ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

یکی می گفت من وقتی بچه ام به لگد زدن می افتاد پی به بارداری ام می بردم!!!

یک. عامدانه نمی نویسم، وقت می کنم اما نمی آیم بنویسم، فکر می کنم اگر از حال و احوالات این روزهایم بنویسم زیادی تکراری خواهد بود، اینکه شنیدن کی بود مانند دیدن درباره بارداری خیلی صدق می کند، ما قبل از آمدن همسر به اینجا و احتمال دوری و فراق چندین ساله زیاد درباره اش باهم صحبت کرده بودیم، حجت هایمان را تمام کرده بودیم، تصمیم مان را گرفته بودیم، که این شانس را امتحان می کنیم، دوری را بجان می خریم تا اساس یک زندگی آرام در یک سرزمین بی جنگ را پایه گذاری کنیم، کردیم، شد، وسط هایش سخت که نه طاقت فرسا بود، برای هر دویمان، تحمل کردیم، تحمل کردنی بود، اما حقیقت هیچ شباهتی با تصورمان نداشت، همه چیز خیلی واقعی تر و سنگین تر از تصور بود، اما گذشت، درباره بارداری، یک زن همیشه درباره اش فکر می کند، در جمع های دوستانه حرف می زند، خویشان و اقوام باردارش را می بیند و ازشان سوْال می پرسد، خودش را بارها و بارها در تمام مراحلش تصور می کند، اما اینها هیچکدام مثل واقعیت نیستند، واقعیت فراتر از تصور عمل می کند، گاهی سورپرایز می شوی، گاهی شوکه هستی، گاهی همه چیز برایت خیلی گذرا و عادی تلقی می شود و گاهی فکر می کنی این آخر خط است، و بدی داستان هم در همین است که تمام این تجربه ها را باید با تمام وجود خودت بدست بیاوری، تجربه هایی که همه خیلی منحصر بفردند، و هرگز در زندگی ات نداشته ای!

یکی اش همین دل نازکی های این ماه است، من مراحل بارداری را از روی سایت های مختلف هفته به هفته دنبال می کنم تا از قبل آگاهی داشته باشم، گرچه همسر می گوید نخوانی، و ندانی بهتر از دانستن است، اما من آگاهی قبل از رویارو شدن را بیشتر می پسندم، این یک قلم را هم مثل گرسنگی های در حد مرگ هر یکساعتِ این هفته ها نمی دانستم،  نمی دانستم دل نازکی های یک زن در این دوران تا کجاست؟ و نمی دانستم اتفاقاتی که در ایام خاص قبل بارداری هر ماه بر روح و روان یک زن می تازد و از نوع پرخاش خود را نشان می دهند، اینبار قرار است به طرز معصومانه ای ظاهر شوند، معصوم می شوی، نازک، ضربه پذیر و شکننده.

دیروز برای بار اول در مرکزی که دوره تعلیمی ام را می گذرانم بالا آوردم، یک خریطه مخصوص استفراغ که دکتر داده بود همیشه همراهم بود و اتفاقا" همان روز داشتم با خود می گفتم اینرا هر روز با خود حمل می کنم ولی خدا را شکرتابحال رخ نداده بیرون ازش استفاده کنم، توی کلاس حالم بد شد، سریعا" خود را به سرویس رساندم و رسیده و نرسیده جوس آب اناری که خورده بودم را پررنگ تر از زمان خورده شدنش به بیرون پرتاب کردم، سه چهار نفری داخل سرویس بودند، اگر من در زندگیم شاهد چنین صحنه ای باشم بسته به شرایط حتما" یک عکس العملی از خود بروز می دهم، اگر کسی همراه آن نفر نباشد شاید لااقل بایستم و داخل کیفم دنبال دستمال بگردم، شاید شانه اش را ماساژ بدهم، شاید حداقل یک کلمه بهش بگویم خب الآن بهتر می شوی و از این دست، مسلم است اگر یارو روی سر و صورت من بالا بیاورد حالم بهم می خورد و شاید خشمگین هم شوم، اما در آن لحظه من زن معصوم و لاغر و پاکیزه و هراسانی بودم که با احتیاط خریطه اش را سفت چسبیده و از یکطرف دارد به سرعت روسری اش را از سرش در می آورد و از طرف دیگر تلاش دارد پالتویش را از تن بکند تا کمی راحت تر بالا بیاورد، و آن زن های احمق بطرز وحشتزده ای فرار کردند........

