک کنیم و بعد بروی.

همان لحظه که دراز کشیده بودم و از نیمه گذشته بود سعی کردم نفس عمیق بکشم و کشیدم، ناباورانه بیادم آمد که من خیلی وقت است نمی توانستم نفس عمیق  بکشم!( لعنت الله علی خودم)

بعد از جلسه برگشتم خانه و عادی بودم، فردایش کمی بی حال و مضطرب بودم و فکر می کردم الان سردردهای احتمالی شروع خواهد شد اما نشد، بیشتر اضطراب داشتم. آن شب ولی تب کردم، و در فاصله های چند ساعت هی تب کردم و هی خوب شدم، روز جمعه را از خیلی وقت پیش مرخصی گرفته بودیم که برویم آن ویلای همیشگی و ویلا هم بوک بود اما بعلت اینکه یکی از دوستان رفت ایران و آن یکی هم بی میل شد کنسل کردیم، جمعه در خانه ماندم و کم و بیش تب می آمد و می رفت.

دکتر گفت دو ماه بعد باید بیایی تا آزمایش مجدد بنویسیم تا ببینیم چطور شد و اگر باز نیاز داشتی دوباره تزریق بشود!

دو. ویلا که کنسل شد با دوست پلان کمپینگ گذاشتیم، به آن یکی دوست کمپر هم گفتیم و قبول کرد، روز جمعه بعدازظهر خرید کردیم و شنبه صبح ساعت هفت و نیم درب خانه کمپر اعظم بودیم و البته آماده نبودند و یکساعت بعد راهی شدیم، و در یکی از نزدیک ترین جاهای ممکنه کمپ جا گرفتیم، فقط دو ساعت با ما راه بود و عجب جایی!

وسط دره لب رودخانه، از هر طرف محصور بین درختان سر به فلک کشیده. دمای هوا بیست و چند الی سی و دو!

آن دو روز بقدری خوش گذشت که نفهمیدم تب دارم، گرچه از علائم جسمی ام پیدا بود که دمای بدنم بالاست، نشان به این نشان که این جانب هر دو روز را دو ساعت در میان آب بودم و سردم نمی شد، من هیچوقت در کمپ ها و لب دریا داخل آب نمی روم، وقتی استخر هم می روم داخل آب سرد نمی شوم چون بعدش می لرزم از سرما و متنفرم از آن حالت، و عجبا در این کمپ آب سرد داخل رودخانه برایم بسیار گوارا می نمود.

سه. همسر یک تور چهار پنج روزه بوک کرده برای ماه اپریل، گلد کوست بریزبن، با دوست همسفر آدلاید هم مطرح کردیم شاید آنها هم تور را بگیرند و تنها نباشیم!

چهار. پدر آن دوستِ خواهر مرده بعد از شنیدن خبر از دنیا رفتن دختر جوان درجا سکته کرده و دار فانی را وداع گفته.

از دوست بی خبر ما ندیم، دو باری به شماره دخترش زنگ زدیم جواب نداد دیگر زنگ نزدم، بقدری فاجعه بود این موضوع که رمق پیگیری ندارم.

پنج. آخرین باری که دکترم را دیدم و فهمیدیم موضوع هورمونی نیست برایم داروی آرامبخش تجویز کرد و هر صبح یک کپسول می خودم، منتظر احیای مجدد جسمی و روحی هستم، از بی انرژی بودن و غمگین بودن متنفرم، از آنروز بطرز خوبی دارم میوه می خورم، به خودم قول دادم که همین روش را ادامه بدهم و خوب باشم، پر انرژی و سالم.

این جریان خیلی تلنگر بزرگی بود برایم و انگار به یکباره احساس پیری و زوال و نابودی من را درنوردید، امیدوارم این درس بزرگ برای بقیه عمرم دستگیرم باشد و سالم بمانم!

توی کمپ به دوستم گفتم باهم جیغ بزنیم؟ تخلیه انرژی منفی، و مثل خر جیغ زدیم و دشت در دشت صدایمان پیچید و همراهانمان بعد از ترس اولیه کلی خندیدند و کیف کردند، بچه هایمان هم بعد از مدتی که فکر کردند مادرهایشان خل شده اند به بازی برگشتند.

جدی خنده از ته دل و سر خوردن توی آب و داخل تویوپ رفتن و باز واژگون شدن مجدد خیلی هوایم را عوض کرد، انگار بار دیگر بهم الهام شد که قدردان نعمت های مفت و ارزان زندگی ام نبوده و نیستم، یا لااقل فراموش کرده ام، استفاده نکردن از خوراک سالم و دریغ کردن تفریح مداوم از خود در اینجا بمنزله کفران نعمت است و نباید تکرار شود!



اولین پست سال دو هزار و بیست و پنج!

یک. آقا سال نو شد و من بجز اولین سالی که آمده بودم استرالیا هرگز برای دیدن آتش بازی در مرکز شهر نرفته بودم، امسال با دوستانی چند قرار گذاشتیم خانوادگی برویم و رفتیم.

اینجا شب سال نو یعنی راس ساعت دوازده نیمه شب  بعد از آخرین روز سال، از تمامی مراکز شهرهای کوچک و بزرگ آتش بازی انجام می شود و البته بزرگترین و زیباترین در مرکز هر شهر و استان است، و مردم برای دیدنش یا به خود مرکز شهر می روند یا پارک های اطراف.

ما هم رفتیم در یکی از نزدیک ترین پارک های اصلی مرکز شهر ملبورن و جا گرفتیم، طبق برنامه ریزی دوستانی که از قبل تجربه داشتند عمل کردیم و ساعت شش عصر آنجا بودیم‌.

بساط چای و تنقلات و شام هم مهیا کرده بودیم، از طرف شهرداری در آن پارک توالت های سیار گذاشته بودند و برنامه های جانبی دیگری مثل رقص و شعبده بازی هم برقرار بود و هم اینکه فود تراک های بسیاری در مکان مقرر شده بودند و بساط کاسبی براه بود.

یکبار ساعت نه و نیم برای دو سه دقیقه نمایش آتش بازی بود و بعد رفت برای تحویل سال نو.

برای دومی اش دخترم خواب بود ولی پسرم برای اولین بار آن همه زیبایی و عظمت را می دید و لذت می برد و همزمان من به همه مان قول دادم که از این ببعد هر سال برای تحویل سال باید بیاییم آن حوالی!

دو. تعطیلات آخر سال خیلی زود گذشت، اینجا تعطیلات رسمی فقط بیست و پنجم و بیست و ششم دسامبر است و روز اول سال جدید، اما سازمان ما بعد از بیست و چهارم تا دوم ژانویه که برمی گردیم سر کار را به ما بخشیده.

سفر اجباری آدلاید را که با یکی از دوستان مطرح کردیم ناباورانه گفت ما هم با شما می آییم تا تنها نباشید و بیشتر خوش بگذرد، گفتیم چه عالی و این شد که برای سه شب یک موتل را با توافق آرا بوک کردیم و قرار حرکت برای  ساعت هفت صبح روز بیست و پنجم گذاشته شد.

از خانه ما تا آدلاید هشت ساعت راه بود و ما هفت راهی شدیم، بین راه دو سه جا برای غذای بچه ها و توالت رفتن توقف کردیم و این هشت ساعت مسیر از آنچه فکر می کردم خیلی بهتر و خوش تر سپری شد و بچه های عزیزم هم خیلی بهتر از توقعم همراهی کردند.

برای صبحانه و ناهار خودمان من نان و پنیر و گوجه خیار  و الویه آورده بودم و با همسر خوردیم اما برای بچه ها مک دونالد گرفتیم.

قصد بر این بود که با حداقل هزینه سفر را پیش ببریم و در انتهای سفر هم بشماریم ببینیم سه شب و چهار روز مسافرت کم هزینه چقدر برایمان خرج برمی دارد که اینقدر در سفر ایالتی تنبل و بی انگیزه هستیم.

راستش به خودم که آمدم دیدم محیط خیلی رویم تاثیر گذاشته، انگار اگر هتل چند ستاره بوک نکرده باشیم و از روی بالکنش استوری رو به اقیانوس توی چشم ملت نکرده باشیم گناه است برویم بیرون.

این وقتی توی روحم کوبیده شد که یکی از دوستان با تحقیر بسیار از آخرین استوری یکی دیگر که با دختر و همسرش رفته بودند در یک موتل بین راهی اتراق کرده و استوری کرده بودند یاد کرده و گفت:"با چه افتخاری از آن موتل دست هزار استوری کرده، بنده خدا چطور رویت شد زن و بچه را ببری در چنان جایی به مسافرت!"

به خودم آمدم دیدم تصورم از سفر همان استوری از روی تراس هتل خیلی بالا بلند است و به این خاطر که در توان نیست سفر پیش چشمم بی مایه و مصرف است.

خلاصه که ساعت های شش رسیدیم به موتل، وارد سوئیت که شدیم بوی نامطبوع مواد شوینده و هوای دم کرده زد توی ذوقم، با اینحال وسایل را جابجا کردیم و با دوست آماده شدیم رفتیم به رستوران ایرانی نزدیک موتل و بدترین کوبیده عمرم را خورده و بازگشتیم، آن شب زود خوابیدیم تا خستگی بیرون شود، فردایش که بیست و ششم دسامبر و بوکسینگ دی بود هیچ مغازه ای باز نبود که ما برای صبحانه چیزی بخریم و آخر سر یک سوپر افغانی یافتیم و مقداری غذا و میوه خریدیم و در موتل خوردیم، موتل با تمام نداری اش یک استخر داشت و بچه ها بسیار خرسند بودند از آب بازی، آنروز بعداز ظهرش رفتیم به یکی از ساحل های توریستی اش که یک چرخ فلک خیلی بزرگ داشت که در بالاترین قسمتش از یکطرف مشرف به اقیانوس و از طرف دیگر به شهر راه داشت و تجربه بسیار قشنگی بود و بچه ها لذت بردند، قبل از وارد شدن به محل سوار شدن از ما عکس خانوادگی گرفتند و ما چه خوشبین بودیم که عکس را بخاطر پرداختی بابت چرخ و فلک، رایگان بهمان می دهند، اما وقتی برگشتیم عکس ها را نشان دادند و گفتند هزینه چاپ در قطع فلان می شود نوزده دلار و قطع بزرگتر بیست و پنج دلار و ما بیست و پنج دلار دادیم و عکس را چاپ کردند.

