یک. امروز یکی از طی طریق ها برای رسیدن به ویزای کشور مقصد در برنامه کارم بود که تبدیل شد به هفت خوان رستم، بهم گفته بودند با نامه کشور مقصدت برای اخذ عدم سوء پیشینه کیفری به اداره کل اتباع خارجه در چهار چشمه بروم، رفتم، مسئولین آنجا گفتند چون کارت داده و پاسپورت گرفته ای باید بروی اداره گذرنامه، اداره گذرنامه گفت باید ابتدا به وزارت خارجه بروید، و وزارت خارجه محترم متقاضی نامه اولیه از کنسولگری افغانستان شد، و این گونه شد که ما از انتها به ابتدا رسیدیم و تازه کارمان شروع شد، و کنسولگری مشهد را هم که برایتان شرح داده ام، شلوغ و پرهمهمه، و همیشه افغانها در حال تمدید پاسپورت و اخذ پاسپورت و اخذ گواهی ولادت و فوت و ازدواج و غیره هستند و سر عریضه نویسان هم بی نهایت شلوغ! یکی می آمد و کپی هایش را می آورد تا ضمیمه عریضه کند همه اوراق را قاطی می کرد و دیگری از دور صدایش در می آمد که اسناد مرا گم و گور نکنید و یا صف گرفته ام و نوبتم رفت، من هم میان این هیاهو آنقدر ایستادم و صدایم در نیامد و اگر در آمد میان سرو صدای دیگران گم شد که نهایت امر مرد را قانع کردم کاغذ عریضه مناسب عرض من را جستجو کرده دربیاورد و شروع به نوشتن کرد، خستگی از سر و رویم می بارید، وقتی فهمید گواهی عدم سوء پیشینه می خواهم با خنده گفت بله باید دیده شود قتلی، کشتاری، جرمی، جنایتی، کرده ای نکرده ای؟ که من گفتم من باید ببینم کسی علیه من اینها را نکرده باشد نه اینکه من کرده باشم، میان آنهمه گیجی و شلوغی و در آن فضای باز و نسبتا" سرد سرش را از روی کاغذ بلند کرد و راست و مستقیم به چشم ها نگاه کرد، ابرو بالا انداخت و با ظرافتی که باورم نمیشد مربوط به این مرد ساده عریضه نویس کابلی باشد گفت: " ای چیشما خو ایطو نَمِگَن!"
دو. داییِ دایی ام از تهران آمده خانه بی بی ام، تازه آمده بود، امروز به دیدنشان رفتم، بنده خدا می خواست بیشتر بماند، بهش زنگ زده اند که برگرد که دزد زده به پسرت، قضیه از این قرار است که پسر این بنده خدا در باغی نگهبان است، عده ای ریخته اند سرش و تا می خورده زده اند و هر چه داشته ازش گرفته اند، این وسط کارت هویتش را هم گرفته اند، کارتی که حیات و مماتِ یک انسان مهاجر افغانستانی کاملا" بهش وابسته است. بعد داییِ دایی خوشحال است که پسرش را نکشته اند و برای فردا شب بلیط گرفته است برگردد.
سه. دقیقا" آمدم بنویسم یک پیامی برایم رسید که حالم را سگی کرد، و باز مجبور شدم به ریش و ریشه ی یک بیمار روانی نفرین بفرستم، و رشته افکار از دستم رفت.
تا بدینجای داستان را شب واقعه نوشته بودم که از پایین صدایم زدند که عمه بیایید خاله و دخترخاله داماد آمده اند دنبالمان، همسفرانمان را می گفتند، بلیطهایمان باهم بود، قرار بود ساعت یازده و نیم بیایند از پی مان ساعت ده و چهل و پنج دقیقه آمده بودند، و خب فکر کنید یک آدمی که آماده نیست چطور باید ظرف پنج دقیقه لباس بپوشد و کفش بپوشد و حواسش باشد بلیط و ساک دستی و نایلون غذا و فلاکس را جا نگذارد آنهم بخاطر بی تعهدانه آمدن یک عده آدم بی قانون! و حالا بقیه داستان:
چقدر این روزهای اخیر پست گذاشته ام توی ذهنم، چقدر با خودم حرف زده ام، چقدر من آدم استرس فولی هستم، خدا داند و بس.
