حومه شرقی مشهد است، قبلا" هم برایتان شرح داده ام، اینبار می خواهم کمی از حس و حالش بگویم، از هر کجای شهر که بخواهی به گلشهر برگردی، اگر بخواهی با وسایل نقلیه عمومی تردد کنی، وارد اتوبوس یا وَن های گلشهر که شوی وارد گلشهر شده ای، چهره ها از چهره های متعارف ایرانی به چهره های متعارف گلشهری تغییر حالت می دهند! بعضی شیک تر و تر و تمیز تر، بعضی ژولیده تر و کارگر طور تر، اما متعارَف همان متوسط رو به پایین است، لهجه ها تابلو هستند، لهجه هایی که تلفیقی از لهجه مشهدی داش مشتی و هزارگی* اند، مرد ها و سالمندان بیشتر و جوانترها کمتر همه تقریبا" به همین لهجه صحبت می کنند، با اینکه مهاجرین بازگشته از مشهد به افغانستان نیز همین لهجه را دارند ولی شنیدن و حس کردن این لهجه درون ون های گلشهر خاصیت منحصر به فردی دارد، وارد فضای دیگری می شوی، وارد فاز مهاجرت، طرح آمایش افاغنه، تاکسی های چهارچشمه، تمدید پاسپورت و اقامت، گرانی قبض های گاز و آب و ...
داخل پرانتز، امروز برای تمدید پاسپورت مادرم بهمراهش به کنسولگری افغانستان در خیابان آخوند خراسانی 23 رفته بودم، فضا از ون های گلشهر به مینی بوس های کابل تغییر جهت داد، مرد عریضه نویس را انگار از لب سرکی در ریاست پاسپورت کابل کنده و راست و مستقیم به کنسولگری چسبانده بودند، یا آن مردی که شماره میداد، برای هر کار یک بسته شماره از یک الی ختم داشت، تمدید روادید، امور حقوقی، امور دانشجویی، اخذ پاسپورت و... صداها از لهجه های مختلف شهرهای افغانستان در گوشم فرو می رفت و دلتنگ می شدم، و دلم برای عریضه نویس و مرد نوبت ده و مرد ویلچری و مرد دربان و تمام مرد و زن های آنجا سوخت.
بگذریم، داشتم از گلشهرمی گفتم، گلشهر مشهد منطقه ای در حومه مشهد است، و شامل مناطق نمی دانم چندگانه مشهد نمی شود، یادم می آید وقتی بچه بودیم و برف های سنگین آن سالها می آمد، گوش به رادیو منتظر شنیدن وضعیت منطقه تبادکان می شدیم، منطقه ای که به گلشهر و چند شهرک حومه دیگر مشهد اطلاق میشد، منطقه ای که از سی و چند سال پیش تا کنون بیشترین مهاجر مشهد نشین افغان را در خود جای داده است، آن زمانها وقتی مینی بوس های کاشانی از پیچ دوم تلگرد مسیر ابتدای گلشهر را در پیش می گرفت شاگرد راننده با صدای بلند فریاد میزد " کابل، کابل، نبود؟؟؟" و کسی بهش نمی خندید و اعتراضی هم نمی کرد، چرا که بد هم نمی گفت، و بیشتر ساکنین گلشهر را مهاجرین شیعه افغانستانی تشکیل می داد و البته می دهد.
من متولد گلشهرم. از ابتدا تا انتهایش را می شناسم، گرچه اکنون خیلی با چند سال پیش که برای بار آخر در آن زندگی می کردیم فرق کرده است، ولی بافت همان است که بود، و مردم همان، و سبزی ها و ترکاری های بازار شلوغه هم همان، و دکان هایی که آبنبات ترش های ساخت کارخانه های کوچک گلشهری را دارند نیز، زمانی که داشتم نوجوان می شدم برای مقطعی نسبتا" طولانی خیلی از گلشهر و حاشیه نشین بودن متنفر شده بودم، از صدای موتورسیکلت هایی که در سرک ویراژ می دادند، از خیابانهای تنگ و شلوغش، از حتی لهجه مردمش و درجه هزارم بودن مواد غذایی دکان هایش، نمی دانم از اثر خواهش های من بود یا چیز دیگر که نقل مکان کردیم رفتیم شهر، أن زمان فراتر رفتن از گلشهر بمعنای شهر رفتن بود، سال 74 بود که رفتیم، و مادرم تا مدتها دلش پر میزد برای عصرهای شلوغِ شلوغ بازار و سبزی خوردن هایش.
