کلاس فوتبال بچه را از پنج شنبه شب به روز شنبه تغییر دادیم و خود را از رنج خستگی های یکروز کاری و بلافاصله نقل و انتقال بچه به کلاس آنهم خیلی وقتها زیر باد و باران این فصل ملبورن نجات دادیم، امروز هم البته بارانی و سرد است اما خیلی توفیر دارد به شرایط قبل.
بچه فوتبالش را می کند و من بعد از مدتها فرصت کرده ام تا بنویسم، دختر را گذاشتم خانه پیش پدرش که داشت کارهای کمپاین را انجام می داد، یک صفحه فیس بوکی مخصوص کمپاین درست کرده و هر هفته چند پست می گذارد از فعالیت های اجتماعی و کمپاینش، چند فیلم کوتاه تبلیغاتی درست کرده است از خودش و آدم های داوطلبی که کمکش می کنند، جالب و هیجانی است، و دیروز ویدیویی برایم فرستاد که نشان می داد یکی از بیزینس های بزرگ ویدئوی تبلیغی اش را در سوپرمارکتش روی صفحه تلویزیون گذاشته و به همسر گفته معمولا هفته ای پانصد دلار در ازای ساعت های مشخص برای نمایش تبلیغ می گیریم، برای شما مجانی نمایش می دهیم.
هوا بشدت امسال سرد است، صبح ها که خورشید هنوز بیرون نیامده و حتی اگر بخواهد بیاید ابرها نمی گذارند، روی شیشه ماشین لایه ای از یخ بسته است و مکافات داریم با زدودنش، پارکینگ ما برای دو ماشین جا ندارد و ماشین کوچولوی هندای من محکوم به سپری کردن شب ها در خیابان است.
کار اکتینگ کیس منیجری در هفته آینده وارد هفته پنجم می شود و بزودی ختم خواهد شد و متاسفانه در نقش های کیس منیجری حتی مصاحبه نشدم و شانس ها از بین رفت.
یکی از روزهایی که مطمئن شدم برای مصاحبه خواسته نشده ام و ددلاین اپلای کردن گذشته است دل یک دله کردم و رفتم اتاق منیجر، از تیم لیدر که بالکل قطع امید کرده ام برای محافظت و حمایت های کاری ام.
رفتم بهش گفتم منیجر! من بشدت از لطف شما برای این اکتینگ سپاسگزارم و واقعا هر روز کار جدید یاد می گیرم، من از وقتی که مدرک گرفتم هر نقش کیس منیجری که اعلام شده اپلای کرده ام ولی هیچوقت مصاحبه نشده ام، من فکر می کردم بعد از اپلای کردن زشت و گستاخی است اگر از منیجر یا تیم لیدر بخواهم من را حمایت کنند و در لابی هایشان حواسشان باشد اما امروز اینجا هستم که شفاف و رسا بگویم من را حمایت کنید، فلانی که اسم نمی برم هم رده من است، تابحال این بار دوم است که برای کیس منیجری اپلای کرده و حداقل مصاحبه گرفته، چرا من مصاحبه نمی گیرم، و من فکر می کنم حمایت تیم لیدر یا منیجر در این زمینه نقش دارد.
گفت من چرا توی وبسایت رزومه و ایمیل تو را ندیدم؟ ایمیل هایم را باز کردم و بر حسب تاریخ های ارسالی نشان دادم که حداقل در سه نقش کیس منیجری در اولین وقت اپلای،کرده ام، گفت، تو ایمیل را مستقیما" به بخش اداری اداره اصلی سازمان فرستاده ای، اگر بخواهی تیم لیدرها و منیجرها از اپلیکیشن با خبر شوند باید از داخل سایت، قسمت اپلای کردن وارد شوی و رزومه و کاورلتر را داونلود کنی، اینطوری سایت برای ما منیجرها نشان می دهد که چه کسانی اقدام کرده اند.
گفت ازین ببعد فقط از طریق سایت اپلای کن و حتما به من خبر بده تا بدانم.
نوشته را آنروز قطع کردم چون سرد بود و دستانم یخ زده بودند.
الان شب است و بچه ها خوابیده اند، همسر برای جلسه ای بیرون است.
امروز یک برنامه رونمایی کتاب بود که مدیر موسسه ای که ابتکار برنانه را در دست داشت از من تقاضا کرده بود برای اجرای برنامه همراهی اش کنم و من مجری برنامه اش شدم، راستش من هیچوقت بجز معدودی در برنامه های ادبی و اجتماعی اینجا اشتراک نکرده بودم، امروز ولی خوب بود و علیرغم استرس بسیار اما اجرای عالی داشتم در حدیکه پس از سخنرانی مهمان ها یک نکته را سوژه می کردم و چند جمله ای درباره اش حرف می زدم.
