یک. آقا سال نو شد و من بجز اولین سالی که آمده بودم استرالیا هرگز برای دیدن آتش بازی در مرکز شهر نرفته بودم، امسال با دوستانی چند قرار گذاشتیم خانوادگی برویم و رفتیم.
اینجا شب سال نو یعنی راس ساعت دوازده نیمه شب بعد از آخرین روز سال، از تمامی مراکز شهرهای کوچک و بزرگ آتش بازی انجام می شود و البته بزرگترین و زیباترین در مرکز هر شهر و استان است، و مردم برای دیدنش یا به خود مرکز شهر می روند یا پارک های اطراف.
ما هم رفتیم در یکی از نزدیک ترین پارک های اصلی مرکز شهر ملبورن و جا گرفتیم، طبق برنامه ریزی دوستانی که از قبل تجربه داشتند عمل کردیم و ساعت شش عصر آنجا بودیم.
بساط چای و تنقلات و شام هم مهیا کرده بودیم، از طرف شهرداری در آن پارک توالت های سیار گذاشته بودند و برنامه های جانبی دیگری مثل رقص و شعبده بازی هم برقرار بود و هم اینکه فود تراک های بسیاری در مکان مقرر شده بودند و بساط کاسبی براه بود.
یکبار ساعت نه و نیم برای دو سه دقیقه نمایش آتش بازی بود و بعد رفت برای تحویل سال نو.
برای دومی اش دخترم خواب بود ولی پسرم برای اولین بار آن همه زیبایی و عظمت را می دید و لذت می برد و همزمان من به همه مان قول دادم که از این ببعد هر سال برای تحویل سال باید بیاییم آن حوالی!
دو. تعطیلات آخر سال خیلی زود گذشت، اینجا تعطیلات رسمی فقط بیست و پنجم و بیست و ششم دسامبر است و روز اول سال جدید، اما سازمان ما بعد از بیست و چهارم تا دوم ژانویه که برمی گردیم سر کار را به ما بخشیده.
سفر اجباری آدلاید را که با یکی از دوستان مطرح کردیم ناباورانه گفت ما هم با شما می آییم تا تنها نباشید و بیشتر خوش بگذرد، گفتیم چه عالی و این شد که برای سه شب یک موتل را با توافق آرا بوک کردیم و قرار حرکت برای ساعت هفت صبح روز بیست و پنجم گذاشته شد.
از خانه ما تا آدلاید هشت ساعت راه بود و ما هفت راهی شدیم، بین راه دو سه جا برای غذای بچه ها و توالت رفتن توقف کردیم و این هشت ساعت مسیر از آنچه فکر می کردم خیلی بهتر و خوش تر سپری شد و بچه های عزیزم هم خیلی بهتر از توقعم همراهی کردند.
برای صبحانه و ناهار خودمان من نان و پنیر و گوجه خیار و الویه آورده بودم و با همسر خوردیم اما برای بچه ها مک دونالد گرفتیم.
قصد بر این بود که با حداقل هزینه سفر را پیش ببریم و در انتهای سفر هم بشماریم ببینیم سه شب و چهار روز مسافرت کم هزینه چقدر برایمان خرج برمی دارد که اینقدر در سفر ایالتی تنبل و بی انگیزه هستیم.
راستش به خودم که آمدم دیدم محیط خیلی رویم تاثیر گذاشته، انگار اگر هتل چند ستاره بوک نکرده باشیم و از روی بالکنش استوری رو به اقیانوس توی چشم ملت نکرده باشیم گناه است برویم بیرون.
این وقتی توی روحم کوبیده شد که یکی از دوستان با تحقیر بسیار از آخرین استوری یکی دیگر که با دختر و همسرش رفته بودند در یک موتل بین راهی اتراق کرده و استوری کرده بودند یاد کرده و گفت:"با چه افتخاری از آن موتل دست هزار استوری کرده، بنده خدا چطور رویت شد زن و بچه را ببری در چنان جایی به مسافرت!"
به خودم آمدم دیدم تصورم از سفر همان استوری از روی تراس هتل خیلی بالا بلند است و به این خاطر که در توان نیست سفر پیش چشمم بی مایه و مصرف است.