 شب که داشتم این داستان را برای همسر تعریف می کردم اشک هایم قُلُپ قُلُپ ریختند روی صورتم....

دو. اولین بار است که از کم کردن وزنم نگران و ترسانم، و در فکر این هستم که بعد از رفع این حالتم هیچوقت به سماجت گذشته در رژیم غذایی ام سخت نگیرم، و جلو میلم را هرگز نگیرم، چراکه از بین رفتن اشتها و بی میلی می تواند منجر به بیماری های وحشتناکی شود که من قبل از بارداری نزدیک بود دچارش شوم، تلاش کردم کنترل کنم اما زمان زیادی نداشتم و بعد هم که بی اشتهایی و تهوع بارداری به سراغم آمد، البته داستان من مفصل است، و من آدمِ شکایت بابت بی طعمی های جدیدِ دنیای جدیدم نبودم، و سعی داشتم کنار بیایم، اما حالا که ارزیابی می کنم می بینم بخاطر اینکه مستقیما" از دامان پاک مادر و آن دستپخت های دلچسبش پرتاب شدم به دنیای جدیدی از رنگ ها و طعم های بی طعمی و بی تعلقی، بی میلی ام دو چندان شد.

پ ن: برادر زنگ زده حال و احوال کنیم، می گوید خب چه خبر؟ کماکان بارداری دیگه؟ 




از مادر شدن!

خیلی وقت است ننوشته ام اما در تمام مدت داشتم می نوشتم توی ذهنم، حرف می زده ام با خودم، البته وقت هایی که حالم خوب بوده و یا قصدا" با خودم حرف می زده ام که حالم را نفهمم، درواقع حالی که هیچ نمی دانی بعدش چه می شود، و چه چیزی کی رخ می دهد، اوایل همه چیز همین است اما این حال من اوایل و اواسط و اواخرش همه تازه اند برایم و قرار نیست هرگز تا پایان راه چیزی از دقیقه بعدم بدانم!

زیاد به مادرم فکر می کنم، به خواهرم هم، این دو زنان نزدیک به من که در حوالی من زیسته و مادرند، مادرم که تمام بارداری هایش در فقر و ناداری و مشکلات گوناگون گذشته، و خواهرم که همیشه خیلی صبور و ساکت بدترین ویارها را تحمل می کرد، و بقول او همه چیز بارداری خوب است و مهم نیست مگر اینکه همسرت همراه با مادر شدن تو پدر نشود، بزرگ نشود و همراه تو نباشد...

بعضی چیزها را نمی شود نوشت، باید حس کرد، و من دارم حس می کنم، بوی پارکینگ، بوی کریدور تا درب آپارتمان، بوی ورودی هال، بوی هال، بوی اتاق خواب و بوی سرویس با هم فرق می کنند، همه جا برای خود یک بو تعریف می کند، همه چیز از خود یک بو دارد، بوهایی که تابحال هرگز به مشامت نخورده و باهاش غریبه هستی، آنقدر که بوی کباب و سرخ کردنی با وجود اینکه متهوعت می کند به مراتب قابل تحمل تر از آن بوهای تازه کشف شده توسط قوه بویایی ات می شود، دست هایت شاید بو بدهند، با اینکه می دانی مدتهاست دست به مواد غذایی نزده ای و چیزی را با آن نشسته ای، ادکلن محبوبت حالت را بهم می زند و نمی توانی بهش نگاه کنی، همسر، با آنهمه مهربانی اش از فاصله نزدیکتر از بیست سانت قابل تحمل نیست، چقدر دلت برای بوسیدن تنگ شده، بوسه های گاه گداری و بوسه های طولانی و بوسه های خشک و بوسه های تر، و برای آغوش، آنقدر به پهلوی راست خوابیده ام تا رویم بهش نباشد که سمت راستم درد می کند گاهی!