امسال برای محرم انجمنی که عضوش هستیم یک مکان را برای عزاداری اعضا رزرو و کرایه کرده بود و از شب چهارم تا شب عاشورا آنجا بودیم، محرم و برنامه های عزاداری برای من از وقتی که از ایران به افغانستان و بعد به استرالیا آمده بودم تعطیل بود، هرآنچه از عاشورا و فلسفه اش باید می دانستم را در سالهای لیسانس در دانشگاه تهران اندوخته بودم، امسال به جبر تعهد کامیونیتی و البته برای دیدار دوستان تمام آن چند شب بجز یک شب را شرکت کردیم و حس جالبی بود، نوحه های وطنی و عزاداری هموطنان در قاره جنوبی دنیا حال و هوای عجیبی داشت، یکی از نکاتی که برایم داشت عکس العمل متفاوت بچه هایم در شرایط مشابه بود، من تا وقتی که دختر نیامده بود بارها شده بود که در خلوتم گریسته بودم و پسر خان بجز سکوت هیچ عکس العمل عاطفی ای از خود نشان نمی داد، طوری که مجبور شدم بهش بگویم پسرم اگر دیدی کسی ناراحت است و گریه می کند حتما چیزی بگو، حداقل اشک هایش را پاک کن.
در آن چند شب چندین بار وقتی به خودم آمدم و دیدم دلم گریه می خواهد دختر هراسان و احوال پرسانه به اغوشم آمد و ازم می خواست گریه نکنم و حتی می گفت مادر من دوستت دارم گریه نکن!
روز آخر که دید کاری از پیش نمی رود خودش هم شروع کرد به گریه، دست از گریه کشیدم و بغلش کردم.
پسر در پاسخ به سوال من درباره چگونگی آن چند شب برنامه عزاداری گفت، اوکی قبول که یک انسان خوب توسط یک انسان بد کشته شده است اما این برنامه بنظر من خیلی احمقانه و خسته کننده بنظر می آمد اینکه برای ساعاتی خودت را بزنی و گریه کنی فایده ندارد.
حالا خر بیاور و باقالی بار کن.
بعضی وقتها خیلی خسته می شوم و خیلی کم می آورم، سرمای زمستان و سختی آماده شدن صبح و سپردن دختر به مهدکودک گریه ام را در می آورد گاهی، اما همچنان در کار منظم و در خوشرویی در صف اولم، زندگی را دوست دارم و از داشته هایم راضی ام، داریم به اندازه خودمان و راضی هستیم به همین.
این وسط آنجا در مشهد و بین خانواده اتفاقاتی رخ داده و اتفاقاتی رخ خواهد داد، من هیچ من نگاه!
گاهی فکر می کنم چقدر مثلا ده سال بعد دیر است برای نوشتن زندگی ام، ولی دستم زیر سنگ است الان و باید صبر کنم تا آن فرصت بدست بیاید برای قلم به دست گرفتن و نوشتن زندگی و آنچه بر من گذشت!
آن شب که آخرین پست را نگاشتم بدترین شب چند سال اخیر نامگذاری شد، به رغم تصور ما که فکر می کردیم تب دختر کنترل شده است و چون تا آنموقع که خوابید دو دوز داروی مسکن و آنتی بیوتیک گرفته بود فکر می کردیم تب رفع و یا حداقل کنترل خواهد شد اما همان شب از ساعت یک تا سه صبح که بیدار شده بود و تب داشت و از خوردن دارو امتناع می کرد و متوسل به زور شدیم و بعد با سرفه و استفراغ دارو ها را بالا آورد، نمی دانستیم چه باید بکنیم، از دیروزش غذای درستی هم نخورده بود، نخوابیده بود و تب بالا داشت، چندین عامل باعث بهم ریختگی حال و احوالش شده بود و این امتناع از خوردن دارو را صد برابر می کرد وگرنه داروی بچه اصلا مزه بدی ندارد و در شرایط نرمال تر هیچوقت اینقدر بد عنقی نداشت.
خودم هم که از دیروز واقعه خسته و کم خواب بودم خیلی حال بدی داشتم، روز بعدش سر کار نرفتم( برخلاف آنچه اینجا نوشته بودم) و دختر تا نصف روز خوابید اما من نتوانستم بخوابم، از بعدازظهر کمی بهتر شد اما اینبار نگران یبوست بودم چون آنتی بیوتیک هم می خورد و از دو سه روز قبل هم دفع نداشت، شب دوم هم البته با کمی تفاوت از شب فاجعه تب داشت، روز چهارشنبه رفتم سر کار و همسر از خانه کار می کرد، و وضعیت دختر بهتر بود.
چهارشنبه صبح توی آشپزخانه دفتر بودم تا کافی ام را آماده کنم که تیم لیدر آمد دنبالم و گفت بیا توی تیم یک جلسه هست، در جلسه هر دو تیم لیدر و منیجر و من و فوزیه نام( همکارم که او هم کلاینت ساپورت ورکر هست) اد شده بودند و منیجر بعد از سلام گفت تصمیم بر آن شد که هر دوی شما که برای اکتینگ کیس منیجر اپلای کرده اید برای این پست انتحاب شوید و از دوشنبه هر دوی شما اکتینگ کیس منیجر خواهید بود برای شش هفته!
حالا یک چیزی را قبلش توضیح بدهم برای روشنی، فوزیه بعد از من آمد به دفتر، دختر جوان و فرزی هست، بعد از من هم به سفارش و هدایت من از طریق همان ارگان که من مدرکم را گرفتم دیپلمایش را گرفت، هم من و هم او بدنبال فرصت کیس منیجر شدن بوده و هستیم، درست تر بگویم رقیب من در این دفتر او هست.