برای شام برای پسر سوشی گرفتیم که خیلی دوست دارد و برای دختر مک دونالد و خودمان توی موتل نودل خوردیم( داخل سوئیت گاز نبود ولی ما یک گاز مسافرتی آورده بودیم و قاچاقی نودل درست کردیم).

فردایش که مصادف با شب عروسی بود رفتیم به بزرگترین مرکز خرید آنجا که بخاطر بوکسینگ دی هنوز حراج بود و من و دوستم کیف خریدیم و برای بچه ها کمی خرید کردم.

شب به عروسی رفتیم و دوستم رفت منزل یک دوست قدیمی اش!

روز آخر برای دیدن دلفین یک کروز کوچک بوک کرده بودیم در بندر مورد نظر و یکساعتی داخلش بودیم و خیلی عکس گرفتیم و اجساد کشتی های از کار افتاده را نشان‌مان دادند، در طول مسیر هیچ دلفینی رخ ننمود اما درست در دقایق آخر چند دلفین بر روی آب نمایان شدند و همگی جیغ زنان ازشان عکس گرفتند و ماموریت تکمیل شد.

موتل را همان صبح تحویل داده بودیم و وقتی کروز تمام شد و باز می گشتیم ساعت دوازده بود.

شب ساعت دوازده رسیدیم خانه چون در بازگشت توقف کمتری داشتیم.

بچه ها از سفر تجربه خوبی داشتند و خودمان هم راضی بودیم.

کل مخارج سفر، کرایه موتل، بنزین، غذا و کروز و تفریحات دیگر شد حدود هزار و پانصد دلار و راضی بودیم.

سه. یکهفته قبل از سفر بعد از اینکه دکترم را دیدم و شرح حال دادم برای سونوگرافی تیروئید و آزمایش خون ارجاعم داده بود و هر دو را بسرعت انجام داده بودم، بعد از سفر در اولین فرصت با دکتر وقت دوباره گرفتم و گفت تیروییدت هیچ پیشرفتی نکرده و حتی رفع شده است و در آزمایش خونت هم تغییرات منفی درباره هورمون ها نشان داده نمی شود اما آهن خونت طبق معمول فاجعه است، پرونده ام را بالا و پایین کرد و گفت تو همیشه آهن خونت پایین بوده و هر بار بعد از آزمایش یک دوره قرص آهن گرفته ای اما هیچوقت بعد از مصرف پیگیری نکرده ای که ببینی چه اتفاقی افتاده است و این تغییر خلق و خو و پریود وضعف می تواند بعلت همان باشد و اینبار لطفا" برو و تزریق آهن کن و بعدش هم پیگیری کن که ببینیم آیا رفع می شود یا نه که اگر بعد از تزریق آهن و مراقبت غذایی باز هم کمبود داشتی ببینیم چه باید کرد.

خلاصه که برای هفته بعدی برای تزریق آهن بوک کرده ام و باید سیصد دلار بی زبان را بدهم و آن آهن را بخرم و دویست دلار هم برای تزریق بدهم و دولت اینرا کاور نمی کند.

چهار. از دوم دسامبر که باز برگشته ایم به کار تا هنوز مود کار و شرایط نرمال برنگشته است و انگار بعد از فهمیدن کمبود آهن ضعیف تر شده باشم اصلا" حال و حوصله ندارم و همیشه خسته هستم، امیدوارم تزریق آهن شرایط کلی ام را تغییر بدهد و معجزه رخ بدهد من هم آدم شوم و کمی بیشتر به خوراک و غذایم برسم، براستی من بزرگترین دشمن سلامتی خودم هستم، هیچوقت هیچ اولویتی برای تغذیه سالم برای خودم ندارم برعکس همسر که بدون سبزیجات اصلا" غذا نمی خورد و روزی یکساعت اگر راه نرود و عرق نکند روزش شب نمی شود.

آنوقت من همیشه مسخره اش می کنم که بدبخت اینقدر مراقب هستی آخرش زودتر از من می میری، بی خبر از اینکه منِ سخت جان چقدر باید بدن بیچاره ام صبور باشد که دم بر نیاورد از این اهمال که عدد آهن بدنم شش باشد و سر پا باشم؟!

