امروز در مسیر بازگشت از کار و بعد از برداشتن پسر از مدرسه، ازش پرسیدم پسرم روز اول هفته ات را چطور آغاز کردی؟ گفت واقعا بنظرم مدرسه رفتن مسخره و مزخرف و وقت تلف کردن است، وقتی ما می توانیم با تایپ کردن بنویسیم و با ماشین حساب، حساب کنیم، گفتم پسرم بقیه چیزها چی؟ دیدن آدم ها، رعایت مقررات و یادگیری اصول ساده معاشرت؟ گفت اینها را هم در خانه یاد می گیریم، اینترنت هم هست و همه می فهمند چه کاری بد است و چه چیزی خوب!
بهش گفتم مادرت در تمام طول تحصیلش عاشق مدرسه و معلم ها و دوستانش بود، حتی روزهای تعطیلات تابستان و نوروز را روزشماری می کرد برای بازگشت به مدرسه و حلقه دوستانش، و حتی اگر بعلت بارش سنگین برف مدرسه ها تعطیل بود زانوی غم بغل می کرد.
گفت خودتان گفتید آن زمان فقط یکبار در صبح و یکبار در شب برنامه کودک داشتید، خب لابد مدرسه برای شما تفریح بشمار می آمده است!
دیدم درست می گوید، و این هنوز هشت سالش نشده، ما با چه نسلی سر و کار داریم؟
خلاصه که تا خانه صحبت کردیم و در خانه هم پدرش چیزهایی به حرف های من افزود و وی همین که کنترل تلویزیون را در دست می چرخاند گفت در هر صورت مدرسه بدردنخور است!
دیروز نهمین سالروز ورود من به استرالیا بود، طبق همیشه قبل از نزدیک شدن به این تاریخ حواسم بود که دارد نزدیک می شود با خودم گفتم چیزی در اینستاگرام بنویسم ولی باز ننوشتم.
یادم هست یک دورانی همینجا آمدم و گفتم، بخاطر ملموس تر بودن فضای اینستاگرام و آشنا بودن دوستان در ان محیط دارم از نوشتن و استوری گذاشتن در آنجا لذت می برم، نمی دانستم این احوال بزودی تغییر می کنند و من دیگر دستم به نوشتن نمی رود آنجا، یک دورانی خیلی خود برون ریزی کردم و بیشترش هم تشکر و گل فرستادن برای خدا و کائنات بود، بعد از مدتی دیدم خیلی تکراری شده و نوشتنم نیامد.
امسال برای تولدم قصد کردم، شبش دختر مریض شد، نوشته اینستاگرامی کنسل شد، بعد برای سالروز ازدواجم و آن را هم کنسل کردم، تا رسید به این تاریخ، برعکس خیلی چیزها در دلم گشت برای نوشتن اما به بهانه نیافتن عکسی درست از شب ورودم، ازش صرفنظر کردم.
بجایش دیروز که هارد را زدم به کامپیوتر یک دل سیر بهترین عکس ها و ویدیوهای عمرم را نگاه کردم، جایزه بهترین عکس های عمرم می رسد به عکس های بارداری و تولد رایان خان، وای خدای من، وای خدای من!
دلم بحال زن هایی که بدترین تجربه شان تجربه بارداری و زایمان شان است می سوزد.
برای من اولین بهترین تجربه های زندگی ام تجربه بارداری هایم بود، و تجربه اولین بارداری و زایمان که با هیچ چیز دیگری در زندگی ام برابری نمی کند، زندگی قبل کرونا چه بهتر بود، و چقدر آدم ها مهربان تر بودند.
فیلم لحظه زایمان که همسر اینطرف پرده گوشی اش را بالا گرفته تا از آنطرف پرده و لحظه بیرون کشیدن رایان فیلم بگیرد و دکترها هیچ ممانعتی نداشتند، و تجربه اولین صدایش و های های گریه های من و دوربین که رو به شکم پاره و بند ناف ریخته روی سطح پر خون شکم است، دوربین را هی به سمت خودمان می گیرد هی بسمت شکم، و بعد که رایان را می دهند به نرس ها و می رود دنبالش و همزمان که گریه می کند از نرس ها می پرسد این بچه چرا سرش اینقدر دراز است و آنها می گویند نگران نباش این تلاش خودش را کرده برای بدنیا آمدن و آن بخش نرم سرش بزودی برمی گردد سر جایش، بله رد استخوان لگن دور سر بچه ام قشنگ هویدا بود و من مدتها به آن بیش از بیست و چهار ساعتی که زیر آمپول فشار منتظر لحظه زایمان بودم فکر می کردم و اینکه چقدر عبث بود.
آه، دیروز مثل اینکه انگار معجزه ای رخ داده باز پرت شدم به آن لحظات و اینکه تنها آرزویم سلامتی پسرم بود و بس، حتی لحظه ای از سرم گذشت که اگر بچه بخواهد بمیرد الهی جان من بجایش برود و یا هر دوی ما بمیریم، مهری که تا آنروز در دلم احساس کرده بودم بخاطر پسر، چه مهری بود خدایا، اگر امکان انتخاب بازگشت به گذشته برای من مهیا بود قطعا" همین لحظه و ساعات را انتخاب خواهم کرد، من چقدر عاشق تو باشم خوب است؟!
گاهی احساس عذاب وجدان می کنم، چون هیچ چیز پسر را برابر با هیچ چیز دختر نمی دانم، لحظه تولدش و اولین روزها و ماههای بعد تولدش، صحبت کردنش و آن فهم بالایش، آن منطق عالی و محبت بی نظیرش.
چند سال طول کشید تا بفهمم آدم برای فهم بچه خودش هم نیاز به سال ها زمان دارد تا تار و پودش را درک کند، حالا خوب میدانم معنای" من تو را بزرگ کرده ام و معنای هر عضله صورتت را می فهمم" چیست ، وقتی چیزی در دل دارد، وقتی از چیزی خوشحال است و وقتی چیزی ناراحتش می کند.
و چقدر دختر و پسرم باهم تفاوت دارند و دلیل این تفاوت در اول و دوم بودنشان است، آن خلوت های دلخواسته مادر و پسری و حل شدن عمیق دو تایی کجا و این محبت یواشکی و هول هولکی برای بچه دوم کجا، این است که بچه اول خونسرد و سهل گیر است و بچه دوم سرتق و تمامیت خواه، چون هرگز به میزان بچه اول وقت و انرژی نبرده است.
خلاصه که هی عکس ها را نگاه کردم و هی رایان را صدا زدم که بیا و ببین اینجا چطور می خندیدی و اینجا هنوز نصف عروسک دلخواه بزرگت نیستی، میمون بزرگی که تا الان هر شب توی تخت محکم بغلش می کند و می خوابد و گفته وقتی خواستم از پیشت بروم این میمون را با خودم می برم چون اولین دوست من بوده در زندگی. و البته که همه اینها را من بهش گفته ام.
خسته می شوم گاهی خیلی زیاد اما بعد از تقریبا" یکسال کار فول تایم کردن و بالا و پایین شدن الان قشنگ جا گرفته ام در نقش جدید، همسر هم از وقتی کارهای انتخابات را شروع کرده بیشتر وقتها نیست و وقت خیلی کمتری برای باهم بودن داریم.
این هفته سوم از شش هفته دوم کار اکتینگ است، تا شش سپتامبر این قرارداد موقت اکتینگ کیس منیجری تمام می شود و نمی دانم آیا به کیس منیجر تبدیل می شود و یا برمی گردم به کلاینت ساپورت ورکر.
حقوق اکتینگ ماهانه نهصد دلار از ساپورت ورکر بالاتر است، و خیلی مزه داده تا الان ببینیم چه نقشه ای کشیده اند، همکار اکتینگ دیگر می گوید اگر به کیس منیجری تبدیل نکردند استعفا می دهد، جوان است و گستاخ و ناصبور، من ولی زنی عاقل و صبورم و راضی ام به هر چه شد، خیلی تجربه کسب کرده ام تا الان و کار را کاملا بلد شده ام و هرکجا برای کیس منیجری اپلای کنم مطمئنم کم نمی آورم اما پروسه اپلای کردن و مصاحبه برایم مثل کابوس است، ترجیح می دهم همینجا بیاویزم بهشان الی ارتقا.
انشاالله عنوان پست بعدی این باشد،
" به خانم کیس منیجر سلام کنید!"
یک خاطره جالب که آن موقع فکر نکردم بنویسم، شاید هم مطمئن نبودم از سرانجامش و ننوشتم را حالا بعد از دو ماه از وقوعش ثبت می کنم.
دو سه روز مانده به تولد امسالم، صبح مثل خیلی از صبح های دیگر بعد از سپردن دختر به مهد روی واتساپ به خواهر کانادایی زنگ زدم، تلفن را روی جایش تنظیم کردم و بسمت محل کارم راه افتادم، از هر دری صحبت می کردیم و من چرا تا آنموقع نمی دانستم ویدئو کال در حین رانندگی جرم است؟؟؟!!!!
خنده داری قضیه اینجاست، همینطور که می رفتم صحبت می کردم که دیدم ماشین پلیس از کنارم رد شد و خب چیز طبیعی است، بعد دو سه ثانیه دیدم ماشین پلیس در کنار من حرکت می کند، انگار بعد از گذشتن از کنار من سرعتش را کم کرده بود، چند ثانیه ای گذشت و بعد دیدم رفت پشت سرم، برای خواهر تعریف کردم که ماشین پلیس اول در کنار و الان پشت سر من در حرکت است، مراقب بودم که سرعتم مجاز باشد و رانندگی ام بی نقص!
در جرم نبودن مکالمه حین رانندگی هیچ شکی نداشتم ولی روحم هم از اینکه ویدئو کال جرم باشد خبردار نبود، بعد از چند ثانیه تو فکر کن هفت ثانیه از حرکت پشت سرم چراغ های چشمک زن بالای سر ماشین پلیس روشن شد و من باز برای خواهر توضیح دادم که عجب! پلیس چراغ هایش چشمک می زد و احمقانه نمی دانستم برای من است!
خواهر گفت ای زن خنگ! پلیس برای تو علامت می دهد و رفت.
من همیشه قبل از مکالمه و کلا حرکت گوشی را روی آهنگ می گذارم، و بلافاصله بعد از قطع کردن مکالمه توسط خواهر رفت روی اهنگ، خلاصه در اسرع وقت و با آرامش تمام رفتم در اولین فرعی و چراغ زدم و پارک کردم، ترمز دستی را کشیدم و منتظر پلیس شدم!
صبح بود و من یک زن خوشحال اراییده در ماشین بسمت محل کار، حتی آهنگ را خاموش نکردم، تا پلیس بیاید یک دقیقه طول کشید، پلیس ها همیشه دو نفر هستند، آمد کنار ماشین و من شیشه را پایین کشیدم، سلام و معرفی و صبح بخیر و سوال،" خانم آیا شما در ویدئو کال بودید؟"
خدا شاهده تا آنموقع نمی دانستم،
گفتم بله بودم، واااااای بخاطر ویدئو کال من را گرفتید؟ مگر این جرم است؟
گفت بله!