دو ماه پیش یکی از همکاران کیس منیجر مجبور شد دو ماه زودتر مرخصی های زایمانش را شروع کند و او از بهترین همکارانی بود که داشتم و درواقع منتور و مربی من بود که با حوصله و دلسوزی بسیار به من آموزش می داد، هر سوالی داشتم بدقت توضیح می داد و هم او بود که بسیاری وقتها بهم می گفت تو لیاقت کیس منیجر شدن را داری، از طرفی او تنها کیس منیجری بود که بیشترین تسک را به من می داد با ذکر راه و روش انجامش و در سوپرویژن می تینگ هایش هم به کرات از همکاری های من و استعداد و اخلاق حسنه ام به تیم لیدر می گفت و حتی جوری بهش فهمانده بود که اگر مرخصی هایش شروع شد بهترین گزینه برای ادامه کار با کلاینت هایش ساغر هست.
حالا در چنین مواردی که کیس منیجر می رود سفر مثلا" کل مرخصی هایش را می ریزد توی بلیط سفر خارجی و برای شش هفته نیست و یا کلا استعفا می دهد یا مثل این همکار مرخصی زایمان می رود، سازمان بنا به لود کاری اش کلاینت های یتیم را پخش می کند بین بقیه کیس منیجر ها، اما چون در شرایط حاضر لود کاری خیلی زیاد است و همکاران بیش از حد ظرفیت کلاینت دارند، این اواخر این مشکل با استخدام اکتینگ ها رفع می شود.
همکار حامله بخاطر افت فشار پایین تجویز استراحت مطلق شد و بلافاصله دفتر را ترک کرد و مرخصی زایمان دو ماه زودتر شروع شد، خب، آنموقع من اطمینان صددرصد داشتم که حالا که دیپلم هم دارم سریع من را اکتینگ می کنند، چون تمام کلاینت های همکار را با ذکر نام و مشخصات و مسائلشان می شناختم بیش از هر کسی.
سه روز پس از رفتن آن همکار یکهو تیم لیدرم من را خواست توی راهرو و با ناراحتی(!) و اندکی خجالت گفت تیم منیجمنت فوزیه و ایلیا را بعنوان اکتینگ بجای فلانی انتخاب کرده اند و تو خیلی خوبی و خیلی به کلاینت های همکار آشنا هستی اما چون مدرک نداری نتوانستیم تو را برگزینیم و تو بهترین گزینه بودی و متاسفم!
توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم( کاش میشد بهش گفت مردک احمق) مگر من به شما نگفتم من مدرکم را گرفته ام؟ فوزیه بعد از من به سفارش من مدرک گرفت، حتی سابقه کاری اش در این دفتر از من کمتر است، چطور فراموش کردی؟ و چه بگویم، او فراموش کرده بود، و او کسی هست که باید در جلسات میان دفتری منیجر را راضی به انتحاب من می کرد، درواقع او وکیل من و سایر همکاران در تیم خودش هست، اما چه کنیم که شانس ما هم از این تیم لیدر اینطوری است!
این از این!
بعد گفت الان چه حسی داری گفتم حس حسادت، چون بشدت اینرا حق خودم می دانستم.
بلافاصله منیجر من را خواست توی دفترش و گفت فلانی بهم گفت که تو خیلی ناراحت شدی، من گفتم من در عین حال برای دوستانم خوشحالم، ولی ناراحتی ام بابت این فراموشکاری تیم لیدر بود، که منیجر گفت الساعه مدرکت را برای بخش ادمین و من ایمیل کن و من شخصا" به تو و کارت اطمینان دارم و تنها دلیلی که تو را انتخاب نکردم این بود که نمی دانستم مدرک داری( من مدرک را برای آنها نفرستادم چون مترصد اعلام پست بودم تا آنموقع دست پر و با رزومه آبدیت اعلان کنم).
خلاصه که الان هم با این اعلان اکتینگ مشخص بود که با آن تجربه اکتینگ دو هفته ای فوزیه، مقام او در بدست گرفتن این یکی هم بالاتر از من هست اما بهرحال شاید بنظر خودشان لطف کردند و هر دوی ما را انتخاب نمودند.
از دوشنبه بجای تسک های سایر کیس منیجر ها، باید با لود کاری خودم و کلاینت های مشخص شده خودم کار کنم باشد که رستگار شوم!
این هفته دو بار در منزل مان جلسات همسر برای کاندیداتوری اش بود، اولی که چهار والنتییر( داوطلب کار با همسر) استرالیایی بودند و برای غذا پیتزا سفارش دادیم و من هیچوقت استرس خاصی برای خارجی ها ندارم، دومی اش دیشب بود با حضور پنج تن از تاجران( بیزینس من ها و صاحبنظران افغانی) و یکی از همان والونتییرهای اوزی، و من از دیشبش یک غذای ساده درست کردم، روزش هم ساعت سه از دفتر اجازه گرفتم و آمدم خانه، و سالاد و وسایل پذیرایی را آماده کردم، و وقتی آمدند چای بردم و آمدم به درست کردن برنج.
