ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خواهرم بعد از هشتاد روز اقامت با ما به کشور و خانه خود برگشت و این اولین آخر هفته ای بود که بی صدا و هیاهوی مخصوص او گذشت و ما تقریبا" بعد از پنج روز به نبودش عادت کرده و به زندگی عادی خود بازگشته ایم.
این مدت اقامت او چندان هم همه اش دلچسب و خوش گذرانی نبود، زمستان سال گذشته ما بسیار کش آمد و قصد رفتن نداشت که خواهر آمد، تقریبا" دو هفته اول آمدنش تمام مدت باران و تگرگ و طوفان داشتیم، انگار زمستان زورهای آخرش را می زد، بعد از آن هوا کمی با ثبات تر شد و ما توانستیم از پیله خود بیرون آییم، خواهر از یک زندگی مجردانه خوش گذران عربده کش مستی جوی می آمد و ما غرق در مادرانگی و پدر بودن بودیم/ هستیم، که اقتضای زندگی هایمان همین است، زمان برد تا خواهر بفهمد اولویت نخستین ما آرامش و خواب و خوراک و خوشی و شاش و گوه بچه هایمان است، برای او سر و صدا و جیغ و گریه که هیچ، جیغ و فریاد از سر شادی و نشاط کودکانه هم آزار دهنده بود، زمان برد که در پوست خاله مهربان درآید و دست از قضاوت و غرغر بردارد.
راستش ما هم اوایل هرکجا می رفتیم یک دلمان بخاطر بچه ها، یکی دیگر برای اعصاب شکننده و روان خسته خواهر مخدوش بود و شب ها در خلوت همدیگر به همدیگر متذکر می شدیم که هم تغییر خلق و خوی بچه ها بخاطر ورود یک انسان متفاوت، عادی است و هم تحمل ناپذیری و بی طاقتی خواهر، و این ما دو تن بودیم که باید همه چیز را با سعه صدر مرتب می کردیم.
ما هم که همیشه در یک نظم و سکون و بی خبری و کم تحرکی غرق بودیم، کم خوابی و تفریح و مهمانی های مکرر بدون داشتن وقت برای استراحت و تجدید قوا و استرس خوش نگذشتن به خواهر و کم پولی خودمان و چیزهای دیگر کمی خسته مان می کرد گاهی اما درکل این تجربه بی نظیرترین و بی تکرارترین حادثه عمرمان در استرالیا شد.
دو جا برای دو شب ویلا گرفتیم در همین ایالت خودمان، نزدیک اقیانوس و در عمق جنگل، آتش افروزی که برای خودمان هزار سال یکبار هم رخ نمی داد به یمن خواهر هر روزه بود، سه بار کمپینگ دوشب و یک شب داشتیم، به بزرگترین پارک آبی اینجا رفتیم در داغ ترین روزهای تابستان و استخرها و گشت و گذارهای مداوم....
بچه هایم مخصوصا" رایان انگار از اینهمه خوش گذرانی و تفریح به وجد آمده بود و هیچ صبحی دیرتر از هشت بیدار نشد به پرسیدن اینکه،" امروز برنامه چیست؟"
و حالا بازگشته ایم به دلخوشی های کوچک، به کافی های ارزان قیمت روزهای شنبه و یکشنبه، به پارک بردن ساده بچه ها، به هیاهوی خنده و قلقلک های قبل از خواب بچه ها....
زندگی چیز عجیبی ست، لااقل زندگی ماها، که در غربت هستیم دور از کسان و عزیزان مان، ایرانی های ساکن اینجا (البته تا قبل از رخدادهای اخیر) تا قصد می کردند و اقدام، ویزای خواهر مادرشان درست بود، هندی ها، چینی ها، کامبوج حتی، و خیلی کشورهای جهان سومی دیگر دنیا صرفا" با پر کردن فرم ویزای توریستی صاحب خواهر مادرشان می شوند، برای ما اما خواستن و داشتن خواهر مادر از ایران یا افغانستان محال است چون بی ارزش ترین پاسپورت دنیا و ناامن ترین کشور دنیا را داریم.
و با این اوصاف، خواهر کانادایی ام تنها انسانی است که قدرت مهمان شدن خانه من را دارد و دمش گرم که مهرش راستین است و قصدش زلال، و با تمام نداری و تنها بودنش رنج این سفر طولانی و پرهزینه را تا خانه ما کشید، خیلی ها مثل من خواهر و برادر و حتی پدر و مادر ساکن اروپا و آمریکا دارند اما تابحال مهمان عزیزشان نشده اند، و ما این محبت و لطف خواهرم را خیلی ارزشمند می دانیم.
راستی دنیا از ازل همینطور بوده؟ یکجا زلزله می امده، یکجا جنگ بوده، یک جا سیل و یکجا طاعون و وبا می آمده و آدم ها یکجایی و یکهویی می مرده اند؟
می مرده اند و کسی خبردار نمی شده تا مانندش را تجربه نمی کرده؟! حالا اما به یمن تکنولوژی یکجا زلزله می آید و ما تا ته حلق و نای و نایژه هایمان را غبار می گیرد و استخوان مان خرد می شود و من به آن مادر و پدری فکر می کنم که اتاق بچه هایش از اتاق خودشان دورتر بوده است و بعد از چند دقیقه زلزله دیگر هیچوقت صدایشان را نشنیده اند؟ و یا به آن پدری که آن لحظه نبوده است و می شود تنها بازمانده؟
جدی زلزله چه چیز نکبتی است، داری زندگی سگی یا خوبت را می کنی که یک لحظه تمام می شود و کاش تمام بشوی، امان از ذره ذره لابلای دیوار و سنگ و بتن ها مردن، تکنولوژی همیشه اش هم خوب نیست، لااقل درباره زلزله.....
گریه و اشک و بغض را بقدری از خودم دور کرده ام که زده به تار و پودم و اضطراب دائمی گرفته ام چند وقت اخیر، نمی دانم این اثر زلزله اخیر ترکیه و سوریه است یا زلزله درونی و کلنجار دائم روح خودم، هرچه هست خیلی پاره ام اینروزها....