یک. خیل عظیمی که با پاسپورت و کارت مهاجری و نامه تردد و یا هیچی رفته بودند عتبات عالیات بازگشته اند، سخن و گپ بسیار است، باید به دیدن خیلی هایشان برویم، یک جاهایی کل اعضای خانواده، یک جاهایی حضور مادر کافیست، جدای از استقبال و خوش آمد گویی ولیمه پشت ولیمه، همین امشب چهار جا دعوت بودیم برای شام، مجبور بودیم تقسیمِ نفر کنیم!
دو. پسر سه سال پیش کنکور داده، یک رشته درجه چندم در یک شهر درجه چندم قبول شده، فهمیده معدلش برای رشته فلان مهندسی کم است، نمی دانم چرا به این نتیجه رسیده که وقتی نمی تواند تاپ ترین رشته ریاضی را در دانشگاه بخواند حق مسلمش تاپ ترین رشته در علوم تجربی است، بعد رفته پیش دانشگاهی تجربی خوانده و کنکور تجربی داده اما دیده پزشکی که سهل است خیلی پایین تر ها را هم قبول نمی شود، نزد یکی از اقاربش بودم که یکسری اوراقی را آورد به عرض و نظر ایشان رسانید، که شرایط و ضوابط ثبت نام بدون کنکور دانشجویان غیر ایرانی دانشگاه علوم پزشکی مشهد است(!!!!!!!!!)، فامیلشان اوراق را خواند و بعد پرسید هزینه اش چقدر تمام می شود، گفت سالی بیست میلیون، شنیدم اما نشنید گرفتم و دوباره پرسیدم، همان رقم را گفت، بعد این پسر پدری دارد که همیشه خدا هشتش گرو نهش بوده و هست، یک برادر علیل مشکل دار هم دارد، از ارثیه و این چیزها هم بی بهره، یکروز کار می کند ده روز بیکار است، زندگیشان را بتکانی صد هزار تومان از داخلش بیرون نمی ریزد، با تعجب و ناراحتی پرسیدم گیرم شرایط و ضوابط معدل و چی و چی را تکمیل کردی، شما بفرمایید سالی نه بیست که دو میلیون را می توانید بپردازید؟
اصلا" من نمی دانم من خیلی احمق و کم خرج و بی توقع بوده ام یا این ملت زیاده خواه و الاغ و توسعه نیافته اند، خب احمق اندازه خشتکت بپر.....
سه. همیشه به انسان هایی که بدون داشتن تضمین کلی از لااقل بیست سی سال زندگی شان اقدام به زاد و ولد می کنند معترض بوده ام، نمی دانم زیاده خواهی ام است یا سختگیری و بیش از حد حساس بودنم، که نمی توانم انسانی را که با داشتن مشکلات اقتصادی یا روحی روانی با همسرش در زندگی پای یک انسان بی گناه را هم به میان می کشد، ببخشم، حالا من کسی نیستم که بخواهم کسی را ببخشم، منظورم در ذهنم است، گذشت زمانی که آدم ها اختیار مجاری تناسلی شان را نداشتند، وسایل پیشگیری و درک و سواد کافی نداشتند، سرشان را بلند می کردند خود را میان پنج شش موجود جدید می یافتند، اما حالا چرا؟ چرا هنوز این تفکر که اگر فرزند بیاوریم فلان مشکل مان رفع می شود بین حتی تحصیلکرده های ما هست؟ طرف مشکل تفاهم با همسرش را دارد، هنوز زبان همدیگر را یاد نگرفته اند، هنوز الفبای باهمدیگر بودن را بلد نیستند، و هنوز از خیلی از زوایای تاریک درون همدیگر آگاهی ندارند، بعد مثل دو نر و ماده از هر حیوانی که دوست دارید فرض کنید، به هم پیچیده و تولید مثل کرده اند، اینطور وقتها من همیشه می گویم، اِی گل می گرفتید آن مجاری نکبتبار تهوع آورتان را و انسانی را خلق نمی کردید، شما که قادر به درک یک انسان بالغ به نام همسرتان نیستید و عرضه همسرداری را ندارید چطور به خود این شهامت را می دهید که پای یک بیگناه را به میدان می گشایید؟
هر چه بیشتر زن و مردانی را ببینم که در زندگی مشکل دارند و هر چه بیشتر بچه هایی را ببینم که در چنین فضایی زندگی می کنند، هر چه بیشتر زنانی راببینم که بر سر فرزندشان فریاد می کشند و تحملش را ندارند و هر چه بیشتر مردانی را ببینم که از مردانگی تنها صدای کلفت و دُمِ پیش رویش را دارا هستند بیشتر از بچه نداشته ام دور می شوم، انگار من باید بجای آنها که بموقع گِل نگرفته اند گل بگیرم، من باید بیشتر دقت کنم، بیشتر حساس باشم، بیشتر مراقب باشم، من باید بجای کسانی که بچه هایشان را در فقر مثل کِرم رشد می دهند سرافکنده باشم، من خودم را در برابر هر طفلی که نمی خندد و از چیزی درد دارد مواخذه می کنم، و دردمند می شوم، آخر بچه ها خیلی معصومند. بچه ها در هر شکل و شمایل و قد و قواره معصومند...
امروز یک نفر را از ته ته ته دلم لعنت کرده ام، بد دعا کرده ام، خودش و بستگان در جه یکش را، باشد که رستگار شود.
دیروزکه از اینجا پست گذاشتم حس خوبی پیدا کردم، تسری دادمش به امروز.
یک. خیلی وقت است وبلاگ نخوانده ام، من نمیدانم چرا بشکل احمقانه ای و با اصرار تمام لب تابم را دادم رفت، درست است که از سال 1387 تا چند ماه پیش داشتمش و خیلی مشکل پیدا کرده بود و باطری اش مدام صدا می داد و داغ می کرد اما دلیل نمی شود فکر کنم تا ابد می توانم هر وقت دلم خواست بروم آن بالا در اتاق برادر و ازکامپیوترش استفاده کنم، خیلی وقتها اصلا حس تا بالا رفتن را ندارم، اما دلم خواسته وبلاگ بخوانم، مثل یک انسانی که باید بدهد برود پی کارش، لب تاب بیچاره را دادم رفت پی کارش.
دو. نصف خاندان ما رفته اند عراق برای شرکت در مراسم چهلم امام حسین در کربلا، یعنی دقیقا نصف فامیل ما، از خانواده ما هم خواهرم و همسر و فرزندانش رفته اند، کلا جو خانوادگی ما جو حسینی و مذهبی است، من هم آدمی مذهبی هستم اما چون زندگی پر استرس کابل را از سر گذرانده ام نمی توانم خود را وارد مهلکه ای دیگر کنم، این است که گذاشته ام برای زمانیکه در عراق صلح سراسری برقرار شد به اتفاق همسر بروم.
سه. امروز دایی ام از سفر کابل بازگشت و برای ساعتی به دیدنش رفتم، پر بود از قصه و خیلی می فهمیدم حس و حال داستان ها را، دلم پر کشید برایش، آخ که چه سوز و سرمایی دارد و من چقدر استحوانم سوخته است در این شهر، آنقدر که سرما همنشین جسم و جانم شده و مثل پیرزن ها چند لباس پشمی می پوشم تا سرما نخورم، و تازگی هم فهمیده ام آب دوش را بیش از حد توان یک انسان نورمال داغ می کنم و می روم زیرش، آنقدر در این شهر توی اتاق ها کرده و بخار از دهانم بیرون زده که حالا علیرغم وابستگی ام به تخت و رختخواب شخصی می آیم این پایین جایم را درست کنار بخاری پهن می کنم و می خوابم، و در تخت خوابیدن می رود تا بهار! ولی با همه این خشونت زمستانهایش، دلم خیلی برایش تنگ شده است، و دلم خیلی برای آدم هایش می سوزد. بخاری های گازی اینجا مدام می سوزند و حرارت می آفرینند، و همین مقوله بسیار عادی زمستان اینجا کافی ست که مرا با خود ببرد به زمستان های خانه ام در کابل و بخاری متصل به کپسول گاز و هر چیزی که انتهایش معلوم باشد چقدر نچسب است و گرمای بخاری ما هیچگاه بهمان نمیچسبید و همیشه از به پت پت افتادن بخاری وحشت داشتم و چقدر پوستم را کلفت نگه داشته بودم و خودم نمی دانستم.....
