ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ما همیشه نیاز به یادآوری داشته هایمان داریم!

امروز در مسیر بازگشت از کار و بعد از برداشتن پسر  از مدرسه، ازش پرسیدم پسرم روز اول هفته ات را چطور آغاز کردی؟ گفت واقعا بنظرم مدرسه رفتن مسخره و مزخرف و وقت تلف کردن است، وقتی ما می توانیم با تایپ کردن بنویسیم و با ماشین حساب، حساب کنیم، گفتم پسرم بقیه چیزها چی؟ دیدن آدم ها، رعایت مقررات و یادگیری اصول ساده معاشرت؟ گفت اینها را هم در خانه یاد می گیریم، اینترنت هم هست و همه می فهمند چه کاری بد است و چه چیزی خوب!

بهش گفتم مادرت در تمام طول تحصیلش عاشق مدرسه و معلم ها و دوستانش بود، حتی روزهای تعطیلات تابستان و نوروز را روزشماری می کرد برای بازگشت به مدرسه و حلقه دوستانش، و حتی اگر بعلت بارش سنگین برف مدرسه ها تعطیل بود زانوی غم بغل می کرد.

گفت خودتان گفتید آن زمان فقط یکبار در صبح و یکبار در شب برنامه کودک داشتید، خب لابد مدرسه برای شما تفریح بشمار می آمده است!

دیدم درست می گوید، و این هنوز هشت سالش نشده، ما با چه نسلی سر و کار داریم؟ 

خلاصه که تا خانه صحبت کردیم و در خانه هم پدرش چیزهایی به حرف های من افزود و وی همین که کنترل تلویزیون را در دست می چرخاند گفت در هر صورت مدرسه بدردنخور است!

دیروز نهمین سالروز ورود من به استرالیا بود، طبق همیشه قبل از نزدیک شدن به این تاریخ حواسم بود که دارد نزدیک می شود با خودم گفتم چیزی در اینستاگرام بنویسم ولی باز ننوشتم.

یادم هست یک دورانی همینجا آمدم و گفتم، بخاطر ملموس تر بودن فضای اینستاگرام و آشنا بودن دوستان در ان محیط دارم از نوشتن و استوری گذاشتن در آنجا لذت می برم، نمی دانستم این احوال بزودی تغییر می کنند و من دیگر دستم به نوشتن نمی رود آنجا، یک دورانی خیلی خود برون ریزی کردم و بیشترش هم تشکر و گل فرستادن برای خدا و کائنات بود، بعد از مدتی دیدم خیلی تکراری شده و نوشتنم نیامد.

امسال برای تولدم قصد کردم، شبش دختر مریض شد، نوشته اینستاگرامی کنسل شد، بعد برای سالروز ازدواجم و آن را هم کنسل کردم، تا رسید به این تاریخ، برعکس خیلی چیزها در دلم گشت برای نوشتن اما به بهانه نیافتن عکسی درست از شب ورودم، ازش صرفنظر کردم.

بجایش دیروز که هارد را زدم به کامپیوتر یک دل سیر بهترین عکس ها و ویدیوهای عمرم را نگاه کردم، جایزه بهترین عکس های عمرم می رسد به عکس های بارداری و تولد رایان خان، وای خدای من، وای خدای من!

دلم بحال زن هایی که بدترین تجربه شان تجربه بارداری و زایمان شان است می سوزد.

برای من اولین بهترین تجربه های زندگی ام تجربه بارداری هایم بود، و تجربه اولین بارداری و زایمان که با هیچ چیز دیگری در زندگی ام برابری نمی کند، زندگی قبل کرونا چه بهتر بود، و چقدر آدم ها مهربان تر بودند.

فیلم لحظه زایمان که همسر اینطرف پرده گوشی اش را بالا گرفته تا از آنطرف پرده و لحظه بیرون کشیدن رایان فیلم بگیرد و دکترها هیچ ممانعتی نداشتند، و تجربه اولین صدایش و های های گریه های من و دوربین که رو به شکم پاره و بند ناف ریخته روی سطح پر خون شکم است، دوربین را هی به سمت خودمان می گیرد هی بسمت شکم، و بعد که رایان را می دهند به نرس ها و می رود دنبالش و همزمان که گریه می کند از نرس ها می پرسد این بچه چرا سرش اینقدر دراز است و آنها می گویند نگران نباش این تلاش خودش را کرده برای بدنیا آمدن و آن بخش نرم سرش بزودی برمی گردد سر جایش، بله رد استخوان لگن دور سر بچه ام قشنگ هویدا بود و من مدتها به آن بیش از بیست و چهار ساعتی که زیر آمپول فشار منتظر لحظه زایمان بودم فکر می کردم و اینکه چقدر عبث بود.

