ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ساعت نزدیک سه صبح است و کاش می شد صبح نشود، و روز نیاید و من باز هم اشک بریزم، بی وقفه و داغ، تنها و بی آزار، هی یادم می آید که میان بیهوشی و هوشیاری روی تخت بیمارستان در جواب دکتر شیفت شب اورژانس که چه تان شده است خانم ؟، فقط میگفت، "احساس دلتنگی شدیدی می کنم "، دلم می خواهد تا آخر عمرم بجایش احساس دلتنگی شدیدی کنم و تمام دلتنگی های مادرانه اش را یکجا به دوش بکشم و او احساس دلتنگی شدیدی نکند. او احساس دلتنگی شدیدی نکند...
تمام احساس های دلتنگی شدیدت به جانم مادرکم...