ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
زندگی با تمام ابعادش در جریان است، بعد از پروسه استقلال و از شیر گرفتن، پسرک یه عمل کوچک داشت که انجام شد، باید بچه ام را که با پتوی نازکی بشکل قنداق پیچ با پشت روی تخت دراز کشیده بود را بغل می کردم و در پروسه بیهوشی شرکت فعال می داشتم، می توانست همسر برود، ولی من مصرانه این وظیفه را بدوش کشیدم، پسرک بقدری حساس است که وقتی در یک فضای عمومی مثل پارک یا آسانسور با وجود من و پدرش کسی برایش شکلک در می آورد و یا باهاش صحبت می کند، نا آرام می شود، هر نوع نزدیک شدن اشخاص بیگانه را هشداری به وجود خود می داند و حتی کسانی را هم که در این ۲۲ ماه عمرش هزاران بار دیده است لایق نزدیکتر شدن و بوسیدن و بغل نمی داند، بگذریم، با این اوصافش، داخل اتاقی شدیم که بغیر از ما سه خانم پرستار دیگر منتظر بودند، قنداق پیچش کردند، و در تمام مدت از حوزه استحفاظی نامرئی رایان بسیار نزدیکتر شده بودند بهش، چشم های پسرم از ترس و تعجب و تشویش دو برابر شده بود، پروسه بعدی اش سخت تر بود، بهم توضیح داده بودند که با گاز بیهوشی، بیهوشش می کنیم، و باید بلافاصله و با سرعت و با هدف از هوش رفتن وقتی گاز بیهوشی را بهش وصل کردند نفس بکشد، بهش توضیح دادم، داده بودم، باید نفس می کشید و خمار می شد، تند و تند با چشمان از حدقه در آمده در آغوش مادری که داشت با صدای بلند حسنی می خواند، نفس می کشید، از خماری به دست و پا زدن در آغوشم کشید، و بعد تمام، دور از جانش انگار در آغوشم جان میداد، و من باید حسنی را به حمام می فرستادم، تمام که شد احسنت و مرحبا های پرستارها تمامی نداشت و بغض من که در مسیر بازگشت تبدیل به عررررر شد.
ساعت به کندی می گذشت، بعد از عمل و بلافاصله با دیدن علائم هشیاری صدایمان کردند، عصبانی بود، می خواست آنژیوکت را از دستش بکند، آرام نمی شد، یادش بود که چه کاری باهاش کرده بودم، آرام نمی شد، تا خدا خیر داده ها به شکل دلقک و رنگارنگ با حباب هایی که به هوا می کردند و تنبک و دهل برایش آواز خواندند، کمی فقط کمی آرامتر شد، برگشتیم خانه، هنوز بدنش بی حس بود و قطعا دردی نداشت، خواست قدم بردارد، من هم یادم نبود، دور از جانش مثل افلیج ها پاهای بی سویش تاب خوردند و افتاد زمین.
دل و جگرم آتش گرفت آنروز از درد، از ترس، و خدا می داند چقدر به حال کسانی که بیماری های لاعلاج و یا طولانی و جدی دارند گرفت، آدم هر دردی بکشد بکشد، ولی درد و این حالت طفل از هزار کابوس طولانی بدتر است، تمام شد.
بعدش بچه ام خلق و خو و خصلت و رفتارش، خوابش، نظم زندگی اش حدود هفتاد درصد برهم خورد و طبیعی بود.
داشتم می گفتم، و اینک زندگی با تمام ابعادش در جریان است، بیش از سه سال از آمدنم به اینجا گذشته است، با دو گروه متفاوت طرح دورهمی ریخته ایم و هر ماهی یکبار دو بار دور هم جمع می شویم، یک گروه که مرکب از چهار زوج هستیم را به گروه پیشکسوتان و سالخوردگان مسمی کرده ایم، بزرگترین مان زوجی اند هر دو دهه پنجاه و دو پسر سیزده و ده ساله دارند، و کوچکترین شان خدا را شکر دهه شصتی، وسط ها هم همین حول و حوش، و گروه دیگری که بیشتر برای دست گرمی و مزاح و تفریح داریم دو زوج دهه هفتادی اند و یک زوج شصتی و ما.
اول که آمدم هیچ نیازی به دورهمی، دوست یابی و معاشرت احساس نمی کردم و یافت هم نمی شد، گذشت و گذشت و ما رایان را داریم، هر روز که او بزرگتر می شود بیشتر به اهمیت ارتباط و معاشرت پی می بریم، و درست از وقتی از ایران برگشتم به فکر احداث روابط نسبتا محکم افتادیم و این شده نتیجه، ناراضی نیستیم، بهتر از هیچ است!
امتحان رانندگی ام در کمتر از یکماه آینده است، ضمن اینکه چند مهد کودک خانگی برای رایان را دیده ام و چه سخت است انتخاب، مهد کودک دولتی نمی برم چون نمی خواهم زبان فارسی اش از الآن دچار مشکل شود، حداقل تا سن چهار سالگی که دست خودمان است سعی می کنیم فارسی اش روان و بی نقص باشد، و نیک می دانیم بچه که وارد اولین اجتماع غیر فارسی اینجا شود، قاط می زند و بعد زبان اصلی اش انگلیسی خواهد بود، بنابراین ترجیح می دهیم در یکی از مهد های خانگی فارسی بگذاریمش.
بچه ام در این سنش که بیست و دو ماه و بیست و یک روزش است مسلط به تمام الفبای انگلیسی و اعداد انگلیسی و فارسی، بعلاوه هشتاد درصد الفبای فارسی است، و وقتی روی کاغذ می نویسیم و درست می گوید و ذوق ما و افراد را می بیند بیشتر تشویق می شود، ما فشاری رویش نمی آوریم، فقط پازل انگلیسی را که بیشتر بازی بود برایش گرفتیم، و از ایران چند کتاب فارسی داشت که برایش می خواندم، و اخیراً هم که کتاب های آموزش الفبای فارسی اش رسیده و بشکل شعر است، هر صفحه را که باز می کنیم اول حرف را نشانش می دهیم و بعد شعرش را می خوانیم، دو شب پیش که کارتهای الفبای فارسی را دانه به دانه نشان دادم و یاد داشت فهمیدم همه را یاد گرفته است، چشم نخوره الهی!
سلام
ماشاالله به رایان عزیز
امیدوارم همیشه سلامت باشه. ازتون خواهش میکنم که بیشتر از تجربههاتون در زمینه آموزش زبان فارسی به رایان جان بنویسید.
ممنونم
سلام، تشکر عزیز،
ما درباره آموزش زبان فارسی تلاش خاصی نمی کنیم، البته شاید می کنیم و بنظرم عادی است، چند کتاب آموزش الفبای فارسی دارد که فقط شعرهایش را برایش می خوانم، و البته فکر می کنم قبل از این کتاب ها تمام الفبا با دیدن آموزش زبان فارسی در یوتیوپ در ذهن رایان نقش بسته بود، و با دیدن کتاب و ملموس شدنش بیشتر حک شد، فقط تمرین و کتاب بنظرم برای یادگیری بچه دو ساله کافی باشه، نباید زیاد سخت گرفت.
ممنونم مامان رایان عزیز
اومدم بنویسم/ ولی هیچی نمیگم/ فقط برای رایان عزیزم و شما آرزوی سلامتی دارم...وجود شما هم برایش برقرار
سلام
تا جایی که یادم می آید و در درس زبان شناسی خوانده ام کودکان می توانند هم زمان چند زبان را بیاموزند. نگران فارسی حرف زدن پسرت نباش.
کاملا درست است عزیز
ماه مامانی شما
چقدر خوشحالم که هنوز می نویسی...
متاسفم از رنجی که کشیده ای... امیدوارم نازنینت دیگر غمی نداشته باشد بر بدن گلش
قربانت گردم، وبلاگ شما برای من باز نشد!
جالبه دو یا سه مطلبی که بعد از اون نظرم اینجا خوندم، دقیقا حسهای مادرانه ر داشت اما در عین حال زمختی قلم -که البته به نظرم جالب و جذابه- ر هم داشت.
در این نوشته و نوشته ی بعد، عرق و اهتمام شما به آموزش زبان فارسی به فرزندتون برای من ایرانپرست مایه ی ذوق و ستایشه.
من کلا آدم زمخت اما دلسوز و با احساسی هستم!
در ضمن خطاب به اون دوستی که گفتن نگران فارسی حرف زدن رایان نباشین، میخوام بگم توانایی فراگیری همزمان چند زبان توسط کودک هیچ مشکل مهمی ر از فرآیند فارسیآموزی یک کودک در یک محیط انگلیسیزبان حل نمیکنه. اگر خانواده به فکر نباشه، کودک نهایتا یک فارسی بهدردنخور سطحی یاد میگیره و والسلام.
دقیقا"، و من از آن روز می ترسم که پسر من هم مثل اکثر بچه های اینجا متولد شده فارسی و انگلیسی را قاطی حرف بزند، احتمالا" خیلی غمگین خواهم بود!