ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خواسته بودم سورپرایزشان کنم، قرار بود روز شنبه هفته آینده اش بروم، چهارشنبه هفته جاری رفتم، فقط همسر و برادر و داماد مقیم کابل مطلع بودند و لاغیر، می خواستم خوشحال شوند، دو روز بیشتر ببینندم، ولو روزه دار، اما امان از دست و دل و زبانی که سر جایش باقی نماند، و کسانی که نمی توانند راز داری کنند، همینطور که عجولانه و خیلی سریع داشتم از آخرین مرحله فرودگاه خارج شوم و سریعا" یک تاکسی گرفته به گلشهر شریف شوم، چهره های خندان و روزه دار خواهر و خواهر زاده و برادرزاده ی رشیدم را مقابل چشمانم دیدم، بعله! آقای داماد کار خودشان را کرده بودند و خبر آمدن مرا به خواهر خانم رسانده بودند و ایشان نیز درگوشی به پسر ارشد و برادرزاده مان گفته و یک طوری خانه را دودَر کرده و به فرودگاه آمده بودند به استقبال، و تو فکر کن من بجای خوشحال شدن و اشک شوق و این اطوارهای دوست داشتنی همینطور که بوس های بدبو می کردیم هم را، گفتم: اَه اَه اَه، کی گفت بیاین فرودگاه؟ حالم رو خراب کردید، می خواستم یکبار در کل زندگیم سورپرایز کردن را تجربه کنم...............
و جالب اینجا بود که وقتی خانه رفتم مادر نبود، و نمی دانم شصت او از کجا باخبر شده بود که رفته بود آن وسط ظهری گل بخرد چرا که مطمئن بود من آمده ام، و نه تنها، بل با یک دختر دیگرش از کانادا، یعنی توقع معجزه تان یکبارگی در حلق روزگار!
این بود خاطره اولین روز سفر من به مشهد ایران در تابستان 1392!
خوب همینم یه جور غفلگیریه دیگه، فکردی کسی نمیدونه ولی همه میدونستن!
هعییییییییییییییییییییییییییییییی! آره شاید!
بیچاره ها وقتی خبر داشتند که دیگه طاقت نداشتند خانه بشینند باید میامدند استقبال. اینم خوبه دیگه.
خوب که اینطور خانواده شما در گلشهر یعنی محله ما زندگی میکنن؟!!!
چه جالب !!!!
من خودم زاده گلشهرم و با کوچه کوچه اش خاطرات فراموش نشدنی دارم.