خلاصه که ساعت های شش رسیدیم به موتل، وارد سوئیت که شدیم بوی نامطبوع مواد شوینده و هوای دم کرده زد توی ذوقم، با اینحال وسایل را جابجا کردیم و با دوست آماده شدیم رفتیم به رستوران ایرانی نزدیک موتل و بدترین کوبیده عمرم را خورده و بازگشتیم، آن شب زود خوابیدیم تا خستگی بیرون شود، فردایش که بیست و ششم دسامبر و بوکسینگ دی بود هیچ مغازه ای باز نبود که ما برای صبحانه چیزی بخریم و آخر سر یک سوپر افغانی یافتیم و مقداری غذا و میوه خریدیم و در موتل خوردیم، موتل با تمام نداری اش یک استخر داشت و بچه ها بسیار خرسند بودند از آب بازی، آنروز بعداز ظهرش رفتیم به یکی از ساحل های توریستی اش که یک چرخ فلک خیلی بزرگ داشت که در بالاترین قسمتش از یکطرف مشرف به اقیانوس و از طرف دیگر به شهر راه داشت و تجربه بسیار قشنگی بود و بچه ها لذت بردند، قبل از وارد شدن به محل سوار شدن از ما عکس خانوادگی گرفتند و ما چه خوشبین بودیم که عکس را بخاطر پرداختی بابت چرخ و فلک، رایگان بهمان می دهند، اما وقتی برگشتیم عکس ها را نشان دادند و گفتند هزینه چاپ در قطع فلان می شود نوزده دلار و قطع بزرگتر بیست و پنج دلار و ما بیست و پنج دلار دادیم و عکس را چاپ کردند.
برای شام برای پسر سوشی گرفتیم که خیلی دوست دارد و برای دختر مک دونالد و خودمان توی موتل نودل خوردیم( داخل سوئیت گاز نبود ولی ما یک گاز مسافرتی آورده بودیم و قاچاقی نودل درست کردیم).
فردایش که مصادف با شب عروسی بود رفتیم به بزرگترین مرکز خرید آنجا که بخاطر بوکسینگ دی هنوز حراج بود و من و دوستم کیف خریدیم و برای بچه ها کمی خرید کردم.
شب به عروسی رفتیم و دوستم رفت منزل یک دوست قدیمی اش!
روز آخر برای دیدن دلفین یک کروز کوچک بوک کرده بودیم در بندر مورد نظر و یکساعتی داخلش بودیم و خیلی عکس گرفتیم و اجساد کشتی های از کار افتاده را نشانمان دادند، در طول مسیر هیچ دلفینی رخ ننمود اما درست در دقایق آخر چند دلفین بر روی آب نمایان شدند و همگی جیغ زنان ازشان عکس گرفتند و ماموریت تکمیل شد.
موتل را همان صبح تحویل داده بودیم و وقتی کروز تمام شد و باز می گشتیم ساعت دوازده بود.
شب ساعت دوازده رسیدیم خانه چون در بازگشت توقف کمتری داشتیم.
بچه ها از سفر تجربه خوبی داشتند و خودمان هم راضی بودیم.
کل مخارج سفر، کرایه موتل، بنزین، غذا و کروز و تفریحات دیگر شد حدود هزار و پانصد دلار و راضی بودیم.
سه. یکهفته قبل از سفر بعد از اینکه دکترم را دیدم و شرح حال دادم برای سونوگرافی تیروئید و آزمایش خون ارجاعم داده بود و هر دو را بسرعت انجام داده بودم، بعد از سفر در اولین فرصت با دکتر وقت دوباره گرفتم و گفت تیروییدت هیچ پیشرفتی نکرده و حتی رفع شده است و در آزمایش خونت هم تغییرات منفی درباره هورمون ها نشان داده نمی شود اما آهن خونت طبق معمول فاجعه است، پرونده ام را بالا و پایین کرد و گفت تو همیشه آهن خونت پایین بوده و هر بار بعد از آزمایش یک دوره قرص آهن گرفته ای اما هیچوقت بعد از مصرف پیگیری نکرده ای که ببینی چه اتفاقی افتاده است و این تغییر خلق و خو و پریود وضعف می تواند بعلت همان باشد و اینبار لطفا" برو و تزریق آهن کن و بعدش هم پیگیری کن که ببینیم آیا رفع می شود یا نه که اگر بعد از تزریق آهن و مراقبت غذایی باز هم کمبود داشتی ببینیم چه باید کرد.
