روزگار بنحو عجیبی ساکت و صامت شده است، نه که خیلی کند و سخت بگذرد، بلکه عجیب می گذرد، احساس سکون دارم راجع به همه چیز، اصلا" باورم نمی شود که این نیز بگذرد، همه اش فکر می کنم تا مدتها در این حالت باقی خواهم ماند.
دختر بسیار بیشتر از رایان تحرک دارد، اصلا" انگار هیچ چیز دقیقی از دوران بارداری رایان بخاطر ندارم، مثلا" فکر می کنم این همه بالا و پایین پریدن های این روزهای دختر کاملا" جدید است و رایان در این سن بجز پهلو به پهلو شدن های خیلی مودبانه و نرمش کار دیگری نمی کرد و بیشتر فعالیت جسمی اش در ماه آخر بروز کرد. اما دختر تمام روز در حال جنب و جوش است، انگار نه انگار آن یک ذره جا که همزمان اتاق خواب و بازی و حمام و توالتش است بقدر تمام هیبت کوچکش همنمی شود، شور و هیجانی دارد تو گویی حسش از اتاق خواب به اتاق بازی رفتن و از روی سرسره پریدن و تاب خوردن و حرکات موزون کردن است، یا شاید هم من دوست دارم دختر اینهمه بانشاط باشد!
آدم در هر ورطه و زمان و حادثه ای که بهش تحمیل شود مراتب مربوط بهش را طی می کند، من هم مراتب اولیه و ثانویه و اینک سکون را راجع به شرایط کرونایی سپری کرده و می کنم، اینجای قضیه تمام توجه و فکر و آرزویم این است که تا زمان زایمان اوضاع جهان بهتر شده باشد و دختر به زمانش بیاید نه زودتر از موقع.
برای رایان همه چیز متفاوت بود، البته عادی بود و با قیاس با زمان حال می شود گفت عالی بود، همه چیز روی روال و آرام و متین بود، دنیا شاد و بی کرونا بود و می توانستی با خیال راحت بروی بیرون ق م بزنی یا خرید کنی، لیست توی دستت را یکی ی کی خط بزنی، آن موقع تا این زمان بارداری بیشتر لیست کارهایم خط خورده بود، نام انتخاب شده بود و حتی ساک بیمارستان منظم شده بود، اینبار تقریبا" هیچ کار عملی جدی ای نکرده ام، فقط لیست نوشته ام، یکی برای کارهایی که باید طی این کمتر از دو ماه آتی انجام شود، یکی برای خریدهایی که باید انجام شود و یکی برای وستیلی که برای بیمارستان باید ترتیب و تنظیم شود.
رایان را دو ماه است از مهد کودک گرفته ایم و انشاالله از هفته آینده دوباره می فرستیم اش و گذاشته ام در روزهایی که او خانه نیست به ترتیب اولویت برای کارها و خریدها بیرون برویم، می خواهم فرش ها را بدهم قالی شویی و همزمان مبل و نهار خوری بخرم تا زمانیکه فرش ها می رسند محموله خریداری ام هم برسد. وای چه حسی دارد آمدن دختر به خانه، اصلا"قبل از این زمان برایم قابل پیش بینی نبود، انگار آخرین بزرگترین اتفاق خیلی مهم خانواده ما دارد رخ می دهد و بعد از آن زندگی به شکل دیگری به پیش خواهد رفت، قبلا" که به قضیه فکر می کردم یا مثلا" زن آبستنی را می دیدم که فرزند اولی هم به دنبال دارد ذهنیتم طور دیگری شکل می گرفت، دلم برایش می سوخت و فکر می کردم بنده خدا با آن شکمش باید دنبال بچه اول بدود و از این دست، اما این روزها وقتی هر روز مهر و عشقم به رایان بیشتر و بیشتر می شود و همزمان منتظر یک انفجار جدید فوق العاده عاطفی در وجود همه مان هستم باز می فهمم که زود قضاوت کرده ام و برای هر رخدادی باید قدم به قدم به انتها نزدیک شد و هیچ کسی نمی تواند هیچ مسیری را بدون طی کردن قضاوت و ترسیم و تصور کند. هر زنی اگر آگاهانه و از خواست قلبی اش آبستن شود و در مسیر قرار بگیرد، با فرض مثبت و رو به بالا بودن شرایط زندگی اش، درواقع خودش را در یک تجربه بی نظیر غیر قابل تکرار قرار داده است، تجربه ای که با تمام سختی هایش پر از زندگی است.