الأن تقریبا" بعد از این بیست سال برگشته ام به گلشهر و گلشهر نشینی اختیار کرده ام، و گلشهر اینبار برایم معنی تر شده است، نامش با مُهری که بر پیشانی ام کوبیده شده به جبر عجین است،" من مهاجرم"، و گرچه پیاده آمده بودم اما با هواپیما بازگشته ام به وطن و اینبار برای بار دوم بازگشته ام، سنگین تر، خسته تر، بی مدرک، با هویت کامل یک مهاجر ثبت نشده افغانی، از اینها که بقول استاد دکتر خواهرم در کلاس درسش مثل ماش و نخود مشهد را پر کرده اند، و گلشهر برایم معانی بسیاری دارد، در سرک هایش سر خورده ام، زخمی شده ام، زیر بارانها و برف های تا کمر آن سالهایش سرفه ها کرده ام، سالهایی که برای سیزده به در جایی جز "عیش آباد" در انتهای روستای نیزه چسبیده به گلشهر برای رفتن وجود نداشت مثل یک خاطره ی تازه برایم روشن است، و سالهای افغانی بگیر و کریم غول که بی کارت و با کارت را راهی وطن می کردند و ما برای فرار از این رخداد روزها بقچه نان و سبزی مان را بغل می زدیم و می رفتیم کریم آباد، و کریم آباد قبرستانی بعد از آخرین ایستگاه اتوبوس های گلشهر است، بعد از زمین های زراعتی، همان زمین های حاصلخیزی که ترکاری هایش روزانه به بازار شلوغه فروخته می شود، قبرستانی است که من مدتها فکر می کردم مخصوص افغانهاست، بعد فهمیدم مخصوص افغانها نیست بلکه چون درون شهر است و نسبت به قبرستان سایر مشهدی ها –بهشت رضا_ برایشان ارزانتر که چه عرض کنم مفت می افتد برای مردن و خوابیدن به صرفه تر انگاشته شده، که آن هم این اواخر پر شده و افغانها مرده هایشان را به قبرستان جدیدی که آنهم در اطراف گلشهر است می برند.
گلشهر امروز با گلشهر سال ولادت من بسیار تفاوت دارد، همین خانه ای که من از أن برای شما پست می گذارم یکی از این تفاوتهاست، این منزل روی زمین خالی انتهای منزل ما بنا شده است، و از پشت بامش می توان سایر خانه های تازه ساختی که بر روی بناهای قدیمی مردم یا ملحق به بناهای قدیمی شان ساخته شده را دید زد، مقابل درب هر منزل یک وسیله نقلیه پارک شده است و البته موتور سیکلت کماکان یار دوست داشتنی جوانان گلشهر است و البته هنوز جوانانش سر چهارراهها و سه راهها کیک و نوشابه می خورند و به دختران متلک می گویند. اوایل تنها اتوبوس از حرم تا انتهای گلشهر وجود داشت، بعدها خط مینی بوسی در مسیری دیگر غیر از اتوبوس راه افتاد و امروزه نه تنها اتوبوسهای گلشهر علاوه بر مسیر حرم مسیر میدان شهدا را هم دارند که ون های کاشانی که حالا خیابان گلبو نامیده شده است هم از صبح الی نه شب سرویس می دهد و خطوط اتوبوس و ون ها همگی مجهز به دستگاه من کارت هستند و کسی دنبال پول خرد نمی گردد!
بله! گلشهر مشهد را از هر مهاجر افغانی در ایران که بپرسی ولو مهاجر اراک باشد یا اصفهان یا طی هجرت دوباره استرالیا یا نروژ و فرانسه و امریکا، می شناسند، و ضمنا" گلشهر زادگاه و خاستگاه خیلی از بزرگان شیعه سیاست امروز افغانستان است، و محل تبارز خیلی از نویسندگان و شعرا و هنرمندان و نخبگان مهاجر در ایران. کسانی که به هر کجای دنیا که بروند پولها و رخصتی هایشان را جمع می کنند تا برگردند چند صباحی در هوای نوستالوژیکش نفس بکشند، خیلی هایشان در سالهای دربدری و مهاجرت پول رهن و کرایه خانه شان را نداشته اند ولی بمحض اینکه توانسته اند پولی جمع أورند سریعا" خانه ای در گلشهر خریده اند به جبران أن سالها و تابستانهایشان را می آیند همینجا باد کولر آبی می خورند..........