خلاصه که برای هفته بعدی برای تزریق آهن بوک کرده ام و باید سیصد دلار بی زبان را بدهم و آن آهن را بخرم و دویست دلار هم برای تزریق بدهم و دولت اینرا کاور نمی کند.
چهار. از دوم دسامبر که باز برگشته ایم به کار تا هنوز مود کار و شرایط نرمال برنگشته است و انگار بعد از فهمیدن کمبود آهن ضعیف تر شده باشم اصلا" حال و حوصله ندارم و همیشه خسته هستم، امیدوارم تزریق آهن شرایط کلی ام را تغییر بدهد و معجزه رخ بدهد من هم آدم شوم و کمی بیشتر به خوراک و غذایم برسم، براستی من بزرگترین دشمن سلامتی خودم هستم، هیچوقت هیچ اولویتی برای تغذیه سالم برای خودم ندارم برعکس همسر که بدون سبزیجات اصلا" غذا نمی خورد و روزی یکساعت اگر راه نرود و عرق نکند روزش شب نمی شود.
آنوقت من همیشه مسخره اش می کنم که بدبخت اینقدر مراقب هستی آخرش زودتر از من می میری، بی خبر از اینکه منِ سخت جان چقدر باید بدن بیچاره ام صبور باشد که دم بر نیاورد از این اهمال که عدد آهن بدنم شش باشد و سر پا باشم؟!
پسر را به اختیار خودش امسال برای تعطیلات تابستانی مدرسه بوک نکرده ایم بجز دو روز که می برند تفریح، همسر بجز سه شنبه که من از خانه کار می کنم بقیه اش را از خانه کار می کند و پسر هم خانه است، دختر ولی هر روز به مهد می رود.
یکی از دلایلی که این کار را کردیم هم قیمتش بود که روز عادی هفتاد دلار و روزی که تفریح می برند صد و بیست دلار می شود و دولت هفتاد و چند درصدش را برای ما پرداخت می کند باقی اش را باید بپردازیم.
هزینه چایلدکیر دختر هم امسال از روزی صد و بیست و هفت دلار به صد و سی و چهار دلار تبدیل شده است و هفته ای صد و بیست دلار از خودمان می رود.
درست روز اخر کاری دو هزار و بیست و چهار، اتفاق عجیب ولی متوقع الوقوعی در محل کار روی داد و آن این بود که تیم لیدرم از کار برکنار شد، البته در ایمیلی که منیجر برای مان ارسال کرد کلمه اخراج قید نشده بود و گفته بود به کارش با سازمان پایان داد اما همه ما فهمیدیم که یارو محترمانه اخراج یا مجبور به استعفا شده.
ایشان از کل این مدتی که من کار را شروع کرده ام با جرأت می توانم بگویم یک سومش هم در محل کار حاضر نبوده، همیشه غایب بوده و این برای ما عادت شده بود و دیر یا زود منتظر این خبر بودیم، گرچه مرد بدی نبود اما اینگونه احساس می شد که به کارش هیچ تعلق خاطری ندارد!
بجایش یکی از سنیور کیس منیجرها که قبلا" در دفتر دندینانگ اکتینگ تیم لیدر بود آمده بالای سر ما و الان دفتر ما سه تیم لیدر زن و یک منیجر زن دارد!
پنج. هفته پیش اولین روز کاری بعد از تعطیلات دوستی زنگ زد که ساغر، در راه بازگشت از سیدنی هستیم با فلانی و برادرش از سوئد زنگ زد بهش و درجا خبر تصادف و مرگ خواهر جوانش در ایران را داد، و دوست دارد توی مسیر بازگشت خودش را می زند و هی از حال می رود و هی ماشین که توسط شوهرش هدایت می شود پیچ و تاب می خورد، شوهر همین دوست سه سال پیش ناباورانه سکته کرد و دو سه روز در کما و یک ماه بستری بود و کم کم شرایطش بهتر شد اما نه در حدیکه ده ساعت را بتواند رانندگی کند، مسیر رفت را بیشترش دوستم رانندگی کرده بود اما با آن خبر دوست در عالم دیگری واقع شد.
بحث مرگ خواهر سر جایش، تا شب که رسیدند و گزارش هر ساعتش را از دوست دیگر که اسکورتشان می کرد می گرفتم خیلی نگران بودیم که به سلامت برسند.
با بقیه دوستان هماهنگ بودیم و وقتی رسیدند ساعت از یازده شب گذشته بود و ما دم درشان بودیم، بعد از صاحبخانه وارد شدیم و عجب قیامتی بود حال دوستم....
هشت زن دور دوست عزادار را گرفتیم و او جیغ می زد و ما اشک می ریختیم، بعد حالش بد شد و پنیک گرفت و زنگ زدیم آمبولانس و با اینکه عضویت داشتند آمبولانس نمی فرستاد تا اینکه کلی دروغ گفتند که نفسش بند آمده و اینها، تا آمدند.
و وقتی قضیه را شنیدند و مطمئن شدند که حمله قلبی یا صرع نیست، فقط تسلیت گفته و گفتند بگذارید استراحت کند ولی مگر می تواند؟ برخلاف ایران که در چنین شرایطی براحتی شاید برای بیمار یک آرامبخش بزنند تا طرف حداقل استراحت کند و بتواند برای عزاداری و جیغ های بعدی آماده شود اما اینها هیچ...
دوست را در ساعت دو صبح به همسر و بچه هایش سپردیم و آمدیم خانه هایمان.
فردایش هم بعد از کار رفتیم و باز همان به مراتب سوگوارتر.
شوهرش برایش بلیط گرفته بود تا با دختر کوچکش بروند و ویزا را از همان فرودگاه بزنند، خیالمان راحت شد که می رود، دوشنبه دوست دوباره خبر داد که این پرواز را از دست داده و چون حالش بد بوده همسرش ترسیده گفته نرو و الان دنبال تمدید پاسپورت پسر هجده ساله اش هستند که با مادر برود.
باز فردایش خبر رسید که نشد و خودش تنها می رود.
از پنج شنبه هفته پیش تا الان یک لحظه فکر دوست از سرم نرفته است و بسیار غمگین شدم، استراحت هم نداشته ام.
زندگی به لحظه ای و ثانیه ای ممکن است چیزی را از ما بگیرد و دنیای مان را دگرگون کند.
این بخش زندگی، این از دست دادن آدم ها بی آنکه بدانی و باخبر باشی در غربت کابوسی است که هراز گاهی با اتفاقی که در حوالی ات می افتد در سرت بیدار می شود.
نمی دانم شاید هر آدم به اندازه مصیبتی که بهش داده می شود بزرگ می شود و خودش را عیار می کند اما تا آن عیار شدن چه ها که نمی شود.
من در یک هاله قرار دارم، و فکر می کنم زندگی خیلی وحشتناک است وقتی عمیق شوی، مثلا" اگر عمیق شوم به سن دخترم که فقط چهار سال دارد و من هنوز کجای کارم، و من در بلوغ او کجا خواهم بود، آیا درگیر بیماری های مختلف هستم یا سالم و زیبا به راهم ادامه داده ام تا آنروز؟!
باید برای امسال از همین الان یک برنامه غذایی داشته باشم، خدا لعنت کند من را که اینقدر ظالم هستم و قدرنشناس، که در کشوری با این میزان رفاه از فقر آهن در رنج بمانم، امروز به همسر گفتم باید از این ببعد در مورد تغذیه من مقتدرانه عمل کنی و اختیار را بدست بگیری، بیخودی نیست من دارم از پیر شدن و مریضی می ترسم!
پست خیلی طولانی و از هردری سخنی شد، بعد از ده بار خواستن و نتوانستن یا خواستن و وقت نداشتن و یا خواستن و خسته بودن، بالاخره در شامگاه پنج شنبه نهم ژانویه دو هزار و بیست و پنج نوشته شد!