من گفتم من هرگز به گوشی دست نمی زنم و قبل از حرکت ویدئو کال کردم و دلیلش هم این است که نوع ارتباط تلفنی من و خواهرم ویدئو کال است وگرنه من هیچوقت به او نگاه نمی کنم اما او که در خانه است من را می بیند و صحبت می کنیم.
از قضا خیلی زبانم روان و خوب بود و بلافاصله گفتم، قصد ندارید که من را جریمه کنید؟ چون این شنبه تولد من است گرچه من پرنس و پرنسس نیستم( بخاطر تقارن تولد جناب پادشاه انگلستان که پادشاه ما هم بشمار می آید با تولد خودم این طنز ریز را بزبان آوردم و لبخند ریزی زد).
و بعد افزودم، " من روحم هم از این که ویدئو کال جرم است باخبر نبود."
فقط گفت نه، ولی هرگز نگفت نه جریمه نمی کنیم چون دختر خوبی بودی و این حرفها اما بلافاصله گفت، به هر حال شما در جای مناسب و با سرعت منطقی پارک کردید و گوشی تان هم در جایگاه خودش نصب است، می بینم که آهنگ هم گوش می کنید.
گفتم بله چون باعث می شود روزم را به نیکی آغاز کنم.
گفت، ازین پس مطلع باشید که در جاده ویدئو کال ممنوع است شما فقط حق صحبت دارید به شرط دایر بودن تماس قبل از حرکت، که بهش با ادب تمام اطمینان دادم.
گواهینامه ام را خواست و دادم، آدرس و نامم را چک کرد و گفتم و بعد برش گرداند و با من خداحافظی کرد و رفتند بسمت ماشین خود، من هم با وقار تمام با حفظ تمام مقررات و چراغ زدن از مسیری که باید برگشتم.
تمام روز با خوشحالی اینرا برای همکارانم تعریف کردم و گفتند چقدر خوش شانسی که جریمه نشدی وگرنه جریمه پانصد دلاری روی شاخش بود.
اگر جریمه می کردند همانجا اطلاع می دادند بی تعارف و چند روز بعد جریمه به آدرس خانه ات می آمد.
پلیس اینجا در تمام طول ماموریت باید دوربین نصب شده روی لباسشان را روشن کنند تا تمام جریان را ضبط کند و استنباط همکارانم این بود که یک، پلیس در درجه اول می خواست میزان صداقت تو را بسنجد و تو هرگز انکار نکردی، و صادقانه گفتی بله ویدئو کال بود و بخاطر این بلافاصله از خوبی پارک کردن در جای و وقت مناسب و جایگاه نصب گوشی ات گفت که ضبط شود و احتمالا بخاطر صداقت و اینکه بعد از چک کردن گواهینامه و تمیز بودن سالهای رانندگی ات مطمئن شدند این بار را از توان بخشش استفاده کرده و جریمه نشدی.
ضمن اینکه در آن چند ثانیه و دقیقه مشاهده من واقعا به گوشی نگاه نمی کردم و رانندگی را با تمام قواعد پیش می بردم و پلیس شاهد این بود که به دوربین اندک توجهی ندارم و فقط حرف می زنم.
خلاصه که خیلی خوشحال بودم.تا شب که با همسر صحبت کردم و او گفت شاید هم جریمه کند چون تو اقرار کردی.
تا دو سه هفته مطمئن نبودم و منتظر جریمه اما خبری نشد و حدس دوستانم به واقعیت پیوست و من از جریمه پانصد دلاری نجات پیدا کردم.
این بود داستان من و پلیس راه ملبورن! راستی خیلی هم خوش تیپ بودند هر دو!
کلاس فوتبال بچه را از پنج شنبه شب به روز شنبه تغییر دادیم و خود را از رنج خستگی های یکروز کاری و بلافاصله نقل و انتقال بچه به کلاس آنهم خیلی وقتها زیر باد و باران این فصل ملبورن نجات دادیم، امروز هم البته بارانی و سرد است اما خیلی توفیر دارد به شرایط قبل.
بچه فوتبالش را می کند و من بعد از مدتها فرصت کرده ام تا بنویسم، دختر را گذاشتم خانه پیش پدرش که داشت کارهای کمپاین را انجام می داد، یک صفحه فیس بوکی مخصوص کمپاین درست کرده و هر هفته چند پست می گذارد از فعالیت های اجتماعی و کمپاینش، چند فیلم کوتاه تبلیغاتی درست کرده است از خودش و آدم های داوطلبی که کمکش می کنند، جالب و هیجانی است، و دیروز ویدیویی برایم فرستاد که نشان می داد یکی از بیزینس های بزرگ ویدئوی تبلیغی اش را در سوپرمارکتش روی صفحه تلویزیون گذاشته و به همسر گفته معمولا هفته ای پانصد دلار در ازای ساعت های مشخص برای نمایش تبلیغ می گیریم، برای شما مجانی نمایش می دهیم.
هوا بشدت امسال سرد است، صبح ها که خورشید هنوز بیرون نیامده و حتی اگر بخواهد بیاید ابرها نمی گذارند، روی شیشه ماشین لایه ای از یخ بسته است و مکافات داریم با زدودنش، پارکینگ ما برای دو ماشین جا ندارد و ماشین کوچولوی هندای من محکوم به سپری کردن شب ها در خیابان است.