پسر را به اختیار خودش امسال برای تعطیلات تابستانی مدرسه بوک نکرده ایم بجز دو روز که می برند تفریح، همسر بجز سه شنبه که من از خانه کار می کنم بقیه اش را از خانه کار می کند و پسر هم خانه است، دختر ولی هر روز به مهد می رود.

یکی از دلایلی که این کار را کردیم هم قیمتش بود که روز عادی هفتاد دلار و روزی که تفریح می برند صد و بیست دلار می شود و دولت هفتاد و چند درصدش را برای ما پرداخت می کند باقی اش را باید بپردازیم.

هزینه چایلدکیر دختر هم امسال از روزی صد و بیست و هفت دلار به صد و سی و چهار دلار تبدیل شده است و هفته ای صد و بیست دلار از خودمان می رود.

درست روز اخر کاری دو هزار و بیست و چهار، اتفاق عجیب ولی متوقع الوقوعی در محل کار روی داد و آن  این بود که تیم لیدرم از کار برکنار شد، البته در ایمیلی که منیجر برای مان ارسال کرد کلمه اخراج قید نشده بود و گفته بود به کارش با سازمان پایان داد اما همه ما فهمیدیم که یارو محترمانه اخراج یا مجبور به استعفا شده.

ایشان از کل این مدتی که من کار را شروع کرده ام با جرأت می توانم بگویم یک سومش هم در محل کار حاضر نبوده، همیشه غایب بوده و این برای ما عادت شده بود و دیر یا زود منتظر این خبر بودیم، گرچه مرد بدی نبود اما اینگونه احساس می شد که به کارش هیچ تعلق خاطری ندارد!

بجایش یکی از سنیور کیس منیجرها که قبلا" در دفتر دندینانگ اکتینگ تیم لیدر بود آمده بالای سر ما و الان دفتر ما سه تیم لیدر زن و یک منیجر زن دارد!

پنج. هفته پیش اولین روز کاری بعد از تعطیلات دوستی زنگ زد که ساغر، در راه بازگشت از سیدنی هستیم با فلانی و برادرش از سوئد زنگ زد بهش و درجا خبر تصادف و مرگ خواهر جوانش در ایران را داد، و دوست دارد توی مسیر بازگشت خودش را می زند و هی از حال می رود و هی ماشین که توسط شوهرش هدایت می شود پیچ و تاب می خورد، شوهر همین دوست سه سال پیش ناباورانه سکته کرد و دو سه روز در کما و یک ماه بستری بود و کم کم شرایطش بهتر شد اما نه در حدیکه ده ساعت را بتواند رانندگی کند، مسیر رفت را بیشترش دوستم رانندگی کرده بود اما با آن خبر دوست در عالم دیگری واقع شد.

بحث مرگ خواهر سر جایش، تا شب که رسیدند و گزارش هر ساعتش را از دوست دیگر که اسکورتشان می کرد می گرفتم خیلی نگران بودیم که به سلامت برسند.

با بقیه دوستان هماهنگ بودیم و وقتی رسیدند ساعت از یازده شب گذشته بود و ما دم درشان بودیم، بعد از صاحبخانه وارد شدیم و عجب قیامتی بود حال دوستم....

هشت زن دور دوست عزادار را گرفتیم و او جیغ می زد و ما اشک می ریختیم، بعد حالش بد شد و پنیک گرفت و زنگ زدیم آمبولانس و با اینکه عضویت داشتند آمبولانس نمی فرستاد تا اینکه کلی دروغ گفتند که نفسش بند آمده و اینها، تا آمدند. 

و وقتی قضیه را شنیدند و مطمئن شدند که حمله قلبی یا صرع نیست، فقط تسلیت گفته و گفتند بگذارید استراحت کند ولی مگر می تواند؟ برخلاف ایران که در چنین شرایطی براحتی شاید برای بیمار یک آرامبخش بزنند تا طرف حداقل استراحت کند و بتواند برای عزاداری و جیغ های بعدی آماده شود اما اینها هیچ...

دوست را در ساعت دو صبح به همسر و بچه هایش سپردیم و آمدیم خانه هایمان.

فردایش هم بعد از کار رفتیم و باز همان به مراتب سوگوارتر. 

شوهرش برایش بلیط گرفته بود تا با دختر کوچکش بروند و ویزا را از همان فرودگاه بزنند، خیالمان راحت شد که می رود، دوشنبه دوست دوباره خبر داد که این پرواز را از دست داده و چون حالش بد بوده همسرش ترسیده گفته نرو و الان دنبال تمدید پاسپورت پسر هجده ساله اش هستند که با مادر برود.

باز فردایش خبر رسید که نشد و خودش تنها می رود.

از پنج شنبه هفته پیش تا الان یک لحظه فکر دوست از سرم نرفته است و بسیار غمگین شدم، استراحت هم نداشته ام.

زندگی به لحظه ای و ثانیه ای ممکن است چیزی را از ما بگیرد و دنیای مان را دگرگون کند.

