ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گفتم امسال خوش شانسی ها به من سرازیر خواهد شد!

آن شب که آخرین پست را نگاشتم بدترین شب چند سال اخیر نامگذاری شد، به رغم تصور ما که فکر می کردیم تب دختر کنترل شده است و چون تا آنموقع که خوابید دو دوز داروی مسکن و آنتی بیوتیک گرفته بود فکر می کردیم تب رفع و یا حداقل کنترل خواهد شد اما همان شب از ساعت یک تا سه صبح که بیدار شده بود و تب داشت و از خوردن دارو امتناع می کرد و متوسل به زور شدیم و بعد با سرفه و استفراغ دارو ها را بالا آورد، نمی دانستیم چه باید بکنیم، از دیروزش غذای درستی هم نخورده بود، نخوابیده بود و تب بالا داشت، چندین عامل باعث بهم ریختگی حال و احوالش شده بود و این امتناع از خوردن دارو را صد برابر می کرد وگرنه داروی بچه اصلا مزه بدی ندارد و در شرایط نرمال تر هیچوقت اینقدر بد عنقی نداشت.

خودم هم که از دیروز واقعه خسته و کم خواب بودم خیلی حال بدی داشتم، روز بعدش سر کار نرفتم( برخلاف آنچه اینجا نوشته بودم) و دختر تا نصف روز خوابید اما من نتوانستم بخوابم، از بعدازظهر کمی بهتر شد اما اینبار نگران یبوست بودم چون آنتی بیوتیک هم می خورد و از دو سه روز قبل هم دفع نداشت، شب دوم هم البته با کمی تفاوت از شب فاجعه تب داشت، روز چهارشنبه رفتم سر کار و همسر از خانه کار می کرد، و وضعیت دختر بهتر بود.

چهارشنبه صبح توی آشپزخانه دفتر بودم تا کافی ام را آماده کنم که تیم لیدر آمد دنبالم و گفت بیا توی تیم یک جلسه هست، در جلسه هر دو تیم لیدر و منیجر و من و فوزیه نام( همکارم که او هم کلاینت ساپورت ورکر هست) اد شده بودند و منیجر بعد از سلام گفت تصمیم بر آن شد که هر دوی شما که برای اکتینگ کیس منیجر اپلای کرده اید برای این پست انتحاب شوید و از دوشنبه هر دوی شما اکتینگ کیس منیجر خواهید بود برای شش هفته!

حالا یک چیزی را قبلش توضیح بدهم برای روشنی، فوزیه بعد از من آمد به دفتر، دختر جوان و فرزی هست، بعد از من هم به سفارش و هدایت من از طریق همان ارگان که من مدرکم را گرفتم دیپلمایش را گرفت، هم من و هم او بدنبال فرصت کیس منیجر شدن بوده و هستیم، درست تر بگویم رقیب من در این دفتر او هست.

 دو ماه پیش یکی از همکاران کیس منیجر مجبور شد دو ماه زودتر مرخصی های زایمانش را شروع کند و او از بهترین همکارانی بود که داشتم و درواقع منتور و مربی من بود که با حوصله و دلسوزی بسیار به من آموزش می داد، هر سوالی داشتم بدقت توضیح می داد و هم او بود که بسیاری وقتها بهم می گفت تو لیاقت کیس منیجر شدن را داری، از طرفی او تنها کیس منیجری بود که بیشترین تسک را به من می داد با ذکر راه و روش انجامش و در سوپرویژن می تینگ هایش هم به کرات از همکاری های من و استعداد و اخلاق حسنه ام به تیم لیدر می گفت و حتی جوری بهش فهمانده بود که اگر مرخصی هایش شروع شد بهترین گزینه برای ادامه کار با کلاینت هایش ساغر هست.

حالا در چنین مواردی که کیس منیجر می رود سفر مثلا" کل مرخصی هایش را می ریزد توی بلیط سفر خارجی و برای شش هفته نیست و یا کلا استعفا می دهد یا مثل این همکار مرخصی زایمان می رود، سازمان بنا به لود کاری اش کلاینت های یتیم را پخش می کند بین بقیه کیس منیجر ها، اما چون در شرایط حاضر لود کاری خیلی زیاد است و همکاران بیش از حد ظرفیت کلاینت دارند، این اواخر این مشکل با استخدام اکتینگ ها رفع می شود.

همکار حامله بخاطر افت فشار پایین تجویز استراحت مطلق شد و بلافاصله دفتر را ترک کرد و مرخصی زایمان دو ماه زودتر شروع شد، خب، آنموقع من اطمینان صددرصد داشتم که حالا که دیپلم هم دارم سریع من را اکتینگ می کنند، چون تمام کلاینت های همکار را با ذکر نام و مشخصات و مسائلشان می شناختم بیش از هر کسی.

سه روز پس از رفتن آن همکار یکهو تیم لیدرم من را خواست توی راهرو و با ناراحتی(!) و اندکی خجالت گفت تیم منیجمنت فوزیه و ایلیا را بعنوان اکتینگ بجای فلانی انتخاب کرده اند و تو خیلی خوبی و خیلی به کلاینت های همکار آشنا هستی اما چون مدرک نداری نتوانستیم تو را برگزینیم و تو بهترین گزینه بودی و متاسفم!

توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم( کاش میشد بهش گفت مردک احمق) مگر من به شما نگفتم من مدرکم را گرفته ام؟ فوزیه بعد از من به سفارش من مدرک گرفت، حتی سابقه کاری اش در این دفتر از من کمتر است، چطور فراموش کردی؟ و چه بگویم، او فراموش کرده بود، و او کسی هست که باید در جلسات میان دفتری منیجر را راضی به انتحاب من می کرد، درواقع او وکیل من و سایر همکاران در تیم خودش هست، اما چه کنیم که شانس ما هم از این تیم لیدر اینطوری است!

این از این!

بعد گفت الان چه حسی داری گفتم حس حسادت، چون بشدت اینرا حق خودم می دانستم.

بلافاصله منیجر من را خواست توی دفترش و گفت فلانی بهم گفت که تو خیلی ناراحت شدی، من گفتم من در عین حال برای دوستانم خوشحالم، ولی ناراحتی ام بابت این فراموشکاری تیم لیدر بود، که منیجر گفت الساعه مدرکت را برای بخش ادمین و من ایمیل کن و من شخصا" به تو و کارت اطمینان دارم و تنها دلیلی که تو را انتخاب نکردم این بود که نمی دانستم مدرک داری( من مدرک را برای آنها نفرستادم چون مترصد اعلام پست بودم تا آنموقع دست پر و با رزومه آبدیت اعلان کنم).

خلاصه که الان هم با این اعلان اکتینگ مشخص بود که با آن تجربه اکتینگ دو هفته ای فوزیه، مقام او در بدست گرفتن این یکی هم بالاتر از من هست اما بهرحال شاید بنظر خودشان لطف کردند و هر دوی ما را انتخاب نمودند.

از دوشنبه بجای تسک های سایر کیس منیجر ها، باید با لود کاری خودم و کلاینت های مشخص شده خودم کار کنم باشد که رستگار شوم!

این هفته دو بار در منزل مان جلسات همسر برای کاندیداتوری اش بود، اولی که چهار والنتییر( داوطلب کار با همسر) استرالیایی بودند و برای غذا پیتزا سفارش دادیم و من هیچوقت استرس خاصی برای خارجی ها ندارم، دومی اش دیشب بود با حضور پنج تن از تاجران( بیزینس من ها و صاحبنظران افغانی) و یکی از همان والونتییرهای اوزی، و من از دیشبش یک غذای ساده درست کردم، روزش هم ساعت سه از دفتر اجازه گرفتم و آمدم خانه، و سالاد و وسایل پذیرایی را آماده کردم، و وقتی آمدند چای بردم و آمدم به درست کردن برنج.

دیشبش هم ساعت دوازده خوابیدم بعد از تمیز کردن خانه، و خلاصه آقایان آمدند و در سالن جلویی نشستند و صحبت کردند، قبل از این جلسه با دو تایشان که صمیمی تر هستیم صحبت شده بود و آنها اینطور نظر داده بودند که ببین، شما در وهله اول فقط باید با آنها مشورت کنی و ابراز تصمیم کنی و حمایت معنوی شان را بدست بیاوری، مرحله بعدی که حمایت اقتصادی است خودبخود بوجود می آید.

دیشب هم همسر مراحل انتخابات، روندش و کارهایی که باید بکند را لیست وار توضیح داد، آقای اوزی که خودش یکبار شهردار یکی از شهرهای ملبورن بوده و سالها کانسلر بوده از شرایط نسبتا"خوب همسر در انتخابات گفت و حمایتش را اعلام کرد، آقایان خیلی خوشحال شدند و همگی حسن نظرشان را راجع به این اقدام بیان کردند و کامنت هایی دادند و نظراتی بیان شد.

من اینطرف سفره شام ساده ای چیدم و گرچه از زمانی که گفتم برای شام بیایید باز خیلی طول کشید و بحث ها داغ بود و غذا رو به سردی بود ولی بالاخره آمدند و خورشت قیمه و خوراک سبزی و الویه من را خوردند و برگشتند به ادامه بحث!

اینرا نوشتم که داخل پرانتز یک احساسی را بنویسم. من و همسر از طبقه متوسط رو به پایین جامعه مهاجری در ایران بودیم، اینرا در من علاوه کنید به خانواده مذهبی و انقلابی و ولایی، که دنبال رزق و روزی بودن و کارگری حتی برای رفع و رجوع هزینه های جاری ساده زندگی در مرحله اول آموزش و پرورش ما نبود، بجایش داشتن روحیه انقلابی و مذهبی، تعهد دینی و مشارکت های فرهنگی و سیاسی_ مذهبی جزو لاینفک تربیت ما بود، ما نوروزها سفره نداشتیم، لباس عروسی و عزای مان یکی بود، لباس مدرسه مان لباس مهمانی بود، هیچوقت داشتن لباس مجلسی برای شرکت در عروسی ها برای مادرم مهم نبود، می خواهم بگویم سیستم تربیتی خانوادگی من حالا با اندکی تفاوت در بیان خانواده های عموها و عمه و دایی ها، همین بود.

من خودم از دوران نوجوانی به خودم که آمدم دیدم چقدر از فقر متنفرم، و هیچ توجیهی برای رشد اقتصادی نداشتن، پس انداز نداشتن، درجا زدن و شبیه پارسال زندگی کردن وجود ندارد جز تن پروری و حماقت، و از همان موقع انتقاد داشتم و از همان موقع آرزو داشتم اطرافیانم مخصوصا" خانواده خودم بینش اقتصادی و رشد مالی داشته باشند ولی متاسفانه هیچوقت شاهد چیز خاص قابل بیانی نشدم.

در زندگی خودم از همان سال‌های نوجوانی ترتیب چیدم، در جوانی دلارهای کار بامیان را دانه به دانه جمع می کردم تا بتوانم مشکلی از مسائل خانواده را حل کنم، در حد توان خودم کارهایی کردم و الان هم تمام تلاشم در زندگی اینجا رشد اقتصادی و رفاهی هست، چیزی است که هیچ راه فراری ندارد، من شاید تنها کسی باشم که هیچوقت خودم را مقایسه نمی کنم که اگر کردم هم هیچوقت خودم را سرزنش نمی کنم که مثلا" چرا از برخی افراد عقبم.

حرفم این است که من دیشب میزبان چند نفر از میلیونرهای جامعه افغانی بودم، آدم هایی که هیچ تفاوتی با بقیه ندارند بجز اینکه در زمانی که باید، برنامه درست چیده اند، تلاش کرده اند، زندگی شان نظم داشته است و گاهی پاره شده اند از خستگی اما دست از هدف برنداشته اند، یکی شان آخر مجلس تعریف کرد که یکبار از فرط خستگی پشت چراغ قرمز خوابش برده و بعد از چند بار سبز و سرخ شدن همانجا مانده بوده تا پلیس بیدارش کرده.

می خواهم بگویم تربیت دینی خانوادگی ما طوری بود که می گفتند پول کثافت است و پولدار که شوی لجن زار می شوی ( نه با این شدت ولی منظورشان این بود که پول مهم نیست دیانت مهم است، سرت را بالا بگیر اگر باسوادی فدای سرت که فقیری، علم بهتر است از ثروت).