کار اکتینگ کیس منیجری در هفته آینده وارد هفته پنجم می شود و بزودی ختم خواهد شد و متاسفانه در نقش های کیس منیجری حتی مصاحبه نشدم و شانس ها از بین رفت.
یکی از روزهایی که مطمئن شدم برای مصاحبه خواسته نشده ام و ددلاین اپلای کردن گذشته است دل یک دله کردم و رفتم اتاق منیجر، از تیم لیدر که بالکل قطع امید کرده ام برای محافظت و حمایت های کاری ام.
رفتم بهش گفتم منیجر! من بشدت از لطف شما برای این اکتینگ سپاسگزارم و واقعا هر روز کار جدید یاد می گیرم، من از وقتی که مدرک گرفتم هر نقش کیس منیجری که اعلام شده اپلای کرده ام ولی هیچوقت مصاحبه نشده ام، من فکر می کردم بعد از اپلای کردن زشت و گستاخی است اگر از منیجر یا تیم لیدر بخواهم من را حمایت کنند و در لابی هایشان حواسشان باشد اما امروز اینجا هستم که شفاف و رسا بگویم من را حمایت کنید، فلانی که اسم نمی برم هم رده من است، تابحال این بار دوم است که برای کیس منیجری اپلای کرده و حداقل مصاحبه گرفته، چرا من مصاحبه نمی گیرم، و من فکر می کنم حمایت تیم لیدر یا منیجر در این زمینه نقش دارد.
گفت من چرا توی وبسایت رزومه و ایمیل تو را ندیدم؟ ایمیل هایم را باز کردم و بر حسب تاریخ های ارسالی نشان دادم که حداقل در سه نقش کیس منیجری در اولین وقت اپلای،کرده ام، گفت، تو ایمیل را مستقیما" به بخش اداری اداره اصلی سازمان فرستاده ای، اگر بخواهی تیم لیدرها و منیجرها از اپلیکیشن با خبر شوند باید از داخل سایت، قسمت اپلای کردن وارد شوی و رزومه و کاورلتر را داونلود کنی، اینطوری سایت برای ما منیجرها نشان می دهد که چه کسانی اقدام کرده اند.
گفت ازین ببعد فقط از طریق سایت اپلای کن و حتما به من خبر بده تا بدانم.
نوشته را آنروز قطع کردم چون سرد بود و دستانم یخ زده بودند.
الان شب است و بچه ها خوابیده اند، همسر برای جلسه ای بیرون است.
امروز یک برنامه رونمایی کتاب بود که مدیر موسسه ای که ابتکار برنانه را در دست داشت از من تقاضا کرده بود برای اجرای برنامه همراهی اش کنم و من مجری برنامه اش شدم، راستش من هیچوقت بجز معدودی در برنامه های ادبی و اجتماعی اینجا اشتراک نکرده بودم، امروز ولی خوب بود و علیرغم استرس بسیار اما اجرای عالی داشتم در حدیکه پس از سخنرانی مهمان ها یک نکته را سوژه می کردم و چند جمله ای درباره اش حرف می زدم.
امسال برای محرم انجمنی که عضوش هستیم یک مکان را برای عزاداری اعضا رزرو و کرایه کرده بود و از شب چهارم تا شب عاشورا آنجا بودیم، محرم و برنامه های عزاداری برای من از وقتی که از ایران به افغانستان و بعد به استرالیا آمده بودم تعطیل بود، هرآنچه از عاشورا و فلسفه اش باید می دانستم را در سالهای لیسانس در دانشگاه تهران اندوخته بودم، امسال به جبر تعهد کامیونیتی و البته برای دیدار دوستان تمام آن چند شب بجز یک شب را شرکت کردیم و حس جالبی بود، نوحه های وطنی و عزاداری هموطنان در قاره جنوبی دنیا حال و هوای عجیبی داشت، یکی از نکاتی که برایم داشت عکس العمل متفاوت بچه هایم در شرایط مشابه بود، من تا وقتی که دختر نیامده بود بارها شده بود که در خلوتم گریسته بودم و پسر خان بجز سکوت هیچ عکس العمل عاطفی ای از خود نشان نمی داد، طوری که مجبور شدم بهش بگویم پسرم اگر دیدی کسی ناراحت است و گریه می کند حتما چیزی بگو، حداقل اشک هایش را پاک کن.
در آن چند شب چندین بار وقتی به خودم آمدم و دیدم دلم گریه می خواهد دختر هراسان و احوال پرسانه به اغوشم آمد و ازم می خواست گریه نکنم و حتی می گفت مادر من دوستت دارم گریه نکن!
روز آخر که دید کاری از پیش نمی رود خودش هم شروع کرد به گریه، دست از گریه کشیدم و بغلش کردم.
پسر در پاسخ به سوال من درباره چگونگی آن چند شب برنامه عزاداری گفت، اوکی قبول که یک انسان خوب توسط یک انسان بد کشته شده است اما این برنامه بنظر من خیلی احمقانه و خسته کننده بنظر می آمد اینکه برای ساعاتی خودت را بزنی و گریه کنی فایده ندارد.
حالا خر بیاور و باقالی بار کن.
بعضی وقتها خیلی خسته می شوم و خیلی کم می آورم، سرمای زمستان و سختی آماده شدن صبح و سپردن دختر به مهدکودک گریه ام را در می آورد گاهی، اما همچنان در کار منظم و در خوشرویی در صف اولم، زندگی را دوست دارم و از داشته هایم راضی ام، داریم به اندازه خودمان و راضی هستیم به همین.
