ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
امروز آخرین روز تابستان 1392 است، و من در اضطرابی سخت غوطه ورم، من عاشق پاییز بودم، شاید باشم هنوز، عاشق باد هایش که پوستت را می ترکاند، اصلا" علیرغم اعتراض هایم از پوست های مرده بر لباس های تیره ام در این فصل، بدم نمی آید ازش، سکوتی غریب همراهش است، یک نوع ترس و در خود خزیدن، فشار بیشتر خودت در تشکی که جیر جیر صدا می کند، و هو هوی بادهای پاییزی، شاید نوعی از مازوخیسم باشد اینی که من دارم، اما پاییز را بخاطر غریبانه بودن و دلتنگی آور بودنش دوست دارم، اصلا" پاییز بمعنی عشق است، عشقی که باید در پاییز درونت شود و در سردی دی به دادت برسد، اول عاشق شدن است پاییز، اما کاش این دردهای لعنتی تنیده شده بر دور و اطراف دلم بگذارند به صدایش پاسخ گویم، از مرفهین بی دردی که اینک حس کردند دردهای تنیده شده به تار و پودم همانا دوری دوست است و بس، بدانند سخت در رفاه شان غوطه ورند، چرا که دوری دوست بهترین و دوست داشتنی ترین درد این روزهایم است، دردی که به عشق می بَرَدَم.........