ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
باز هوای دلم ابری ست، گریه می خواهد، خیلی وقت است، اما تو بگو یک قطره ! نُچ، نداشته ایم، نریخته ایم، بی یار، بی آغوش یارم، باورش برایم مشکل است، چقدر زود عادت کرده ام به در تو گریستن، در سینه تو، های های گریستن، و فشار دست های تو توی موهایم، و نُچ نُچ همیشگی ات که نکن اینطوری، دلم پاره میشود از گریه ات، و من باز بلندتر بگریم خودم را در تو، فقط شاید چند دقیقه، و بعدش، خلاص! از دردهایی که مقطعی جِر می دهند سینه ام را، و بعد انگار نه انگار که چیزی صورت گرفته یا کاری شده، اشک ها را پاک کرده یک فین به بلندای کوه های بابا می کشم و شاید غذا را از یخچال بیرون کرده می گذارم روری گاز، همین، آه! باید افعال را به زمان ماضی می نوشتم، نشد، هنوز عادت نکرده ام تو نیستی، ای یار! بنابراین هنوز عادت نکرده ام بی احساسِ دست های تو توی موهایم گریستن را، مگر می شود؟ آدم دلش برای خودش پاره میشود اگر در تنهایی گریه کند، حالا انگار من صد سال اول زندگی ام را که آنهمه تنها بوده ام همه اش یکی بوده توی بغلش یا روی زانوانش یا توی سینه اش فرو کرده باشم خودم را و هق هق، نه بابا! از این خبرا نبود، اما همین دو سال و 9 ماهی که تو بوده ای، خریده است تمام آن تنهایی هایم را، و انگار نبوده اند، بس که خوب بوده ای با من، بس که آفتاب بوده ای همیشه بر یخ زدگی هایم، بد عادتم کرده ای، اما نه، باید گریه کنم، نه نبودنت را، که خیلی چیزها را، امشب، شاید امروز پشت همین میز خاکستری، تنهایی، ت ن ه ا ی ی!
زیبا نوشتی ساغر!
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم