انگار این دو هفته ای که گذشت بین اتفاق های عجیب و غریب و خستگی های مفرط گم شده بودم، امروز که آمدم اینجا هنوز زخم و رنج آن خبر نامربوط/مرتبط به خودم را احساس می کردم، با خودم گفتم چرا هفته پیش درباره اش نگفتم اینجا، آمدم پست آخری ام را خواندم، راجع به عروسی برادر بود، بعد یادم آمد بابت آن شب و حسی که داشتم باید می نوشتم.و آها راستی آن خبر بعد از برگشت من از اینجا در بعد از ظهر روز شنبه کامل شد.
و به این خاطرحتی اشاره ای به احوالات موازی پاره کننده روانم راجع به خبر" خودکشی پسر بیست و دو ساله دوست اجتماعی مان" هم نکردم.
همان هفته ای که دختردایی ام سه شنبه اش رفت و من دو روز در ورکشاپ آموزشی بودم، روز پنج شنبه اش، توی دفتر مشغول کارم بودم که تلفن همکار بغلی ام زنگ خورد، و از فحوای کلامش فهمیدم کسی مرده است، گفتم چی شد خیریت است؟ گفت شوهرم بود، و خبر داد امروز باید زودتر برگردی خانه تا باهم برویم خانه یکی از دوستان نزدیک خانوادگی مان، گفت پسر حدودا" بیست ساله شان خود را حلق آویز کرده است....
باهاش همدردی کردم، کمی حرف زدیم و من از آخرین دانسته های علمی ام که از ورکشاپ آموخته بودم درباره خودکشی جوانان گفتم، و همچنان بهش گفتم به همسرت بگو از این ببعد خدای نکرده چنین اخباری شد همان دم اول زنگ نزند و بگوید، از اول صبح حال همکار و من دگرگون و خراب شد، با اینکه نمی دانستم کیست و کاش نمی فهمیدیم کیست!
شنبه هفته پیش که رفتم خانه، همسر گفت فلانی در گروه اجتماعی دوستان و فعالان اجتماعی پیام گذاشته که بچه فلانی( یکی از فعالین و قدیمی کارهای جامعه مهاجرین افغانی در ملبورن) از دنیا رفته و مراسم خاکسپاری و فاتحه در روز یکشنبه در فلان آدرس است.
تازه شصتم خبر دار شد که آن بچه دوست همکارم، بچه دوست خودمان هم هست! ولی زیاد مطمین نبودم اما آیا امکان دارد در یک روز مشخص دو بچه جوان از کامیونیتی افغان ها بمیرد؟
از آن لحظه دلم با مادر بچه بود، دلم با خواهر بچه بود، مادری که خودش سرآمد روزگار خودش است، پدری که پزشک است، خواهری که دیپلمات استرالیا در انگلستان است!
اینجای قضیه دیدم من هم درست مثل همه آدم های دیگر با رویارویی با یک حادثه سریع بدنبال قضاوت هستم، اینکه، اینها که دکتر مهندس بودند، اینها که آدم حسابی بودند، اینها که بزرگ قوم و کامیونیتی هستند، بچه اینها چرا؟
حالا مگر اینطور آدم ها همه چیزشان روی ساعت و ثانیه خوب و منظم است؟ چرا باید باشد؟
و اینکه آن بچه، آن بچه رعنای بیست و دو ساله، که از خود و روزمرگی هایش در یوتیوپ فیلم ساخته بود، که مثل تمام پسرهای آن سن می رفت باشگاه، و مراقب تیپ و هیکل خودش بود، آن بچه که یک زندگی خیلی نورمال رو به بالا داشت، آن بچه چرا خود را به گونه ای تنها و نومید دانست که چاره ای بجز از بین بردن خود نداشته باشد.
به آن مادر فکر کردم، که بعد دیدن جنازه بچه اش با خود چه ها گفته؟ حتما" گفته مادر جان چطور من زنده بودم و تو خود را کشتی؟ من در اتاق دیگر خفته بودم و تو آخرین نفس را کشیدی؟ چطور من زنده باشم و تو به این حد احساس بی کسی کردی؟
مادرت در لحظه از این درد بمیرد خوب تر است.....
وای خدای من حتی الآن که دارم می نویسم باز مادر درونم دارد برای بچه اش ، کلمه بچه، بچه، بچه، جگرگوشه، قلب آدم، بچه آدم، وای خدای من، بچه آدم کجای آدم است؟
حتی الآن که دارم می نویسم در دلم هزار بچه بیست و دو ساله حلق آویز ترسیم می شود. و چقدر خسته ام من، از خیلی وقت است......
خلاصه که روز یکشنبه رفتیم فاتحه، بقدری جمعیت زیاد بود که مردم بیرون مسجد صف بسته بودند و باید بترتیب می رفتیم و مادر و خواهر و خاله و کل خاندان را می دیدیم، جای نشستن نبود، و عزاداران ایستاده بودند اشک خشکیده بر چشم هایشان. مادر می گفت، خاک بر سر شدم، به خاک سیاه نشستم، جانم رفت، بچه ام رفت....
هیچ عکسی بر در و دیوار نبود، هیچ خرما و پذیرایی ای هم به رسم عزاداری های نورمال نه.
دو سه روز بی وقفه فکر بچه در سرم بود، خیلی تلاش کردم از سرم بیرونش کنم، حتی به همسرم نمی گفتم چقدر اذیت شدم، و آنجا بود که دانستم ضعیف تر از همیشه در عمرم هستم، نمی دانم، شاید هم اینجا همان جایی است که آدم بعد از مهاجرت بهش می رسد.
دل نازک و ضعیف، حساس و احساساتی، ولی خب خدایی بچه کسی از آشنایان آدم خود را در اتاق خود حلق آویز کند رنج ندارد؟
خدا لعنت کند من را اگر با نوشتن اینها دل کس دیگری از شما را به اندازه خودم پاره کنم، ولی چاره ای ندارم بجز نوشتن این احوالم.
از آن روز چند بار به چهره پسرم خیلی خیره نگاه کردم، پدسگ چقدر زیباست، پاره جگرم چه چشم هایی دارد، خدایا!
من را هرگز با بچه هایم امتحان نکن، هیچکس را به این ترتیب با بچه هایش امتحان نکن.....................
هفته پیش روز یکشنبه/ نیمه شعبان عروسی برادر در ایران برگزار شد، من هم اینجا مهمان عروسی بچه اقای احمدی بودم، دختردایی و پسر دایی هایم وسط هفته از سیدنی آمده بودند ملبورن و البته پسر دایی هایم فقط همان شب آمدند و عرض تسلیت حضوری و فاتحه خوانی برای فوت پدر و مادر همسر( چون نیامده بودند و رسم هست هر کس اقاربش را از دست داده باشد در اسرع وقتی که ملاقات فراهم می شود یک فاتحه ای نثار روح مرحوم کنند) برگشتند سیدنی، اما دختردایی ام ماند و گرچه تا اخر هفته رفت خانه دوستش که از قضا همسر دوستش هم مسافرت بود، ویکند آمد خانه ما، و شنبه من نیامدم این دفتر و با او رفتیم به یک محل تفریحی-توریستی استخرهای آب گرم، از محل خانه مان یک ساعتی فاصله بود و بلیط ها را از شب قبلش بوک کرده بودیم برای هر آدم بالغ حدود هفتاد دلار، از قشنگ بودنش نگویم برایتان، هوا هم در بهترین حالتش بود چون آب استخرها گرم رو به داغ بود باید در هوای نسبتا" سرد و خنک می رفتیم و همینطور بود، استخرهای کوچک و بزرگ با درجات متفاوت از بیست و چند درجه تا چهل و چند درجه، اوایلش بچه ها داخل نمی رفتند بخاطر داغ بودن اما بعد عادت کردند و تا ساعت نه شب بودیم، و آنجا جزو محدود مکان های تفریحی بود که تا نیمه شب و بعد از آن هم باز بود که ما از سه انجا بودیم و بچه ها از ساعت های هشت ببعد شروع به نق نق کردند و باید بر می گشتیم.
