از بعد ماه رمضان خیلی اتفاق ها افتاد، البته آن حادثه ای که منتظرش هستم هنوز رخ نداده است و یکی از دلایل ننوشتنم هم همین بود. دیدم نشد گفتم اینهمه چیز برای نوشتن را فدای آن خبر نکنم.
یک. اکتینگ سنیور کیس منیجری اعلام داخلی شد و بنده دیدم در آن استیج هستم که می توانم اپلای کنم، نه خبری نشد، قبول نشدم اما با آبدیت کردن رزومه و نوشتن کاورلتر برای تصدی پست رسما" وارد فاز ارتقای شغلی شدم.
من وقتی برای کلاینت ساپورت ورکری اقدام کردم از تحصیلات ایرانم هیچ نگفتم، بسنده کردم به دیپلم جاستیس استرالیایم، وقتی برای کیس منیجری اپلای کردم لیسانس حقوق دانشگاه تهرانم را پرت کردم توی صورت رزومه و در آبدیت کردن رزومه برای تصدی سنیوری با اعتمادبنفس کامل و قدرت تمام فوق لیسانس حقوق خصوصی را کوبیدم بر فرق سرش!
فردای روزی که رزومه را برای منیجر فرستاده بودم در هنگام ناهار، یکی از تیم لیدرها گفت، کبوترهای خبررسان برایم خبر آورده اند که تو ماستر حقوق داشتی و رو نکرده بودی، نکنه پی اچ دی داری و گذاشته ای وقتی برای تیم لیدری اپلای کنی اعلامش کنی.
گفتم نه تمام شد من تا مقطع ماستری در ایران خوانده ام ولی چون اینجا معادل سازی نکرده بودم در رزومه هایم اعلان نکرده بودم، الان فکر کردم حداقل عنوان کنم شاید ماستر را معادل لیسانس قبول کنند و بتوانم سنیور شوم!
بعد اعلام نتایج هم رفتم با منیجر صحبت کردم و گفتم هدف اصلی من از اپلای کردن اعلان رسمی آمادگی ام برای تصدی سنیوری بود و ازین ببعد هرچه اعلان شد حتما اپلای خواهم کرد.
گفت کار خیلی خوبی کردی، اما فلانی بالای سه سال سابقه کیس منیجری دارد اگر او اپلای نکرده بود خودت انتخاب می شدی.
دو. دوست توسط دوستانش به ویلایی در گرید اوشن رود نزدیک اقیانوس دعوت شده بود و بهش گفته بودند دوستانت را به قدر دو فامیل دعوت کن و هر کس هزینه سوئیت خودش را می پردازد.
بمحض گفتنش گفتم فقط مطمئن باشد و کنسل نشود من الساعه مرخصی می گیرم، با اینکه دقیقا" دو هفته بعدش سفر گلدکوست داشتیم.
خلاصه که سه شب بی نظیر با میزبان های بسیار خوب و عالی داشتیم.
دوستم که طلاقش را از شیخ روشنفکر گرفته بودم هم با دخترش آورده بودم و اصلا" دیدن دلخوشی این زن و دخترش برایم بزرگترین دستاورد بود.
سه روز گشتیم و خواندیم و رقصیدیم و به دریا شده و بازگشتیم، میزبان هایمان زن و مرد شصت و اندی و هفتاد و چندی ساله ای بودند که سالها از ورودشان به استرالیا گذشته اما قبولی شان را نگرفته اند، هیچ درآمد و شغلی ندارند و از هیچ حمایت دولتی برخوردار نیستند، البته در ایران صاحب ملک و سرمایه بوده اند و بعد از رد شدن های مکرر دوسیه شان آن اموال را فروخته و پولش را اینجا نزد یک تاجر گذاشته اند و از همان سودش کرایه خانه و هزینه های دیگر را می پردازند.
دلخوشی شان سفر است و همنشینی با آدم های مختلف!
خانم هر روز بعد صبحانه که بعهده هر فرد بود اعلان می کرد مثلا" امروز ناهار قیمه داریم ساعت دو و نیم همه از هر کجا که هستید برگردید وگرنه غذا یخ می کند.
و مایی که تا بحال هیچوقت اینطوری سفر نکرده بودیم چنان لذتی از آن دستپخت بزرگوارانه مادر مانند آن زن و مرد می بردیم که گویی هزار سال است چنان غذایی نخوره ایم، الحق که همینطور بود. دستپختش مادر مانند بود و بوی عشق میداد.
بجز من و دوست مطلقه و دوست دیگرم، سه دختر همان خانم و اقا، یک دوست دخترشان و یک خانم و آقای ترک ایرانی بودند با بچه هایشان.