دیشبش هم ساعت دوازده خوابیدم بعد از تمیز کردن خانه، و خلاصه آقایان آمدند و در سالن جلویی نشستند و صحبت کردند، قبل از این جلسه با دو تایشان که صمیمی تر هستیم صحبت شده بود و آنها اینطور نظر داده بودند که ببین، شما در وهله اول فقط باید با آنها مشورت کنی و ابراز تصمیم کنی و حمایت معنوی شان را بدست بیاوری، مرحله بعدی که حمایت اقتصادی است خودبخود بوجود می آید.
دیشب هم همسر مراحل انتخابات، روندش و کارهایی که باید بکند را لیست وار توضیح داد، آقای اوزی که خودش یکبار شهردار یکی از شهرهای ملبورن بوده و سالها کانسلر بوده از شرایط نسبتا"خوب همسر در انتخابات گفت و حمایتش را اعلام کرد، آقایان خیلی خوشحال شدند و همگی حسن نظرشان را راجع به این اقدام بیان کردند و کامنت هایی دادند و نظراتی بیان شد.
من اینطرف سفره شام ساده ای چیدم و گرچه از زمانی که گفتم برای شام بیایید باز خیلی طول کشید و بحث ها داغ بود و غذا رو به سردی بود ولی بالاخره آمدند و خورشت قیمه و خوراک سبزی و الویه من را خوردند و برگشتند به ادامه بحث!
اینرا نوشتم که داخل پرانتز یک احساسی را بنویسم. من و همسر از طبقه متوسط رو به پایین جامعه مهاجری در ایران بودیم، اینرا در من علاوه کنید به خانواده مذهبی و انقلابی و ولایی، که دنبال رزق و روزی بودن و کارگری حتی برای رفع و رجوع هزینه های جاری ساده زندگی در مرحله اول آموزش و پرورش ما نبود، بجایش داشتن روحیه انقلابی و مذهبی، تعهد دینی و مشارکت های فرهنگی و سیاسی_ مذهبی جزو لاینفک تربیت ما بود، ما نوروزها سفره نداشتیم، لباس عروسی و عزای مان یکی بود، لباس مدرسه مان لباس مهمانی بود، هیچوقت داشتن لباس مجلسی برای شرکت در عروسی ها برای مادرم مهم نبود، می خواهم بگویم سیستم تربیتی خانوادگی من حالا با اندکی تفاوت در بیان خانواده های عموها و عمه و دایی ها، همین بود.
من خودم از دوران نوجوانی به خودم که آمدم دیدم چقدر از فقر متنفرم، و هیچ توجیهی برای رشد اقتصادی نداشتن، پس انداز نداشتن، درجا زدن و شبیه پارسال زندگی کردن وجود ندارد جز تن پروری و حماقت، و از همان موقع انتقاد داشتم و از همان موقع آرزو داشتم اطرافیانم مخصوصا" خانواده خودم بینش اقتصادی و رشد مالی داشته باشند ولی متاسفانه هیچوقت شاهد چیز خاص قابل بیانی نشدم.
در زندگی خودم از همان سالهای نوجوانی ترتیب چیدم، در جوانی دلارهای کار بامیان را دانه به دانه جمع می کردم تا بتوانم مشکلی از مسائل خانواده را حل کنم، در حد توان خودم کارهایی کردم و الان هم تمام تلاشم در زندگی اینجا رشد اقتصادی و رفاهی هست، چیزی است که هیچ راه فراری ندارد، من شاید تنها کسی باشم که هیچوقت خودم را مقایسه نمی کنم که اگر کردم هم هیچوقت خودم را سرزنش نمی کنم که مثلا" چرا از برخی افراد عقبم.
حرفم این است که من دیشب میزبان چند نفر از میلیونرهای جامعه افغانی بودم، آدم هایی که هیچ تفاوتی با بقیه ندارند بجز اینکه در زمانی که باید، برنامه درست چیده اند، تلاش کرده اند، زندگی شان نظم داشته است و گاهی پاره شده اند از خستگی اما دست از هدف برنداشته اند، یکی شان آخر مجلس تعریف کرد که یکبار از فرط خستگی پشت چراغ قرمز خوابش برده و بعد از چند بار سبز و سرخ شدن همانجا مانده بوده تا پلیس بیدارش کرده.
می خواهم بگویم تربیت دینی خانوادگی ما طوری بود که می گفتند پول کثافت است و پولدار که شوی لجن زار می شوی ( نه با این شدت ولی منظورشان این بود که پول مهم نیست دیانت مهم است، سرت را بالا بگیر اگر باسوادی فدای سرت که فقیری، علم بهتر است از ثروت).
حالا در سن چهل و سه سالگی، چه دروغ بگویم، به چشم خود می بینم که همین پول چه قدرتی دست و پا کرده برای صاحبش، و همین پول قرار است دست ما را بگیرد برای استفاده از همان علم، و ما دیشب میزبان آن پول بودیم برای کسب امتیاز مدنی، برای اعتبار یافتن بیشتر پیش مردم، ما نیاز به حمایت صاحبان قدرت اقتصادی( به تبعش جایگاه فرهنگی و معنوی) داریم تا از آن جایگاه فرهنگی و سواد علمی مان بهره ببریم.
سوای از حمایت اقتصادی که بحث دیگر است، ما برای باز کردن جایگاه فرهنگی فردی مان، نیازمند صاحبان قدرت اقتصادی جامعه خودمان هستیم.
بخش دیگر صحبتم این است که، دلم می خواست مثلا" یکی از آقایان آخوند فامیلمان دیشب می بودند بهش می گفتم الان این حاجی فلانی که همیشه نمازش سر وقت است و حج هم رفته و هیچ کار غیر مشروعی نکرده و از طرفی پولش از پارو بالا می رود و دست صد یتیم و بیچاره را می گیرد کجای کارش اشکال دارد؟ کجای این پول بد بوده؟ چرا بجای آموزش درست مکتب تان، ریدید به پول و اقتصاد؟ کجای رفاه عیب دارد؟ زن این آقای حاجی ماشین خوب سوار می شود و غذای خوب و سفر خوب می رود با مال حلال و پاک، کجایش بد است؟ الآن خانواده این آقا در سلامت و رفاه هستند کجایش اشکال دارد؟
بعد آقایان همگی ساده، مودب، سر به زیر، انسان، خدایی خیلی لذت بردم و همزمان هزار نجوا و سخن در درونم بود که بسیار خسته خفتم!
و امروز یازده صبح بیدار شدم و تنها دلیل ناراحتی ام نریدن دختر است!
این هفته ای که گذشت کار روز شنبه را خاتمه دادم گرچه گفتند باشید و از خانه پست های فارسی بگذارید و ما پرداخت می کنیم که گفتم در خدمت خواهم بود هفته ای دو سه پست ساده را ولی دیگر مقدور نیست دفتر بیایم و تبلیغات آنچنانی بکنم، قبول کردند.
حقیقت این است که در آغاز کارمند شدنم انرژی و توانم دو برابر بود، خستگی ها رفع شدنی بودند و میان حس خوبی که داشتم بنظر نمی رسیدند اما از چندی بدینسو بشدت خسته بودم و واقعا" شش روز کار کردن باعث می شد به خودم و زندگی نتوانم برسم، از طرف دیگر همسر پس از رایزنی های بسیار و مشورت های طولانی به این تصمیم کبرا رسید که به یکی از اهداف و آرزوهای طولانی مدت خود جامه عمل بپوشاند و قدم در یک راه نه چندان آسان بگذارد و تصمیم گرفته است( گرفته ایم) که در انتخابات شورای شهر امسال کاندید شود.
آرزوی مشارکت سیاسی و کار اجتماعی در رده دولتی از قدیم در ذهن همسر بود و جانش برای خدمات اجتماعی و مشارکت سیاسی در می رود، و امسال در یازدهمین سال زندگی در استرالیا فکر می کند شرایط کاندید شدن را دارد.
من اول گفتم بگذار چهار سال بعد که بچه ها هر دو مدرسه می روند و من هم احتمالا" در مسیر کارمندی خویش جلوتر خواهم بود اما ایشان گفت چه امسال برنده باشم چه بازنده باز برگ برنده با ماست، اگر برنده شدم که خیر است، اگر ببازم بهترین تجربه از این ورطه را خواهم داشت برای رقابت های بعدی، و چهار سال بعد من چهار سال پیرتر(!!!) خواهم بود که چنانچه اینبار برنده باشم چهار سال تجربه عالی خواهم داشت، متقاعد شدم.
حالا فوایدش در قبولی اش چیست؟ یک حقوق البته پایین در برابر حداقل هفته ای ده ساعت مشارکت های مردمی و اشتراک در جلسات اجباری شهرداری، اما در برابر موقف اجتماعی، امتیاز های گاه بگاه خاص، چایدکیر رایگان بچه ها و احتمالا پرداخت هزینه های سفرهای استانی رایگان.
راستش ما که اینجا قشر کارمند بشمار می آییم مدام در برابر تجملات و رفاهی و بدو بدو اقتصادی ای که دوستان و آشنایان دارند احساس ضعف می کنیم، چنانچه همسر قبول شود یک چتر قوی حمایتی اجتماعی در برابر آن احساس ضعف و سرخوردگی اقتصادی ما را در حمایت خود خواهد گرفت و از نظر روحی تامین و تضمین خواهیم بود ضمن اینکه در برابر آن احساس تعهد اجتماعی خود سربلند خواهیم بود، تا چه شود.
اگر بازنده باشیم باز هم فواید خود را دارد، یک رزومه حداقل در حد کاندید شدن برای همسر درست می شود، در جلسات درون حزبی( همسر جزء حزب کارگر است) اسم همسر برده خواهد شد و بعنوان یک مشتاق به خدمت مدنظر اعضای حزب خواهد بود، در هنگام اپلای کردن برای کارهای احتمالی آینده می تواند در رزومه اضافه کند که کاندید شورای شهر بوده است، و اضافه بر تمام اینها یک آزمایش و تمرین عالی خواهد بود.
هزینه های احتمالی که باید برای کارزار انتخاباتی در نظر بگیر حدود پانزده تا بیست هزار دلار است و خب ما نه تنها پس اندازی نداریم بلکه همین مقدار مقروض هستیم و حتی به زحمت از پس مخارج ساده زندگی برمی آییم.
درباره مخارج باید کمپین و فاند ریزینگ کند، تا الان با چند نفر از بزرگان کامیونیتی افغانی صحبت کرده است و قرار است جلسات فاند ریزینگ بزودی برگزار شود یکی از از مجرای کامیونیتی خودمان خواهد بود و معمولا" در چنین شرایطی کامیونیتی های افغان همکاری خوبی دارند.
انتخابات شورای شهر ما در اکتوبر سال جاری انجام می شود و کمپاین ها تقریبا" از همین الان ببعد باید شروع شوند، شهر ما به دوازده منطقه تقسیم شده است و منطقه سکونت ما بعلاوه چند منطقه اطرافش جزء وارد یا حیطه جغرافیایی ای است که قرار است همسر کاندید شود، تا کنون هیچ کاندید افغانی بجز همسر از منطقه ما اعلام حضور نکرده است و این خوب است چون ما بیشترین انتظار رای را از ساکنین افغانی منطقه مان خواهیم داشت، بیست و دو هزار رای دهنده در منطقه ما هستند که فرد برنده باید بالاتر از نصف رای دهندگان رای جمع آوری کند، رای دهی بدین صورت خواهد بود که دولت کاغذ های رای گیری را پست می کند و در زمان مشخص باید رای دهندگان رای شان را پست کنند، رای دادی در شورای شهر برای سیتی زن ها اجباری است.
خلاصه که از یکماه بدینسو همسر جلسات زیادی با اعضای برحال یا سابق شهرداری داشته است و پلان کاری اش را تنظیم کرده و از همین هفته شنبه باید برود " دور ناکینگ" یعنی در منطقه اش از یک جایی شروع کند به پشت درهای مردم رفتن و معرفی خویشتن، و بعد از نزدیک دو ماه باید بروشورهای کوچک بشکل معرفی نامه را به صندوق های نامه مردم بیندازد، برای این کارها باید افراد داوطلب جمع کند و منطقه را تقسیم بندی و وظایف داوطلبین را در زمان های مختلف تنظیم کند، باید صد منزل را که اجازه نصب بنر تبلیغاتی اش را جلو درب منزل شان می دهند شناسایی کند و یکماه آخر کمپین صد تصویر و شعار کوتاه خودش را نصب کند.
هفته پیش یکی از دوستان عکاس مان چند عکس انتخاباتی ازش گرفت و قرار است رویشان کار کند.
خلاصه که فعلا" در حال و هوای انتخابات هستیم البته من که استرس ندارم ولی همسر مقداری استرس و اضطراب دارد و از همین اکنون خیلی کم می آوریم مثلا" چند بار بعد از کارش جلسه داشت و ساعت یازده رسید خانه و یا بین هفته مهمان داشتیم و خواب و تنظیم بچه ها بهم می ریخت، فکر کن فول تایم کار کنی بعد شب یک آدم سیاسی استرالیایی مهمانی باشد، یکی دوبار شام دادم بعدش رد دادم ک گفتم فقط چای و میوه خشک بس است!
به همسر قول تهیه یک کت شلوار جانانه دادم اگر قبول شود!
حالا یا قبول یا مردود، هر دو خیر است انشاالله، و من در کنار ایشان خواهم بود تا پایان ماجرا!
با سلام خدمت حضار محترمی که تشریف آورده اید و محفل ما را منور کرده اید!
دیشب جشن کامیونیتی مان بود که در یکی از سالن های مهمانی اینجا برگزار شد، کامیونیتی یا اجتماع مردمی ای که ما عضوش هستیم بیش از پنجاه خانواده را در خود جای داده است، کامیونیتی به نهاد خودساخته ای گفته می شود که در آن عده ای دورهم جمع می شوند و معاهده ای امضا می کنند، ماهانه حق العضویت می پردازند و در قبالش از برخی فواید اجتماع شان بهره می برند، امثال خانواده من که هیچ کسی از اقارب نزدیکش در این بلاد ندارد می تواند با عضویت در کامیونیتی مطمین شود که یک جایی هست که در خوشی و ناخوشی به دادش برسند، ما هییت مدیره ای داریم که از پنج نفر تشکیل شده، رییس و هییت مدیره توسط کل اعضا در اخر سال انتخاب و منصوب می شوند، دو نفر از اعضای هییت رییسه خانم ها هستند و باید در تمام جلسات اجباری و اضطراری شرکت کنند، ورود اعضای جدید به کامیونیتی با مشورت اعضای هییت مدیره تایید می شود و هر فرد جدید در بدو ورود باید هزار دلار بپردازد، مبلغ ماهانه هر خانواده سی دلار در ماه است! یکی از اعضای هییت مدیره حسابدار است و تمام فایل های پرداختی و رسیدگی به پرداخت های اعضا و تازه واردین و مسایل مالی مهمانی ها و کمک های کامیونیتی بعهده اش است.