این بخش زندگی، این از دست دادن آدم ها بی آنکه بدانی و باخبر باشی در غربت کابوسی است که هراز گاهی با اتفاقی که در حوالی ات می افتد در سرت بیدار می شود.

نمی دانم شاید هر آدم به اندازه مصیبتی که بهش داده می شود بزرگ می شود و خودش را عیار می کند اما تا آن عیار شدن چه ها که نمی شود.

من در یک هاله قرار دارم، و فکر می کنم زندگی خیلی وحشتناک است وقتی عمیق شوی، مثلا" اگر عمیق شوم به سن دخترم که فقط چهار سال دارد و من هنوز کجای کارم، و من در بلوغ او کجا خواهم بود، آیا درگیر بیماری های مختلف هستم یا سالم و زیبا به راهم ادامه داده ام تا آنروز؟!

باید برای امسال از همین الان یک برنامه غذایی داشته باشم، خدا لعنت کند من را که اینقدر ظالم هستم و قدرنشناس، که در کشوری با این میزان رفاه از فقر آهن در رنج بمانم، امروز به همسر گفتم باید از این ببعد در مورد تغذیه من مقتدرانه عمل کنی و اختیار را بدست بگیری، بیخودی نیست من دارم از پیر شدن و مریضی می ترسم!

پست خیلی طولانی و از هردری سخنی شد،  بعد از ده بار خواستن و نتوانستن یا خواستن و وقت نداشتن و یا خواستن و خسته بودن، بالاخره در شامگاه پنج شنبه نهم ژانویه دو هزار و بیست و پنج نوشته شد!






من زنی چهل و سه ساله ام با موهایی نقره ای !

یک. ساعت یازده و هشت دقیقه شب است، دیشب مهمانی آخر سال کامیونیتی مان بود و بعد از دوازده رسیدیم خانه، و امروز من تا نزدیک یازده توی تخت بودم، خداراشکر آخر هفته ها با اینکه بچه ها و همسر هر ساعتی بخوابند صبح نهایتا هشت بیدارند اما قانون یکشنبه های مادر خانواده را رعایت می کنند و آن هم اجازه دادن من برای هر تایمی که بخواهم در خواب است.

بیدار هم که شدم همسر گفت فلان جا برنامه مخصوص اطفال است، یک باغ بزرگ عمومی و خرید هم داشتیم گفتم برویم بعدش هم خرید کرده برمی گردیم، از قضا هوا خیلی گرم بودو گرمازده شدیم و بعد از بیست دقیقه در رودخانه سوار بر قایق که باید پدال می زدیم خیس عرق بازگشتیم، در راه خرید کردیم و من دو کیک از یک شیرینی فروشی سفارش دادم برای شنبه آینده که قرار است یلدا را در منزل خودمان بگیریم و سه خانواده از دوستان بیایند، یلدا تولد همسر است و فردایش تولد یکی از آن دوستان و کیک ها را برای این دو متولد می خواهم.

دو. امشب چهارمین شبی است که دختر از اتاق ما و تخت طفولیت به اتاق خود و تخت کودکی اش کوچ کرده است، البته در تمام این چهار شب همسر هم پتو و بالشت خود را برداشته و رفته پای تخت دختر که آنرا هم کم کم باید ازش سلب کنیم.

پسر در این زمینه یکسال از دختر پیش تر است، او در سن سه سال و چهار ماهگی اش به اتاق خود رفت، دختر الان چهار سال و پنج ماه دارد، حدود یک سال است داریم بهش می گوییم باید بروی توی اتاق خودت اما نمی رود تا اینکه چهار شب پیش پذیرفت.

سه. هفته پیش چهارشنبه جشن آخر سال در دفتر مرکزی سازمان در مرکز شهر برقرار بود و دفتر ما هم اشتراک کرد، بعنوان یکی از برنامه ها از تمام دفاتر خواسته بودند یک هنر، آواز، رقص یا نمایش اجرا کنند و ما نمایش را انتخاب کرده بودیم و من در نقش مادر یک خانواده تازه پناهنده شده به استرالیا بودم که در مسیر سرویس های دولتی قرار می گرفتم، قصد بر طنز بودن و مفهمومی بودن نمایش بود که تا حدی مورد قبول افتاد اما برنده اولی نشدیم.

این هفته هم چهارشنبه دفتر خودمان جشن آخر سال دارد و یکی از برنامه ها قرعه کشی اسامی بود و هر کس باید برای نامی که از داخل باکس نام های همکاران برمی داشت، هدیه می خرید، بهترین همکارم که دوستم هم هست به من افتاد، امشب هدیه اش را کادو پیچ کردم تا فردا بروم بگذارم داخل سبد هدیه ها کنار سنتا( بابانوئل)، هدیه باید بین پنج تا ده دلار باشد اما من سه هدیه برای دوستم گذاشتم، هر کدام هم داخل یک باکس و هر سه داخل یک باکس بزرگتر، چون دوستم هم هست بنظرم خرده ای برای قیمتی تر بودن نخواهد بود.