تهوع همیشه همراهت است، تمام مدت، وقتی در حالت عادی یک آدم متهوع است، متهوع است و به آن علت نمی تواند چیزی بخورد، درواقع اصلا" بحثی نیست در نخوردن، می گذاری رفع که شد، بالا که آوردی، بعد از چند ساعت برمی گردی به حالت نورمال، از برنج سفید و ماست شروع می کنی و ختم می شود به چلو گوشت، اما در پروسه مادر شدن، تهوع در تو نهادینه است، باید باهاش کنار بیایی، این یک، از آنطرف گرسنه ای، به حد مرگ، و من گرسنه بودن را زیاد تجربه کرده ام، گفتم آدم نخوری شده ام، عین خیالم نبود اگر نمی خوردم، اما این روزها گرسنگی بهم فشار می آورد، در حد مرگ، رعشه، و از حال رفتگی، بعد از آنطرف داری بالا می آوری، اما باید چیزی را ببلعی.

پدر و مادر خواهرم را خداوند بیامرزد که بهم گفت اگر سمنو پیدا کردی بخور، که از تهوع جلوگیری می کند، و چقدر خوب عمل کرد برایم، اما فقط چند روز!!!

اینها را می نویسم تا یادم باشد، نه اینکه بخواهم ناله کنم، در تمام مدت ناله نمی کنم، گریه کرده ام چند بار، اوایلش، از ترس بود و استیصال، اما بعدش که جریان جدی و با راز بقا در ارتباط شد بیشتر به خودم آمدم و تلاشم بیشتر شد، بقول افغانی ها"آهو گشتم"، همیشه چیزی برای لقمه کردن کنار دستم دارم، یک خرما، دو حبه انگور، یک تکه بیسکوییت، یک برش پرتقال .....اینها غذای من اند!

در جریان ازدواجم تا مدتها بعد از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن نبودم، من درک درستی از خودم حتی نداشتم، فقط به این رسیده بودم کهمن آدمِ ازدواجم، این بخش از خودم را بدرستی می دانستم، اما نمی دانستم نفس من در کنار چه چیزی آرام می گیرد، خیلی از درک امروزم دور و  پرت بودم، بعد از ازدواج اما فهمیدم بهترین انتخاب را کرده ام، و بارها به این رسیدم که در این بخش مهم زندگی ام چقدر خدا کمکم کرده است و دست غیبی اش همیشه به دادم رسیده. شرایط زندگی و خُلقی ام هم به گونه ای نبود که اول مطمئن شوم بعد ازدواج کنم، قبولش هم نداشته و ندارم، به این هم رسیده بودم که نمی شود یک انسان را به هیچ وجه صد در صد تضمین کرد، تصمیم به ازدواجم کامل بود، همسر مطابق با بیش از هفتاد درصد معیارهایم بود، باقی را با منطق خودم اوکی کردم و موفق شدم.

درباره فرزند هرچه به حال نزدیکتر شدم ترسم بزرگتر شد، احساس مسئولیتی که می توانست خیلی طبیعی و هوشیار باشد، خیلی دست نیافتنی و مشکل دار شده بود، و این بخاطر بسیار ایده آل بودن من است، همانطور که می گفتم تو گویی تمام نوزادان این عصرِ سیاه باید سند خوشبختی شان در دست بدنیا بیایند تا من هم با آرامش به تولید مثل بپردازم، دردم از جای دیگری ناشی بود، به توانایی خودم شک کردم، به قدرت بالای منطق خودم، احساس خودم، به شهامت خودم و به توانایی بسیارم در مهر ورزیدن، و مادر بودن، به کامل تر شدن!

این روزها خیلی فکر می کنم، به کامل تر شدن، می تواند در حد صبوری ام در این روزها کم باشد اما خیلی زیباست، وقتی حواسم هست تنها زمانی به مادرم زنگ بزنم که حالم خیلی خوب است تا از صدایم چیزی نفهمد، وقتی خواهرم هر روز حالم را می پرسد و من می گویم از حال شما خیلی بهتر است، حال شما که خوب بیاد دارم چقدر کشدار و غم انگیز بود، همسرم دور سرم می چرخد، و تو گویی هورمون ها بین مان تقسیم شده، و او همیشه همینقدر بی توقع تنها از من لبخند و عشق خواسته و دیگر هیچ....