آه، دیروز مثل اینکه انگار معجزه ای رخ داده باز پرت شدم به آن لحظات و اینکه تنها آرزویم سلامتی پسرم بود و بس، حتی لحظه ای از سرم گذشت که اگر بچه بخواهد بمیرد الهی جان من بجایش برود و یا هر دوی ما بمیریم، مهری که تا آنروز در دلم احساس کرده بودم بخاطر پسر، چه مهری بود خدایا، اگر امکان انتخاب بازگشت به گذشته برای من مهیا بود قطعا" همین لحظه و ساعات را انتخاب خواهم کرد، من چقدر عاشق تو باشم خوب است؟!

گاهی احساس عذاب وجدان می کنم، چون هیچ چیز پسر را برابر با هیچ چیز دختر نمی دانم، لحظه تولدش و اولین روزها و ماه‌های بعد تولدش، صحبت کردنش و آن فهم بالایش، آن منطق عالی و محبت بی نظیرش.

چند سال طول کشید تا بفهمم آدم برای فهم بچه خودش هم نیاز به سال ها زمان دارد تا تار و پودش را درک کند، حالا خوب میدانم معنای" من تو را بزرگ کرده ام و معنای هر عضله صورتت را می فهمم" چیست ، وقتی چیزی در دل دارد، وقتی از چیزی خوشحال است و وقتی چیزی ناراحتش می کند.

و چقدر دختر و پسرم باهم تفاوت دارند و دلیل این تفاوت در اول و دوم بودنشان است، آن خلوت های دلخواسته مادر و پسری و حل شدن عمیق دو تایی کجا و این محبت یواشکی و هول هولکی برای بچه دوم کجا، این است که بچه اول خونسرد و سهل گیر است و بچه دوم سرتق و تمامیت خواه، چون هرگز به میزان بچه اول وقت و انرژی نبرده است.

خلاصه که هی عکس ها را نگاه کردم و هی رایان را صدا زدم که بیا و ببین اینجا چطور می خندیدی و اینجا هنوز نصف عروسک دلخواه بزرگت نیستی، میمون بزرگی که تا الان هر شب توی تخت محکم بغلش می کند و می خوابد و گفته وقتی خواستم از پیشت بروم این میمون را با خودم می برم چون اولین دوست من بوده در زندگی. و البته که همه اینها را من بهش گفته ام.

خسته می شوم گاهی خیلی زیاد اما بعد از تقریبا" یکسال کار فول تایم کردن و بالا و پایین شدن الان قشنگ جا گرفته ام در نقش جدید، همسر هم از وقتی کارهای انتخابات را شروع کرده بیشتر وقتها نیست و وقت خیلی کمتری برای باهم بودن داریم.

این هفته سوم از شش هفته دوم کار اکتینگ است، تا شش سپتامبر این قرارداد موقت اکتینگ کیس منیجری تمام می شود و نمی دانم آیا به کیس منیجر تبدیل می شود و یا برمی گردم به کلاینت ساپورت ورکر.

حقوق اکتینگ ماهانه نهصد دلار از ساپورت ورکر بالاتر است، و خیلی مزه داده تا الان ببینیم چه نقشه ای کشیده اند، همکار اکتینگ دیگر می گوید اگر به کیس منیجری تبدیل نکردند استعفا می دهد، جوان است و گستاخ و ناصبور، من ولی زنی عاقل و صبورم و راضی ام به هر چه شد، خیلی تجربه کسب کرده ام تا الان و کار را کاملا بلد شده ام و هرکجا برای کیس منیجری اپلای کنم مطمئنم کم نمی آورم اما پروسه اپلای کردن و مصاحبه برایم مثل کابوس است، ترجیح می دهم همینجا بیاویزم بهشان الی ارتقا.

انشاالله عنوان پست بعدی این باشد،

 " به خانم کیس منیجر سلام کنید!"