امسال دفتر را هم تزئین کرده ایم، سه هفته پیش منیجر اعلام کرد که سه پارت دفترباید توسط افراد همان پارت ها به سه رنگ کریسمس  تزئین شوند، سرخ، طلایی و سبز، من در بخش سبز قرار دارم، تزئینات هم بخشی با وسایلی که از قبل در انبار بود و بخشی با جمع آوری نفری دو دلار خریداری و انجام شد، یک نفر سنتا آورد و درخت و آنها را در وسط سالن گذاشته اند.

برای روز جشن هم قرار است به بهترین تزئینات و بهترین کسی که لباس و آرایش کریسمسی خاصی داشته باشد جایزه بدهند، من یک لباس سرخ گرفته ام گرچه در گروه سبز هستم!

چهار. بیست و هفتم دسامبر جشن عروسی نوه عموی همسر در آدلاید است و شاید تعطیلاتمان را در آن ایالت بسر ببریم، شاید هم دو روزه فقط برای عروسی برویم، زمینی هشت ساعتی راه است و باید جایی را بوک کنیم برای اقامت.

پنج. برای اولین بار در استرالیا و در عمرم بلیط کنسرت خریده ام، بیست و ششم جنوری سال نو، کنسرت معین، گرچه من چندان طرفدار خاص معین نیستم اما پیش آمد و با دو تن از دوستان بلیط گرفتیم، هفته پیش کنسرت ابی بود و من دیر فهمیده بودم وگرنه برای ابی بوک می کردم، از خواننده های قدیم تنها به ابی و گوگوش علاقه دارم و باقی را برای حس نوستالژی می پسندم.

شش و مهمترین. از چندی پیش حالت های ماهانه ام متفاوت شده اند، آن حال عصبی بودن و پرخاش زنانه قبل پریود به حال استرس شدید داشتن تغییر کرده است، هفت ماه پیش چک آپ کامل کرده بودم بشمول سونوگرافی رحم و هیچ مشکل و چیزخاصی مشاهده نشده بود، آن موقع از دردهای قاعدگی به دکترم گزارش داده بودم، دردها اخیرا کمتر شده اند اما بشدت حالت هایم متفاوت است، آن استرسی هم که گفتم فقط مربوط به قبل پریود نیست، در کل ماه همراهم هست گاهی با شدت بیشتر گاهی کمتر، بسرعت رنجیده می شوم و چندین مورد در ارتباط با دوستانم در حد قطع رابطه و قهر شدت داشته، به میزان قابل توجهی برخی جزئیات که همیشه بیادم می ماند از خاطرم می روند.

و هفته پیش بلافاصله بعد از یکهفته پریود دوباره انگار پریود بودم!

سرچ کردم، به احتمال زیاد من به یایسگی زودرس دچار شده ام!

برای یکشنبه با دکترم وقت دارم، ببینیم بعد آزمایش چه خواهد شد!

برای من واقع شدن در این چرخه با تمام سختی اش چیز تلخی بشمار نمی آید، درواقع رفع امید از فرزند داشتن مجدد برای من معنایی ندارد چون از همان چهار سال و پنج ماه پیش قطع امید /پلان کردیم، برعکس بسیار خرسند خواهم بود که تبدیل به بانویی بدون رنج تکراری هر ماه پریود شوم، اما شنیده ام این پروسه اگر زودرس آید باعث برخی عوارض احتمالی بعدی خواهد بود.

از هفته پیش که این کلمه در ذهنم نشسته انگار عصبی تر و حساس تر و شکننده ترم، انگار این پریشانی مزخرف آمده است آزادی و آرامش من را بدزدد، آزادی و آرامشی که شاید فقط چهار یا نهایتا" پنج سال است از آن خود کرده ام، آن حس زیبایی، سرشار بودن و مستانه ام را در ورطه خطر می بینم و فکر می کنم تنها چهار یا پنج سال زن بودن برای من کافی نبوده و حقم این نباید باشد!

همه چیزش به کنار، آنجایش که سر بچه هایم داد زدم و همزمان کسی توی سرم گفت:" این بچه تنها چهار/هشت سال دارد، حقش داشتن مادری در مسیر یایسگی نیست."حالم را خراب کرد، و باز نشستم به این فکر کردم که کم کم فاصله سنی زیاد داشتن با بچه ام مثل سیلی می خورد توی صورتم و گریه کردم....

حالم خوب خواهد شد؟! 

باید بخواهم، 

چون من دیگر نمی توانم آدم غمگینی باشم!

این نوشته درست در ساعت ۰۰:۰۰ به پایان رسید!


از همه چیز!

یک. امروز و دیروز بعد از مدتها هوای خیلی گرم را در ملبورن تجربه کردیم، دمای بالای سی و پنج درجه و ترجیح دادیم در خنکای خانه بسر ببریم، بچه ها در حال بزرگ شدن هستند، دختر چهار ساله و چهارماه و دو هفته ای و پسر که یک هفته مانده هشت ساله شود گاهی تصمیم می گیرند که همبازی باشند و باهم بازی می کنند.

دو.  برای تولد امسال پسر کمی حرفه ای تر عمل کرده ام و تم فوتبالی به سفارش کیک داده ام و از وبسایت شین شمع و بادکنک و پاکت های طرح توپ خریده ام و امروز رسید.

برای پک های هدیه هفت بچه مهمان از بین همکلاسی هایش هم نفری یک دستبند که طرح توپ دارد گرفته ام و پسرم قرار است لباس مسی بپوشد و کیف کند.

سه. امسال برای هفته ای یک روز در یک کورس فوتبال ثبت نام بود و شنبه ها یکساعت فوتبال تمرین می کرد که از سال آینده باید به دوره سنی بالاتر ثبت نامش کنیم، می گوید در بیست سالگی به اسپانیا می رود برای ادامه دادن به فوتبال در تیم دلخواهش " بارسلونا" ، تمام دنیایش فوتبال است و بین تمام بچه های کورس فعلی اش مشهور به بهترین فوتبالیست و گل زن است.

چهار. این هفته توانستم مبلغ بیست هزار دلاری که به خواهرم مقروض بودیم را از حقوق خودم ادا کنم و پس از سالها مبلغ اندکی هم برای مادرم بفرستم، دیگر به کسی مقروض نیستیم و ازین ببعد پس انداز خواهیم داشت.

پنج. همسر دارد در همان شهرداری فعلی برای کارهای بالاتر اپلای می کند و پیشنهاد من این است که در شهرداری شهر خودمان که کاندید هم کرد به جستجو بپردازد که هم نزدیکتر است و هم شرایط ارتقای بهتری خواهد داشت بعلت سابقه کاری و کاندید کردن.

شش. من در محل کارم پس از اعلان پست نماینده کمک های اولیه بودن و ارسال تقاضایم قبول شدم و پس از  یک روز دوره تعلیمی و اخذ مدرک رسما بهمراه یک نفر دیگر فرست اید افیسر هستیم که حدود ماهی چهل دلار به حقوق مان افزوده می شود.

در این مدت دو مورد حادثه نه چندان مهم، یکی برای یک کلاینت و دیگری برای یک همکار رخ داد، یکبار دو کلاینت باهم گلاویز شده بودند و طرف با مشت زده بود به زیر چشم طرف مقابل اما خونریزی رخ نداد و من فقط ازش پرسیدم اگر نیازی به کمپرس یخ دارد بگوید که طرف عصبی تر از این حرفها بود و رفت اداره پلیس، دفعه بعدی پای همکار خورد به گوشه دراور و کبود شد و کمپرس یخ گذاشتم رویش، برای هر دو حادثه ریپورت داخلی دادم و تمام.

اما یکبار یکی از کلاینت ها دچار حمله پنیک شد و من به آمبولانس زنگ زدم و این برای بار اول در عمرم بود و خیلی طول کشید که قانع شوند و بیایند.

اینجا کسانی که تحت حمایت دولت هستند و درآمدی بجز حقوق دولت ندارند کلیه مصارف پزشکی به شمول آمبولانس رایگان است و یکی از حقوق مسلمی که برایشان در جلسات شرح می دهیم همین است اما من برای اولین بار خودم که زنگ زدم فهمیدم به این راحتی ها هم آمبولانس نمی فرستند.

زنگ که زدم و مشخصات مریض را گرفتند و شرح مختصری از آنچه رخ داده را برایشان گفتم گفت شرایط مریض بحدی نیست که آمبولانس بفرستیم اما هر ده دقیقه یک پرستار به شماره شما زنگ خواهد زد ولی چنانچه شرایطش تغییر کرد شما خبر بدهید، در این بین برادر بیمار توسط دخترش باخبر شده بود و آمده بود بالای سر خواهرش، همزمان شرایط خانم شدت گرفت و همانطور که دراز کشیده بود گفت دست هایم لمس شده اند و ما شرایط را مساعد درخواست مجدد دانستیم و دوباره زنگ زدم و گفتم این می گوید دست هایم بی حس هستند و دندان هایش را قفل کرده، باز گفت نفس می کشد؟

گفتم بله، هوشیار است؟ بله، بعد پرستار خواست که با خود بیمار حرف بزند، در همین لحظه برادر مریض گوشی را گرفت  و حسابی داد و بیداد کرد آنهم به فارسی، پرستار گرچه فهمید اوضاع خراب است ازم خواست که برایش ترجمه کنم من هم گفتم ایشان برادر بیمار است و از حال خواهرش نگران، و دارد شما را تهدید می کند که مبادا سر خواهرش بلایی بیاید و شما اهمال کرده باشید.

