ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

حتی اینجا هم مردان به زنان شان تجاوز می کنند!

یک. اولین باری که دیدم یکی کفش بزرگترش را پوشیده و به خیابان آمده از تعجب شاخ در آوردم، شاید پنج-شش سالم بوده، ولی هنوز تأثیرش در ذهنم هست، خیلی متعجب شده بودم که می شود چنین کار قبیحی انجام داد، دختر همسایه کفش های مادرش را پوشیده و به خیابان اندر شده بود، ذهن من از ابتدای عمرم درگیر نظم و ترتیب بود، هنجار و ناهنجار، درست بودن چیزها، سر جای خود بودن، حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم کاش اینطور نبود، کاش همانموقع که  میخکوبِ رفتار بشدت ناهنجار دخترک همسایه شده بودم برایم توضیح می داد که می شود گاهی کفش بزرگترها را پوشید، دنیا به آخر نمی رسد اگر نوک انگشت پایمان به خطوط سیمانی خط کشی شده اصابت کند!

دو. مادربزرگ مادری ام اگر داشت داستانی تعریف می کرد و می رسید به بخش ناگفتنیِ رابطه جنسی، از گفتنش ابا می کرد و بجای هر کلمه دیگری می گفت، "همسرش بهش تجاوز می کرد"، یا مثلا" "وقتی همسرش بهش تجاوز کرد و بچه دار نشدند"...، آنموقع شاید به نسبت سنم خندیده بودم، ولی حالا وقتی یادم می آید با خودم می گویم پر بیراه هم نگفته بوده، و با توجه به سوژه داستان هایش که معمولا" در کوهستان های هزاره جات واقع می شدند، و با تعاریف جدید و مدرن این نوع رابطه می شود حدس زد نود درصد روابط جنسی سوژه ها تجاوز بوده اند، و نه یک رابطه جنسی سالم و دوطرفه!

سه. یکی دو سالی که در کابل زندگی مشترک داشتیم و نوروز می آمد شور و شوق عجیبی برای سفره هفت سین و سبزه داشتم، سفره هم انداختم به حساب خودم، سبزه هم پروراندم، ازشان عکس هم گرفتم، دوستان هم کم و بیش همین حس و حال ها را داشتند، آخر بهار در کابل بهار بود، هوایش تازه می شد، بخاری ها جمع می شدند، زنها با شور و شادی بقایای سیاهی های زغال ها را می زدودند، هر سال فرش ها را می شستند، دیوارها را حتی، اینجا اما علیرغم تصور قبلی و قلبی ام اصلا" حالش را ندارم، هوای بهار ندارد، خوب بهار نیست، مزخرف است وقتی هوا دارد پاییز می شود و تنت پوست می اندازد بروی سبزه بکاری، این ناهماهنگی این قاره ی جنوبی هم بدجوری ما را از روحمان دور کرده است، بگذریم که میزبانِ هیچ ایرانی و افغانِ دوستدار نوروز هم نخواهیم بود. تمام شد رفت، کاش یکبار دیگر بتوانم بهار را در کابل یا تهران تجربه کنم.

آه تهران گفتم روحم پرواز کرد به اتوبوس های جردن- تجریش، اگر اسفندی در تهران بودید بروید سوار یکی از اتوبوس های هر جا تا تجریش بشوید و برگردید، در تجریش پیاده شوید بروید بی هدف بگردید، اگر اسفند باشد و مخصوصا" اواخر اسفند باشد و تو در تجریش بی هدف و تنها بگردی و شور و شوق آدم ها را ببینی دلت تازه می شود، شور و شعفی که به این راحتی ها بدست نمی آید، آنوقت از سال می فهمی هنوز مردم خنده را از یاد نبرده اند، هنوز دلیلی برای بی هوا لبخند بر لب داشتن وجود دارد.

این حس در کابل از نیمه ماه رمضان تا عید فطر بین مردم بروز می کند، مردم خرید می کنند، بازارها شلوغ است، هر کسی به اندازه جیبش چیزی برای به خانه بردن دارد، فقط یکی از فاینست خرید می کند و یکی از گاری های کوته سنگی، آخ که چقدر دلم شرحه شرحه است از خاطر گاری های کوته سنگی، حتی اگر دو افغانی باقی پولت بود، گاری چی بهت بر می گرداند، مردم هنوز آدمیت می دانند، و من حتی زمانی که منتظر تاکسی یا اتوبوس بودم و هزار بار زیر دست و پا می شدم به کسی دشنام ندادم، آخ که چقدر کفش ها و بوت هایمان گلی می شدند، و باید با هر بیرون رفتن و بازگشتن در این فصل می شستی شان، اینها دردهای پوستی ما بودند، می شد ازش گذشت، از ماهی های مرده در گل و لای زیر پل سوخته و فریادهای گاهِ جان دادن شان که سوده تعریف می کرد چه؟ من چرا نمردم یکبارگی از اینهمه درد؟ و چرا در این غروب شبیه پاییز دارم ذره ذره با یادآوری شان دلم را خون می کنم؟

انگار نمی شود از یک جای سفید کابل گفت و وسطش سیاه نشد....

چهار. به خودم آمدم دیدم، از بس فوبیای چاق شدن داشته ام رو به لاغری برده ام، لاغری مشکلی نیست، دارم ضعیف می شوم، اینرا اواخر فهمیده ام، وقتی طی ماه گذشته یکهو احساس ضعف و افت شدید فشار خون بهم دست داده و می دهد، من همیشه انسان قوی و سرِ پایی بوده ام، هیچ وقت دوست نداشته ام ریقو و لرزان باشم، شخصیتم و تحرکم اجازه این تغییر را بهم نمی دهد، هراسان شدم، حالا دو سه روز است به زور شام می خورم، به زور، جدی من از کی آدمِ نخوری شده ام؟ این قلم یادم نمی آید اما هرگز یادم نمی رود و البته چون لکه ننگی بیادم مانده است روزگارانی که دانشجو بودم، که چگونه همیشه مثل خرس گرسنه بودم و می خوردم، نمی دانم هدفم چه بود اما چه گرسنه و چه سیر، چه پلو و چه آب دوغ خیار، مثل گاو می خوردم، نمی دانم شاید اقتضای زمان و مکان بوده، شاید بخاطر خوابگاهی بودنم بوده، و خوابگاهی بودن همیشه برای من یادآور نداشتن ها و فقر است، البته کسانی هم که فقیر نبودند هم گرسنه می ماندند، و این ربطی به فقر کسی نداشت در خوابگاه، ملت از گشادی در رنج بودند و شاید نمی خوردند، یک هم اتاقی داشتیم که والدینش بخاطرش یک یخچال خریده و در اتاق گذاشته بودند، هر ماه هم برایش بسته های گوشت و ماهی و مرغ و قارچ و سبزیجات بسته بندی فریز کرده می آوردند، دخترک وقت نداشت و رمق نداشت بپزد، هر چند وقت یکبار همه اش را یکجا پخته و دلی از عزا در می آوردیم، تو فکر کن مادر پدرش فکر می کردند این هر وعده شامش یک تکه از آن بسته هاست در حالیکه ماهی یکبار همه را باهم در جوار هم اتاقی ها می خوردیم، چه ثوابی کسب کردند بخدا، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!

پنج: دختر برادر دارد عروس می شود، چهارم فروردین تالار رزرو کرده اند، بقیه خریدها را انجام داده اند وسایر کارها انجام شده، لباس عروس و تاج و مخلفات  دیده اند و می رود که برود، و من باز هم نیستم، البته اینبار اگر می توانستم هم شاید نمی رفتم، شش ماه بعد از ویزایم تنها بخاطر مجلس دخترم صبر کردم و این پا و آن پا کردند، خب دختر را که دادی به شوی باید ازش دست بشویی و امورات را به خاندان شویش بسپری و خاندان شوی دخترم نامردی کردند.

پ ن: نه بابا من خودم توهم حاملگی گرفته بودم به خیال خودم، کلی هم احساسات ناب مادرانه به خودم تحمیل کردم، از آن خبرها نبود!

میله ی زنانه در استخر!

رفتن به استخر یکی از برنامه هایی بود که دوست داشتم اینجا دنبالش باشم، نه برای تفریح که برای کمی با خود بودن و تمدد اعصاب! من همیشه تنهایی به استخر رفته ام، هر چه دور و بر آدم خلوت تر، استفاده آدم بهتر و بیشتر، گاهی البته آدم دوست دارد با دوستانش برود آب تنی، شوخی کنند و باهم بخندند، من اما همیشه دوست داشته ام تنهایی بروم استخر، بگذریم، دختر دایی با بچه ها و همسرش همیشه به استخر می رفتند، وقتی من آمدم بهم پیشنهاد داد با آنها برویم، راستش برایم راحت نبود، ما تا آنموقع به بیچ رفته بودیم، اما خاصیت بیچ و استخر فرق دارد، استخر فضای سرپوشیده ای دارد که آدم ها را به هم نزدیکتر می کند، نمی دانم حس کردم دوست ندارم به آن نزدیکی با مردان و زنان دیگر میان یک آب قرار بگیرم، خب البته که اگر قرار می شد بروم استخر باید مایوی مناسبی می پوشیدم، و مایوی مناسب تعریف شده برای بانوان محجبه همان مایوی اسلامی است، که از نظر من اسلامیتی درش نیست جز اینکه آدم ها را حریص تر به کشف تَرَک های ایجاد شده از اندامت بر روی آن جنس خاص لباس می کند، لباسی به آن چسبناکی که با خیس شدن چسبناک تر هم می شود پوشیدنش عین نپوشیدنش است، یعنی چیزی فراتر از این دو تکه هایی که ملت می پوشند لب بیچ!

نرفتم باهاشان، بعد فهمیدم در طول هفته دو ساعت مخصوص بانوان دارد، سریع السیر رفتم عضو شدم.

اولین جلسه خیلی تاریخی بود، احساس خوبی داشتم، غذا خورده بودم و گرسنه نبودم، دلم می خواست دو ساعتم را حسابی خوش باشم، واقعا" من عاشق آبم، تنها بودم، البته قرار نبود در جلسه اول تنها باشم، اما دختر دایی و دوست زیر قولشان زدند و تنها ماندم، خلاصه، مایو، حوله و لباس برده بودم، تا رختکن همه چیز همانطوری بود که باید باشد، اما بعد از عوض کردن لباس ها هر چه بدنبال کمد گشتم پیدا نکردم، اهل سوال پرسیدن هم نیستم، دیدم ملت لباس عوض می کنند و کمپلت با وسایلشان می روند داخل فضای استخر، من هم دنبالشان کردم، درون محوطه استخر، اینبار علاوه بر کمد بدنبال دمپایی هم می گشتم، اما پیدا نمی کردم، بالاخره از یکی از خانم های مسئول پرسیدم کمد های تعبیه شده برای لباس ها و وسایل ملت کجا واقع شده اند، گفت اینجا اما باید سکه دو دلاری داشته باشی، نداشتم، باید سکه می انداختی داخلش و کمدی اجاره می کردی، این یک!

دوم اینکه بدون سوال پرسیدن دیدم اینجا رسم دمپایی گذاشتن برای ملت را ندارند، و مردم باید خودشان دمپایی بیاورند، چندش آور بود اما بعد بهش عادت کردم و با پای برهنه می گشتم، بعد موضوع چندش آور دیگری که برایم رخ داد این بود که می دیدم ملت بدون اینکه دوش بگیرند وارد استخر می شوند، و هیچ مسئول و مأموری وجود نداشت که آدم ها را بابت دوش نگرفتن از استخر بیندازد بیرون، همین در رابطه با آدم های دیگری که بجای مایو با لباس داخل استخر می شدند هم صدق می کرد، با شلوارک، تاپ، بلوز آستین بلند، و حتی شلوار گشاد داخل استخر می شدند، از تنبلی و خساست برخی در تهیه نکردن مایو که بگذریم، فهمیدم بعضی بانوان سودانی و اعراب دیگر بخاطر حرمتش مایو نمی پوشند، اینرا در جلسات دوم و سوم توی سونا ازشان شنیدم، از نظر قانون داخل استخر هم مایو الزامی نبود، (شاید هم برای این شیفت که معمولا" بانوان محجبه ازش بهره مند می شوند اجباری نیست و با خودشان گفته اند بگذاریم هر طور شرعشان دستور می دهد بیایند آب بازی کنند!) و این برای منی که یکی از وسایل تمدد اعصابم دید زدن بانوان خوش تیپ با مایوهای متنوع و رنگارنگ و زیبا در استخر است، مزخرف بود، که ببینم زنان چاق و چله با لباس می آیند داخل استخر، چه فکر می کردیم چه شد، صد رحمت به بدترین و دور افتاده ترین استخر مشهد، به خدا قدر نمی دانستیم، کافی بود مسئولین استخر در پی چک کردن ها و معاینات سخت بدنی بفهمند آن زیر یک لباس زیری داری، بیرونت می کردند، اینها چطور با تمام لباس هایشان می آیند داخل استخر و این مجاز است؟

گاهی هم این آزادی بی حد و حصر و احترام به خواست آدم ها حق دیگران را ضایع می کند!

از اینها که بگذریم، آب استخر مثل آب روان رودخانه بود، انگار نه انگار کلر دارد، و این برای من که همیشه فکر می کنم استخر هر چه بیشتر بوی کلر بدهد بیشتر تمیزو میکروب زدا است وحشتناک بود، این هم بر می گردد به رعایت بیش از حد این خارجی ها که نمی خواهند مثلا" کسی اذیت بشود و کلا" دوزشان پایین است در هر چیز، استفاده از کلر هم یکی از آنها.

کلاه؟ پفففففففف! کلاه اصلا" معنایی نداشت، ملت موهایشان را همینطور توی استخر ول کرده بودند، همه اش داشتم بک آپ می زدم به ایران، یک لحظه کلاهت از سرت می افتاد تا بخواهی برش داری صد نفر سوت می زدند که خانم کلاهت را بپوش استخر را لجن گرفت!

خلاصه اینکه حالم گرفته شد، از جلسه بعد هم کلا" از خانه با دمپایی رفتم، از این شصتی های پنج دلاری که همه حتی در خیابان و بازار هم می پوشند، پوشیدم که مجبور نباشم باز کفش را بگذارم توی پلاستیک، دیگر تلفن و کیف پول و کلا" کیف نبردم، حوله ام را داخل یک پلاستیک برده و آورده ام، تا لازم نشود دو دلار دیگری هم بابت کمد بدهم، والا!  

پ ن. میله با تلفظ مِلِه در لهجه کابلی تفریح و تفرج را گویند!

دردهای من، گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست...

یک. می خواهم تغییراتی که از وقتی اینجا آمده ام در زندگی ام بروز کرده را لیست کنم، من یک آدم ظالم در رابطه با جسمم بوده ام، هنوز هم هستم، می خواهم یک اقرار بزرگ بکنم درباره اینکه من کسی بودم که در تمام طول زندگی ام و طی شبانه روز آب نمی نوشیدم، نهایتِ استسقایم را در اوج تموزها با جرعه ای آب ارضا می کردم، فقط وقتی آب می نوشیدم که داشتم می مردم، آب در منوی زندگیم جایی نداشت، یعنی هیچوقت قبل از اینکه بیایم اینجا آب نمی نوشیدم، همراه داشتن بطری آب معدنی بنظرم کاری لوس و مسخره بود، سالهایی که دانشگاه می رفتم و از صبح تا شب کلاس داشتم آبی همراهم نبود، فقط چای می نوشیدم، شاید نسکافه ای، ولی از وقتی اینجا آمده ام و یکی دو بار بد رقم گرما زده شدم فهمیدم دلیلش از سقوطِ آبِ بدن است و برای جلوگیری از گرمازدگی باید باید حتی اگر تشنه نیستم و یا نمی خواهم، آب بنوشم، حالا بعد از چند ماه ناباورانه تشنه می شوم و آب می نوشم، هر وقتِ ظهر، ابتدای شب، حتی صبح زود!

دوم اینکه علاوه بر آب، من هرگز وقتی مثلا" می رفتم بیرون یا کلاس یا بازار یا هر جای دیگر، چیزی در  کیف همراهم نداشتم برای خوردن، هیچوقت، از صبح تا شب هم اگر بیرون می بودم دریغ از یک بیسکوئیت که در کیفم باشد، اگر خیلی بهم فشار می آمد شاید می رفتم یک چیپس می گرفتم و می خوردم، عادت نداشتم بین روز و در بیرون چیزی بخورم، حالا هر روز صبح یک عدد سیب و یک عدد موز، بعلت راحت خورده شدنشان در کیفم می گذارم و برنامه خوردنشان هم بریک تایمِ دوم و گاهی اگر داشته باشیم سوم است، اولین بریک باید کافی بنوشم با بیسکوئیت! همه اینها علاوه بر خوردن صبحانه است که البته این قلم را همه عمرم رعایت کرده ام!

سیب را قبل از این بعنوان میوه نمی شناختم و خوشم نمی آمد سابقه اش هم برمیگردد به دوران کودکی ام که نمی دانم چرا دندان هایم آنقدر حساس بودند و مخصوصا" با سیب های خیلی ترش و سفت مور مور می شدند، کلا" بدم آمده بود ازش و تنها وقتی بسراغش می رفتم که هیچ گزینه دیگری روی میز نبود برای خوردن!

موز را هم از وقتی شنیدم خاصیت ضد افسردگی دارد می خورم، هم اینکه بی آزار است و راحت می خوری اش!

یعنی الآن همکلاسی هایم می دانند زنگ دوم من یک موز از  کیفم در می آورم و می خورم!

خودم هم خنده ام می گیرد گاهی، اما اینها تغییرات بسیار بزرگی اند که بعلت محیط و شرایط روی من اعمال شده اند و راضی هستم ازشان.

دو. در شبکه "ای بی سی 24استرالیا" یک خانمی بنام کریستینا هست که گوینده اوضاع جوی و آب و هوای کشور است، از روزی که آمده ام می بینمش، در واقع من تمام گوینده های خبر این شبکه را خوب نگاه می کنم و با زوایای صورت، موها و چشم هایشان آشنا هستم، اینرا گفتم که بگویم با اینکه کریستینا همیشه ایستاده و تمام قد جلو دوربین بود و اوضاع جوی را گزارش می داد، و هر روز می دیدمش، یکباره متوجه شدم که باردار است، بعدش هر چه فکر کردم نفهمیدم چرا قبلا" نفهمیده بودم، نتیجه گرفتم که شاید تا روز واقعه لباس های گشاد می پوشیده و یا نیمرخ به دوربین نایستاده بوده، چه می دانم شاید یک شبه بچه اش بزرگ شده.

 از آن روز ببعد هر روز شکمش را اندازه می گیرم که وای ببین بزرگتر شده، گاهی به شوخی به همسر می گویم بیا ببین بچه اش لگد زد!!!

سه. دارم جایگاهم را می فهمم، باید هنوز بگذرد و من بیشتر بفهمم، اینکه کجایم، زمان می برد تا بفهمم آنچه بوده ام و کرده ام و با خود آورده ام گاهی هیچ است، باید شرایط جدیدم را زندگی کنم، آنچه بوده ام و کرده ام مهم نیست، باید تازه بشوم، و البته این خیلی سخت است، و برای این فهمیدن از هر فرصتی استفاده می کنم، هر کسی را بشود دید می بینم، با هر کسی بشود صحبت کرد صحبت می کنم، در هر برنامه ای بتوانم خودم را بگنجانم می روم، و حاضر نیستم حتی یک دقیقه از کلاس هایم را از دست بدهم، این برایم مثل روز روشن است که شرکت در کلاس های زبان چقدر در درک این جامعه و روان تر شدن زبانم کمک کرده و می کند، کاراییِ هر یکساعتی که اینجا می گذرانم برابری می کند با ساعتها کورس و کلاسی که در افغانستان گذرانده بودم. شاید گاهی شرکت در محفلی یا نشستی با اکراه بوده است اما رفته ام و چیزی یاد گرفته و برگشته ام، شاید ساعتی از استراحتم را گرفته باشد و مجبور شده بوده ام پیاده مسیری را بپیمایم ولی دوست داشته ام بروم، این اتفاق بیشتر هم از مجرای برنامه های رضاکارانه استرالیایی هاست تا افغان ها، و در مجالس افغانها اکثر اوقات سنگین و خسته می شوم، از سطح سواد و درجه فرهنگی که با خود حمل می کنند ولی همان هم درسی ست برای من، باید جامعه ام را اینجا هم بشناسم، هر چند کمی سخت است که خودت را مجبور کنی مجله ای را بخوانی که با ادعای سابقه دار بودنش هیچ چیزی برایت و برای جامعه ندارد جز چند نوشته فیس بوک طور و یکی دو تا بد و بیراه کاملا" بیسواد و مغرضانه به مسائل سیاسی و گاها" مذهبی، یعنی چیزی که در افغانستان اصلا" قابلیت چاپ ندارد و بعلت گران بودن مصارف و نداشتن دونر ملت به حدی از اجتهاد و عرفان(!!!) رسیده اند که بدانند هر مزخرفی قابلیت خواندن ندارد، اما اینجا....

مجبورم بخوانم تا بفهمم کجاییم، کجاییم را می گویم چون بخواهم و نخواهم من جزء این بقول اینها کمیونی تی ام و این موضوع اینجا خیلی پررنگ است که متصل به کدام جامعه هستی و برای جامعه ات چه کرده ای، میزبان های ما می دانند با آسیب پذیرترین و کم سوادترین اقشار مهاجرین روبرو هستند و همزمان با کارهایی که خودشان در اهلی کردن ما می کنند به سرشاخه های این کمیونی تی ها هم تکیه دارند و آنها را حلقه اتصال بهتر خود با جامعه مهاجر می دانند، آنها خوب می دانند با چه کسانی طرفند مگر خلافش ثابت شود اما ما اکثر اوقات برعکس هستیم، هر کدام ادعای یک دنیا دانش و فضل را داریم مگر خلافش ثابت شود،( غرور افغانی و داستان های تمدن هزار ساله و ازین افسانه ها)! همین امروز داشتم با همکلاسی درباره اینکه بدترین و بی ارزش ترین و مزخرف ترین و شرمسارکننده ترین پاسپورت دنیا را دارا هستیم بحث می کردم و او هرگز حاضر نبود اینرا بپذیرد و از غرور و افغانیَّت بسیار سرخ شده بود و من خیلی بهش غبطه خوردم که اینقدر خوشحال است و انگار نه انگار چقدر منفور و بی آداب و بدبخت و زشت و عقب مانده هستیم در دنیا!

پ ن: صرفا" اینجا بد می گویم تا کمی راحت شوم، در عمل بیشتر سعیم بر گذشت است و تلاش بیشتر، و سخت باورمندم اگر به عنوان یک انسان فقط حتی خودم را بشناسم و بفهمم چه باید بکنم موفق بوده ام و حتی اگر بتوانم برای یک نفر، یک همشاگردی، یک همکار، ایده ای نو داشته باشم کافیست! ولی مهم اینست که گاهی یادم می رود، مثل سالهای اول بامیان، ولی آنها با جان و دل این نگرانی و تلاش ما را می بلعیدند برای تغییر اما اینها، خدا را بنده نیستند با سی تی زن شیپ استرالیایی شان!

 

 

هزاره زنده کرده اند بدین هزارگی!

دانشگاه موناش ملبورن یک تحقیقی روی دست گرفته با موضوع "میزان افسردگی پس از زایمان در مهاجرین و پناهندگان در استرالیا"، رسیده بود به بخش افغان ها، برای انجام این تحقیق پرسشنامه هایی طرح کرده اند، و پرسشنامه ها را به زبان جامعه آماری شان ترجمه کرده اند، برای تکمیل کردن پرسشنامه ای که برای افغان ها طراحی شده بود از عده ای از بانوان افغان دعوت کرده بودند تا طی یک نشست ترجمه را دیده و نظر بدهیم، بانوان حدود ده نفر بودند، ایرانی گک، کابلی، کویتگی و اصیل وطنی، ترجمه ها را به دست ما دادند، مسئولِ داستان یک دختر هندی زیبا بود، گفتم انگلیسی اش را هم به ما بده تا بهتر تطبیق کنیم، تأکید داشت که، نه، ترجمه درست است یعنی لااقل اینطور انتظار داشت، ادامه داد که هدف ما تطبیق این ترجمه با تک تک شماهاست، می خواهیم بفهمیم این یک صفحه ترجمه برای شما ده نفراز نظر نوشتاری و گویش مفهوم است یا نه.

حالا ترجمه به چه زبانی است؟ گفت زبان هزارگی، جل الخالق، شما یک نهاد معتبر دانشگاهی هستید، زبانی بنام هزارگی نداریم، منظورتان زبان دری است؟ پاسخ نه بود، حاضرین بجای دخترک شروع کردند به توجیه کردنِ من، این زبان هزارگی است، مگر شما نمی دانید زبان هزارگی داریم؟ ببینید ما در زبان هزارگی کلی لغت و اصطلاح داریم که در دری نیست، زبان فارسی که اصلا" حرفش را نزن، آن را که هرگز نمی فهمیم، خلاصه کنم، برایشان دو لهجه امریکایی و انگلیسی از یک زبان مفهوم بود اما اینرا در زبان دری نمی پذیرفتند، و تا حد یکی بودن دری و فارسی توافق داشتند(خیلی ممنون و متشکر) اما هزارگی هرگز، و هزارگی می رود که یک زبان بین المللی باشد، به همت هزاره های راسیست کویته!

بعد در یک جمع باسوادتر این مسأله را مطرح کردم، گفتند: ببینید جامعه استرالیا سالهاست دارد مهاجرین هزاره که بیشترین شان از کویته پاکستان می آیند را ساپورت و حمایت می کند، این جامعه طی سالها به اینجا پناهنده شده اند، دولت و تا حد بالایی ملت استرالیا از این قوم در افغانستان و میزان رنجی که کشیده اند باخبرند، می دانند که این قوم در افغانستان اقلیتند و به این خاطر مورد ظلم های تاریخی واقع شده اند، این بر این دولت هویداست، و خب، این جامعه وقتی به اینجا آمده اند و برای انجام کارهای اداری شان نیاز به مترجم داشته اند، مترجمانی از بین خودشان پا به عرصه گذاشته اند، و برای این گروه ترجمه یک مترجم کابلی با لهجه دری و صد البته فارسی مفهوم نبوده و نیست، و خب اکثر اینها سوادشان را از ایران و افغانستان فرا نگرفته اند، و اکثرشان به اردو و نهایتا" انگلیسی بلدیت و اشراف دارند و نه به زبان دری یا فارسی، بنابراین ترجمه هایشان که در طول دهه ها در تمام استرالیا برای خود همین جامعه پسندیده بوده و هست، مقبول افتاده، و جامعه استرالیا حالا هزارگی را هم به نام یک زبان برسمیت می شناسد، یعنی رسما" آنچه در ذهن ادارات استرالیا جا افتاده این است که، زبان های(!!!) فارسی،دری و هزارگی در الفبا باهم یکی اند ولی تفاوت های بسیاری در لهجه و تعابیر و اصطلاحات دارند و این تفاوت های ساختاری بقدری است که هر کدام را یک زبان مجزا کرده است، یعنی دقیقا" با این تفسیر ما زبان استرالیایی، بریتانیایی، امریکایی و کانادایی داریم!

رگ های گردنم برآمده بود، مخصوصا" وقتی دخترک سعی داشت من را از این جهل مرکبم خارج و به چرخه ی عاقلان رهنمون کند، رگ های او هم برآمده بود و با احساسات شدیدی از بین المللی بودن زبان هزارگی می گفت، دلیلش هم همین موجود بودن مترجم های هزارگی در تمام ادارات اینجا بود،(دقیقا" دنیای کوچکش از کویته به استرالیا تغییر کرده بود، آنجا تمام دنیا کویته بوده است و اینجا تمام دنیا استرالیاست، باز هم شکر لااقل دنیا کمی بزرگتر شده است.) یعنی  وقتی اینها به رسمیت مان شناخته اند تو برو کشکت را بساب وطن فروش نادان!

ترجمه هم اینطوری بود، " مو از شمو خاهیش دری کی در موریدی ازی قد ازمو همکاری نموده تا بلده شمو راهی حل ره نشو بیدی.."

مثلا" اگر بخواهیم همین را به زبان(!) مشهدی بگوییم:" مو ازِتا مِخِم که در ای مورد با ما همکاری کُنِن تا بِرَتا راه حل رَ نشون بِدِم."

یعنی یک جامعه یا آنقدر تنبل و بی سواد است که الفبای زبانش را در حد الفبا بلد است و نمی تواند زبان اداری اش را از روی کاغذ بخواند و بفهمد یا آنقدر احمق است که فکر می کند می تواند با الفبایش به هر شکلی خواست رفتار کند و هر طوری خواست بنویسد ولو برای عام فهم شدن زبان.

یعنی آدم فکر نمی کند بعضی ها چقدر درجه شعورشان پایین است، هر چند این پدیده معلولِ علت های بیشمار تاریخی و جغرافیایی است، و آدم ها طبق محیط اولیه شان شکل می گیرند و نهادینه می شوند و تغییرشان سنگین و گاهی غیر ممکن است!

از آنروز به بعد تصمیم گرفتم بروم مترجم بشوم، ولی مترجم شدم هم احتمالا" هیچ ارباب رجوعی از این دریای هموطنانم نخواهم داشت چرا که زبانم را نخواهند فهمید، آخر احتمالا" من به زبان فارسی ترجمه می کنم.

از مرد چشم شیشه ای ام(4)!

بعد از یکهفته به همسر این ایمیل را فرستادم، بعدش رفتم خوابیدم، می دانستم همان دقیقه ی ارسال می خواند و زنگ خواهد زد، زنگ زد، گیج و هیجانزده بود و فقط بعد سلام گفت: ایمیل را گرفتم، بعدا" زنگ می زنم!

و من به خوابم ادامه دادم!

سلام!

تمام نوشتار بولت شده اند،یعنی از سین سلامم تا ظ خدا حافظم مهمند در این نامه، پس پیشنهاد می کنم بجای دنبال لغت خاص یا بله گشتن تمامش را به دقت بخوانید! 

این نامه مثل امتحان اوپن بوک است، هر جایش را جدا بخوانی به پاسخ نمی رسی!

طبق توافقی که بین ما حادث شده بود، بایستی راجع به اضلاع چارچوب از پیش تعیین شده مان بحث و تبادل نظر صورت می گرفت. ما ابتدا به ذکر مهم ترین مسائل موجود و یا قابل طرح در زمینه های مختلفی که در آن اضلاع می گنجید صفحاتی نگاشتیم، نوشته های همدیگر  را به  دقت خواندیم و نکته برداری کردیم و سپس طی سه جلسه مکالمه تلفنی مفصلی که داشتیم به بحث و روشنی اندازی در مورد مسائل قابل بحث و سوال بر انگیزمان و همچنین روی نقاط اشتراک و افتراق هایمان پرداختیم.

و تمام این بحث ها در محیطی عاری از مسائل جانبی دیگر و در فضایی منطقی انجام گرفت. نهایت امر در حالیکه از نظر بنده و شما دیگر جای بحثی باقی نبود و موردی بی پاسخ نمانده بود، از شما مهلتی دوباره برای ارزیابی ها و دقت نظر بیشتر و جمع بندی کلی از حرف هایی که زدیم و مطالبی که نوشتیم، خواستم تا طی این روزها نظر و نتیجه نهایی خودم را طی نامه ای تحلیلی به شما بدهم.

از بهار 1383 تا بهار 1389 ، که ما و شما همدیگر را دورادور می شناسیم و از هم خبر داریم 6 سال تمام می گذرد، و اگر آنطور که گفتید، در حب و خواستن قلبی تان همیشگی و ثابت بوده اید، (با تمام آن بحث ها و تفاسیری که بنده در کابل از رفتار سهل و آسان گیر شما داشتم، که چطور می شود انسانی ، بهتر بگویم مردی، کسی را بخواهد، بر گزیند و برای دستیابی بهش کاری نکند ؟ در آن سال های به آن با شکوهی و جوانی که کافیست عاشق باشی تا دنیا را داشته باشی، کافیست به کسی دل بسته باشی و سخت ترین شب ها را دوست بداری تا با رسیدنش و در خود رفتنت به محبوبت بیندیشی، فارغ از قیل و قال مدرسه و همدرس هایت،.......)با همه این تفاسیرِمن و حقیقت داشتنش، امروز روز دیگریست. من فکر می کنم هیچ و قتی مثل حالا و هیچ روزهایی به جز این روزها نمی توانست من را به این اندیشه وادارد تا درمورد شما غور کنم. آدمی بنده زمان است، در دست زمان، و با گذر زمان از خامی به پختگی، از کجی به راستی، از نادانی به شعور و از تهی بودن به دارایی می رسد، و خیلی کارها باید بشود، خیلی راهها باید رفته شود، خیلی شیشه ها باید شکسته شود، آینه ها زنگار بگیرند تا آدم بفهمد چقدراست و کجای کار است و چه باید بکند و چه می خواهد؟

نه اینکه چون من تا بحال نخواسته ام یا نتوانسته ام راجع به درخواست شما بیندیشم، از خامی من و چون شما فقط خواسته بودید و منتظر شده بودید از پختگی شماست! نه! بلکه مراد از خامی و ناپختگی هم درنحوه خواستن شما بوده است و هم در عدم غور بنده، وادعای پختگی  نیز، هم در نحوه بیان مجدد شما هویدا بود و هم نحوه دید من به زندگی!

آنطور که گفتم برای من قبل از هر معیار پیدا و پنهان سرنوشت ساز دیگری که بایسته و شایسته است که وجود داشته باشد، علاقه ی ریشه ای و پیریست که دوست دارم در طرف مقابلم رشد کرده باشد. بقول آن شاعر که تعبیرِ "دیر دوست داشتن"، را در ابراز این کهنگیِ حب بیان می دارد، "دوست دارم دیر دوست داشته شده باشم!!!"

نمی دانم شاید نباید اینها را الآن بنویسم، اما از بخت و اقبال توست یا احوال فعلی این زن خردادی که بر کیبورد فشار می آورد؟! این انگشتان من نیست! ریشه ای بودن و دیر دوست داشته شدن از آنرو با اهمیت است که تجربه مردم دنیا ثابت کرده است که آنها که زود جوش و زود باور و آتش فشانی و نا بهنگام عاشق می شوند به همان ترتیب، خیلی زود از تب و تاب و عشق و نیاز می افتند و آنها که خیلی زود و مفت بدست می آورند زود و رایگان بر باد می دهند.

من در تمام نامه ها و مکالمات کوتاه و یا طولانی مدتی که باهم داشتیم، اگر بهره ای از آدم شناسی داشته باشم، و اگر باورم راست بگوید، دانستم که شما با همه عدم ابراز هایتان، در همان ابراز های اندک و تلاش کوتاهتان، لااقل استوار و ثابت قدم بوده اید، و می توانید من را درک کنید و پتانسیل تفاهم با من را دارید. از این جهت می گویم پتانسیل که معتقدم هیچ دو آدمی نمی توانند بدون هیچ تلاش و خواست قبلی به تفاهم برسند و برای ایجاد تفاهم باید دارای خصایص مشابهی باشند تا در مسیر تکامل و تفاهم همدیگر بتوانند بی آسیب و گزند بمانند.

من، با امید و تو کل به خدایم که چون تو، مطمئنم دوستم دارد، و مراقبم است، با تکیه برایمان قلبی خودم و با اعتماد به حب ریشه ای شما، به درخواست شما پاسخ مثبت می دهم. و می دانم از این پس تنها باید توکل کرد و تدبیر ها را بکار بست تا به آنچه می خواهم دست یابم، و از خدا برای خودم آن ایمان و اطمینان قلبی را می خواهم تا برای یک زندگی آرام و عاشقانه به یاری ام بیاید. غیر از آن از خدا می خواهم شما نیز همان مردی باشید و بشوید که در شعرهایی که دوست دارم می گویند.

امیدوارم در انتخابت ، عاقل، در زندگی ات ، عاشق و در تمام عمر از خرداد 1389 سپاسگزار باشی!

                                                                                                      خدا حافظ و نگهدارت

                                                                                                       ساغر، خرداد 1389

پ ن: یک صفحه دیگر هم نوشته بودم در ادامه مبنی بر اینکه حالا چه کارهایی باید بکنیم، و سایر امور را با چه ترتیبی به انجام برسانیم، اموری مثل اخذ ویزا و مرخصی و تدبیر یک سفر و اطلاع به خانواده شان و عزم سفر ایشان به  مشهد همزمان با همسر و مراسم خواستگاری و بقیه مراتب، تأکید بسیار هم داشتم بر اینکه قرار نیست خانواده ها فکر کنند در یک موقعیت از پیش انجام یافته روبرو هستند، قرار شد اینگونه بینگاریم که همه چیز دارد روی سنت انجام می گیرد، برای دلخوشی خانواده ها، و این خود حدیث مفصل دارد، و این تقریبا" دو ماه طول کشید و ما در هجده مرداد ماه رسما" ازدواج کردیم.