این وسط آنجا در مشهد و بین خانواده اتفاقاتی رخ داده و اتفاقاتی رخ خواهد داد، من هیچ من نگاه!
گاهی فکر می کنم چقدر مثلا ده سال بعد دیر است برای نوشتن زندگی ام، ولی دستم زیر سنگ است الان و باید صبر کنم تا آن فرصت بدست بیاید برای قلم به دست گرفتن و نوشتن زندگی و آنچه بر من گذشت!
آن شب که آخرین پست را نگاشتم بدترین شب چند سال اخیر نامگذاری شد، به رغم تصور ما که فکر می کردیم تب دختر کنترل شده است و چون تا آنموقع که خوابید دو دوز داروی مسکن و آنتی بیوتیک گرفته بود فکر می کردیم تب رفع و یا حداقل کنترل خواهد شد اما همان شب از ساعت یک تا سه صبح که بیدار شده بود و تب داشت و از خوردن دارو امتناع می کرد و متوسل به زور شدیم و بعد با سرفه و استفراغ دارو ها را بالا آورد، نمی دانستیم چه باید بکنیم، از دیروزش غذای درستی هم نخورده بود، نخوابیده بود و تب بالا داشت، چندین عامل باعث بهم ریختگی حال و احوالش شده بود و این امتناع از خوردن دارو را صد برابر می کرد وگرنه داروی بچه اصلا مزه بدی ندارد و در شرایط نرمال تر هیچوقت اینقدر بد عنقی نداشت.
خودم هم که از دیروز واقعه خسته و کم خواب بودم خیلی حال بدی داشتم، روز بعدش سر کار نرفتم( برخلاف آنچه اینجا نوشته بودم) و دختر تا نصف روز خوابید اما من نتوانستم بخوابم، از بعدازظهر کمی بهتر شد اما اینبار نگران یبوست بودم چون آنتی بیوتیک هم می خورد و از دو سه روز قبل هم دفع نداشت، شب دوم هم البته با کمی تفاوت از شب فاجعه تب داشت، روز چهارشنبه رفتم سر کار و همسر از خانه کار می کرد، و وضعیت دختر بهتر بود.
چهارشنبه صبح توی آشپزخانه دفتر بودم تا کافی ام را آماده کنم که تیم لیدر آمد دنبالم و گفت بیا توی تیم یک جلسه هست، در جلسه هر دو تیم لیدر و منیجر و من و فوزیه نام( همکارم که او هم کلاینت ساپورت ورکر هست) اد شده بودند و منیجر بعد از سلام گفت تصمیم بر آن شد که هر دوی شما که برای اکتینگ کیس منیجر اپلای کرده اید برای این پست انتحاب شوید و از دوشنبه هر دوی شما اکتینگ کیس منیجر خواهید بود برای شش هفته!
حالا یک چیزی را قبلش توضیح بدهم برای روشنی، فوزیه بعد از من آمد به دفتر، دختر جوان و فرزی هست، بعد از من هم به سفارش و هدایت من از طریق همان ارگان که من مدرکم را گرفتم دیپلمایش را گرفت، هم من و هم او بدنبال فرصت کیس منیجر شدن بوده و هستیم، درست تر بگویم رقیب من در این دفتر او هست.
دو ماه پیش یکی از همکاران کیس منیجر مجبور شد دو ماه زودتر مرخصی های زایمانش را شروع کند و او از بهترین همکارانی بود که داشتم و درواقع منتور و مربی من بود که با حوصله و دلسوزی بسیار به من آموزش می داد، هر سوالی داشتم بدقت توضیح می داد و هم او بود که بسیاری وقتها بهم می گفت تو لیاقت کیس منیجر شدن را داری، از طرفی او تنها کیس منیجری بود که بیشترین تسک را به من می داد با ذکر راه و روش انجامش و در سوپرویژن می تینگ هایش هم به کرات از همکاری های من و استعداد و اخلاق حسنه ام به تیم لیدر می گفت و حتی جوری بهش فهمانده بود که اگر مرخصی هایش شروع شد بهترین گزینه برای ادامه کار با کلاینت هایش ساغر هست.
حالا در چنین مواردی که کیس منیجر می رود سفر مثلا" کل مرخصی هایش را می ریزد توی بلیط سفر خارجی و برای شش هفته نیست و یا کلا استعفا می دهد یا مثل این همکار مرخصی زایمان می رود، سازمان بنا به لود کاری اش کلاینت های یتیم را پخش می کند بین بقیه کیس منیجر ها، اما چون در شرایط حاضر لود کاری خیلی زیاد است و همکاران بیش از حد ظرفیت کلاینت دارند، این اواخر این مشکل با استخدام اکتینگ ها رفع می شود.
همکار حامله بخاطر افت فشار پایین تجویز استراحت مطلق شد و بلافاصله دفتر را ترک کرد و مرخصی زایمان دو ماه زودتر شروع شد، خب، آنموقع من اطمینان صددرصد داشتم که حالا که دیپلم هم دارم سریع من را اکتینگ می کنند، چون تمام کلاینت های همکار را با ذکر نام و مشخصات و مسائلشان می شناختم بیش از هر کسی.
سه روز پس از رفتن آن همکار یکهو تیم لیدرم من را خواست توی راهرو و با ناراحتی(!) و اندکی خجالت گفت تیم منیجمنت فوزیه و ایلیا را بعنوان اکتینگ بجای فلانی انتخاب کرده اند و تو خیلی خوبی و خیلی به کلاینت های همکار آشنا هستی اما چون مدرک نداری نتوانستیم تو را برگزینیم و تو بهترین گزینه بودی و متاسفم!
توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم( کاش میشد بهش گفت مردک احمق) مگر من به شما نگفتم من مدرکم را گرفته ام؟ فوزیه بعد از من به سفارش من مدرک گرفت، حتی سابقه کاری اش در این دفتر از من کمتر است، چطور فراموش کردی؟ و چه بگویم، او فراموش کرده بود، و او کسی هست که باید در جلسات میان دفتری منیجر را راضی به انتحاب من می کرد، درواقع او وکیل من و سایر همکاران در تیم خودش هست، اما چه کنیم که شانس ما هم از این تیم لیدر اینطوری است!
این از این!
بعد گفت الان چه حسی داری گفتم حس حسادت، چون بشدت اینرا حق خودم می دانستم.
بلافاصله منیجر من را خواست توی دفترش و گفت فلانی بهم گفت که تو خیلی ناراحت شدی، من گفتم من در عین حال برای دوستانم خوشحالم، ولی ناراحتی ام بابت این فراموشکاری تیم لیدر بود، که منیجر گفت الساعه مدرکت را برای بخش ادمین و من ایمیل کن و من شخصا" به تو و کارت اطمینان دارم و تنها دلیلی که تو را انتخاب نکردم این بود که نمی دانستم مدرک داری( من مدرک را برای آنها نفرستادم چون مترصد اعلام پست بودم تا آنموقع دست پر و با رزومه آبدیت اعلان کنم).
خلاصه که الان هم با این اعلان اکتینگ مشخص بود که با آن تجربه اکتینگ دو هفته ای فوزیه، مقام او در بدست گرفتن این یکی هم بالاتر از من هست اما بهرحال شاید بنظر خودشان لطف کردند و هر دوی ما را انتخاب نمودند.
از دوشنبه بجای تسک های سایر کیس منیجر ها، باید با لود کاری خودم و کلاینت های مشخص شده خودم کار کنم باشد که رستگار شوم!
این هفته دو بار در منزل مان جلسات همسر برای کاندیداتوری اش بود، اولی که چهار والنتییر( داوطلب کار با همسر) استرالیایی بودند و برای غذا پیتزا سفارش دادیم و من هیچوقت استرس خاصی برای خارجی ها ندارم، دومی اش دیشب بود با حضور پنج تن از تاجران( بیزینس من ها و صاحبنظران افغانی) و یکی از همان والونتییرهای اوزی، و من از دیشبش یک غذای ساده درست کردم، روزش هم ساعت سه از دفتر اجازه گرفتم و آمدم خانه، و سالاد و وسایل پذیرایی را آماده کردم، و وقتی آمدند چای بردم و آمدم به درست کردن برنج.
دیشبش هم ساعت دوازده خوابیدم بعد از تمیز کردن خانه، و خلاصه آقایان آمدند و در سالن جلویی نشستند و صحبت کردند، قبل از این جلسه با دو تایشان که صمیمی تر هستیم صحبت شده بود و آنها اینطور نظر داده بودند که ببین، شما در وهله اول فقط باید با آنها مشورت کنی و ابراز تصمیم کنی و حمایت معنوی شان را بدست بیاوری، مرحله بعدی که حمایت اقتصادی است خودبخود بوجود می آید.
دیشب هم همسر مراحل انتخابات، روندش و کارهایی که باید بکند را لیست وار توضیح داد، آقای اوزی که خودش یکبار شهردار یکی از شهرهای ملبورن بوده و سالها کانسلر بوده از شرایط نسبتا"خوب همسر در انتخابات گفت و حمایتش را اعلام کرد، آقایان خیلی خوشحال شدند و همگی حسن نظرشان را راجع به این اقدام بیان کردند و کامنت هایی دادند و نظراتی بیان شد.
من اینطرف سفره شام ساده ای چیدم و گرچه از زمانی که گفتم برای شام بیایید باز خیلی طول کشید و بحث ها داغ بود و غذا رو به سردی بود ولی بالاخره آمدند و خورشت قیمه و خوراک سبزی و الویه من را خوردند و برگشتند به ادامه بحث!
اینرا نوشتم که داخل پرانتز یک احساسی را بنویسم. من و همسر از طبقه متوسط رو به پایین جامعه مهاجری در ایران بودیم، اینرا در من علاوه کنید به خانواده مذهبی و انقلابی و ولایی، که دنبال رزق و روزی بودن و کارگری حتی برای رفع و رجوع هزینه های جاری ساده زندگی در مرحله اول آموزش و پرورش ما نبود، بجایش داشتن روحیه انقلابی و مذهبی، تعهد دینی و مشارکت های فرهنگی و سیاسی_ مذهبی جزو لاینفک تربیت ما بود، ما نوروزها سفره نداشتیم، لباس عروسی و عزای مان یکی بود، لباس مدرسه مان لباس مهمانی بود، هیچوقت داشتن لباس مجلسی برای شرکت در عروسی ها برای مادرم مهم نبود، می خواهم بگویم سیستم تربیتی خانوادگی من حالا با اندکی تفاوت در بیان خانواده های عموها و عمه و دایی ها، همین بود.