خلاصه که سر و صدای مرد جواب داد و گفت آمبولانس تا ده دقیقه دیگر آنجاست.

آمبولانس هم آمد بررسی کردند و گفتند این حمله عصبی است و بردنش به اورژانس بیمارستان هیچ مشکلی را رفع نمی کند، سعی کند آرامش خودش را حفظ کند و در اسرع وقت با دکتر عمومی اش جلسه ای مخصوص همین موردش بگیرد.

به تقاضای ما آمبولانس بیمار و دخترش را تا خانه اش رساندند و برادرش پیاده رفت.

کار بزرگی کرده بودم و مانند یک قهرمان گزارش نوشتم و رفتم خانه.

من در تمام کودکی هایم این صحنه را دیده بودم وقت هایی که مادرم دراز به دراز می افتاد و بدنش سفت می شد و دهانش قرص، به نفس زدن می افتاد و بعد مدتی یا از هوش می رفت یا به خواب، می دانستیم که نیاز به خلوت دارد و می دانستیم که از ناراحتی و تنش های روحی است اما آن موقع آنقدرها بزرگ نبودیم که مثلا فردایش مادرم را ببریم دکتر و مخصوص حالت روحی و عصبی اش پیگیری کنیم، تا وقتی که این به درجات بالا رسید و بعد برادرم اوج گرفت و بارها آمبولانس را زنگ زدیم و بعدش پیگیری های دکتر.

 متخصص مغز و اعصاب هم دید و دارو داد و تا الان دارو می خورد و همگی باید مراقب باشیم حالت عصبی و روحی و خبر ناگوار یا ناگهانی بهش ندهیم تا از حمله جلوگیری کرده باشیم.

به دختر بیمار گفتم مادرت سنی ندارد و قوی است، مادرها قوی هستند باید به خودش زمان بدهد از این اولین سال مهاجرت تنهایی با شماها در کشور جدید عبور کند، نترس و فقط آگاه باش و در کنارش.

هفت. دیروز در آن اوج گرمی دفتر یک پرنده جوان را در کنار دیوار نشسته و خاموش دیدیم، همکارم گفت این از صبح همینجا نشسته است و بنظرم حالش خوب نیست.

رفتم برش داشتم و بله، پرنده حال نداشت حتی نمی توانست پنچه هایش را روی انگشتانم محکم کند و هر لحظه به طرفی می غلتید.

برایش آب آوردم کمی خورد، یکی گفت بگذار در سایه، یکی گفت نه بگذار توی افتاب، من گذاشتنش روی سبزه ها که خنک باشد حتی اگر آفتاب بیاید رویش، آب را هم گذاشتم کنارش.

یکساعت بعد که رفتم بهش سر بزنم مرده بود، تیم لیدرمان توی تیم مسنجر عکس من را که داشتم پرنده را وارسی می کردم گذاشته بود و کپشن نوشته بود،" فرست اید افیسر"!

دلم بدجوری گرفت، آخر پرنده طفل بود، می دانم که حیوانات وقتی یکی از بچه هایشان مریض و ناتوان باشند از بقیه جدایش می کنند تا به بقیه سرایت نکند، با خودم فکر کردم پرنده مادر به این چه گفته وقتی با آن جان نحیفش وادار به پروازش کرده، گفته بیا برویم پرواز یاد بگیر و بعد ولش کرده و رفته؟! چون قشنگ معلوم بود کودک و نو پرواز است، دلم برای پرنده مادر هم سوخت، براستی طبیعت چقدر بی رحم است!

هشت. امسال دفتر مرکزی سازمان برای آخر سال یک گردهمایی بزرگ با اشتراک کلیه کارمندان سراسر ملبورن برگزار می کند و دارند روی چگونگی جشن و کیفیتش کار می کنند، از هر سایت هم خواسته اند یک برنامه مثل استند آپ کمدی یا رقص یا موسیقی یا خواندن یا هر چیزی که دوست دارند اجرا کنند و از بین تمام برنامه ها یک گروه را برنده اعلام می کنند، منیجر ما گفت روی این مورد باید روی ساغر حساب کنیم او بهترین گزینه برای این هدف است.

من توی محل کار در جمع ها و مراسم هایی که گاه بگاه می گیرند دلقک جمع هستم با همان زبان الکنم همه را می خندانم و خوشحال می کنم، مثلا یکبار که ناهار دسته جمعی سفارش دادند و دورهم بودیم و از قضا تولد یکی بود و برایش کیک هم آورده بودند هنگامی که کیک را آوردیم و او را سورپرایز کردیم بعد از فوت کردن شمع ها من کل کشیدم برای کات کردن کیک با چاقو رقصیدم به طرز مسخره و خنده دار و همگی داشتند ریسه می رفتند و بعد از ان روز چندین نفر آمدند که به ما یاد بده کل بکشیم!!!!

برنامه جشن دفتر مرکزی یازدهم دسامبر است، ببینیم چه خواهد شد!