ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بسیار سفر باید، تا جگر ساغر حال بیاید!

از بعد ماه رمضان خیلی اتفاق ها افتاد، البته آن حادثه ای که منتظرش هستم هنوز رخ نداده است و یکی از دلایل ننوشتنم هم همین بود. دیدم نشد گفتم اینهمه چیز برای نوشتن را فدای آن خبر نکنم.

یک. اکتینگ سنیور کیس منیجری اعلام داخلی شد و بنده دیدم در آن استیج هستم که می توانم اپلای کنم، نه خبری نشد، قبول نشدم اما با آبدیت کردن رزومه و نوشتن کاورلتر برای تصدی پست رسما" وارد فاز ارتقای شغلی شدم.

من وقتی برای کلاینت ساپورت ورکری اقدام کردم از تحصیلات ایرانم هیچ نگفتم، بسنده کردم به دیپلم جاستیس استرالیایم، وقتی برای کیس منیجری اپلای کردم لیسانس حقوق دانشگاه تهرانم را پرت کردم توی صورت رزومه و در آبدیت کردن رزومه برای تصدی سنیوری با اعتمادبنفس کامل و قدرت تمام فوق لیسانس حقوق خصوصی را کوبیدم بر فرق سرش!

فردای روزی که رزومه را برای منیجر فرستاده بودم در هنگام ناهار، یکی از تیم لیدرها گفت، کبوترهای خبررسان برایم خبر آورده اند که تو ماستر حقوق داشتی و رو نکرده بودی، نکنه پی اچ دی داری و گذاشته ای وقتی برای تیم لیدری اپلای کنی اعلامش کنی.

گفتم نه تمام شد من تا مقطع ماستری در ایران خوانده ام ولی چون اینجا معادل سازی نکرده بودم در رزومه هایم اعلان نکرده بودم، الان فکر کردم حداقل عنوان کنم شاید ماستر را معادل لیسانس قبول کنند و بتوانم سنیور شوم!

بعد اعلام نتایج هم رفتم با منیجر صحبت کردم و گفتم هدف اصلی من از اپلای کردن اعلان رسمی آمادگی ام برای تصدی سنیوری بود و ازین ببعد هرچه اعلان شد حتما اپلای خواهم کرد.

گفت کار خیلی خوبی کردی، اما فلانی بالای سه سال سابقه کیس منیجری دارد اگر او اپلای نکرده بود خودت انتخاب می شدی.

دو. دوست توسط دوستانش به ویلایی در گرید اوشن رود نزدیک اقیانوس دعوت شده بود و بهش گفته بودند دوستانت را به قدر دو فامیل دعوت کن و هر کس هزینه سوئیت خودش را می پردازد.

بمحض گفتنش گفتم فقط مطمئن باشد و کنسل نشود من الساعه مرخصی می گیرم، با اینکه دقیقا" دو هفته بعدش سفر گلدکوست داشتیم.

خلاصه که سه شب بی نظیر با میزبان های بسیار خوب و عالی داشتیم.

دوستم که طلاقش را از شیخ روشنفکر گرفته بودم هم با دخترش آورده بودم و اصلا" دیدن دلخوشی این زن و دخترش برایم بزرگترین دستاورد بود.

سه روز گشتیم و خواندیم و رقصیدیم و به دریا شده و بازگشتیم، میزبان هایمان زن و مرد شصت و اندی و هفتاد و چندی ساله ای بودند که سالها از ورودشان به استرالیا گذشته اما قبولی شان را نگرفته اند، هیچ درآمد و شغلی ندارند و از هیچ حمایت دولتی برخوردار نیستند، البته در ایران صاحب ملک و سرمایه بوده اند و بعد از رد شدن های مکرر دوسیه شان آن اموال را فروخته و پولش را اینجا نزد یک تاجر گذاشته اند و از همان سودش کرایه خانه و هزینه های دیگر را می پردازند.

دلخوشی شان سفر است و همنشینی با آدم های مختلف!