من خودم از دوران نوجوانی به خودم که آمدم دیدم چقدر از فقر متنفرم، و هیچ توجیهی برای رشد اقتصادی نداشتن، پس انداز نداشتن، درجا زدن و شبیه پارسال زندگی کردن وجود ندارد جز تن پروری و حماقت، و از همان موقع انتقاد داشتم و از همان موقع آرزو داشتم اطرافیانم مخصوصا" خانواده خودم بینش اقتصادی و رشد مالی داشته باشند ولی متاسفانه هیچوقت شاهد چیز خاص قابل بیانی نشدم.
در زندگی خودم از همان سالهای نوجوانی ترتیب چیدم، در جوانی دلارهای کار بامیان را دانه به دانه جمع می کردم تا بتوانم مشکلی از مسائل خانواده را حل کنم، در حد توان خودم کارهایی کردم و الان هم تمام تلاشم در زندگی اینجا رشد اقتصادی و رفاهی هست، چیزی است که هیچ راه فراری ندارد، من شاید تنها کسی باشم که هیچوقت خودم را مقایسه نمی کنم که اگر کردم هم هیچوقت خودم را سرزنش نمی کنم که مثلا" چرا از برخی افراد عقبم.
حرفم این است که من دیشب میزبان چند نفر از میلیونرهای جامعه افغانی بودم، آدم هایی که هیچ تفاوتی با بقیه ندارند بجز اینکه در زمانی که باید، برنامه درست چیده اند، تلاش کرده اند، زندگی شان نظم داشته است و گاهی پاره شده اند از خستگی اما دست از هدف برنداشته اند، یکی شان آخر مجلس تعریف کرد که یکبار از فرط خستگی پشت چراغ قرمز خوابش برده و بعد از چند بار سبز و سرخ شدن همانجا مانده بوده تا پلیس بیدارش کرده.
می خواهم بگویم تربیت دینی خانوادگی ما طوری بود که می گفتند پول کثافت است و پولدار که شوی لجن زار می شوی ( نه با این شدت ولی منظورشان این بود که پول مهم نیست دیانت مهم است، سرت را بالا بگیر اگر باسوادی فدای سرت که فقیری، علم بهتر است از ثروت).
حالا در سن چهل و سه سالگی، چه دروغ بگویم، به چشم خود می بینم که همین پول چه قدرتی دست و پا کرده برای صاحبش، و همین پول قرار است دست ما را بگیرد برای استفاده از همان علم، و ما دیشب میزبان آن پول بودیم برای کسب امتیاز مدنی، برای اعتبار یافتن بیشتر پیش مردم، ما نیاز به حمایت صاحبان قدرت اقتصادی( به تبعش جایگاه فرهنگی و معنوی) داریم تا از آن جایگاه فرهنگی و سواد علمی مان بهره ببریم.
سوای از حمایت اقتصادی که بحث دیگر است، ما برای باز کردن جایگاه فرهنگی فردی مان، نیازمند صاحبان قدرت اقتصادی جامعه خودمان هستیم.
بخش دیگر صحبتم این است که، دلم می خواست مثلا" یکی از آقایان آخوند فامیلمان دیشب می بودند بهش می گفتم الان این حاجی فلانی که همیشه نمازش سر وقت است و حج هم رفته و هیچ کار غیر مشروعی نکرده و از طرفی پولش از پارو بالا می رود و دست صد یتیم و بیچاره را می گیرد کجای کارش اشکال دارد؟ کجای این پول بد بوده؟ چرا بجای آموزش درست مکتب تان، ریدید به پول و اقتصاد؟ کجای رفاه عیب دارد؟ زن این آقای حاجی ماشین خوب سوار می شود و غذای خوب و سفر خوب می رود با مال حلال و پاک، کجایش بد است؟ الآن خانواده این آقا در سلامت و رفاه هستند کجایش اشکال دارد؟
بعد آقایان همگی ساده، مودب، سر به زیر، انسان، خدایی خیلی لذت بردم و همزمان هزار نجوا و سخن در درونم بود که بسیار خسته خفتم!
و امروز یازده صبح بیدار شدم و تنها دلیل ناراحتی ام نریدن دختر است!
این هفته ای که گذشت کار روز شنبه را خاتمه دادم گرچه گفتند باشید و از خانه پست های فارسی بگذارید و ما پرداخت می کنیم که گفتم در خدمت خواهم بود هفته ای دو سه پست ساده را ولی دیگر مقدور نیست دفتر بیایم و تبلیغات آنچنانی بکنم، قبول کردند.
حقیقت این است که در آغاز کارمند شدنم انرژی و توانم دو برابر بود، خستگی ها رفع شدنی بودند و میان حس خوبی که داشتم بنظر نمی رسیدند اما از چندی بدینسو بشدت خسته بودم و واقعا" شش روز کار کردن باعث می شد به خودم و زندگی نتوانم برسم، از طرف دیگر همسر پس از رایزنی های بسیار و مشورت های طولانی به این تصمیم کبرا رسید که به یکی از اهداف و آرزوهای طولانی مدت خود جامه عمل بپوشاند و قدم در یک راه نه چندان آسان بگذارد و تصمیم گرفته است( گرفته ایم) که در انتخابات شورای شهر امسال کاندید شود.
آرزوی مشارکت سیاسی و کار اجتماعی در رده دولتی از قدیم در ذهن همسر بود و جانش برای خدمات اجتماعی و مشارکت سیاسی در می رود، و امسال در یازدهمین سال زندگی در استرالیا فکر می کند شرایط کاندید شدن را دارد.
من اول گفتم بگذار چهار سال بعد که بچه ها هر دو مدرسه می روند و من هم احتمالا" در مسیر کارمندی خویش جلوتر خواهم بود اما ایشان گفت چه امسال برنده باشم چه بازنده باز برگ برنده با ماست، اگر برنده شدم که خیر است، اگر ببازم بهترین تجربه از این ورطه را خواهم داشت برای رقابت های بعدی، و چهار سال بعد من چهار سال پیرتر(!!!) خواهم بود که چنانچه اینبار برنده باشم چهار سال تجربه عالی خواهم داشت، متقاعد شدم.
حالا فوایدش در قبولی اش چیست؟ یک حقوق البته پایین در برابر حداقل هفته ای ده ساعت مشارکت های مردمی و اشتراک در جلسات اجباری شهرداری، اما در برابر موقف اجتماعی، امتیاز های گاه بگاه خاص، چایدکیر رایگان بچه ها و احتمالا پرداخت هزینه های سفرهای استانی رایگان.
راستش ما که اینجا قشر کارمند بشمار می آییم مدام در برابر تجملات و رفاهی و بدو بدو اقتصادی ای که دوستان و آشنایان دارند احساس ضعف می کنیم، چنانچه همسر قبول شود یک چتر قوی حمایتی اجتماعی در برابر آن احساس ضعف و سرخوردگی اقتصادی ما را در حمایت خود خواهد گرفت و از نظر روحی تامین و تضمین خواهیم بود ضمن اینکه در برابر آن احساس تعهد اجتماعی خود سربلند خواهیم بود، تا چه شود.
اگر بازنده باشیم باز هم فواید خود را دارد، یک رزومه حداقل در حد کاندید شدن برای همسر درست می شود، در جلسات درون حزبی( همسر جزء حزب کارگر است) اسم همسر برده خواهد شد و بعنوان یک مشتاق به خدمت مدنظر اعضای حزب خواهد بود، در هنگام اپلای کردن برای کارهای احتمالی آینده می تواند در رزومه اضافه کند که کاندید شورای شهر بوده است، و اضافه بر تمام اینها یک آزمایش و تمرین عالی خواهد بود.
هزینه های احتمالی که باید برای کارزار انتخاباتی در نظر بگیر حدود پانزده تا بیست هزار دلار است و خب ما نه تنها پس اندازی نداریم بلکه همین مقدار مقروض هستیم و حتی به زحمت از پس مخارج ساده زندگی برمی آییم.
درباره مخارج باید کمپین و فاند ریزینگ کند، تا الان با چند نفر از بزرگان کامیونیتی افغانی صحبت کرده است و قرار است جلسات فاند ریزینگ بزودی برگزار شود یکی از از مجرای کامیونیتی خودمان خواهد بود و معمولا" در چنین شرایطی کامیونیتی های افغان همکاری خوبی دارند.
انتخابات شورای شهر ما در اکتوبر سال جاری انجام می شود و کمپاین ها تقریبا" از همین الان ببعد باید شروع شوند، شهر ما به دوازده منطقه تقسیم شده است و منطقه سکونت ما بعلاوه چند منطقه اطرافش جزء وارد یا حیطه جغرافیایی ای است که قرار است همسر کاندید شود، تا کنون هیچ کاندید افغانی بجز همسر از منطقه ما اعلام حضور نکرده است و این خوب است چون ما بیشترین انتظار رای را از ساکنین افغانی منطقه مان خواهیم داشت، بیست و دو هزار رای دهنده در منطقه ما هستند که فرد برنده باید بالاتر از نصف رای دهندگان رای جمع آوری کند، رای دهی بدین صورت خواهد بود که دولت کاغذ های رای گیری را پست می کند و در زمان مشخص باید رای دهندگان رای شان را پست کنند، رای دادی در شورای شهر برای سیتی زن ها اجباری است.
خلاصه که از یکماه بدینسو همسر جلسات زیادی با اعضای برحال یا سابق شهرداری داشته است و پلان کاری اش را تنظیم کرده و از همین هفته شنبه باید برود " دور ناکینگ" یعنی در منطقه اش از یک جایی شروع کند به پشت درهای مردم رفتن و معرفی خویشتن، و بعد از نزدیک دو ماه باید بروشورهای کوچک بشکل معرفی نامه را به صندوق های نامه مردم بیندازد، برای این کارها باید افراد داوطلب جمع کند و منطقه را تقسیم بندی و وظایف داوطلبین را در زمان های مختلف تنظیم کند، باید صد منزل را که اجازه نصب بنر تبلیغاتی اش را جلو درب منزل شان می دهند شناسایی کند و یکماه آخر کمپین صد تصویر و شعار کوتاه خودش را نصب کند.
هفته پیش یکی از دوستان عکاس مان چند عکس انتخاباتی ازش گرفت و قرار است رویشان کار کند.
خلاصه که فعلا" در حال و هوای انتخابات هستیم البته من که استرس ندارم ولی همسر مقداری استرس و اضطراب دارد و از همین اکنون خیلی کم می آوریم مثلا" چند بار بعد از کارش جلسه داشت و ساعت یازده رسید خانه و یا بین هفته مهمان داشتیم و خواب و تنظیم بچه ها بهم می ریخت، فکر کن فول تایم کار کنی بعد شب یک آدم سیاسی استرالیایی مهمانی باشد، یکی دوبار شام دادم بعدش رد دادم ک گفتم فقط چای و میوه خشک بس است!
به همسر قول تهیه یک کت شلوار جانانه دادم اگر قبول شود!
حالا یا قبول یا مردود، هر دو خیر است انشاالله، و من در کنار ایشان خواهم بود تا پایان ماجرا!