فردایش روز یکشنبه عروسی بچه آقای احمدی بود، و دختردایی ام هم همراهم بود و گفت من دوستم آرایشگری بلد است و بیا برای میک آپ برویم پیش او، و رفتیم و برای بار اول در اینجا و حتی بار های اول در کل عمرم بجز عروسی خودم، آنهم برای عروسی غریبه میکاپ حرفه ای کردم، قبلش از صاحب مجلس پرسیده بودم مجلس مختلط است؟ گفته بود نه حتی فیلمبردار و کارمندان سالن همه زن هستند، خلاصه که با خیال راحت(که احمقانه بود و دقیقا" خل شده بودم که چنین فکری کرده بودم) لباسی که دو سه سال پیش برای تولدم خریده بودم و هرگز نپوشیدم چون آن سال بی بی مادری ام فوت کرد و بعدش هم هیچ مجلس خالص زنانه عروسی و رسمی ای نشد که بپوشم را پوشیدم و لباس هم دکلته و خلاصه آخر لوندی!
با آن ارایش و لباس رفتم مجلس و چشمم روز بد نبیند هیچ خبری از مجلس زنانه نبود، چهار فیلمبردار مرد در چهار نقطه از سالن و سکیوریتی گاردها و باقی خدمه که نیمی پسر و نیمی دختر بودند و خانواده داماد که انگار با داماد آمده بودند و دلشان نمی آمد بروند بخش مردانه!
مانده بودم با لباس قرمز دکلته مخمل و یک کت رویش از گرما و ان آتشفشان خشمی که از درون داشت زبانه می کشید!
تصمیم بر این شد که همسر را راهی خانه کنم( بیست و چند دقیقه راه بود) و الساعه اطاعت نمودند، باز با خودم فکر کردم که آن لباسی هم که گفتم بیاورد را دوست ندارم و مناسب نیست، گفتم برگرد نمی خواهم، دختر دایی گفت بگذار از دوستم خواهش کنم لباسش را آماده بگذارد برای تو و همین کار را کردیم، تا همسر آمد شام می دادند، شام را خوردم و رفتم لباس دختر آرایشگر را پوشیدم، لباس پولکی بلند اندامی که تنها دیزاینش روی شانه و جلو یقه اش بود و هرگز استایل من نیست و نبود ولی تا پوشیدم قیافه ام برق زد و از من یک زن زیبای افغانی سنتی ساخت!
و خلاصه بهتر از تمام مدت پوسیدن در کت و لباس قرمز بود، ولی هرگز نشد آنی که تصور داشتم چون تمام عربده و اشک و رنج شرکت نداشتن در محفل برادر را ریخته بودم توی دلم تا در مراسم اینها خالی کنم، انگار عروسی برادرم هستم و خوش باشم و به نام برادر و به کام آنها خرج کنم!
خلاصه که شب که برمی گشتیم و زنگ زدم برادر و خانمش از فیلمبرداری برمی گشتند و تماس گرفتم و رفتم آهنگ "پاقدم طلیسچی" را گذاشته و برایشان رقصیدم و پس از دوش گرفتن و شستن آرایشم خفتم!
روز دوشنبه نرفتم سر کار و با دختر دایی ام بودیم و داشتم از کسری خواب می مردم، و او را بردم منزل دوستش و سه شنبه و چهار شنبه برای شرکت در ورکشاپ آموزشی کمک های اولیه برای سلامت روان(Mental Health First Aid) ثبت نام کرده بودم و باید شرکت می کردم و در دفتر مرکزی سطح شهر بود و باید با مترو می رفتم و آن دو روز از گرم ترین روزهای تابستان بودند و خلاصه که از خستگی و کم خوابی و گرما زدگی و همه چیز هلاک شدم، و دو روز آخر هم که در دفتر خودمان بودم و امروز هم آمدم اینجا.
تعطیلات که تمام شد و برگشتیم سر کار چون هنوز تعطیلات مدارس تا آخر جنوری/ژانویه پابرجاست خیابان ها خلوت و مسیر کارم کوتاه تر از همیشه است و بعد از استخدام در سازمان اولین بار است این حس را تجربه می کنم، دختر را می گذارم مهد و کمتر از نیم ساعت می رسم سر کار از آنطرف هم زودتر خارج می شوم، روزهای تابستان است و تا ساعت هشت و نیم که بچه ها رفته اند بخوابند هنوز هوا روشن است! ولی خیلی پیش آمده خودمان هم نهایتا" نه و نه و نیم خوابیده ایم.