اگر بخواهم از خدماتی که کامیونیتی به اعضایش اهدا می کند بگویم یکی اش این است، که مثلا" اگر فردی از اقارب درجه یک اعضا اگر در خارج از استرالیا فوت کند، به نام آن خانواده هزار دلار از کیسه کامیونیتی داده می شود حال صاحب مجلس آن را می فرستد برای بازماندگان تا برای هزینه های شان مصرف کنند یا فاتحه بگیرند یا خودش اینجا می گیرد، بعد مثلا" چنانچه کسی از اعضا در اینجا خودش فوت نماید( خدای ناکرده) چون بزرگترین هزینه ی مردن در اینجا قبر و خانه ابدی است، مخارج بعهده کامیونیتی است و لازم نیست برای مردن نگران خانه ابدی باشیم و می توانیم راحت بمیریم. این شاید مزاح بنظز بیاید ولی اگردر نظر بگیرید که خریداری یک قبر پانزده تا سی هزار دلار قیمت دارد دیگر نخواهید خندید و به این ابتکار افرین خواهید گفت! و از وقتی که ما عضو هستیم تابحال کسی اینجا نمرده است و این اولین بار در زندگی است که می بینم یک امتیاز(اگر قبر مفتی امتیاز باشد) بی طرفدار و منفور است!
ما از تقریبا" هفت سال پیش وارد این کامیونیتی شدیم و همسر سه سال متوالی ریس بود و من دو سال در هییت رییسه!
ما سالی دو بار دورهمی جمعی داریم و تمام خانواده ها با پرداخت مبلغ بسیار پایین حق اشتراک دارند، مهمانی اولی امسال بمناسبت نوروز و فطر برگزار شد و مقداری نسبت به گذشته تغییر داشت چون هییت مدیره تازه کار است و رییس هم سرش درد می کند برای ابتکار.
خلاصه که خوش آمدید توسط رییس، سخنرانی توسط همسرخان راجع به مشارک های اجتماعی و سیاسی و نقش کامیونیتی های کوچک در این مشارکت ها، چند هنر نمایی و شعر و ترانه خوانی توسط بچه های کوچک، و بعد به ابتکار رییس، چند شاخه گل تدارک دیده بودند و چند فرزند انتخاب کرده بودند تا گل ها را به پدر یا مادرشان بدهند، و والدین از این سورپزایز مطلع نبودند، هم سورپرایز شدند هم نوجوان ها توانستند در جمع ابراز احساس کنند و چند کلمه در میکروفن بگویند، صحنه شبیه ماه عسل شد یکهو.
بعد ختم رسمیات جلسه پرده ها کشیده و موزیک پلی شد و ما عربده کشان رفتیم روی صحنه رقص! ( اینجا سالن ها این کیفیت را دارد که چنانچه صاحب مجلس بخواهد می توانند مجلس را به دو بخش تقسیم کنند و واقعا" جالب بود)
خلاصه که بعد مدتها بی دورهمی بودن دیشب خیلی خوش گذشت!
اخبار ایران را می بینم و هیچ نظری ندارم چون معمولا" من از سیاست صفر و عاری از آموخته علمی ام، فقط می ترسم و می ترسم....
سلام،
انگار تازه افتاده ایم توی فصل جدید زندگی، انگار سرخوشی تحول اولیه آغاز بکار کردن من در اینجا رفته رفته جایشان را به خستگی های تلنبار شده روی دوشم داده اند و بشدت کم می آورم گاهی مثل اینروز ها، یادم می آید از روزهای اول کاری ام که چه سرمست بودم، چقدر این اتفاق برایم بزرگ و زیبا بود، البته که جریان سنیور کیس منیجر بی تاثیر نبود و من پس از آن واقعه رفته رفته روابطم را تبدیل به روابط صرف کاری کردم و زنگ تفریح هایم که با مزاح و خنده با همکاران سپری می شد به نوشیدن چای و شکلات تلخ پشت میزم بسنده می شود.
صبح ها همیشه قبل از به صدا در آمدن زنگ تلفن از خواب بیدارم و بلافاصله اول صدای زنگ را خاموش می کنم تا باعث بیدار شدن دختر نشود.
تا ظرف غذای پسر و خودم را جاسازی می کنم و توالت رفته و سیگار اول صبحم را کشیده ام، دختر بیدار شده است، بعضی اوقات بیدار نشده است هنوز، و من تند و تند کرم می زنم و ریمل!
دختر بیدار باشد فقط توالت دارد و اگر هوا سرد است ژاکت، و جوراب، و همین دو کار گاهی مصادف می شود با یک طوفان و اصطکاک!
اینرا نمی پوشم، اینرا دوست ندارم، اصلا شلوار دوست ندارم، فقط لباس قشنگ، اِ جاست بیوتیفول دِرِس پلیز!
پدرش تا آنموقع ساندویچ صبحانه من را بهمراه آورده و باید دختر را در صندلی اش ببندد، صبحانه پسر و چک کردن لباسش و کرم ضد آفتاب او با پدرش است و من اوایل چک می کردم که ضدآفتاب زده باشد اما الان دیگر از آنهم استعفا داده ام.
اولین مرحله مشقت بار روزم وقتی ختم بخیر می شود که دختر را به مهد کودکش تحویل داده ام، آهنگ های تکراری غیر علاقه ام( چون عرضه نداشته ام آهنگ های مورد علاقه ام را داونلود کنم و توی گوشی ام سیو داشته باشم) را پلی می کنم و همزمان با رانندگی به ساندویچم گاز می زنم، تنها خوراکی مفید و سالم و همیشگی ام همین ساندویچ آماده کرده همسر است.