خانم هر روز بعد صبحانه که بعهده هر فرد بود اعلان می کرد مثلا" امروز ناهار قیمه داریم ساعت دو و نیم همه از هر کجا که هستید برگردید وگرنه غذا یخ می کند.

و مایی که تا بحال هیچوقت اینطوری سفر نکرده بودیم چنان لذتی از آن دست‌پخت بزرگوارانه مادر مانند آن زن و مرد می بردیم که گویی هزار سال است چنان غذایی نخوره ایم، الحق که همینطور بود. دستپختش مادر مانند بود و بوی عشق میداد.

بجز من و دوست مطلقه و دوست دیگرم، سه دختر همان خانم و اقا، یک دوست دخترشان و یک خانم و آقای ترک ایرانی بودند با بچه هایشان.

ویلا بزرگ و جادار و سوئیت سوئیت بود.

دختر کوچک میزبان دکتر بود و اخیرا" با پسر استرالیایی اصالتا" روس یهودی ازدواج کرده بود.

آخر سر هم حساب من و خانواده ام شد چهل و پنج دلار و حساب دوست و دخترش سی و پنج دلار!

درحالی‌که ما هر وقت با دوستانمان به تفریح می رفتیم هر خانواده حداقل صد و پنجاه دلار می گذاشتیم و خرید می کردیم. بریز و بپاش در حد اعلی!

سه. از سفر گلد کوست چه بگویم، که هرچه بگویم هیچ است در برابر آنهمه شکوه و لذت و جذابیتی که داشت.

وقتی علی در ماه فوریه خبر داد که یک تور در گلدکوست بوک کرده و با هزینه پرواز و چهار شب اقامت شده سه هزار و پانصد، گفتم حتما" یک جای دست چندم مزخرف است، ولی باز خدا را شکر کردم بخاطر این محبت همسر و گفتم اشکالی ندارد دوره رفاه ما هم روزی خواهد رسید، حالا برویم یک چند روزی حتی اگر هتل بو بدهد مثلا"!

البته که هزینه با اضافه شدن کرایه ماشین برای پنج روز و پارکینگ ماشین خودمان در فرودگاه ملبورن و دو سه وعده رستوران نسبتا" باکلاس و باقی هزینه های خورد و ریز شد پنج هزار و پنج هزار دلار هم پول کمی نیست ولی باز هم نسبت به خیلی ها درجه متوسط رو به پایین را دارد.

بگذریم از پیش فرضهایم!

بمحض رسیدن به محل اسکان مان که یک مجموعه مسکونی/تفریحی توریستی بود پیش فرض هایم دود شدند، چون ورودی آن فضا بقدری بزرگ و جذاب و باشکوه بود که به صد برج و آسمانخراش می ارزید، پارکینگ الی ماشاالله فراوان، ورودی هتل شیک و بسیار بزرگ، رستوران ها و بارهای جذاب، استخر(اطفال و بزرگسالان) با اب ملایم تمام مدت باز، استقبال و چکینگ خیلی با احترام و شیک و سوئیت خیلی قشنگ با ویوی رو به رودخانه و استخر محل!

بچه ها چقدر خوش بودند و من حداقل بیست و چهار ساعت اول همه اش می گفتم وااااای حلال شان!

باید به همه دوستان مان بگوییم این تور را سال بعد بگیرند.

فایده اش در چه بود؟ از نظر قیمت هتل و پرواز فرق چندانی با حالت آزاد نداشت، اما ورود به بیشتر مراکز تفریحی، شهربازی ها و پارک های ابی، حیات وحش دریایی و چندین بخش توریستی دیگر بطور نامحدود ورود برای ما حساب شده بود و تقریبا" می شود گفت هزار دلار صرفه جویی شد چون هر کدام از آن پارک آبی ها و شهربازی ها ورودی حدود دویست دلار برای هر نفر بالغ داشت و ما کل سه روز را بین این مراکز در گردش بودیم.