ویلا بزرگ و جادار و سوئیت سوئیت بود.
دختر کوچک میزبان دکتر بود و اخیرا" با پسر استرالیایی اصالتا" روس یهودی ازدواج کرده بود.
آخر سر هم حساب خوراک من و خانواده ام شد چهل و پنج دلار و حساب دوست و دخترش سی و پنج دلار!
درحالیکه ما هر وقت با دوستانمان به تفریح می رفتیم هر خانواده حداقل صد و پنجاه دلار می گذاشتیم و خرید می کردیم. بریز و بپاش در حد اعلی!
سه. از سفر گلد کوست چه بگویم، که هرچه بگویم هیچ است در برابر آنهمه شکوه و لذت و جذابیتی که داشت.
وقتی علی در ماه فوریه خبر داد که یک تور در گلدکوست بوک کرده و با هزینه پرواز و چهار شب اقامت شده سه هزار و پانصد، گفتم حتما" یک جای دست چندم مزخرف است، ولی باز خدا را شکر کردم بخاطر این محبت همسر و گفتم اشکالی ندارد دوره رفاه ما هم روزی خواهد رسید، حالا برویم یک چند روزی حتی اگر هتل بو بدهد مثلا"!
البته که هزینه با اضافه شدن کرایه ماشین برای پنج روز و پارکینگ ماشین خودمان در فرودگاه ملبورن و دو سه وعده رستوران نسبتا" باکلاس و باقی هزینه های خورد و ریز شد پنج هزار و پنج هزار دلار هم پول کمی نیست ولی باز هم نسبت به خیلی ها درجه متوسط رو به پایین را دارد.
بگذریم از پیش فرضهایم!
بمحض رسیدن به محل اسکان مان که یک مجموعه مسکونی/تفریحی توریستی بود پیش فرض هایم دود شدند، چون ورودی آن فضا بقدری بزرگ و جذاب و باشکوه بود که به صد برج و آسمانخراش می ارزید، پارکینگ الی ماشاالله فراوان، ورودی هتل شیک و بسیار بزرگ، رستوران ها و بارهای جذاب، استخر(اطفال و بزرگسالان) با اب ملایم تمام مدت باز، استقبال و چکینگ خیلی با احترام و شیک و سوئیت خیلی قشنگ با ویوی رو به رودخانه و استخر محل!
بچه ها چقدر خوش بودند و من حداقل بیست و چهار ساعت اول همه اش می گفتم وااااای حلال شان!
باید به همه دوستان مان بگوییم این تور را سال بعد بگیرند.
فایده اش در چه بود؟ از نظر قیمت هتل و پرواز فرق چندانی با حالت آزاد نداشت، اما ورود به بیشتر مراکز تفریحی، شهربازی ها و پارک های ابی، حیات وحش دریایی و چندین بخش توریستی دیگر بطور نامحدود ورود برای ما حساب شده بود و تقریبا" می شود گفت هزار دلار صرفه جویی شد چون هر کدام از آن پارک آبی ها و شهربازی ها ورودی حدود دویست دلار برای هر نفر بالغ داشت و ما کل سه روز را بین این مراکز در گردش بودیم.
به سفره ماهی های عظیم و پهن دست زدیم و پنگوئن های مخملی را از پشت شیشه دیدیم، دلفین های نازنین و حتی کوسه های عظیم را دیدیم و خیلی قشنگ بود.
پارک آبی اش عجب سرسره های بزرگی داشت، من و همسر در تمام این سه روز مدام شیفت عوض می کردیم چون همواره باید کسی با بچه ها می بود، گاهی رایان اجازه سوار شدن به برخی وسایل را داشت گاهی نه.
شهربازی که هزار سال است نرفته بودم و آن ترن ها را فقط توی فیلم ها دیده بودم را سوار شدم و چقدر جیغ زدیم.
کلا" سفر فوق العاده جذابی بود پر از جیغ و خنده و رقص و شادی و بچه هایم جمله " آر یو حال می کنی؟!" را در این سفر اختراع کرده بودند و در هر لحظه از همدیگر و ما می پرسیدند و پاسخ یک بله بزرگ با خنده و شادی بود.
چند روز خودم را رها کردم، به هیچ چیز فکر نکردم بجز لحظه، و با اینکه در هفته منجر به پریود واقع بودم هیچ استرس و رنجی را بدوش نکشیدم و چقدر هم خدا با من یار شد که تا روز آخر داخل آب و باد و باران و آسمان و زمین در گردش بودم و روز آخر جناب پریود از در رسید و برای اولین بار گفتم خوش آمدید قربان قدم تان، دمت گرم یکبار در زندگی به ما حال دادی که عجله نکردی وگرنه سفرم ریدمان می شد.
چقدر سفر خوب است مخصوصا" که مقداری نه آنهم کامل ما فعلا" به همین مقداری رفاه هم دلخوشیم، مقداری همراه با آسودگی و راحتی باشد، حداقل سالی یکبار سفر داخل استرالیا و یکبار بیرون از استرالیا حق همه آدم های کارمند خرفت منظم و خسته و بی رمق است که لااقل دلش خوش باشد بعد از هر شش ماه یک نفسی می کشد، اینرا گذاشتیم توی لیست صددرصدی نیاز خانواده مان حداقل تا زمانی که بچه هایمان هنوز طفل و وابسته به ما هستند و با هر لحظه چنین سفرهایی جانشان تازه می شود.
واقعا" هم بچه ها توی این چند روز بیشتر باهم دوست شدند، تجربه پنج روز پیوسته باهم بودن بدون هیچ فرد خارجی دیگر خیلی جدید بود و این تقریبا" اولین سفر تنهایی صرف خانوادگی ما بود.
این وسط دختردایی ام از سیدنی آمده بود تا دخترش پدرش را ببیند، پدر دخترش برای اقامتش هتل گرفته بود( از هم جدا شده اند و مرد آمده شهر ما برای کار)، گلد کست بودم که زنگ زد، فردای روزی که رسیدم آمد و فقط تا بعدازظهر نشست، حرف زدیم و حرف زدیم، گفتم چقدر مشکلتان جدی بود که بخاطرش دیگر حاضر نیستید باهم باشید و در عوض اینهمه سختی را بدوش بکشید، سکوت کرد.
فرزند داشتن و جدا شدن به دلایلی که می شود حلش کرد ولو با سالها تلاش و سختی، عین جنایت است.
من کسی را می شناسم که نزدیک به سی سال از زندگی اش را فدای سازش و تلاش برای ساختن رابطه با مردی کرد که پدر بچه هایش بود، نزدیک به سی سال هر راهی که منجر به کشف و شناخت و بهبود روابطش می شد را آزمود، اما نتیجه نداد، آخر سر بعد نزدیک به سی سال جهد و تلاش ناموفق در ابتدای راه جدایی است.
جدایی برای امثال آن زن از شیر مادر حلال تر است، کاش موفق شود!
کاش عنوان نوشته بعدی ام راجع به آن زن و رهایی اش باشد!
فردا می شود درست یکماه که برگشته ام به خانه، برگشتم خیلی بهتر از رفتنمان بود، رفتنی بعد از سیزده ساعت در هو اپیما بودن با بچه هایی که نخوابیده بودند، شما اضافه کن با کل روز قبل سفر و چند ساعتی که زودتر رفته بودیم فرودگاه، و بعد پانزده ساعت در فرودگاه قطر ترانزیت بودیم، هتلی در کار نبود، آبخوری های داخل فرودگاه را با پلاستیک و چسب بسته بودند بخاطر کرونا، بچه ها پرانرژی و بدون وقفه در حال بالا و پایین پریدن از هیجان شلوغی و آدم های رنگارنگ داخل فرودگاه و ما بسیار خوابزده و خسته!
برگشتنی هم بلیط من و بچه ها همین بود با این تفاوت که اینبار از مشهد به قطر با احتساب ساعت های چکینگ و انتظار هشت ساعتی در سفر بودیم ولی ایندفعه آنقدر آدم شده بودیم که هتل رزرو کرده باشیم در دوحه، یک نوه عمه جوان در دوحه داشتم که آنجا کار می کند، با او تماس گرفته بودم، مرخصی گرفته بود و علی الطلوع آمد دنبال مان در فرودگاه.
در سایت قطر نوشته بودند برای داخل شدن باید نتیجه تست منفی کرونا داشته باشیم اما هنگام ورود فقط پرسید چند روز می مانید گفتم هشت ساعت نهایتا" و گفت بفرمایید داخل!
و اولین تجربه ورود به کشوری بدون ویزا را حظ کردیم.
بچه ها در هتل خوابیدند و من خودم هرگز، آخر نوه عمه به اندازه یک بشکه کافی برایم گرفته بود و خواب بی خواب، بعدازظهر آمد دنبال مان و رفتیم رستوران و بعد برگشتیم به فرودگاه.