چهار. امشب رفتم سرم را گذاشتم روی پای مادرم که کنار بخاری نشسته بود، او هم هی موهایم را ناز کرد، حالا نمی دانم چرا هی داشت از لذت بچه دار شدن و ثواب تولید مثل و مخصوصا از نوع دختر مخم را شستشو می داد، انگار شصتش خبردار شده ما چه تصمیم های شومی در سر داریم خواسته تحولی ایجاد کند، آخر سر هم که بعلت فرا رسیدن زمان شام سرمان را برداشتیم می گوید خداوند تو را پنج دختر مانند خودت نصیب کناد، یعنی یک چنین رضایتی از ما دارند مادرمان!
پنج. درد جسمی ای که درد روح را در خود بخورد خوب است.
برای دوست تعریف می کردم که مثلا" طی دو هفته اخیر چقدر مصروف بودم و چند مراسم عقیقه و تولد و مهمانی های کوچک و بزرگ و مسافر داشته ایم با تعجب نگاهم کرد و گفت:" والا ما که از قشر متوسط جامعه هستیم و آنقدر شهری و پولدار نشده ایم دیگر فقط نوروز به نوروز همدیگر را می بینیم، کسی هم عروس نمی شود و نمی زاید که مراسم تولد و ختنه سوران و از این کارها داشته باشد بعدش هم فامیل های شهرستان و پایتخت نشین مان هم آمدند می روند هتل و تهرانی هایمان که اصلا" مشهد نمی آیند خرج کنند، جمع می کنند می روند دوبی هواخوری، شما با این گرانی ها و خرج های بالا دمتان گرم که انگار آب از آب تکان نخورده و هی سفر می کنید و هی از جایی به جایی نقل مکان می کنید و هنوز جوانان تان زن و شوهر می گیرند و تولید مثل می کنند"، واقعا" با خودم بیشتر فکر کردم دیدم راست می گوید، اندکی که واکاوی کردم دیدم زندگی ما مهاجرین بعلت لنگ در هوا بودن مسأله اقامت و کار غیر ثابت و درآمد های اندکمان سهل گیرانه تر شده است، گرچه عده زیادی مخصوصا" در این سال های اخیر سالها زحمت شان را دلار کرده و راهی دریا شده و می شوند، اما بقیه که نیمچه اقامتی و کارت مهاجری دارند آنقدر سخت نمی گیرند که دسته نخست، و هنوز سنت ها و رسوم شان را حفظ کرده اند، مخصوصا" فامیل ما که بعلت مهاجرت های ثانی به نصف تقلیل یافته سعی می کند این آب باریکه ارتباطات را ورای فضای مجازی حفظ کند این است که مراسم های مختلف سنتی هنوز برای ما معنی دارد و بهش پایبندیم.
آقا یکی از همین فامیل های ما که به تازگی ویزای یکی از بلاد کفر را گرفته دو ماه پیش اسباب اثاثیه اش را حراج کرد و تعدادی را من جمله نور چشمی هایش سه شاخه بامبوی تر و تازه که به گفته خودش به جانش وصل بود و از حضورشان در منزلش برای سه سال امید و انرژی می گرفته است را داد به ما، ما هم که همیشه دست به گیاه مان خوب نه که عالی بوده است، یعنی البته دست به گیاه مادرم، بهش خاطر جمعی دادیم که ازش خوب محافظت می کنیم و او هم به شدت به این قول ما معتقد بود، کاری نداریم، آوردن گیاه به خانه ما همان و مریض شدنش همان، اول گذاشتیم در عرض هال که به آشپزخانه منتهی می شد، بعد از چند روز دیدیم برگ هایش رو به زدی دارند، غصه مان شد شدید، مادرم بعد از معاینه فتوا دادند که بامبو گرمش شده و آنجا برایش گرم است، اینبار نقل مکان کردیم بردیمشان دم پنجره که هم آفتاب بخورد هم هوا، باز دیدیم هم برگ هایش رو به زدی است و هم طی اکتشافی که مادر انجام داد فهمیدیم که ساقه اش اصلا" گندیده و طفلک سرطان گرفته و بعد هم دیدم کارد را برداشت و ساقه منتهی به ریشه هایش را برید انداخت دور، دوباره گلدان را پر از آب کردیم و گذاشتیم جایی دیگر، چون دوباره مادر گفت مکان جدید برایش سرد است، سردی کرده، خلاصه برای بار سوم بردیمش در اتاق مادر، من اما معتقد بودم نباید هی جابجا شود، باید به حال خودش گذاشت تا با محیط جدید کنار بیاید نه که هی سرد و گرم شود، نشان به آن نشان که در خانه فامیل هرگز ندیدم از یک سانتیمتری مکانش تکانش بدهند، چه برسد از این اتاق به آن اتاق ببرندش، خلاصه مرحله بعد هم این بیچاره ها خوب نشدند، اینبار مادر آن دو سرطانی را که کوتاه کرده بود تا گردنش برید انداخت دور و آن یکی سالم را هم جدا کرد، اصلا" از قیافه افتادند، و واقعا" من طوری غمگین شدم انگار یک انسان سرطانی را سلاخی کرده اند و مثلا" از گردن به پایینش را که سرطان زده بود انداختند دور، الآن آن دو شاخه نصفه در یک پارچ هشت ضلعی آب و دیگری در گلدان خودش است، امشب فامیل مان زنگ زد که فردا دارد برای زیارت آخر و خداحافظی به مشهد می آید و بعد برای همیشه می رود، اولین چیزی که به یادم آمد بامبوهایش بود، مطمئنم وقتی ببیند غصه می خورد ولی چاره چیست، ما هم بیگناه بودیم و هر کاری از دستمان بر می آمد برایشان انجام دادیم، البته برادر می گوید اینها از دوری صاحب شان افسرده و مریض شدند، وگرنه رسیدگی و مراقبت ما بسیار بود، یکی می گفت باید با آنها حرف می زدید و خود را بعنوان دوستان جدیدش معرفی می کردید که خب شما که در جریان کارها و مشکلات نگارنده هستید واقعا" ما وقت اینرا نداشتیم با آنها حرف بزنیم، مگر امشب تا صبح بنشینیم پای گلدانها و برایشان خاطره و جوک تعریف کنیم بلکه لااقل از این حالت زار در بیایند پیش فامیل مان شرمنده نشویم.
دیشب در امتداد حفظ رسوم کهن رفته بودیم منزل یکی از دوستان مان که پدر پیر سرطانی شان را ده دوازده روز پیش از دست داده اند، بساط خوراکی سنتی مان را هم از قبل حاضر کرده بردیم آنجا و دور هم پختیم و خوردیم، و تا نزدیکی صبح بیدار بودیم، دو دختر متوفی هر دو از من بزرگترند، و دختر بزرگ شاعری ست بلند آوازه و نیک کردار، ریا نشود ولی بسیار حظ بردم و احساس سبکی و آرامش بهم دست داد، همانجا خوابیدیم و چون آنها در امتداد بجا آوری سنتی دیگر شب مهمان و ختم قرآن برای پدرشان داشتند زودتر از خانه برآمدیم. چیزی که از شب نشینی با آنها بدستم آمد روحیه سرشار از عزت نفس دختران مخصوصا" دختر ارشد بود، دختری که بزرگِ سه فرزند پدرش است و تنها از سالها پیش مسئولیت خانواده و پدر بیمار و خواهر و برادر کوچکترش را بعهده دارد، پدری که مدتها بود نمی توانست مثل گذشته کار کند، و روی دست های همین دختر جان باخت، خدایش بیامرزد و بازماندگانش را بیش از پیش توانایی و صبوری بدهد.