بقیه روز هرگز قابل پیش بینی نیست، اما حقیقتا" بیشتر روزها بشدت بیزی بوده ام، و برخلاف خیلی ها که گاهی می بینم روی تلفن یا حتی کامپیوتر کاری شان سریال و یا آهنگ های مورد علاقه شان پلی می شود من هرگز بجز چک گردن گاه بگاه موبایل شخصی ام هیچ کاری بجز وظیفه انجام نمی دهم و وقت نمی شود درواقع!
اتفاقی که در این ایام اخیر که نبودم رخ داد این بود که من از طریق یکی از پیج هایی که کار آر پی ال انجام می دادند مدرک دیپلمای کامیونیتی سرویس گرفتم و از این ببعد می توانم با ارائه آن مدرک برای کیس منیجری اپلای کنم.
حالا آر پی ال چی هست، مخفف رکوگنیشن پرایر لرنینگ هست، که به تازگی باب شده است و من اول فکر می کردم کار غیر قانونی انجام می دهند اما با مراجعه به چند تا از وبسایت هایشان فهمیدم کارشان درست است، اینطوری است که سابقه کاری و تحصیلی ات را با رشته ای که می خواهی بخوانی تطبیق می دهند و اگر سابقه و مدارکی که ارائه می دهی با سابجکت مدرکی که می خواهی بگیری تطبیق کند بهت مدرکش را می دهند، این وسط کاغذ بازی و چند تست و آزمایش دارد که بدون استرس اما آن تایم باید برایشان بفرستی.
من با مدرک دیپلمای جاستیس و ارائه رزومه کاری ام در اینجا و این شش ماه کارم در ارگان مربوطه تقاضای دیپلماسی کامیونیتی سرویس دادم و طی مراحل شدم و مدرکم را گرفتم البته بدون هزینه نیست و هزار و دویست و پنجاه دلار بابت مدرک و طی مراحل ازم گرفتند.
بجز این اتفاق خوب در لانگ ویکند هفته پیش با دو تا از دوستان مان برای سه شب باز رفتیم کمپینگ، همانطور که اول پست گفتم این اواخر بشدت احساس خستگی و بی رمقی می کنم و به تبعش از نظر روحی هم کم آورده ام، فکر کردن به اینکه از این ببعد این روند نورمال زندگی ما خواهد بود، شاید برای سال ها من و همسر همینطور باید هر روز هفته به محل کار برویم و شباهنگام به خانه برگردیم، مخصوصا" الان در این وقت سال که هوا گرگ و میش است و زود تاریک می شود و صبح ها رسما" هموز شب است که راه می افتیم، انگار الآن توی این مرحله از زندگی ام هستم که باید بپذیرم این فصل جدید را، خستگی های مادرانه و زنانه ام را، و باید بپذیرم اینرا که گرچه خسته ام اما این راهی ست که باید پیومده شود.
در این خستگی ها تنها راه و چاره بیرون رفتن ازش همین زدن به دل طبیعت بود که رفتیم.
و کمپینگ فرهنگ خودش را دارد، تجهیزات مخصوص کار دارد، ما از تمام آنهمه چیزها، یک چادر صد دلاری، چهار تا صندلی، چهار تا کیسه خواب و دو سه تا سبد و مخزن مواد غذایی اش را داریم، یکی از دوستان مان که خیلی جوان است اما علاقه شخصی به کمپینگ دارد و پولش را هم دارد ماشین مخصوص کمپ دارد، ماشین بالای سرش به طرفه العینی با فشار دکمه ای تبدیل به اتاق خواب می شود، پشت سرش تجهیزات یخچال و بار دارد، از کنارش گاز و وسایل آشپزی می زند بیرون، سولار سیستم دارد، یک چراغ خیلی قوی با پایه های خیلی بلند دارد که برای کل محوطه ما کافی ست، خلاصه که سفر و کمپینگ با این یار چالاک کمپرمان این اواخر راحت تر شده است، کنده های بزرگ درخت را به ثانیه ای با اره برقی اش خورد می کند بعد یک وسیله دیگر در می آورد از یک جای ماشین و به سمت هیزم ها با فشار باد می زند، خلاصه که دنیای خودش را دارد.
کمپ با همه سختی هایش برای من و بچه هایم خیلی خوش می گذرد و لذت می بریم حتی اگر دو یا سه شب بدون حمام کردن بخوابیم و تمام لباس هایمان بوی دود بگیرد.
الآن که دارم اینرا می نویسم در دفتر فرش و مبلمان هستم، امشب یک دوستم را به رستوران مربوط به بیزینس مان دعوت کرده ام و بهمین علت امروز دیرتر آمدم اینجا که از همینجا بروم رستوران و شب برگردم خانه.
خیلی دوست دارم بنویسم، خیلی زیاد، ولی براستی جان ندارم از خستگی!
راستی آنجا عید شد، خوش بحالتان، ما رفته رفته عید را یادمان رفته، انگار به هیچ کجا تعلق نداریم، کاش برگردم به هفت سین چیدن!