نمی توانم بگویم دوستش دارم یا ندارم، برایم فرقی نمی کند، در هر صورت من با این هویت جدید چسبیده به خاکها و غبار کابل و أن بارانهای سیل آُسا و مردم خوشحالش دیگر متعلق به هیچ جا نخواهم بود، نه گلشهر نه دندینانگ، منطقه مهاجر نشین ملبورن استرالیا، نه شوش تهران و نه زینبیه سوریه و نه هیچ جای دیگر، من هر کجا بروم مهاجر خواهم بود ولو بهم احترمی برابر انسانیتم بگذارند و دست نوازشی از سر ترحم هم بکشند و پول پرستار بچه ام را هم بدهند، فکر نمی کنم خوشحال تر از سالهای کودکی ام باشم، سالهایی که فکر می کردم گلشهر شهرم است و هیچ نمی دانستم از مهاجرت و هنوز طرح های چند مرحله ای آمایش آغاز نشده بود و هنوز افغانی بگیر ابداع نشده بود و هنوز هیچ نمی دانستم در بندم که بعد امریکا بدنبال القاعده بزند با خاک یکسان کند کشور خاکی ام را و دوستان ایرانی ام بهم تبریک بگویند که امریکا دارد بمبارانمان می کند و لابد فکر کرده بودند فقط تروریستان می میرند و همینطور که ریشه تروریستان در کشورم میخشکد از آنطرف ریشه دموکراسی و انسانیت سفت تر میچسبد به خاکم، هیچ نمی دانستم اینها را و گفتم بروم هوای آزادی و وطن را نفس بکشم و بعد سنگین شوم از درد هجرت بی انتهایم و تازه بفهمم چه کلاهی سرم رفته و بیایم این خزعبلات را بنویسم از فرط بی نوشته گذاشتن وبلاگی که کم کم دارد خاک می خورد و در این تابستان وحشی بی آب و علف به بهانه تعریف گلشهر...
* هزارگی لهجه مردم افغانستان مرکزی که عموما" شیعه و از قومیت هزاره افغانستان هستند می باشد.
ساعت کامپیوتر روی هفت است، و من مثل خیلی از روزهای دیگر اخیرم دلواپسم، اضطرابم دائمی ست و مدام فکر می کنم باید کاری بکنم، دو شبانه روز اخیر مادرم در بستر بیماری افتاده بود، دیروز صبح بود که غرق خواب با صدایش برخاستم و دیدم خیس عرق و طبعا" دردناک نشسته زیر آفتابی که آنموقع صبح همه از ترس ربوده شدن خوابشان ازش فرار می کنند و مرا صدا می کند، مادر من در تمام طول زندگی دردبارش هیچوقت نگذاشته و نمی گذارد از دردش به کسی خدشه ای وارد شود و حتی بقدر سر سوزنی کسی آگاه شود، حالا با صدای دردناکی صدایم می کرد که پاشو برویم دکتر، و بلافاصله زنگ زدم تاکسی آمد و لباسی پوشیده همراهش شدم، و بردمش دکتر و آوردمش، و تمام روز بالای سرش نشستم و به بیتابی ها و حالاتش گوش می سپردم، مسلما" این بار اولش نیست که اینطور بیمار می شود و به خودش می پیچد اما برای من حکم بارهای اول را دارد، چراکه همانطور که گفته بودم من عمری ست مسافرم و در راهم و اینجا نیستم، فوقش در بین تلفن هایی که داشته ام شانسکی بار و بارهایی با صدای مریضش برخورد کرده بوده ام، در غیر آنصورت او هرگز کسی نبود و نیست که اگر دردی دارد به کسی بگوید مبادا فرزندش را غصه دار کند، همینطور بهش نگاه می کردم و نمی کردم و در دل با خودم کلنجار می رفتم، این زن، با پنجاه و دو سه سال عمر، با هشتاد کیلو وزن و حدود 160 سانتیمتر قد مادر من است، مادر من و پنج تای دیگر، آنوقت دلش نمی آید به من بگوید این کار را بکن یا آن کار را نکن، بهم می گوید بگو برادر بیاید می پرسم چکارش داری می گوید می خواهم کمرم را چرب کند، می گویم من که هستم می گوید تو خسته می شوی دیشب هم ژل دردم را تو زدی، دلش نمی آید از من بخواهد، روغن را گرفتم و علیرغم توانم بیش از حد همیشه بر بدنش مالیدم، تا جاییکه خودش بگوید بس است...
همینطور که در این دو روز زندگی کردم ثانیه ثانیه اش را خون گریستم و ثانیه ثانیه اش را از درد مادر بودنش گریستم، چرا که او علاوه بر درد جسمی درد روحی حضور ملتهب و نگران مرا نیز اینبار متحمل میشد و بوضوح میدیدم معنای " الهی گرگ بیابان شوی مادر نه"، را، هر بار که میان دردها ازم معذرت می خواست بابت اینکه بیمار است و ناتوان است و شاید بابت به باور رساندن من که دیگر پیر شده است و گرچه خیلی در ظاهر غلط انداز است و همه فکر می کنند هیچ دردی ندارد و غریبه ها پا را پیشتر می نهند که حتی خیلی خوشحال است و درد جسمی که هرگز، روحی هایش هم از سر شکم سیری ست........
دو شبانه روز دردش را گریستم و بچه ام را در نطفه کشتم، دیریست به فرزند نداشتن ابدی فکر می کنم گرچه خواهرم می گوید این کفران نعمت است و از تو و همسر فرشته خویت اولاد طاهر و با کمالی به دنیا خواهند آمد و دیگری می گوید از ما که گذشت و تو باید جبران کم کاری ام را بکنی و چهار فرزند داشته باشی و همسر که برایم عکس بچه های موی زرد و سفید پوست اوزی می فرستد...........
پ ن: اینرا دو سه روز پیش نوشتم، عنوان گذاشته پست کردم و با کمال تأسف دیدم نت قطع بوده و تا نصفش هم بیشتر سیو نشده بوده، امروز دوباره تکمیلش کردم، ولی آنروز چیز دیگری بود و میان گریه هایم نوشتمش...
پ ن 2: همسر برای بار نخست اولین قرارداد یکساله کاری اش را در استرالیا امضا کرده و خوشحالم که گرچه دیر ولی سیر شاغل خواهد بود، و امیدوارم بزودی شاهد پیشرفت های جدی در عرصه کاری اش باشم، ولی کماکان خبر قبولی شان را منتظریم!
اول از یاکریم ها بگویم، مثل بچه آدم سه هفته روی تخم ها نشستند و ما هم مراقب بودیم کسی به خانه و کاشانه اینها دست نیازد و آزارشان ندهد، اصلا" آزار که هیچ، گوشه چشمی هم نداشته باشد، خود من هر وقت به اتاق مادر می رفتم طوری وانمود می کردم اینها فکر کنند اصلا" نمی دانم که خانه یاکریمی درست پشت پنجره است، پشت پنجره ای که اگر باز کنیم می شود روبروی چشم مان، و راحت می شود چشم در چشم شان شد و حال و احوال کرد، اوایل فقط مادر باهاشان حال احوال می کرد، اجازه باز کردن و بستن پنجره هم در قبضه مادر بود، بعد که دید طفل معصوم گرسنه تشنه چسبیده به تخم ها هم مادر بود که یک کاسه گندم یک فنجان آب گذاشت گوشه لانه شان که آنهم کلا" نوش جان همسرش شد که هرازگاهی می آمد روی تخم بخوابد اول نوکی به دانه ها میزد بعد یادش از تخم ها می افتاد، ولش داشتم می گفتم اینهمه مراقبت کردیم یک لحظه فقط غفلت مان باعث شد یاکریم ها بپرند، قضیه هم از این قرار بود که تا برسم سر وقت بچه ها و چهارپایه را از زیر پایشان بکشم و با اردنگی بیرون بیندازمشان، دست شان به تخم ها رسیده بود و بقول مادرم "آدم بوی"شان کرده بود و یاکریم ها فهمیدند و هرگز به لانه و تخم هایشان برنگشتند، و من دلم خون بود دو سه روزی، مخصوصا" که دیدیم یکی از تخم ها فقط یکی دو شبانه روز تا بدنیا آمدنش مانده بوده و از بیرون که نگاه می کردی سیاه بود، هی گفتم خب اینهمه رویشان خوابیدید فقط این یکی دو روز را هم می خوابیدید ما هم می دیدیم بدنیا آمدن و پرورش اطفالتان را، بعد دو سه روز بعدش مادر خبر آورد که روی آن یکی لانه ای که طبقه پایین برایشان ساخته بوده تخم جدید گذاشته اند!
دوم از اتفاق دیگری در زندگی مان بگویم و آن هم جریان نامزدی دختر برادر است، دختر برادر نوزده سال بیش ندارد ولی همین چهار روز پیش نامزدی اش بود، خب همه که مثل من و امثال من نیستند که اولویت های شان درس و کار باشد، خیلی هم خوشحال شدیم که به این نتیجه رسیده، موقعی که می خواست با پسر صحبت خصوصی داشته باشد، همان لباسی را بهش پوشاندم که خودم در چنان شبی پوشیده بودم، پسر در مزون لباس عروس در تهران کار می کند و از الآن نقشه لباس عروسش را در سر می پروراند، راستش را بگویم به دنیای روشن و سفید و مروارید گونه اینها حسادت می کنم، و امیدوارم به همین سپیدی که هستند باقی بمانند!
سوم از خودم بگویم که در جریان خواستگاری و نامزدی دختر برادر تقریبا" دو سه کیلو وزن کم کردم و شب ها بلااستثناء تا صبح بیدار بودم و صبح ها هم طبیعتا" بخاطر استرس زودتر از همیشه از خواب می خاستم، و در این برو و بیاها و مراسم خرید و مخصوصا" مراسم نامزدی که البته مختصر و خیلی ساده بود ولی خستگی هایش را داشت، اتوماتیک وار بک آپ میزدم به مراسم نامزدی خودم در تابستان 1389 و طبعا" زحمت هایی که خواهر و مادر و همین برادرزاده در طول مراسم ها و مهمان داری ها کشیدند، چون دوسیه دختر برادر عینا" مثل خودم بود و خانواده نامزدش درست مثل من از شهرستان آمده بودند و همان برنامه ها یی که من داشتم را این داشت، جالبی اش این بود که مثل خانواده همسر من که از شهرستان آمده و مهمان خاله شان بودند اینها هم مهمان خاله شان در همین گلشهر بودند، و یکسره خاطرات خودم در ذهنم مجسم میشد و ناخودآگاه قیاس هم می کردم، مثلا" شبی که خرید من انجام شد من حس خستگی یا تشنگی یا گرسنگی نداشتم و ساعت شده بود دوازده و مغازه ها بسته بودند که رفتیم شام بخوریم ولی در خرید دختر برادر از وسط هایش پاهایم گز گز می کرد و خیلی خسته شده بودم!
چهارم، نمی دانم امشب شب نیمه شعبان و میلاد امام مهدی است یا فردا شب، در هر صورت این شب عزیز را به همه دوستانم تبریک می گویم و آرزو دارم به عزیزی این شب به مراد دلهایشان برسند!
پنجم از اینکه اینقدر عزیزید و من را می خوانید و بهم سر می زنید جهانی سپاس، فکر می کردم این جمله خیلی کلیشه ای و مسخره است ولی امشب واقعا" لازم دیدم اینرا بگویم، و اینکه واقعا" از حس کردن رد پایتان خوشحال می شوم!