هنوز خیلی زود است که بگویم خیلی از کاری که کرده ام راضی ام، فقط می توانم بگویم من آدمِ مادر نشدن نبودم، اما سعی داشتم به خودم بقبولانم که هستم، خودم هم می دانستم، می گفتم اما باور نداشتم، و فقط تا فعلا" می دانم وقت هایی اینچنین که حالم بهتر است به خودم که می آیم جوانه زدنم را بوضوح می بینم.........


ماهی های معصوم من تولدتان مبارک!

امروز سومین سالروز تولد وبلاگ هست، خوشحالم که اینجا را خلق کردم!

از روز یکشنبه تا کنون سیدنی هستیم، خانواده دایی بزرگم اینجا زندگی می کنند، سه پسردایی  و دو دختر دایی ام با خانواده و دو پسر و دو دختر آخری شان هم نامزد دارند و بزودی تشکیل چهار خانواده مستقل دیگر را می دهند، بغیر از یک پسردایی ام که با خانواده اش در ادلاید هستند، بقیه همه همین سیدنی زندگی می کنند، یعنی دایی و زندایی حدوداً شصت ساله من دارای پنج دختر و پسر زن و شوهر و بچه دار و چهار دختر و پسر در شرف ازدواج هستند، همه همینجا کنار هم، دنیایی است برای خودش، آن دو تایی که نامزدهایشان اینجا هستند در رفت و آمد هستند و آن دوتایی که نامزدهایشان خارج هستند هم یکسره پشت تلفن و خانواده دارها روزدرمیان با بچه هایشان همینجا!

دایی سالها بعد از خانواده اش به آنها پیوست و حدود شش ماهی از آمدنش می گذرد و با توجه به سن و سالش در حالتی از سردرگمی و بی تعلقی بسر می برد، حالتی که شاید قرار است تا آخر عمرش همراهش باشد!

زندگی هر روز و هر زمان چیزی برای یاد دادن به ما دارد، و ما شاگردانی هستیم که هیچوقت از مکتب زندگی فارغ التحصیل نخواهیم شد، درسی که امروزها یاد گرفته ام این است؛ آدم ها به اندازه ظرفیت شان رفتار می کنند و باید به اندازه قدرتشان بهشان امیدوار بود، نه به اندازه إحساسی که بهشان داری، و دنیای آدم ها از این سر تا آن سر خیلی فرق دارد، حتی اگر این سرها سر دو خواهر و یا دو برادر باشد!

پ ن: حباب که این روزها لوبیایی شده برای خودش، ده روزی خیلی اذیتم کرد و از همه چیز بریده بودم و بشدت حالم بد بود، اما از روزیکه آمده ایم اینجا تو گویی لوبیا و حبابی در کار نیست، خیلی خوشحال و بی آزار دارد زندگی اش را می کند!


ساغر بر وزن مادر!

سال ١٣٩٥ را در حالی شروع کرده ایم که حبابی درونم شکل گرفته، هنوز شاید اندازه گندم هم نیست و جایی آن بالا دارد پروسه لانه سازی اش  را با سر و صدا و درد به انجام می رساند!

خبرش را درست در روزهای نخست به مادر دادیم، به برادر گفتم یک گوشی دیگر هماهنگ کن و این گوشی ات را ببر روی تماس ویدئویی تا با مادر حرف بزنم، منظورم را نفهمید و مو به مو اجرا کرد و درست وقتی می خواست گوشی را به مادرم بدهد همانطور که داشت به مادر می گفت نمی دانم ساغر چه نمایشی دارد در این روزهای شلوغ که امر به چنین کاری داده، و داشت حکایت را تعریف می کرد که یکهو شصتش خبر دار شد و از آنطرف مادرم هم که فهمیده بود کل می زد!( چنین خانواده سرخوشی داریم ما) 

هنوز ارتباط خاص و ویژه ای در ما شکل نگرفته، فعلاً بیشتر نگران و مضطرب هستیم تا خوشحال و منتظر! و البته هنوز خیلی راه است تا آنموقع، از چند روز پیش بدینسو هم یک سری لباس هایی که فقط برای مراسم های خاص بدرد پوشیدن می خوردند و تنگ و چسبان هستند هی داخل کمد خودنمایی می کنند که ما را بپوش بیچاره ی گامبالو که بزودی دیر می شود، ازینرو امروز یکی شان را پوشیده بودم و معلمم می گفت من فکر می کردم تو فقط بلدی اسپرت بپوشی نگو کلی خانم هستی! توی دلم گفتم و کلی خنگ و دم غنیمت نشمار!!!!!

روح پدرم شاد که فرمود به استاد***فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق

یک. شش ماه از آمدنم گذشت، هجده آگوست که آمدم آخرهای زمستان بود، امروز اینجا پاییز شروع شده، یعنی حساب کتابش با هیچ جا سر نمی خورد، عادت داشتن به اینکه درست در روز اول بهار یکهو با شکوفه های بهاری روبرو بشوی یا اواخر شهریور بدنت با بادهای پاییزی بلرزد و بازار را انار بگیرد و از اول دی برف داشته باشی، که یک روزی عادی بود را باید بگذارم کنار، باید تقویم بدست بگیرم ببینم کی پاییز آمده و کی باید لباس های سنگین را جمع کنم، جمع که نه بگذارم آنطرف تر پشت بقیه لباس ها، والا ما که نفهمیدیم تابستان چگونه گذشت، همزمان تمام لباس هایم دم دست بود، حتی یکبار نشد یک لباس راحت تر بپوشم قلنج نکنم و بلافاصله رویش یک چیز دیگر نپوشم، به همین برکت، هنوز منتظر یک روز آفتابی مطمئن بودم که بشود بی ترس شره کردن باران رفت لب اقیانوس، نرفته ایم جز یکبار، که آنقدر سرد بود از ترسش فقط از دور بهش نگاه کردیم، نه به آفتابش که سوزاندمان نه به آب یخزده، انگار تازه به تازه یخ آب کرده اند ریخته اند توی اقیانوس!

دو. هر شنبه در یک مدرسه خودگردان افغانی فارسی درس می دهم، اینجا هم خودگردان داریم، قابل توجه کسانی که در ایران مدرسه خودگردان دارند، البته خودگردان اینجا خیلی فرق دارد، تمام معلمان رضاکار هستند و حقوقی دریافت نمی کنند، یکی مثل من واقعا" بخاطر دغدغه زبان و تربیت اولاد وطن، یکی بخاطر احساس مفید بودن و بیکار نماندن، شاید بعضی هم برای درج در سی وی، هرچند چون کار به زبان خودمان است شاید بغیر از کسب اعتبار اجتماعی از نظر حرفه ای  به کار رزومه هم نیاید. دوازده شاگرد دارم دختر و پسر، کوچک و بزرگ، و من تابحال سابقه تدریس نداشته ام و گاهی دستپاچه می شوم ولی کلا" حس خوبی دارم مخصوصا" از جلسه سوم ببعد که حس کردم کم کم دارند بهم عادت و علاقه می گیرند، خدا دوامدارش کند.

جلسه آخری که درس شان دادم قبل اتمام کلاس چون آن جلسه صفت و موصوف را گفته بودم بهشان گفتم نفری یک صفت و موصوف بگویید و بروید، روزِ بارانی، شنبه ی خسته کننده، کلاسِ تمیز، و آخری گفت: معلمِ قشنگ، و خیلی زود و سریع فرار کرد، برای دقایقی احساس قشنگ بودن و خوشحال بودن زیادی بهم دست داد و به همان راحتی خستگی از تنم در رفت، مدیونید اگر فکر کنید احساس خودشیفتگی بهم دست داد و یا یک درصد فکر کردم آن معلم قشنگ منم!!!

بعد هر سه شنبه هم بشکل رضاکار دارم به خانه یک خانم افغانی می روم برای درس زبان، دانش آموزان مرکزی که ما در آن درس می خوانیم می توانند گاهی بدون آمدن به مرکز بشکل فول تایم، بشکل پارت تایم و یا حتی هفته ای یک جلسه درس بخوانند، مرکز از بین متقاضیان تدریس رضاکارانه که دوره آموزشی تدریس را گذرانده اند می خواهد که با یکی از این متقاضیان درس در خانه شروع به کار کنند، و من هم بعد از اخذ مدرک دوره آموزشی و انتظار طولانی مدت برای پیدا کردن و هماهنگی با یک شاگرد در خانه بالاخره صاحب یکی از آنها شده ام.

غیر از اینها بشکل رضاکار ادیتور یک مجله تازه کار شده ام، و منی که همیشه از کارهای مجله ای و مطلب نوشتن گریزان بودم دارم برای هر شماره اش تلاش می کنم چیزی بنویسم و بدهم چاپ کنند، باشد که رستگار شویم.

سه. این ترم که تمام بشود ساعت های زبان من هم رو به اتمام می رود، دولت به هر مقیم دایم پانصد و ده ساعت کلاس زبان رایگان می دهد که برای آنهایی که چیزی در چنته دارند خیلی کارآمد است و بقیه تا حدی راه می افتند و باقی را باید از همت خود پول بدهند و بخوانند، من دو ترم در آخرین سطح زبان اینجا بوده ام، بعد از این دوره مستحق یک دوره بنام پروفشنال لول هستم، آمادگی برای مصاحبه شدن و یک سری آشنایی با کار اداری در سیستم اینجاست، و در آخر دو هفته کار رضاکارانه بعنوان شروع در یکی از ادارات، که شانس خوبی است برای محک زدن و آغاز، طی این دو ترم تابحال سه معلم زبان داشته ام، که یکی شان در این ترم عوض شده و یکی جدید آمده، با معلم جدید زیاد رابطه برقرار نکرده ام، گرچه بانوی مهربانی است، هر چند اینجا اکثر آدم ها مهربانند اما معلم اصلی ام که دو  ترم تمام تابحال باهاش بوده ام محشر است، یک زن بالای شصت سال بنظر من بسیار زیبا، متین و مهربان، محکم و در عین حال لطیف، برند پوش و خیلی با آداب، نشده تابحال حتی یکروز لباس هایش بدرستی ست نباشند، یکبار به شوخی بهش گفتم میشه بگید چند تا کفش و صندل دارید، و با خنده گفت نپرس، همیشه زیور آلاتش را با لباس ها و کفش هایش ست می کند، لباس هایش نه خیلی عریان و نه خیلی پوشیده اند، از تمام رنگ ها استفاده می کند اما هیچوقت جیغ نیست، بنا به گفته خودش اگر رژ لب بزند نمی تواند حتی کلمه ای ادا کند اما لب هایش بی رژ لب هم خوشرنگ و زیبایند، اصالتا" از هلند است و سالهاست به استرالیا آمده، به سفرهای بسیاری رفته  و با همسرش زندگی می کند و هیچ فرزندی هم ندارد، گاهی در فیس بوک عکس های عاشقانه هم می گذارد در همین سن و سال!

همیشه دوست داشته ام مثل او باشم، نبض کلاس هیچوقت از دستش خارج نمی شود، همیشه می داند برای  بعد چه دارد، اینهمه لهجه وحشتناکِ اینهمه شاگرد رنگ و وارنگ را به خوبی و صبوری می فهمد و هرگز طوری وانمود نمی کند که چقدر کلافه کننده است گوش دادن و حدس زدنِ مراد و منظور متکلم، همیشه به موقع شروع می کند و به موقع تمام، دارم سعی می کنم بعنوان هدیه یک نوشته از صمیم قلبم برایش بنویسم، و روز آخر این ترم برایش بخوانم و بهمراه یک آینه و شانه بهش هدیه بدهم، جدی او برای من فقط یک معلم نبوده است، هر چند این احساسی که دارم شاید بخاطر تنهایی و بی کسی ام در اینجا باشد اما او واقعا" دوست داشتنی است، خیلی وقت ها شده با حفظ ادب راجع به چیزهایی که برایش سوال بوده از من پرسیده، درباره حجاب، اینکه برای شخص من اختیاری بوده است یا اجباری، درباره محاکم صحرایی افغانستان، درباره نوروز، درباره رمضان و درباره هر چیزی که تابحال نپرسیده بوده است، و من هر بار خوشحال شده ام از اینکه من را برای این سوال هایش انتخاب کرده و تا حد توانم سعی کرده ام بهش جواب بدهم و حتی با لینک های مناسب مرتبطش کنم.