حالا در سن چهل و سه سالگی، چه دروغ بگویم، به چشم خود می بینم که همین پول چه قدرتی دست و پا کرده برای صاحبش، و همین پول قرار است دست ما را بگیرد برای استفاده از همان علم، و ما دیشب میزبان آن پول بودیم برای کسب امتیاز مدنی، برای اعتبار یافتن بیشتر پیش مردم، ما نیاز به حمایت صاحبان قدرت اقتصادی( به تبعش جایگاه فرهنگی و معنوی) داریم تا از آن جایگاه فرهنگی و سواد علمی مان بهره ببریم.

سوای از حمایت اقتصادی که بحث دیگر است، ما برای باز کردن جایگاه فرهنگی فردی مان، نیازمند صاحبان قدرت اقتصادی جامعه خودمان هستیم.

بخش دیگر صحبتم این است که، دلم می خواست مثلا" یکی از آقایان آخوند فامیلمان دیشب می بودند بهش می گفتم الان این حاجی فلانی که همیشه نمازش سر وقت است و حج هم رفته و هیچ کار غیر مشروعی نکرده و از طرفی پولش از پارو بالا می رود و دست صد یتیم و بیچاره را می گیرد کجای کارش اشکال دارد؟ کجای این پول بد بوده؟ چرا بجای آموزش درست مکتب تان، ریدید به پول و اقتصاد؟ کجای رفاه عیب دارد؟ زن این آقای حاجی ماشین خوب سوار می شود و غذای خوب و سفر خوب می رود با مال حلال و پاک، کجایش بد است؟ الآن خانواده این آقا در سلامت و رفاه هستند کجایش اشکال دارد؟

بعد آقایان همگی ساده، مودب، سر به زیر، انسان، خدایی خیلی لذت بردم و همزمان هزار نجوا و سخن در درونم بود که بسیار خسته خفتم!

و امروز یازده صبح بیدار شدم و تنها دلیل ناراحتی ام نریدن دختر است!





تولدم کیک باران شدم!

روز جمعه هفده ( یکروز قبل تولد)خرداد فرا رسید، در انتهای یک هفته کاری طبق معمول توی تخت دراز کشیده بودم به بالا و پایین کردن اینستاگرام که دیدم پشت در همهمه است، و بله سه تا از دوستان بهمراه خانواده هایشان با کیکی در دست آمده بودند به استقبال تولد بنده، چای و کیک خوردیم و شمع ها را فوت کرده و رفتند.

هفته پیشش تولد یکی از همین دوست ها بود، و من تولد هیچکس را در ذهن ندارم بجز همین چون از روزهای اول آشنایی فهمیدم متولد چهارده خرداد شصت و هشت است و همان سال اول با او و دو دختر خردادی دیگر رفتیم به یک رستوران ایرانی و تولدمان را تجلیل کردیم، بعد از آن سال همیشه تولدش بیادم هست، پارسال در اوج کار اوبر ایت وقتی دورهمی بانوان  انجمن داشتیم سورپرایزش کردم، قبل از اینکه از کار برگردم خانه بین راه کیک گرفته و گذاشتم توی یخچال میزبان که با ما دوازده دقیقه فاصله بود، بعد رفتم آماده شدم و آمدم مهمانی، با میزبان هماهنگ کردم که بعد از شام خانم ها را به سالن اصلی هدایت کند و من کیک را ببرم برایش و خیلی خیلی خوشحال شد.

بعد امسال هم هفته پیش اول گفتم خودم و همسر کیک ببریم برایش بعد با آن دو دوست دیگر مطرح کردم و آنها هم پذیرفتند اما وقتی  همسر متولد را در جریان گذاشتم گفت ما کابینت های آشپزخانه را ریخته ایم بیرون و تمان وسایل توی سالن ها هست و درواقع اوضاع بهم ریخته تر از آنی است که این سورپرایز همسرش را خوشحال کند گفتم قبول و کنسل شد.

بعد فردایش با خودم گفتم برای آن جمعیت اوکی نیست برای خودم و همسر که اوکی هست باز به همسرش پیام دادم و قبول کرد اما دو ساعت بعد پیام داد که چون خودش مریض بوده و به تازگی به متولد هم سرایت کرده حاضر نیست ریسک را قبول کند و کنسل است و باز هم گفتم چشم.