اتفاق خوشی که برای خانواده مان رخ داد از پوشک گرفتن دختر بود! شاهکار کردم انگار، دختر سه سال و نیمش را رد کرده بود، و من هنوز در شروع پروژه تنبلی می کردم تا مربی مهد گفت ساغر جان از فردا به دختر ما پوشک نده و استارت رسمی بزن چون ایشان کاملا" آماده یک اعلام رسمی است و مطمینم براحتی از این مرحله عبور خواهد کرد.
راستش شش هفت ماه پیش درست از روزهای اولی که وارد مهد شد بخاطر اینکه دیده بود بچه ها خودکفا می روند توالت و توالت چقدر اندازه اش است علاقه مندی به توالت رفتن را از خود تبارز داده بود اما اینکه بطور رسمی بهش بگویم که "نه به پوشک" اینرا گذاشته بودم برای تابستان، تابستان هم آمد و من به چشم بر هم زدنی تعطیلات یک هفته ای ام را لذت بردم و دختر هم تمام آن اوقات مهد می رفت.
من بر اساس تجربه اولیکه از پسر داشتم فکر می کردم باید حداقل سه چهار روز تمام بنشینم و صبر پیش گیرم تا به دختر آموزش نگه داشتن جیش و توالت رفتن بدهم، مثل کاری که برای پسر کرده بودم. غافل از اینکه امروز نه من آن آدم سختگیر ترسناک هستم نه دختر آنقدر بی مهارت است، خلاصه که یکی دو هفته ای بود با دختر صحبت کرده بودم که نو مور جیش این یور نپی! ولی پوشک می دادم، اما هر بار یادآوری می کردم که پوشک فقط برای احتیاط است، از این شورت های پنبه ای برایش گرفته بودم که مقداری ضخیم تر است خوشش نیامد، ولی تا حد بالایی فهمید که نباید داخل نپی جیش بنماید. تا روزی که به دستور مربی دیگر نپی ندادم و آنها و خودم از آنروز ببعد موظف شدیم بهش یادآوری کنیم و ببریمش توالت. بچه ام در آرامش کامل بعد از دو سه روز با صدای بلند می گوید باید بروم توالت و بعدش هم جایزه اش را می گیرد.
برعکس پسر که تا شش ماه بعد از پوشک گرفتن در خواب شب بهش پوشک می دادم دختر از همان شش ماه پیش تا اکنون شبها هیچوقت جیش نکرده است و الآن هم که کاملا هوشیار است. ولی فقط صبح ها باید با ناز و نوازش و خیلی فوری ببریمش توالت تا راحت شود و اگر دیر کنیم یا بیدار شود و نباشیم ممکن است اتفاقی رخ بدهد.
با خودم فکر می کنم می بینم چقدر ما در کتابها می خوانیم و از آدم ها می شنویم که آدم در رفتار و کردار و تربیت بچه اول بی تجربه ،سختگیر ، دستپاچه و هراسان است و در بچه دوم ببعد کم کم آن تجربه های قبلی به سراغ آدم می آید و چنین و چنان اما هیچوقت انگار باورمان نمی شود تا واقعا" در عمل با موضوع روبرو شویم.
در تجربه از پوشک گرفتن دختر بارها یادم از چهار سال پیش و تجربه پسر افتاد و اینکه چقدر از درون زجر کشیدم و اذیت شدم و چه فشاری به خودم آوردم، وای خدای من فقط چهار روز تمام همه ساعت های روز را باهاش نشسته بودم و هر پانزده دقیقه بهش یادآوری می کردم که باید برود توالت، و بچه ام چقدر مضطرب بود با اینکه از خیلی وقت پیش بهش گفته بودم و تمرین کرده بودیم.
اما در عمل خیلی سختگیر و استرسی بودیم هر دویمان.