به سفره های های عظیم و پهن دست زدیم و پنگوئن های مخملی را از پشت شیشه دیدیم، دلفین های نازنین و حتی کوسه های عظیم را دیدیم و خیلی قشنگ بود.

پارک آبی اش عجب سرسره های بزرگی داشت، من و همسر در تمام این سه روز،شیفت عوض می کردیم چون همواره باید کسی با بچه ها می بود، گاهی رایان اجازه سوار شدن به برخی وسایل را داشت گاهی نه.

شهربازی که هزار سال است نرفته بودم و آن ترن ها را فقط توی فیلم ها دیده بودم را سوار شدم و چقدر جیغ زدیم.

کلا" سفر فوق العاده جذابی بود پر از جیغ و خنده و رقص و شادی و بچه هایم جمله " آر یو حال می کنی؟!" را در این سفر اختراع کرده بودند و در هر لحظه از همدیگر و ما می پرسیدند و پاسخ یک بله بزرگ با خنده و شادی بود.

چند روز خودم را رها کردم، به هیچ چیز فکر نکردم بجز لحظه، و با اینکه در هفته منجر به پریود واقع بودم هیچ استرس و رنجی را بدوش نکشیدم و چقدر هم خدا با من یار شد که تا روز آخر داخل آب و باد و باران و آسمان و زمین در گردش بودم و روز آخر جناب پریود از در رسید و برای اولین بار گفتم خوش آمدید قربان قدم تان، دمت گرم یکبار در زندگی به ما حال دادی که عجله نکردی وگرنه سفرم ریدمان می شد.

چقدر سفر خوب است مخصوصا" که مقداری نه آنهم کامل ما فعلا" به همین مقداری رفاه هم دلخوشیم، مقداری همراه با آسودگی و راحتی باشد، حداقل سالی یکبار سفر داخل استرالیا و یکبار بیرون از استرالیا حق همه آدم های کارمند خرفت منظم و خسته و بی رمق است که لااقل دلش خوش باشد بعد از هر شش ماه یک نفسی می کشد، اینرا گذاشتیم توی لیست صددرصدی نیاز خانواده مان حداقل تا زمانی که بچه هایمان هنوز طفل و وابسته به ما هستند و با هر لحظه چنین سفرهایی جانشان تازه می شود.

واقعا" هم بچه ها توی این چند روز بیشتر باهم دوست شدند، تجربه پنج روز پیوسته باهم بودن بدون هیچ فرد خارجی دیگر خیلی جدید بود و این تقریبا" اولین سفر تنهایی صرف خانوادگی ما بود.

این وسط دختردایی ام از سیدنی آمده بود تا دخترش پدرش را ببیند، پدر دخترش برای اقامتش هتل گرفته بود( از هم جدا شده اند و مرد آمده شهر ما برای کار)، گلد کست بودم که زنگ زد، فردای روزی که رسیدم آمد و فقط تا بعدازظهر نشست، حرف زدیم و حرف زدیم، گفتم چقدر مشکلتان جدی بود که بخاطرش دیگر حاضر نیستید باهم باشید و در عوض اینهمه سختی را بدوش بکشید، سکوت کرد.

فرزند داشتن و جدا شدن به دلایلی که می شود حلش کرد ولو با سالها تلاش و سختی، عین جنایت است.

من کسی را می شناسم که نزدیک به سی سال از زندگی اش را فدای سازش و تلاش برای ساختن رابطه با مردی کرد که پدر بچه هایش بود، نزدیک به سی سال هر راهی که منجر به کشف و شناخت و بهبود روابطش می شد را آزمود، اما نتیجه نداد، آخر سر بعد نزدیک به سی سال جهد و تلاش ناموفق در ابتدای راه جدایی است.

جدایی برای امثال آن زن از شیر مادر حلال تر است، کاش موفق شود!

کاش عنوان نوشته بعدی ام راجع به آن زن و رهایی اش باشد!






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد