ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نمی دانم چرا پست " همسفر" بعد از ویرایش بجای اینکه همان سر جای اولش بماند بجای پستی جدید و با تاریخ امروز قرار گرفت، خیر سرم آمدم ویرایشش کنم!
منظور من بی تقصیرم و اندکی هم عصبانی چون اصلا" از بی نظمی و عدم ترتیب منطقی در پست هایم خوشم نمی آید.
من دو عدد خاله دارم که هر دو از مادرم کوچکترند. این دو خواهر تا قبل از اینکه مادرم کارتش را بدهد پاسپورت بگیرد و برود وطن به دیدارشان، بعد نزدیک چهل سال دوری از وطن، مادرم را ندیده بودند. هیچکدام از ما را ندیده بودند. در واقع از نزدیک چهل سال پیش که مادرم بهمراه همسرش ترک وطن کرده اند و پشت بندش بی بی ام و دایی هایم به ایران آمده بوده اند، این دو خواهر همانجا بوده اند. البته یک دایی بزرگم هم همانجا زندگی می کرد که ده دوازده سال پیش به رحمت خدا رفت.
در هیاهو و برو برو اربعین امسال یکی از زوار امام حسین خاله کوچک من بوده است که با کاروان از کابل به عراق رفته و حالا برای زیارت به ایران آمده است و الآن در قم بسر می برد و قرار است فردا شب راهی مشهد شود. مادرم در پوست خود نمی گنجد، با اینکه دو سه باری به دیدنشان در وطن رفته بود اما اینبار یک حس دیگری دارد، خوشحال است از اینکه می تواند از خواهرش پذیرایی کند و با او به زیارات بروند، برایش آنطور که دوست دارد غذا بپزد و چند صباحی پز خواهر داشتن را به این و آن بدهد.
خاله ای که مادربزرگم بعد از مرگ پدربزرگ خیلی زود شوهرش می دهد تا بتواند با پسرش راهی ایران شود، شاید آنموقع ده دوازده سالی بیشتر نداشته، که اگر فقر و نگرانی های سفر آن دوران نمی بود و خاله هم با مادربزرگ به ایران می آمد شاید سرنوشتش تغییر می کرد، شاید الآن خیلی بیشتر از اینها شبیه ما می بود!
خطاب به سود: سوده جان کجا بودی یه مدت... ؟؟؟
خوش بگذره ...