اینبار بچه ها بلد بودند چطور با شرایط هواپیما کنار بیایند، بیش از نصف آن سیزده ساعت پرواز را خوابیدند، فرودگاه هم که رسیدیم همسر جان با دسته گل آمده بود به استقبال!
حالا از سفرم بگویم یا بعدش؟
راستش باید بگویم خیلی ضدحال خوردم، شاید هم اینگونه نباشد و درواقع خیلی هم خوش گذشته باشد اما هرطور که فکر می کنم آنطوری نشد که تصور داشتم. من در تمام سفر یک لحظه هم آن خودی که اینجا خودم را جر داده بودم برایش، آن خودِ خوشحال و بانشاط و در لحظه راضی، نبودم، نشد هر چقدر سعی کردم.
دلیل؟ هیچ دلیل واضح و مشخصی نداشت و این بیشتر زجرم می داد. بجز بلیط ها و ویزا که حدود هشت هزار دلار برایمان آب خورد، شش هزار دلار دیگر مصرف کردیم، که اگر مخارج نزدیک سی میلیون دندانم را کنار بگذاریم بقیه اش تمام برای سفر بود. در زمینه مصرف کردن برای عزیزان مان هیچ کم نگذاشتیم اینبار، من برای خودم و بچه ها و خانه و زندگی اینجایم تقریبا" چیز دندان گیر گرانی نخریدم که بیاورم، همه اش رستوران و شهربازی و ویلا و خوراکی بود.
تفاوت قیمت ها بطرز غریبی به چشم می آمد، بار گذشته ما با دلاری که سیزده تومان بود آمدیم اینبار بیست تومان و بیشتر شده بود اما قیمت ها چند برابر افزایش قیمت دلار تغییر کرده بود، برای بار اول در زندگی ام از حسابم میلیونی می رفت و برنمی گشت! که البته باکی نبود اما بسیار باعث تحیر بود.
بطور کلی سفرم بسیار بابرکت و پر دیدار بود، قم، گرمسار، بومهن و تهران را گشتیم، در تهران پنج روز مهمان دوستم بودم پس از بدرقه کردن همسر، بین این پنج روز یکروز مهمان دوستان دختر دوره لیسانس دانشگاه بودم و روز آخر مهمان هم اتاقی های خوابگاه و همانها ما را بردند راه آهن و رفتیم مشهد.
بلافاصله یکهفته بعد از رسیدن جریان عمل مادر روی داد.
روز سوم یا چهارم بعد عمل دختر را از شیر گرفتم و این وسط درد روحی و فشار عاطفی خودم و دختر در کنار عصبانیت و غرش مادرم بود که می گفت بگذار حال من بهتر شود، ولی من دیگر به انتها رسیده بودم.
کلا" همین که به ایران رفتم شیر کم شده بود شاید بخاطر هوای فوق العاده بد مشهد در آن روزهای آخر نوروز و بعد سفر پشت سفر و دختر هم حسابی غذاخور شده بود، آنروز از صبح شیر نخورده بود تا بعدازظهر و رسید آن لحظه جدایی کاملش و من هم که در کلام و رفتار یک کلام و درنده خوی!
چهار شب نیمه شب ها بیدار میشد و من بیشتر از خودم و دختر، نگران مادر می شدم که حرص می خورد بابتش، هر شب یکساعتی راه می بردمش تا بخوابد.
بعد از یک هفته دیگر عزادار نبود و غذاهای زن دایی اش حسابی به جانش می چسبید و من هم نفس راحتی کشیدم اما بی خوابی های بی جبران و استرس و درد و زخمی که کشیدم رفته رفته ضعیف ترم کرد بحدی که اشتهایم خیلی کم و رنگ و رخسارم بسیار رقت انگیز شده بود اما سفر ادامه داشت.
آن وسط ها مخصوصا" بعد پروسه از شیر گرفتن و مخصوصا" وقتی دمای هوا بطور وحشیانه ای بالا و بالاتر می رفت با خودم می گفتم کاش می شد یک شب در مکان خودم در ملبورن می بودم و باز با توش و توان تازه برمی گشتم به سفر ادامه می دادم ولی این یک رویا بود.
در مشهد دو دوست راه دور را ملاقات کردم، یکی شان را از طریق همینجا و بعد اینستاگرام شناختم و به دیدار منجر شد و چه دل ها دادیم به هم!
یک عزیز دیگر هم که در همسایگی مادرم زندگی می کند و از طریق اینستاگرام با من آشنا شده بود را هم.
دوست هم اتاقی نیشابوری ام وقتی به دعوتش به رفتن به نیشابور پاسخ منفی دادم از آنجا آمد و در مشهد میزبانم شد.