چرا ما از پلیس می ترسیم؟!

یک خاطره جالب که آن موقع فکر نکردم بنویسم، شاید هم مطمئن نبودم از سرانجامش و ننوشتم را حالا بعد از دو ماه از وقوعش ثبت می کنم.

دو سه روز مانده به تولد امسالم، صبح مثل خیلی از صبح های دیگر بعد از سپردن دختر به مهد روی واتساپ به خواهر کانادایی زنگ زدم، تلفن را روی جایش تنظیم کردم و بسمت محل کارم راه افتادم، از هر دری صحبت می کردیم و من چرا تا آنموقع نمی دانستم ویدئو کال در حین رانندگی جرم است؟؟؟!!!!

خنده داری قضیه اینجاست، همینطور که می رفتم صحبت می کردم که دیدم ماشین پلیس از کنارم رد شد و خب چیز طبیعی است، بعد دو سه ثانیه دیدم ماشین پلیس در کنار من حرکت می کند، انگار بعد از گذشتن از کنار من سرعتش را کم کرده بود، چند ثانیه ای گذشت و بعد دیدم رفت پشت سرم، برای خواهر تعریف کردم که ماشین پلیس اول در کنار و الان پشت سر من در حرکت است، مراقب بودم که سرعتم مجاز باشد و رانندگی ام بی نقص!

در جرم نبودن مکالمه حین رانندگی هیچ شکی نداشتم ولی روحم هم از اینکه ویدئو کال جرم باشد خبردار نبود، بعد از چند ثانیه تو فکر کن هفت ثانیه از حرکت پشت سرم چراغ های چشمک زن بالای سر ماشین پلیس روشن شد و من باز برای خواهر توضیح دادم که عجب! پلیس چراغ هایش چشمک می زد و احمقانه نمی دانستم برای من است!

خواهر گفت ای زن خنگ! پلیس برای تو علامت می دهد و رفت.

من همیشه قبل از مکالمه و کلا حرکت گوشی را روی آهنگ می گذارم، و بلافاصله بعد از قطع کردن مکالمه توسط خواهر رفت روی اهنگ، خلاصه در اسرع وقت و با آرامش تمام رفتم در اولین فرعی و چراغ زدم و پارک کردم، ترمز دستی را کشیدم و منتظر پلیس شدم!

صبح بود و من یک زن خوشحال اراییده  در ماشین بسمت محل کار، حتی آهنگ را خاموش نکردم، تا پلیس بیاید یک دقیقه طول کشید، پلیس ها همیشه دو نفر هستند، آمد کنار ماشین و من شیشه را پایین کشیدم، سلام و معرفی و صبح بخیر و سوال،" خانم آیا شما در ویدئو کال بودید؟" 

خدا شاهده تا آنموقع نمی دانستم،

گفتم بله بودم، واااااای بخاطر ویدئو کال من را گرفتید؟ مگر این جرم است؟

گفت بله!

من گفتم من هرگز به گوشی دست نمی زنم و قبل از حرکت ویدئو کال کردم و دلیلش هم این است که نوع ارتباط تلفنی من و خواهرم ویدئو کال است وگرنه من هیچوقت به او نگاه نمی کنم اما او که در خانه است من را می بیند و صحبت می کنیم.

از قضا خیلی زبانم روان و خوب بود و بلافاصله گفتم، قصد ندارید که من را جریمه کنید؟ چون این شنبه تولد من است گرچه من پرنس و پرنسس نیستم( بخاطر تقارن تولد جناب پادشاه انگلستان که پادشاه ما هم بشمار می آید با تولد خودم این طنز ریز را بزبان آوردم و لبخند ریزی زد).

 و بعد افزودم، " من روحم هم از این که ویدئو کال جرم است باخبر نبود."

فقط گفت نه، ولی هرگز نگفت نه جریمه نمی کنیم چون دختر خوبی بودی و این حرفها اما بلافاصله گفت، به هر حال شما در جای مناسب و با سرعت منطقی پارک کردید و گوشی تان هم در جایگاه خودش نصب است، می بینم که آهنگ هم گوش می کنید.

گفتم بله چون باعث می شود روزم را به نیکی آغاز کنم.

گفت، ازین پس مطلع باشید که در جاده ویدئو کال ممنوع است شما فقط حق صحبت دارید به شرط دایر بودن تماس قبل از حرکت، که بهش با ادب تمام اطمینان دادم.