بجایش توی گروه دوستی با متولد و دو دختر دیگر تولدش را تبریک گفتم و به تبع من آن دو نفر دیگر هم دیدم دوست بلافاصله پیام گذاشت که چقدر آن پیام برایش ارزش داشته و همسر و بچه ها و خودش مریض بوده و با همسر بحثشان شده و بعد پریود شده و در روز تولدش خیلی غصه خورده و آشپزخانه را ریخته اند بیرون و گاز ندارند و ....

سر کار بودم که پیام را دیدم جواب دادم که اگر خوشحال تر می شوی بدان که ما همگی قصد داشتیم بیاییم اما بخاطر شرایط همسرت رد کرد و باز خوشحال تر شد و بعد فهمیدیم چون باهم قهر هم بوده اند همسرش بهش نگفته بوده حتی.

از سر کار که برمی گشتم با خودم گفتم درست است خسته ای اما همین که رسیدی برو یک غذای ساده درست کن، کیک که نشد ببری، حداقل یک غذای گرم برایش ببری، از راه نرسیده یک یخنی( شما فکر کن ابگوشت اما بدون رب و البته با میزان آب کمتر و پر از ادویه گرم) و مقداری برنج با ته دیگ زعفرانی و یک مقداری الویه ( خود الویه یک پروژه است اما دوست و همسرش خیلی دوست دارند) درست کرده و ساعت شده بود هشت که رسیدم پشت درش و زنگ زدم که بیا یک چیزی از دم درتان بردار من رفتم، و جیغ زد که نرو ، و وقتی آمد و غذاها را دید گریه اش گرفت و گفت تو چطور توانستی درست کنی و من را شرمنده کردی و با اینکه نمی خواستم اما بغل و بوس و تبریک تولد گفتم و خیلی خوشحال شدم از کاری که کردم برایش.

رسیدم خانه پیام دادم که امیدوارم خوب شده باشد و گفت تمام غذا تمام شد و انگار از خود بهشت آمده باشد...

خلاصه که همان دوست پروژه کیک آوردن را طراحی کرده بود و آمدند و رفتند.

همسر از چند وقت قبل گفته بود روز تولدت برایت سورپرایز دارم و صبح شنبه هشتم جون از توالت آمدم بیرون و با بچه ها پشت در کمین کرده بودند و گل و کارت تبریک را بچه ها دادند بهم و سورپرایز بوک کردن آن حوضچه های آب گرم طبیعی روی تپه ها بود که برای من و دوست متولد خرداد با همسرش ترتیب داده بودند و تازه گفت شب هم بقیه دوست ها، همان دو خانواده دیگر دعوت رستوران هستند برای تولد ما دو تا.

خلاصه که سریع السیر با دوست هماهنگ کرده و رفتیم آنجا، درواقع اولین تولد متفاوت و نیمه لاکچری من و دوستم بود، و آقایان ناهار هم بوک کرده بودند و بخش ویژه( وی ای پی) آن مجموعه را که البته بدرد ما نمی خورد چون تنها گزینه اضافی ای که داشت حق خرید و بردن نوشیدنی های مطبوع تا داخل آب بود که ما نخریدیم و نبردیم فقط با ناهارمان هر چیزی بود خوردیم و سریع کافی مان را گرفته رفتیم به تفرج.

ساعت شش هم دوست را در منزلشان پیاده کرده و رفتم آماده شدم تا به رستوران برویم. توی رستوران هم که بافِت بود بعد شام آقایان هر کدام یک کیک را شمع زده و آهنگ تولد را پخش کردند و کیک و چای خوردیم و من هی می گفتم خب چرا دو تا کیک اخه؟

همه چیز آنردز و شب خیلی خوب بود اما وقتی ساعت شش آمدم خانه دختر تبدار و مریض بود، از چندی پیش دندانش مشکل داشت و دکتر متخصص دندان اطفال ارجاعش داده به بیمارستان مخصوص اطفال و توی لیست انتظار اتاق عمل برای کشیدن یکی از دندان هایش هستیم، فکر کردیم از دندان است و لپش هم ورم کرده بود و مسکن دادیم اما تمام مدت رستوران گریه می کرد و خیلی خیلی ناراحت بودم.

فردایش باید جایی می رفتیم فاتحه خوانی و ما نرفتیم بعدازظهر دختر عموی همسر گفت هستید بیایم گفتم بله همسر بیرون است ولی ما هستیم دیدم آمد با یک کیک و گل های رز صورتی، خیلی خوشحال شدم.

آن روز همسر چندین جا جلسه داشت و همان روز فهمیدم تب دختر  از دندان نیست و متاسفانه مجاری ادراری اش عفونتی شده و خلاصه مسکن و شستشو و عوض کردن لباس و امروز که دوشنبه و خوشبختانه تعطیلی رسمی بخاطر تولد آقای پادشاه انگلستان بود از صبح زود رفتیم اورژانس بیمارستان مخصوص اطفال و همانجا آزمایش ادرار دادند ولی مگر دختر جیش می کرد؟ اگر اشک هایش را بجای جیش جمع کرده بودیم قوطی پر شده بود و بچه می گفت می ترسم جیش کنم چون می سوزد خلاصه که آخر سر با جیغ و گریه مقداری جیش نمود و بله گفت عفونت صددرصد است و همانجا آنتی بیوتیک و مسکن دادند و برگشتیم، توی مسیر هم خرید کردیم و بچه ها هم چیزی خوردند و تا آمدیم خانه سه و نیم بود و منِ خسته و از دیشب نخوابیده ی پریود تا شش خفتم، تا الان که دو بار دارو گرفته و خوابید.

فردا همسر از خانه کار می کند و شب هم چهار مهمان دارد البته غذا پیتزا هست که سفارش می دهد ولی من باید بروم دفتر.

علاوه بر آن موقعیت کیس منیجری یک اکتینگ کیس منیجر در دفترمان اعلام شده بود و اپلای کردم و احتمالا" فردا جواب می دهند، فکر می کنم بروم و حاضر باشم بهتر است.

زندگی روی دور تند قرار گرفته، فرصت خسته شدن و بریدن نیست، بچه مریض است و من حتی وقت خوشحال شدن مداوم از چند کیک تولد امسالم و آن تفرج آب‌های گرم را پیدا نکردم و الان باید بخوابم چون فردا روز دیگری ست.

لعنتی ها توی چایلد کیر بچه به این کوچکی را در امر تمیز کردن بعد پی پی هیچ هدایت و کمکی نمی کنند، یکی دوباری که شورت گوهی اش را دیدم منتظر چنین روزی بودم متاسفانه که رخ داد، در اولین فرصت حسابی بهشان تذکر خواهم داد که اینرا تنهایی ول نکنند برای اجابت مزاج.




احب نفسک اولا"!

درست بیاد ندارم از کی تاریخ تولدم اینقدر برایم مهم شد، شاید اولین بار وقتی که درست در روز تولدم جواب مثبت را برای ازدواج به همسر نوشتم.

امسال هم از بیش از یکماه قبل از تولدم دارم بهش فکر می کنم، امسال که رقم تولدم به چهل و سه می رسد و برایم قابل باور نیست.

به چه چیزهایی فکر می کنم؟ معمولا" به رقمی که بالا می رود و کارهایی که طی یکسال اخیر عمرم انجام داده ام. 

نگفته بودم؟ بعد از چند ماه از شروع به کارم عینکی شدم، وقتی به وضوح حس کردم نمی توانم نزدیک را درست ببینم و یکبار عدد سه را یک دیدم! عجیب نیست؟ و بله نزدیک بینم کار نمی کرد یا حداقل ضعیف شده بود که عینک گرفتم، الان هم که دارم از روی موبایل پست می گذارم کمی سخت است تایپ کردن.

سه هفته پیش ساعت ده در یکی از شاپینگ سنترها وقت تتو داشتم و جمله ای را که چندی پیش یکی از دوستان روی ساعدش تتو کرده بود را روی نزدیک مچ دست راست تتو کردم، " احب نفسک اولا""!

یعنی خودت را قبل از هر چیز( اول) دوست بدار!

به هر جنبنده ای که می دیدم نشان دادم و دوستش داشته و دارم.

من بازی خاص خودم را با اعداد و نشانه ها دارم و نمی دانم چه کسی اولین بار بهم گفت اعداد سه، پنج و هفت اعداد مقدس شمرده شده اند و از آن پس عاشق این سه رقم هستم، مثلا" وقتی سی و سه سالم شده بود و سال نود و سه بود از خوشحالی وجود داشتن دو عدد سه در سالروز سی و سومین سالروز تولدم غرق خوشحالی بودم!

امسال هم جمع عدد چهار و سه می شود هفت و از این نشانه خوشحالم و دارم تلقین می کنم که امسال خوش شانسی های بزرگ زندگی ام رخ می نمایند!

از وقتی که شنبه ها آزادم خیلی بهترم و خستگی ها تا حد بالایی کنترل می شوند هرچند همسر خیلی وقتها جلسه دارد و مسئولیت بچه ها تنهایی بعهده خودم هست، همین جمعه همسر برای شرکت در یک جلسه نبود و من باید بچه ها را از مهد و مدرسه برمی داشتم و پسر را به کلاس فوتبالش می بردم، از صبح لباس ورزشی و دفترچه فوتبالش را گذاشته بودم داخل ماشین و غروب که هر دویشان را برداشتم بسمت کورس رفتم، همسر گفته بود که آدرس کمی تریکی است و امیدوارم به مشکل برنخوری، جی پی اس احمق می گفت رسیده ای ولی آنجا بجای سالن فوتبال، سالن بسکتبال بود. رفتم داخل و از یکی پرسیدم این آدرس کجاست کرکره را بالا کشید و گفت آنجا که نورانی است سالن فوتبال است، باران می بارید و من بجای شمال به جنوب رفته بودم و بعد از چند بار دور باطل زدن رسیدیم.

تا رسیدیم به سالن خیس بودیم ولی خوشحال، چون پسر هفته پیش هم نیامده بود و اگر پیدا نمی شدیم حسابی ناراحت می شد.

اتفاق هلیکوپتر تا چند روز گیج و منگم کرده بود و واقعا" شوکه بودم، مادرم تا چند روز تلفن جواب نمی‌داد و خوب می دانستم عزادار است.

من در این برهه از زندگی یاد گرفته ام با دیدن و شنیدن هیچ چیزی متعجب نشوم اما گاهی بابت برخی چیزها شوکه می شوم.

یک تیم دیگر در دفتر دندینانگ مان دارد احداث می شود و من برای کیس منیجری اپلای کرده ام تا چه شود، قراردادهای فعلی مان تا نوامبر سال آینده تمدید شد.

کارم را دوست دارم و زندگی مثل همیشه است، گاهی بشدت خسته و گاهی پر از انرژی هستم، امروز تمام آشپزخانه و لاندری( بخش ماشین لباسشویی و قفسه هایش) را تمیز کردم و بعد از هزار سال قورمه سبزی درست کردم، چون بچه ها نمی خورند خیلی کم درست می کنم و امروز سعی کردم خودم را اول دوست داشته باشم و درست کردم و چقدر خوب شده بود!

اینجا یاد ندارم پست رمزدار بگذارم، پستی که بشود فقط به افراد معدودی نشان بدهم و نه علنی، آقای دکتر و بقیه بلاگ اسکایی ها یاد بدهید لطفا"!

آن پست موساکوتقی( یاکریم) تبدیل به جوک شده و هنوز کسانی پایش کامنت می دهند و من تایید می کنم!

تولدم هجده خرداد است و این تاریخ هم داستان خودش را دارد، تاریخ تولد من در کارت مهاجرین افغانی آن زمان هجده مرداد شصت و یک بود،و ما هیچ کتابچه و قرآنی که تولدهایمان را ثبت کرده باشد نیافتیم، با اینکه مطمئن بودیم پدر خان که اهل کتاب و قلم بود حتما" یک‌جایی برای خودش یادداشت کرده است. یکروز شاید سال هفتاد درست بیاد دارم که با خواهرم تمام کتابخانه به آن عظمت را جستیم اما نیافتیم در عوض چند هزار تومان که پنجاه تومنی های بسیار بود از لای یک کتاب بر ما بارید!

تاریخ فعلی تولد  من با کسب اطلاع از عمه ام که گفت تو قبل از چهل روز از تولد دخترم بدنیا آمدی و تولد دختر عمه ام سی تیرماه شصت بود، اخذ و ثبت شده است( هجده را تغییر ندادم و ماه و سال را درست کردم)، اولین بار وقتی تذکره ام را از ثبت احوال کابل می گرفتم این تاریخ را ثبت کردم و بعد از آن در ترجمه اسناد و اخذ پاسپورت هایم این تاریخ را زدم الی امروز، که می شود هشت جون نوزده هشتاد و یک!