ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
درست بیاد ندارم از کی تاریخ تولدم اینقدر برایم مهم شد، شاید اولین بار وقتی که درست در روز تولدم جواب مثبت را برای ازدواج به همسر نوشتم.
امسال هم از بیش از یکماه قبل از تولدم دارم بهش فکر می کنم، امسال که رقم تولدم به چهل و سه می رسد و برایم قابل باور نیست.
به چه چیزهایی فکر می کنم؟ معمولا" به رقمی که بالا می رود و کارهایی که طی یکسال اخیر عمرم انجام داده ام.
نگفته بودم؟ بعد از چند ماه از شروع به کارم عینکی شدم، وقتی به وضوح حس کردم نمی توانم نزدیک را درست ببینم و یکبار عدد سه را یک دیدم! عجیب نیست؟ و بله نزدیک بینم کار نمی کرد یا حداقل ضعیف شده بود که عینک گرفتم، الان هم که دارم از روی موبایل پست می گذارم کمی سخت است تایپ کردن.
سه هفته پیش ساعت ده در یکی از شاپینگ سنترها وقت تتو داشتم و جمله ای را که چندی پیش یکی از دوستان روی ساعدش تتو کرده بود را روی نزدیک مچ دست راست تتو کردم، " احب نفسک اولا""!
یعنی خودت را قبل از هر چیز( اول) دوست بدار!
به هر جنبنده ای که می دیدم نشان دادم و دوستش داشته و دارم.
من بازی خاص خودم را با اعداد و نشانه ها دارم و نمی دانم چه کسی اولین بار بهم گفت اعداد سه، پنج و هفت اعداد مقدس شمرده شده اند و از آن پس عاشق این سه رقم هستم، مثلا" وقتی سی و سه سالم شده بود و سال نود و سه بود از خوشحالی وجود داشتن دو عدد سه در سالروز سی و سومین سالروز تولدم غرق خوشحالی بودم!
امسال هم جمع عدد چهار و سه می شود هفت و از این نشانه خوشحالم و دارم تلقین می کنم که امسال خوش شانسی های بزرگ زندگی ام رخ می نمایند!
از وقتی که شنبه ها آزادم خیلی بهترم و خستگی ها تا حد بالایی کنترل می شوند هرچند همسر خیلی وقتها جلسه دارد و مسئولیت بچه ها تنهایی بعهده خودم هست، همین جمعه همسر برای شرکت در یک جلسه نبود و من باید بچه ها را از مهد و مدرسه برمی داشتم و پسر را به کلاس فوتبالش می بردم، از صبح لباس ورزشی و دفترچه فوتبالش را گذاشته بودم داخل ماشین و غروب که هر دویشان را برداشتم بسمت کورس رفتم، همسر گفته بود که آدرس کمی تریکی است و امیدوارم به مشکل برنخوری، جی پی اس احمق می گفت رسیده ای ولی آنجا بجای سالن فوتبال، سالن بسکتبال بود. رفتم داخل و از یکی پرسیدم این آدرس کجاست کرکره را بالا کشید و گفت آنجا که نورانی است سالن فوتبال است، باران می بارید و من بجای شمال به جنوب رفته بودم و بعد از چند بار دور باطل زدن رسیدیم.
تا رسیدیم به سالن خیس بودیم ولی خوشحال، چون پسر هفته پیش هم نیامده بود و اگر پیدا نمی شدیم حسابی ناراحت می شد.
اتفاق هلیکوپتر تا چند روز گیج و منگم کرده بود و واقعا" شوکه بودم، مادرم تا چند روز تلفن جواب نمیداد و خوب می دانستم عزادار است.
من در این برهه از زندگی یاد گرفته ام با دیدن و شنیدن هیچ چیزی متعجب نشوم اما گاهی بابت برخی چیزها شوکه می شوم.
یک تیم دیگر در دفتر دندینانگ مان دارد احداث می شود و من برای کیس منیجری اپلای کرده ام تا چه شود، قراردادهای فعلی مان تا نوامبر سال آینده تمدید شد.
کارم را دوست دارم و زندگی مثل همیشه است، گاهی بشدت خسته و گاهی پر از انرژی هستم، امروز تمام آشپزخانه و لاندری( بخش ماشین لباسشویی و قفسه هایش) را تمیز کردم و بعد از هزار سال قورمه سبزی درست کردم، چون بچه ها نمی خورند خیلی کم درست می کنم و امروز سعی کردم خودم را اول دوست داشته باشم و درست کردم و چقدر خوب شده بود!
اینجا یاد ندارم پست رمزدار بگذارم، پستی که بشود فقط به افراد معدودی نشان بدهم و نه علنی، آقای دکتر و بقیه بلاگ اسکایی ها یاد بدهید لطفا"!
آن پست موساکوتقی( یاکریم) تبدیل به جوک شده و هنوز کسانی پایش کامنت می دهند و من تایید می کنم!
تولدم هجده خرداد است و این تاریخ هم داستان خودش را دارد، تاریخ تولد من در کارت مهاجرین افغانی آن زمان هجده مرداد شصت و یک بود،و ما هیچ کتابچه و قرآنی که تولدهایمان را ثبت کرده باشد نیافتیم، با اینکه مطمئن بودیم پدر خان که اهل کتاب و قلم بود حتما" یکجایی برای خودش یادداشت کرده است. یکروز شاید سال هفتاد درست بیاد دارم که با خواهرم تمام کتابخانه به آن عظمت را جستیم اما نیافتیم در عوض چند هزار تومان که پنجاه تومنی های بسیار بود از لای یک کتاب بر ما بارید!
تاریخ فعلی تولد من با کسب اطلاع از عمه ام که گفت تو قبل از چهل روز از تولد دخترم بدنیا آمدی و تولد دختر عمه ام سی تیرماه شصت بود، اخذ و ثبت شده است( هجده را تغییر ندادم و ماه و سال را درست کردم)، اولین بار وقتی تذکره ام را از ثبت احوال کابل می گرفتم این تاریخ را ثبت کردم و بعد از آن در ترجمه اسناد و اخذ پاسپورت هایم این تاریخ را زدم الی امروز، که می شود هشت جون نوزده هشتاد و یک!