برای رایان یک عروسک خریده ایم، قبلا" هم عروسک داشت اما دختر یکی از دوستان وقتی مهمان مان شد خواستش و علیرغم میلم مجبور شدم بهش بدهم(!!!)، دیشب عروسک را هم در تخت رایان گذاشتم و باهاش خوابید، صبح زود که به توالت رفت، بمحض برگشت از توالت اول عروسک را بغل کرد و منتظر شد پتو را رویش بیندازم، دلم ضعف کرد برایش، کلا" هم وقتی من قصدا" عروسک را( برای تداعی کردن شرایط آینده نزدیک) ناز و نوازش می کنم تابحال عکس العمل بدی نشان نداده است و برعکس خواسته است که او هم ببوسدش و نازش کند. آرزویم این است که رایان از پس هضم این رویداد تاریخی و بزرگ زندگی اش بخوبی بر آید و بتواند با شرایط جدید به بهترین نحو خو کند.
اوایل با توجه به دوری اینجا از همه جای دنیا فکر نمی کردیم دچار چنین داستانی شویم، اما بزودی وقتی کل دنیا درگیر شد و ما هم قاعدتا"مستثنا نبودیم دیدیم که زندگی با تمام تکراری بودن و گاهی تهی بودنش چقدر شیرین بوده و ما نمی دانستیم.
همیشه فکر می کردم چقدر اینجا تنهایم که حتی یک جا برای رفتن و پا روی پا انداختن ندارم، جایی که به تلفن زدنی بند باشد رفتن و انداختنت روی نزدیک ترین کاناپه موجود، حضرت کرونا آمد و دانستیم عجب خوشبخت مردمانی بودیم که می توانستیم گاهی به زور هم که شده خود را وسط یک دورهمی اجباری بیندازیم، یا اگر تنبلی اجازه میداد بچه را تا پارک نزدیک خانه ببریم، بیشتر که بهش حال می دادیم می بردیمش پارک دورتر، هرچه دورتر رضایت بچه بیشتر، تمامش از ما گرفته شد.
وقتی ویروس به اینجا آمد تا همین دو هفته پیش من تکان خاصی نخوردم، تمام فکرم پیش مادرم بود، مادری که تمام عمر برایش زمستان است و در تنور تابستان هم یک چیز پتو مانندی دورش را احاطه کرده است، مادری که بطور رسمی ریه هایش مشکل دارد، تمام سال مراقب کوچکترین سرماخوردگی است تا مبادا بیفتد در چرخه طولانی عفونت و تب و شب بیداری.
از خودم چیزی نمی گفتم جز عالی هستیم و تمام تلاشم را در جهت جدی نشان دادن جریان به اهالی خانه مان در مشهد بخرج دادم، وقتی خواهرم بعلت بار روانی و فشاری که بخاطر مادر متحمل بود تصمیم گرفت از قم که محل تولد کرونا در ایران بود به مشهد برود مردم و زنده شدم تا دو هفته ای که گذشت، با اینکه مادر را رسما" در دورترین اتاق طبقه وسط گذاشته بودند تا هیچ آسیبی متوجه شان نباشد، اما باز هم تمام ترسم این بود که مبادا اینها سوغات برده باشند، که گذشت و بخیر هم گذشت.
همه این نگرانی هایم متوجه آن خانه در گلشهر و آن اتاق مادر بود و بس تا شبی که رایان بشدت تب کرد و مریض شد.
از مهدکودک که آمده بود طبق معمول خسته و گرسنه بود، آبی و نانی و فکر می کنم هندوانه سرد یخچالی کارش را ساخت، بعد هم که نوبت حمام بود و دوش گرفت و خیلی زود خوابید، اما در نیمه شب با صدای ناله اش بیدارمان کرد، ( بچه مان تازه حدود یک ماه و بیش می شود که در اتاق خود و تخت خودش می خوابد اما من همیشه با اندک صدایی از او بیدار و هوشیارم)، خودم را به تختش رساندم، تبش بسیار بالا بود، چک کردم بالاتر از ۳۷ نبود، اما چیزی که من را تا حد مرگ پیش برد ذکر این جمله از زبانش بود که، " مامان! توی گلوم عنکبوت رفته"، منظورش را بدرستی فهمیدم، گلودرد داشت، از غصه و ترس از دست رفتم، آوردیم روی تخت خودمان و سعی کردیم تب را پایین بیاوریم، مسکن دادیم اما قصد خواب نداشت، سخت گریستم، ساعت سه صبح بود، رفتن به بیمارستان در آن شرایط بدترین انتخاب ما بود چون مطمئن بودیم ساعتها پشت در اورژانس معطل خواهیم ماند، ساعت شد شش، تبش پایین آمده بود و از عنکبوت خبری نبود، چیزی خورد و همگی خوابیدیم، ساعت ده بیدار شدیم و به دکتر رفتیم گفت هیچ چیزی جز سرما خوردگی ساده نیست و بروید خانه استراحت کند.
همان یک شب و همان رویارویی ذهن و روحم با تیره ترین احتمال های ممکن کافی شد برای خالی شدن تمام قلب و روانم از سناریوهای احتمالی وحشتناک مشهد، به خدا سپردم شان و روحم جمع شد در خانه کوچک خودم، همینجا که هستم، و به چشم خود قدرت و زور اولاد را دیدم، و کاری که با آدم می کند، یک آن طفل پیش چشمم جان داد و دنیا بر سرم فرو ریخت، حالا تب با چنین میزانی در زندگی هر مادر و فرزندی بارها رخ می دهد و مخصوصا" ما بسیار طبیعی و عادی برخورد می کنیم باهاش اما در شرایط حاضر این واقعه تا مرز نبودن کشاند ما را.
بعد از آن تا کنون سعی کرده ام خودم را جمع و جور کنم و بیشتر مراقب خودم و خانواده کوچک خودم باشم، پسر دو هفته است مهد نمی رود، از طرفی همسر از همین دو هفته پیش بالاخره یک کار نیمه وقت پیدا کرد و مشغول شد، کار خودم اما درست همین دو هفته اخیر آنلاین شده است.
روزهایمان به بازی و نقاشی و کتاب و شعر خواندن می گذرد، از سه روز پیش هم وقتی احتمال موجود بودن ویروس در هوا را فهمیدیم، حتی پیاده روی خانوادگی را قطع کرده ایم و سعی می کنیم از فضای خانه برای قدم زدن و بازی استفاده کنیم.
متاسفانه بنده دچار دیابت بارداری شده ام و کلا" رژیم غذایی تازه ای را شروع کرده ایم، هر دو ساعت حتما" چیزی می خورم اما کم، و این هم خوب است هم بد، خوب است چون قند را تنظیم می کند، بد است چون من آدم سبزیجات خواری نیستم، غذا برای من بمعنی برنج و هر چیز دیگری در کنارش است، آن هم منی که در کل زندگی اخیر ده ساله ام آدم بسیار کم اشتها و نخوری شده ام و تنها در دوران بارداری پسر و اینک اندک اشتها و علاقه به خوردن پیدا می کنم، که باید تحمل کنم و از بیشتر خوشمزه جات ذهنم پرهیز کنم و لااقل کم بخورم.
نمی دانم تا کی خواهم توانست رژیم مناسب را حفظ کنم، تا فعلا" که همه چک هایم خوب و استاندارد بوده اند بجز معدودی( روزی چهار بار باید تست قند بگیرم از خودم و ثبت کنم) ببینیم در ادامه و انتها چه رخ می دهد.
این اتفاق همه گیر و تازه جهان تابحال خیلی درس ها برای ما داشته و دارد، به مرگ گرفتمان و به درد راضی شده ایم، مثلا" حالا دیگر برایم خیلی عادی و سهل است کنسل شدن سفر خواهر به اینجا برای زایمان، چیزی که در ابتدای بارداری مثل محال بود، حالا فقط به این فکر می کنم که خدا کند تا بدنیا آمدن دخترک از گزند این شر و بلای زمینی در امان بمانیم. " آمین"
نمی دانم از کجا شروع کنم، از آخرین نوشته ام پنج ماه و بیش می گذرد و اتفاقات مهمِ بسیاری در این مدت رخ داده است، اول از همه بگویم بعد از یک دوره سخت و مایوس کننده دوباره به زندگی برگشته ام.
سال دو هزار و نوزده سالی پر از موفقیت و دستاورد بود برایم، گواهینامه گرفتم، رایان و خودم دوره جدیدی را در زندگی مان شروع کردیم که در ابتدا طاقت فرسا بود اما گذشت، دیپلما را با کسب بالاترین درجه به اتمام رساندم و ماه مارچ مدرک می گیرم، همسر سیتیزن شد و نامه زمان امتحان سیتیزن خودم هم آمده است، تنها یک اتفاق خیلی ناجوانمردانه در سه ماه آخر سال رخ داد که چرخ اقتصاد خانواده کوچک مان را از کار انداخت و در بدترین شرایط اقتصادی زندگی مشترک مان واقع شدیم، چهار ماه از شروع به کار نسبتاً خوب و مناسب همسر می گذشت که یکروز با روراستی تمام نامه سبکدوشی اش را بهش دادند و روانه خانه اش کردند، گفته بود منیجر از بخشی از روند کار راضی نیست اما هرگز فکر نمی کردیم تا این حد جدی باشد که بیرون بیندازندش که نبوده است و بعد از چند روز و شنیدن خبر انتصاب یک کارمند سابق تازه بیکار شده شان از جای دیگر در پست همسر فهمیدیم قضیه از کجا آب می خورد.
تا الآن بالای ده جا رزومه فرستاده است و بیش از پنج بار مصاحبه شده اما هنوز بیکار است.
از آنطرف ولی من در یک موسسه خوب و خوشنام در همین حوالی خودمان استخدام شده ام و از آخر ماه فبریه شروع به کار خواهم کرد، گرچه کار پارت تایم و سبک و خارج از دانش و تخصص من است اما کار کردن با آن موسسه که گفتم می ارزد به این چیزهایش.
پسر سه سال و یکماه و نزدیک سه هفته عمر دارد و فارسی و انگلیسی اش عالی و فصیح است، بخاطر اتمام دوره درس من روزهای مهد کودکش از سه روز به دو روز تقلیل یافته و این باعث شده دوشنبه و جمعه ها که می رود با خرسندی و اشتیاق بیشتر برود.
خبر مهم و اصلی و مهیج و دوست داشتنی دیگر که مایه نبودن های اخیرم در همه جای مجازی و اینجا شد اما این است که "دخترم باران" در وجودم موجود شده است....
حکایت روزهای سخت اول بارداری و تنهایی و غربت را نمی کنم چون حتی از یادآوری اش حالم دگرگون می شود، الآن حدود دو سه روزی می شود که حس می کنم به زندگی برگشته ام و امروز پس از حدود سه ماه تمام، سلامی دوباره به آشپزخانه کرده ام و خانه بوی آبگوشت گرفته است و همسر و دلبند رفته اند دنبال سبزی خوردن.
براستی تنها زمانی قدر سلامتی ات را می دانی که ازت سلب شود، که از انجام عادی ترین امور زندگی عاجز شوی.
چند بار آمدم اینجا چیزی بنویسم و ننوشته برگشتم. بعد با خودم فکر کردم که چرا اینجا کمتر می نویسم، هزار بهانه آوردم و اینکه وقت ندارم و اینها اما لابلای دلایل رسیدم به اینکه چون در اینستاگرام نسبتا" فعال هستم اینجا نوشتنم نمی آید، بیشتر که فکر کردم دیدم همین است دلیلش، اینستاگرام به آدم این فرصت را می دهد که ضمن عکس های خوشرنگی که از خودت و زندگیت می گیری کلی فخر بفروشی به جامعه پیرامونت، چون همان ها که هر روز می بینی شان و حال و احوال می کنی می بینندت، و خب آن جامعه ای که من تابحال اینجا شناخته ام و رفت و آمد( اختیاری و یا اجباری) دارم من را بعنوان یک آدم حسابی می بینند و این به آدم حس اعتماد بنفس و ارضای نیاز دیده شدن به حد کافی می دهد. بله درست است که اینستاگرام هم یک جایی است که ممکن است آدم از هر قشر و طبقه ای بیننده داشته باشد اما مسلما" برای هر کسی آن جامعه واقعی و قابل لمس است که بهش احساس می دهد.
نمی دانم چطور منظورم را بیان کنم، منظورم این است که اینستاگرام بخاطر بیشتر ملموس بودن و نزدیک بودنش به آدم ارضای خاطر بیشتری می دهد تا وبلاگ، آن هم وبلاگی که با نام مستعار اداره می شود و حتی خواننده های ثابتش هم من را از نزدیک ندیده اند و یا اگر دیده اند نمی شناسند.
ولی باز هم اینجا را همچنان دوست دارم و با همه دور بودن آدم هایش از دنیای واقعی زندگیم خوشحالم از داشتنش.
زندگی بطرز خوشایندی در حرکت است، رایان که اینک دو سال و نه ماه و بیست و دو روز از عمرش می گذرد به درجات بالایی از سخنوری رسیده است. سخنور که می گویم با توجه به شرایط خودمان است وگرنه بچه های این سنی در ایران بدون هیچ مشکلی حتی شاید حرف های فلسفی هم بزنند.
تازگی شروع کرده به پرسیدن تمام علائم راهنمایی و رانندگی، هر تابلویی که می بیند باید برایش خوانده و معنا شود، علامت ورود ممنوع، توقف ممنوع، حق تقدم و علامت سیگار نکشید را بلد است و وقتی بهش رسیدیم بلند میگوید، مثلا، گیو وی ساین، استاپ ممنوعه، سیگار نکشید، سیگار خوب نیست!
ضمن اینکه اگر پیاده باشیم هم باید اسامی تمام خیابان ها را که روی تابلو هست بخوانم برایش.
چند شعر را از یوتیوپ یاد گرفته است اما هر بار که ازش خواهش می کنم برای خاله ها و بی بی اش بخواند طفره می رود.
روزی هزاران بار می آید بغلم می کند و البته با خواهش من بوسم می کند، شب ها یک تایمی مخصوص بوسیدن همراه با قلقلک دارد، انگار دوز بوسه اش پایین می آید، خودش را رها می کند زیر دستم که قلقلک بدهم و همزمان باصدا و محکم بوسش کنم، از خنده سرخ می شود ولی باز هم این نیاز را در چشمانش می بینم.
یک ترم دیگر مانده که این دوره دیپلما را تمام کنم، تا اواسط دسامبر مشغول خواهم بود، دختر افغانی که همکلاسی ام بود از دو هفته پیش کار خوبی پیدا کرد و در جای خوبی مشغول شده، با اینکه سطح من و او یکی نیست( او بعلت زندگی در اروپا زبانش بمراتب بهتر از من است) ولی با دیدن تلاش بی وقفه اش و به ثمر رسیدنش به من هم این اعتماد بنفس را داد که با همین مدرک دیپلما هم خواهم توانست وارد بازار کار شوم و چه چیزی بهتر از ورود به سیستم که بقول همسرم از هر دانشگاهی برای آدم بهتر است.
بنظرم به نتیجه رسیدن و تصمیم گرفتن خودش یک بخش مهم کار است و من به این نتیجه رسیده ام که دنبال کار باشم، و از داوطلبانه شروع کنم، گرچه این ترم آخر خیلی مصروف خواهم بود و امتحانات و کار کلاسی زیاد دارم اما همین به فکر بودن خودش خوب است.
البته این وسط یک برنامه دیگری هم داریم که در این برهه به کار ارجح است و درواقع بعد از ختم این پروژه است که حیات اجتماعی من بطور کامل آغاز خواهد شد. دعا کنید دفعه بعدی که آمدم با خبر خوش بیایم و ازش بگویم!
اول. سال ۲۰۱۹ را اگر چشم نزنیم دارد خوب پیش می رود، با شروع درس من و مهد رفتن رایان آغاز شد، گواهینامه گرفتم، همسر صاحب کاری بهتر از قبل شد، درواقع این سومین کاری است که امسال استخدام می شود، ترس مصاحبه کلا" از وجودش رفته از بس مصاحبه شده، کار آخری به استرس و ترسش هم می ارزید و لااقل برای دو سه سال راحت شدیم از تغییر!
امتحان سیتیزن شیپ همسر هم انجام شد و منتظر روز تقدیمش هستیم.
قرار بود بمحض اخذ سیتیزن همسر راهی ایران شویم، حالا داریم حساب و کتاب می کنیم که آیا تا آخر سال می شود رفت یا نه؟
درست از ختم ترم دوم( سمستر اولم) یک سری کارها که نیاز به تخصیص بودجه و زمان خاص داشت را انجام دادیم، سیستم برق کشی اینجا خیلی جدید نبود، برق کار آوردیم و تمام لامپ ها را توکار کرد، لامپ های پر مصرف اما کم نور را با کم مصرف و پر نور تعویض کردیم، بعدش کل خانه را رنگ کردیم، سه روز کل خانه بهم ریخته بود، رسما" مثل اسباب کشی، اما نتیجه کار واقعا" دوست داشتنی است.