این تنها یکی از تعامل های ما در یکی از نکات آموزشی بود، حتما" در تمامی مسایل همینقدر سختگیر و استرسی بوده ام. همین است که پسرم در تعامل با آدم ها سختگیر و منضبط است، رعایت قانون و دستورهای پدر و مادر در اولویت زندگی اش است و خیلی کمتر به جوک ها می خندد و خیلی جدی است. بر عکس دختر خودش است و دنیای خودش، از چیزی خوشش نیاید اعلام می کند و سرسختانه چیزی را که می خواهد بدست می آورد.کلا" پررو تر و مستقل تر و با اعتماد بنفس تر است.
در محل کار هنوز همان ماجراها هستند. از سال جدید بخاطر فزونی مهاجرین اینها چندین کیس منیجر جدیداستخدام کرده اند، و من نه اینکه حسودی کنم و حرص بخورم بلکه بخاطر اینکه در خودم آن کیفیت کیس منیجری را می بینم بیشتر به فکر این افتاده ام که یک مدرکی دست و پا کنم و حداقل خودم را در یکی از دوره های کامیونیتی سرویس ثبت نام کنم تا بتوانم ارتقا یابم.
اما دوره های هیچکدام رایگان نیست و معمولا" شش تا هشت هزار دلار قیمت دارد.
از ماه اپریل امسال نرخ تثبیت شده دو و نیم درصد سود وام بانکی ما برداشته می شود و سود نزدیک هشت درصدی به وام خرید خانه مان اعمال می شود همسر دیروز زنگ زده بود بانک و پیشاپیش پرسیده بود نرخ جدید بازپرداخت مان چقدر خواهد بود گفته بودند حداقل سه هزار و پانصد دلار، الان داریم ماهانه دو هزار و دویست می پردازیم. خلاصه که تا الآن که من کار را شروع کرده ام و تا اپریل هر چه پس انداز کردیم که کردیم، از اپریل ببعد دو سوم حقوق من باید اضافه شود روی پول همسر تابتوانیم بازپرداخت وام را بپردازیم.
یکی از دلایلی که در شرایط حاضر من صددرصد باید جلو بروم همین است!
تا بعد
یکی از چیزهایی که اگر امکان معجزه اش میسر می بود می خواستم، علاوه بر یک عالمه پول، پرینت تمام نوشته های ناب ذهنی ام روی کاغذ است.
مسیر رفت و آمدم به محل کار خیلی طولانی است و در فکر این هستم که پادکست گوش کنم بجای آهنگ، یکی دو بار موقع برگشتن زنگ زده ام به همسر و یکساعتی که توی راه بوده ایم را راجع به مسایل جاری زندگی مان صحبت کرده ایم، درباره آنچه طی روز گذشته و احوالاتمان و خیلی هم رخ داده که تماس های واجبم را ابتدای مسیر برگشت روی تلفن انجام بدهم.
ولی امان از آن وقت هایی که درباره آن ارباب رجوع خاص توی ذهنم می گذرد و با خودم درباره اش صحبت می کنم.
از کدامشان بگویم؟ نوع خوشحال کننده خیلی کم است، اکثر مراجعین و موکلین ما افراد نیازمند به مشاوره و کمک هستند، باقی که کس و کار و اطلاعات و خانواده دارند حتی یکبار هم شاید نیایند و وقت عزیزشان را پای تلفن به کیس منیجر نگذارند.
گفتن از آن ارباب رجوع های خسته و تنها، در ابتدای یک راه طولانی، ترسیده و نامطمین، گاهی بیمار و هراسان، خیلی سخت است.
یکی شان را برای امروز بازگو می کنم، خودم یک شب کامل قبل خواب تا ساعت ها برایش مویه کردم و بعد هم در خواب عزاداری،
آماده اید؟ مواد لازم جهت شرکت در این روضه!
دستمال کاغذی جهت فین کردن بلند و مکان مناسب برای عررررررررررر زدن.
زن داشت زندگی اش را می کرد، وقتی می گویم زن شما فکر کن یک زن تازه عروس، از آن سرخ و سفیدها و خوشگل هایی که این بچه گک های افغانی پس از سالها کار کردن در غربت و رنج تنهایی حق خود می داند از آنور آب بیاورند بعنوان همسر، یکی از همان دخترهای تر و تازه سانتی مانتال هزاره، داشت زندگی اش را می کرد، تازه چند سالی می شد که آمده بود استرالیا، مهاجرت، ازدواج، جا گرفتن توی این دو نقش همزمان و همزمان خداحافظی با خانواده و آغاز تنهایی، خودش پروسه خودش را دارد.
کمی خاله زنک بازی می کرد، کمی چشم و هم چشمی، مهمانی های دهن پر کن می گرفت و گاهی برای خانواده اش در ترکیه پول می فرستاد، منتظر قبولی خانواده برادر و مادر و پدرش بود، و خیلی خوشحال بود که بالاخره بعد از ازدواج این آنها هم از ایران رفتند ترکیه تا اینده بهتری برای خود رقم بزنند، منتظر همگی مخصوصا" برادرش که خیلی دوستش داشت، بود تا بیایند و زندگی را طور دیگری زندگی کنند
داشت زندگی عادی اش را می کرد که حادثه اتفاق افتاد.
یکروز عادی مثل همه روزهای دیگر شنید ترکیه زلزله آمده( زلزله اخیر)، درست در شهر و جایی که تمام زندگی اش آنجاست، زنگ می زند، زنگ می زند، زنگ می زند، ساعتها زنگ می زند و کسی جواب نمی دهد، شماره های زیادی از افراد زیادی در انجا ندارد، خانواده اش تنها کسانی بودند که می شناخت در ترکیه، حالا چه کنم ؟جوابی ندارد بجز اینکه بلیط بگیر و برو ببین چه شده اند؟
و تو فکر کن زن جوان ظرف دوازده ساعت از زلزله بلند شود برود توی خرابه ها، تو فکر کن آن حداقل پانزده ساعت روی هوا را به چه چیزهایی فکر کرده باشد؟ من خیلی فکر کردم بهش، صحنه را با دلخراش ترین آهنگ های ذهنی ام ترسیم کردم برایش، و مطمینم همین حالت ها را داشته، با خود گفته یعنی همه شان مرده اند، هی فیلم های زلزله را نگاه کرده، مگر ما نگاه نکردیم؟ این که تمام خانواده اش آنجا بوده اند نگاه نکند؟ فرقش در این بود که او در تک تک فیلم و عکس ها دنبال نشانه ای از مادر، پدر، برادر، زن برادر و دو بچه برادرش بوده است....
فیلم ها را دیده و هی ورق زده و هی با خود گفته نه، نمره اند، شاید خانه نبوده اند، شاید بیرون بوده اند، خب پس چرا تلفن را جواب ندادند، مگر می شود، اها زلزله اول صبح بود، آنموقع صبح کجا را دارند بروند؟
خب کی ها مرده باشند بهتر است؟ کی نمرده باشد؟ آه خدایا، این اولین بار است آرزو می کند خدا کند فقط پدر و مادرم مرده باشند، خدا کند فقط پدرم باشد، خدا کند آه خدای من چه می گویم، برادرم.... برادرم.... خدا کند برادرم زنده باشد، آه نه بچه ها چی؟
کی بمیرد بهتر است؟ حالا که زمان انتخاب است اگر به حرف من بود می گفتم اگر می خواهی جان بگیری همان بر اساس سن و سال بگیر، برادرم و خانواده اش را بگذار بمانند..............
آه خدایا!
زن می رسد فرودگاه، مستقیم می رود به محل زندگی برادر و پدر و مادرش اما هیچ چیزی انجا نیست.
کجا بروم؟ زیر کدام خشت را بگردم؟ کدام بیمارستان؟
وای خدای من!
زن لینک به لینک و بیمارستان به بیمارستان سر از محل بستری دختر برادر نه ساله اش در می آورد، دختر شوک است و حتی گریه نمی کند، دختر را، تنها بازمانده زنده جان را بعد از هجده ساعت از زیر آوار در آورده اند، بقیه؟ همگی مرده اند به شمول کودک یکساله برادرش............
زن، زن، زن، زن، فرصت هیچ کاری ندارد، زن، فرصت و توان هیچ چیزی ندارد.