گواهینامه ام را خواست و دادم، آدرس و نامم را چک کرد و گفتم و بعد برش گرداند و با من خداحافظی کرد و رفتند بسمت ماشین خود، من هم با وقار تمام با حفظ تمام مقررات و چراغ زدن از مسیری که باید برگشتم.

تمام روز با خوشحالی اینرا برای همکارانم تعریف کردم و گفتند چقدر خوش شانسی که جریمه نشدی وگرنه جریمه پانصد دلاری روی شاخش بود.

اگر جریمه می کردند همانجا اطلاع می دادند بی تعارف و چند روز بعد جریمه به آدرس خانه ات می آمد.

پلیس اینجا در تمام طول ماموریت باید دوربین نصب شده روی لباسشان را روشن کنند تا تمام جریان را ضبط کند و استنباط همکارانم این بود که یک، پلیس در درجه اول می خواست میزان صداقت تو را بسنجد و تو هرگز انکار نکردی، و صادقانه گفتی بله ویدئو کال بود و بخاطر این بلافاصله از خوبی پارک کردن در جای و وقت مناسب و جایگاه نصب گوشی ات گفت که ضبط شود و احتمالا بخاطر صداقت و اینکه بعد از چک کردن گواهینامه و تمیز بودن سال‌های رانندگی ات مطمئن شدند این بار را از توان بخشش استفاده کرده و جریمه نشدی.

ضمن اینکه در آن چند ثانیه و دقیقه مشاهده من واقعا به گوشی نگاه نمی کردم و رانندگی را با تمام قواعد پیش می بردم و پلیس شاهد این بود که به دوربین اندک توجهی ندارم و فقط حرف می زنم.

خلاصه که خیلی خوشحال بودم.تا شب که با همسر صحبت کردم و او گفت شاید هم جریمه کند چون تو اقرار کردی.

تا دو سه هفته مطمئن نبودم و منتظر جریمه اما خبری نشد و حدس دوستانم به واقعیت پیوست و من از جریمه پانصد دلاری نجات پیدا کردم.

این بود داستان من و پلیس راه ملبورن! راستی خیلی هم خوش تیپ بودند هر دو!


اول جنوری هر سال سالروز تولد تمام بی سرزمین هاست!

یکی از چیزهای جالب توجه در بین کلاینت ها( ارباب رجوع) های افغانی اسامی آدم هاست، اسامی ذکور یا چیزی بعلاوه الله هست یا محمد بعلاوه چیزی!

به نمونه های زیر توجه کنید؛

محب الله، فیض الله، عنایت الله، سیف الله، ولی الله،قدرت الله،...

محمد ولی، محمد رشاد، محمد سجاد، محمد عمر، محمد عثمان، محمد نبی،...

و یا احمد بعلاوه چیزی،

احمد وکیل، احمد نبیل، احمد سهیل،...

اسامی دخترها هم نهایتا از زینب و زهرا و کلثوم در سطح بالاتر تبدیل شده اند به، نرگس، ریحانه، فرشته و زحل!

همکارهای خارجی مخصوصا" تازه واردها که از جریان مطلع نیستند کلی گیج می شوند که چطور می شود تاریخ تولد تمام یک خانواده یکِ یکِ تقویم در سال های مختلف است؟

مثلا یک یک نوزده هشتاد، و آخرین فرد خانواده یک یک دو هزار و بیست!

نمی دانند که انسان افغانی تاریخ تولد ندارد و وقتی می رسد به اخذ پاسپورت تاریخ رند یکِ یکِ یک سالی را انتخاب می کنند و ثبت!

یک چیز دیگر هم اینست که بسیاری از تاریخ تولدها حتی در سال هم اشتباه است، با یک من ریش و پشم وقتی تاریخ تولد را چک می کنی می بینی ای وای این هم از تو کوچکتر است حالا بچه بزرگش فقط بهش می خورد سی و چند سال سن داشته باشد، سن زاد و ولد هر چقدر هم پایین باشد برای یک متولد نوزده هشتاد نمی شود چهارده سالگی آنهم از نوع ذکور!

خلاصه که دنیایی داریم با اسم ها و تاریخ ها!

گفتم بنویسم برای تاریخ!