من انسان صبور و قانعی هستم، نزدیک دو سال است خانه را خریده ایم اما شرایط اجازه نداد این کارها را بکنیم، الآن هم چندان تغییر خاصی نکرده ایم فقط دیگر صبر نداشتیم. از هفت ماه پیش هم که تخت مان شکست و انداختیم بیرون روی زمین می خوابیدیم الی همین دو هفته پیش که رفتیم قسطی خریدیم، زندگی کلا" یک چند روزی می شود که لاکچری شده(خخخخخ)!
دوم. هیچ فکر نمی کردم عشق و محبت یک انسان به فرزندش اینقدر رنگ عوض کند و هر لحظه به شکل جدیدتری تبارز کند، مخصوصا"وقتی بعد از یک سالگی با یک تغییر روز افزون، آدم بیشتر کلافه می شود تا عاشق!
حالا اما روزهایی که می رود مهد و از صبح تا شب که همسر از مسیر برگشت با خود می آوردش دلم برایش تنگ می شود، وقتی بقصد نوازش شدن صدایم می کند و بعد بغلم می کند و وای نگو از لحظه ای که داوطلبانه می بوسد، لحظات خاصی اند که هیچکس نمی تواند درک کند جز خود آن مادر.
سوم. زندگی به شکل نرم و لطیفی در جریان است، خز و خیل های حاشیه ای همیشه و هنوز هستند اما در اصل زندگی خللی وارد نمی کنند هرچند گاهی همین خز و خیل و بی اهمیت ها تمام مغزت را پر می کنند هرچند کوتاه.
یکی از این حاشیه های زندگی تنها بودن و غصه بابت این همه بی کسی است، یکبار هدفمند و با اشتیاق سعی کردم این تنهایی را بشکنم، برای بچه ام خاله و عمو و داداش و خواهر درست کنم، دوستی های دور و دورهمی های گروهی و تفریحات هماهنگ سر جای خودش، دلم خواسته بود جایی باشد که گاهی زنگ بزنم بگویم چایی بذار دارم از فلان جا می آیم و یا کجایی بیا آش درست کردم بخوریم، از این مدل صمیمیت و خواهرانگی دلم می خواست، اقدام کردم، ولی متاسفانه ناکام شدم، فهمیدم اینجا و این قسمت از زندگی در این سرزمین پهناور با همه وسعتش کوچک است برای این اقدام بزرگ، آدم ها با پشت و سرگذشت شخص خودشان با تو تعامل می کنند، زمان می برد ساغرِ درون من را بشناسند و در حدش رفتار کنند، ظاهر من را می بینند و سالها طول می کشد که از درونم بجویَندَم، هر کسی از ظن خود یارت می شود، همه هم دلتنگ و تنهایندو برای خودشان پُخی هستند، نمی شود اینجا خودت باشی و با تمامِ خودت قضاوت شوی.
به کاهدان زدم و مدتی زخمی بودم، هنوز هم هستم، ولی رفع می شود. و مطمئنم آدم هایی که در رابطه با من زخم می زنند و با اشتباه خود از من کناره می گیرند جای خالی من را با هیچ کس و چیز دیگر نمی توانند پر کنند، دیده ام که می گویم، تلخیِ من در یک رابطه دو نفره آتش می زند، دشمنی بلد نیستم و نمی کنم، صرفا" بدی کردن با من پشیمانی و درد بسیاری برای فرد مقابل ببار می آورد. معنای این حرف اصلا" این نیست که خدا جوابشان را می دهد و الهی خدا به کمرش بزند و از این حرفها، نه هرگز، منظورم این است که دردِ بدی کردن با من و دنیای بی من برای شخصی که مدتی از محبت خالص من بهره برده بقدری است که بی هیچ دشمنی و بددعا و نفرینی، کن فیکون می شود، زندگی اش مختل می شود، بخدا اینرا من نمی خواهم، این چیزی است که عاید می شود و شده است، برای آرامشش دعا می کنم.