زن چطور و چگونه در همان سفرش می رود سفارت استرالیا و بعنوان تنها بازمانده خانواده اش دختر را به سرپرستی می گیرد، ویزایش را اوکی می کند،(من از کم و کیف و طول زمانش و این چیزها خبر ندارم) دختر را برمی دارد و می آید خانه اش.
دختر ارباب رجوع مان است اما حدت درد ماجرا بقدری زیاد است که عمه هم مثل ارباب رجوع مان می ماند، همکار برایم تعریف کرده بود، بعد سیستم شریک است برای یک کاری یک جایی فایلش را دیده بودم اسم عمه و دختر را دیده بودم، آنروز رسپشن مرخصی بود و گفتند برو بنشین بجایش و از همانجا کارهایت را بکن، آنجا بود که عمه آمد! دختر آمد....
و من کاش نمی دیدم شان، آن عمه زیبا، آن دختر عجیب قشنگ، دلم پاره شد، اما نتوانستم به رویش بیاورم که می دانم کیستی!
برای کاری آمده بود و ارجاع شد، اما من تمام آنروز و شب با خودم درباره او حرف زدم، شب با عمه حرف می زدم، با خودم گفتم بار دیگری که ببینمش باید اینها را بهش بگویم تا حداقل کاری که از عهده ام بر می آید را در قبالش انجام داده باشم.
ندیدمش.
تا روز دیگری که یکهو دیدم باز آمده آنجا، سریع رفتم پیشش اینبار دختر همراهش نبود و من راحت تر بودم، دختر ایرانی گک بود پس راحت بودم با لهجه ام.
بهش گفتم اولین قدم برای گذر از رنجی که در زندگی متحمل هستی این است که بپذیری اش، بقدری رنجت بزرگ است و دردت وحشتناک است که قلب هر شنونده ای را پاره می کند، اول از همه به خودت حق عزاداری بده که مسلما" تا الان داشته ای، این حرفهای مردم که" وای خدا خواسته، امتحان الهی است و صبر کن و خودت را بگذار جای فلانی و صحرای فلان و بیسار را من هم می فهمم پوچ و مزخرف است،" تو رنج داری، خودت و رنجت را به رسمیت بشناس، اگر گاهی حتی الآن پس از شش ماه(نمی دانم دقیق چقدر) دلت خواست از گریه خودت را جر بدهی دریغ نکن.
اما می دانی چیست؟
تو به اندازه رنجی که داری توان داری،
انسان به اندازه هر چالشی که زندگی سرش می آورد قوی است اگر خودش بخواهد قوی باشد.
اگر خودش نخواهد قوی باشد از هر موجودی ضعیف تر است، اما زمانی که بخواهی قوی باشی و تمام تلاشت را بکنی که قوی بمانی آن روز است که زندگی ات روال جدید خودش را می گیرد.
اشکم در آمد، بارها بهش گفتم هیچکس نمی تواند بگوید رنج تو را می فهمد، مثلا" منی که برادرم را در جنگ از دست داده ام، بگویم برادر من هم تکه پاره شد، نه من رنج خودم را به دوش می کشم، تو رنج خودت را، و هیچ رنجی مثل آن یکی نیست.
فقط کافیست باور کنی چقدر قدرتمندی.
زن باردار بود، اینرا که فهمیدم آن ژن ننه بزرگی ام گل کرد و گفتم، این بچه این بچه زندگی شما را همگی شما را از اینرو به آنرو می کند.
شک نکن.
بقدری زن خوشحال شده بود، بقدری خنده اش از این درک شدگی عمیق بود، بقدری از کلمات من لذت برده بود که قبل از من او بغلش را باز کرد و من را در آغوش گرفت.
بهش گفتم من روی پرونده دختر نیستم اما کافی است هر زمان دلت خواست من را ببینی به کیس منیجرت بگویی و من بیایم.
من نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید که از غصه این عمه بیرون شوم، دختر غم خودش را در دلم دارد اما این زن جوان، این عمه، آخ عمه، این خواهری که عاشق تنها برادرش بود، این غصه خیلی از زندگی معمولی دورم کرده است......