چهار. امروز در کلاس و در وقت دیسکاشن بحث ازدواج و طریقه اش در کشورهای مان بود، و شکر خدا نصف همکلاسی ها افغان هستند، نمی دانم چرا به من برمی خورد وقتی شنیده می شوم که "در کشور ما رواج این  است که خانواده ها برای دختر و پسرهایشان تصمیم می گیرند و طرفین گاها" تا روز نامزدی و حتی بعدش هم حق ندارند همدیگر را ببینند"، چون خانواده خودم و خیلی از خانواده های افغانی دیگر سالهاست این روش عهد مادربزرگ ها و مادرهایمان را فراموش کرده اند و اختیار تام را به فرزندانشان داده اند، اما وقتی دقت کردم دیدم من از گُرده خود حرف می زنم، و نباید خانواده خودم و قشر بالای جامعه ام را به همه تعمیم بدهم، مگر همین  دیروز نبود که همکار باکلاس لیسانسه ام در فلان سازمان باکلاس بهش خبر رسید که  نامزده شده و برود ولایت؟ مگر همین امروز دختر افغانی همکلاسی خبر نامزدی اش را با کسی که هرگز ندیده است نداده بود؟ مگر این اتفاق هنوز هم نه بعنوان قبیح که به عنوان بهترین و باشکوه ترین و مرسوم ترین داستان افغان ها در افغانستان نیست؟

چرا من باید تنها خودم را که با آن ترتیب ازدواج کرده ام در نظر بگیرم؟ ولی واقعا" گاهی سخت است در برابر چشم های از حدقه درآمده اینجایی ها ساکت بود، بنابراین شروع کردم به تفسیر و توضیح که ملت در اینجا از وقتی بالغ می شوند متکلف و مسئول زندگی شان هستند، کار می کنند، مستقل می شوند، سفر می کنند، ارتباط های عاشقانه ای تجربه می کنند و وقتش که رسید انتخاب می کنند و شاید حتی ازدواج نکنند و یک رابطه دوستانه و عاشقانه بی تکلیف را ادامه دهند، این در افغانستان اینطور نیست، اولاد تا زمان ازدواج بار گردن خانواده ها هستند، مستقل نیستند، وابسته بار می آیند، آزادی ارتباطات ندارند، شاید خیلی هم خوب است که بار این تکلیف بر گردن والدین است!!!!

اما حقیقت این است که اینطور جاها از هر طرف دفاع کنی تا شخصیت تخریب شده ات را حفظ کنی بدتر می شود.

بعد که دقت کردم دیدم در فامیل خودمان هم معمولا" این تکلیف نه با آن اوصاف اما کم و بیش بر عهده خانواده هاست تا اشخاص، یادم از خاطره ای افتاد، شب عروسی یا نامزدی یک دختر عمویم بود من توی حیاط روی صندلی نشسته بودم، عمویم(پدر دختر) که حسابی خان عمو بود و دخترهای بسیاری  به شوهر داد آمد وسط حیاط جایی که من نشسته بودم و گفت خب رفیق شفیقت هم شوهر کرد، تو نمی خواهی دست بکار بشوی؟

 انگار برایشان جا افتاده بود که من یکی خودم باید دست بکار شوم و به این راحتی ها تن به ذلت(!!!) نمی دهم، جدی برای خودم خیلی درس داشت این حرف، و تا مدتها داشتم بهش فکر می کردم و دروغ نگویم همزمان با حس مسئولیتی بزرگ به خودم افتخار کردم، بعد که عروسی کردم عمویم آلزایمر گرفته بود و من را با خواهر کانادا اشتباه گرفته بود و تمام مدت فکر کرده بود من او هستم و بعد که هر دو مقابلش ظاهر شدیم حس کردم چیزی در دلش گرفت، نمی دانم چرا  فکر کردم او دوست نداشت من شوهر کنم، فقط یک حس بود.

پ ن: این پست را اولین روز پاییز بشکل نیمه  تمام نوشته بودم اما امروز که دهمین روز آن است پست می کنم!