فامیل هم که ماشاالله همه از اروپا آمده و می آمدند و در هر خانه یک خارجی لنگر انداخته بود و دو محفل عروسی هم دیدم، یکی پسر دایی ام و دیگری دختر عمویم، که مجلس دختر عمو سه روز مانده به برگشتم بود و عجب اتفاق خوب و بی نظیری شد، تنها جایی که من کمی شبیه به خودم شدم همان شب بود که هرچه خستگی و بی خوابی و درد و مرضی که به روحم زنجیر شده بود را با عربده های مستانه و رقص های جلف بیرون ریختم و باکم هم نبود و همه فامیل و دوستان هم حسابی درکم می کردند و برایم خوشحال بودند!
بچه ها الی روز آخر بچه های خوبی بودند، نق نق و بد حالی نکردند، اینرا بخاطر این می گویم که تجربه دوستان اینطرفی اینچنین است که بچه های اینجا بعد از تقریبا" دو سه هفته شروع به بهانه گیری می کنند و خانه و وسایل بازی و وای فای و تفریحات خودشان را می خواهند، اما بچه های من هرگز اینطور نبودند، ولی چه دروغ بگویم، هرکس از رایان می پرسید اینجا بهتر است یا استرالیا بی درنگ می گفت استرالیا و ایران را فقط بخاطر اینکه نوشابه در هر وعده غذایی هست دوست داشت!!!( چون مهمانی ها و بیرون رفتن ها زیاد بود معمولا" نوشابه هم بود و رایان برای اولین بار در عمرش نوشابه را کشف کرد و عاشقش شد، تمام تلاشم برای مدیریتش این بود که باید کل غذایش را می خورد و کمی بیش از نصف لیوان نوشابه می خورد و هربار تذکر می دادم که استرالیا از این خبرها نیست).
یک چیزهایی را آدم نمی داند تا در عمل با آن برخورد کند، توانایی من بعد از سال ها مسافرت نکردن، تفاوت مسافرت با دو بچه و ادامه دادنش بدون همسر برای من تازگی داشت و به این نتیجه رسیدم که این آخرین مسافرت طولانی من خواهد بود و زین پس هر وقت مقدر شد با همسر رفته و باز خواهم گشت، درست است که خانواده تمام حمایت های لازم را در قبال بچه ها داشتند اما مخصوصا" اواخر سفر وابستگی بچه ها به خودم بیش از همیشه شده بود و من می گذاشتم بحساب دلتنگی شان برای پدر، اینطوری بود که کم کم از پا درآمدم.
و در سفر دیدم که چقدر فرق کرده ام با گذشته و چقدر از زمین و زندگی آنجا کنده و به شرایط جدیدم چسبیده ام، چیزهایی که قبلا" برایم هیچ اهمیتی نداشت اینبار بشدت توی ذوقم می خورد و همه اینها خیلی خسته ام می کرد.
آنقدر خسته ام کرد که الان که یکماه است برگشته ام هنوز در هپروت بسر می برم، هی بالا و پایین می کنم که ببینم چرا حالم خوب نشد پس؟ هی نتیجه می گیرم که می گذرد و تنها بودی و خسته شدی و زن هستی و هوا گرم بود و چنین و چنان اما باز قناعت بخش نیست برایم.
یک چیزی نشسته توی سینه ام که از جنس هیچکدام از غصه های قبلی ام نیست، و این برای منی که خیلی فکر می کردم تغییر کرده ام و انسان خوش گذران و شادی شده ام و دنیا به چیز بچه ام نیست خیلی سخت است.
نه که خوش نگذشته باشد، که خیلی هم خوب بود، دو ماه تمام در منزل مادرم بودم و این خیلی زمان خوبی بود برای سیر دیدن و بوییدن و لمس زندگی اما انگار من دیگر متعلق نبودم به آنجا و آدم هایش.
و درد، درد، دردِ آدم هایش، و سیستم دروغگو و بیمار پرورش و رقت انگیزی زندگی آدم های دور و اطراف و بعد هی قیاس و قیاس و قیاس و حسرت و افسوس......
شنیده ام این حالت من طبیعی است، البته بعضی ها مثل من که از تخم و نژاد عاطفه هستیم کمی پاره تر می شویم در رویارویی با این اتفاق و این هم بخشی از مهاجرت است که حتما" می گذرد چون همه چیزهای خوب و بد زندگی می گذرد، امیدوارم فردا که از خواب بیدار می شوم کمی به آن آدم قبل سفر برگشته باشم، خوشحال و بی خیال و پر از زندگی!