1. یادم بود در پست قبلی از یک داستان جوجه ایِ دیگر هم بگویم ولی بعد از نشر دیدم یادم رفته، داستان ازین قرار بود که نوه دایی ما که پسربچه هفت هشت ساله فوق العاده شَر است یک جوجه گنجشک نوآموزِ پرواز را از گوشه حیاط منزل پدربزرگش پیدا کرده و با خود آورده بود خانه خودشان، دختر دایی که آمد خانه مان دیدیم دست بچه قفسی به چه بزرگی است، قفسی که داخلش سه جوجه مرغ و یک جوجه گنجشک اینطرف آنطرف می پرند، دختر دایی گفت ول کن جوجه گنجشک نبود، جوجه گنجشک دارد از گرسنگی می میرد تنها چیزی که به ذهنم رسید گرفتن این سه جوجه مرغ و همزیستی شان است تا به هوای جوجه مرغها بتواند دانه ای چیزی بخورد، ولی غافل از اینکه جوجه مرغها از همان طفولیت خودکفا هستند و سریعا" نوک زدن و دانه برچیدن می آموزند اما جوجه گنجشک متکی به مادر است و هنگام دانه خوردنِ این یکی ها با دهن باز هی می رود زیر سر این، هی زیر سر آن و جگر آدم کباب می شود وقتی می بیند جوجه مرغها منظورش را نمی فهمند و به دانه خوردن شان ادامه می دهند، این وسط داشتم یاکریم نشسته بر تخم ها را نشانشان می دادم که دیدم نوه دایی دارد جوجه گنجشک را در می آورد و همزمان می گوید خوب اینرا بگذاریم توی لانه اش تا بهمراه بچه خودش بزرگش کند و بهش غذا بدهد، گفتیم ای بابا او یاکریم است و این گنجشک، این جوجه گنجشک همین الانش اندازه یاکریم است، فکر کردی نمی فهمد این غول بیابانی از جای دیگری آمده است، تازه، بچه های او هنوز مانده تا از تخم بیرون بیایند، و تا آنزمان این از جایش جم نمی خورد، خلاصه، مقداری نان در آب تریت کردیم و با مادر سعی کردیم داخل دهانش بگذاریم تا از گرسنگی نمیرد، و شب قفس شان را کنار تخت مادر گذاشتیم، موقع نماز صبح دیدم مادرم دارد با خودش حرف می زند و اصوات دلسوزانه ای از خود ساطع می نماید، چیزی در مایه های دیدی چی شد، آخخخخخ، الهی بمیرم برای شما که اینقدر مظلوم واقع شدید، ای مورچه های کثافت جوجه خوار، ای بی شرفها، الآن شما را به سزای اعمال تان می رسانم، و وقتی رفتم بالای سرشان مادرم با تأسف تعریف کرد که در طول شب می شنیدم این بی زبانها هی بال بال می زنند، گفتم شاید بدخوابند، مثل جوجه ها و مرغهای قدیم نیستند که سرشب سرشان را بگذارند روی پرهایشان و تا صبح بخوابند، اینها جوجه های امروزی اند و تکنولوژی اینطور بیقرار و ادا اطواری شان کرده اما صبح که چراغ را روشن کردم دیدم مورچه هایی که نمی دانم از کجا در آمده اند توی قفس اینها صف کشیده اند و از سر و کول اینها بالا و پایین می روند اینها هم هی بال و پر می زنند و با زبان نداشته شان شب تا صبح از جفای روزگار نالیده و پای در بند بوده اند، خیلی غصه خوردیم و قفس را به سالن متنقل کردیم و اینبار از ترس گربه رفتم بالا و پستِ ساختمان تا دروازه های ورودی و پشت بام را چک کرده باشم، صبحگاه بعد از ریختن آبی در حلق جوجه گنجشک نوه دایی را راضی کردیم از خیرش بگذرد و بگذارد این را لب پنجره بگذاریم تا برود دنبال سرنوشتش، و قدرت خدا از لب پنجره تا درختان حیاط قدیمی مان یک نفس پرواز کرد، آن روز تماما" هروقت بیکار می شدم یاد جوجه گنجشک می افتادم و اینکه آیا خواهد توانست در محیطی که هیچکس را نمی شناسد و ندارد به زندگی اش ادامه دهد؟ آیا کسی از بین گنجشک های درختان حیاط قدیمی او را به فرزند خواندگی خواهد پذیرفت؟ آیا خود به تنهایی خواهد توانست زندگی جدیدی تشکیل بدهد و هزار سوال بی پاسخ دیگر!
از آنطرف دختر دایی مانده بود و سه جوجه مرغ که تنها دلیل خریداری شان سرپرستی جوجه گنجشک بود، بعدا" گفت بردیم دادیم ننه بزرگ بچه مان و گفتیم یک جوجه گنجشک گرفتیم جایش سه جوجه مرغ تقدیم به شما!
2. یاکریم خانم هم انگار حرفهای مادر را شنیده و حالا جم نمی خورد از روی تخم ها، مادر عذاب وجدان گرفته که آنطوری گفته و اینها را بر سر غیرت آورده، هی می رود پشت پنجره میزند به شیشه بهش می گوید، زن! برو یک دوری بزن، پکیدی آن رو، خب الاغ، اینجور از دست میری آنوقت من دهان بچه هایت غذا بگذارم؟
هر ساعت هم آمارشان را به من میدهد که مثلا" الآن بیست و هفت ساعت است این نرفته، شوهرش دوبار آمد بهش سر زد و رفت، حداقل نکرد کرمی، ملخی چیزی از سر کوچه برایش بگیرد بیاورد، آدم هر چیزی بشود مادر نشود....
3. خرداد از راه رسیده، و خرداد ماه من است! در این ماه می شوم سی و سه، به همین سادگی، حالا یا می شوم، یا می روم، مهم این است که سی و سه سالگی ام را دارم نفس می کشم و هنوز هیچ غلطی نکرده ام، اصلا" هیچ غلطی هم شاید نکنم، ولش کن بهتر است اصلا" ننویسم!
4. دیشب ساعت دو برادر آمده بالای سرم که همسر برایش توی فیس بوک پیام گذاشته که به من بگوید موبایلش گم شده و تا اطلاع ثانوی بی موبایل است و نگران نباشم، حالا شاید بعضی وقتها شده بود یک یا حتی دو روز تماس نداشته باشیم و به یک پیام کوتاه خوبم خوبی اکتفا کنیم ولی آنموقع صبح بمحض شنیدن این خبر انگار کوهی از حرف و صحبت و کارهای گفته نشده پشت تلفنی بهمراه عالمی دلتنگی به دلم هجوم آوردند، و چون آدم نگرانی هستم آنوقت صبح هی داشتم عکس ها و فیلم هایی که با همسر مبادله کرده ام را بیاد می آوردم و دعا می کردم اگر دست کسی افتاد بهشان کاری نداشته باشد!
1. چند روز است هی می آیم بنویسم هی می روم و نمی نویسم! مشغله های زندگی، الآن دامن پوشیده ام آبیِ گلدار، بعدازظهری زنگ زدیم بیایند کولری را که سه روز پیش خریدیم نصب کنند، بعد معلوم نبود سیم مربوط به دکمه های کولر درون کدام یکی از پریزها جاسازی شده، مرد نصاب میگفت به صاحبخانه تان زنگ بزنید بیاید بالا(!)، او حتما" می داند سیم کولر کجاست(!)، بعد هم با باز کردن یکی دو تا دکمه و پریزها دید چپانده کنار یکی از پریزها، سیم زبان بسته را، برای بار هزارم گفتم خیر نبینی با خانه ساختنت، بعد کولر را روشن کرد و خانه را گچ و سیمان گرفت، دوباره جارو کشیدم، جارو را هم همان روز با کولر یکجا خریدیم، از این سطلی هاست!
2. بقول مادرم دنبال جا برای سکونت و زاد ولد بهاره شان بودند، یک جفت یاکریم تازه عروس داماد، اینرا هم مادرم می گفت، می گفت از رفتارشان و خامی شان پیداست که تازه ازدواج کرده اند و یاکریم دختر هم اول باری اش است، یکبار پای پنجره طبقه اول برایشان جا درست کرده بود، یارو بجای خانه سازی روی سبدی که برایش بسته بوده اند، در یک جای دو در سه سانتی حاشیه پنجره قصد خانه سازی کرده بوده، و جول و پلاسش هم با بادهای همانروز نخست برچیده شده بوده، بعد همین زوج جوان در اطراف پنجره مادرم در حال دید زدن رویت شده اند، اینبار مادر سبدش را برده کنار پنجره خودش نصب کرده، و شکر خدا عاقل شده و بساطشان را روی همان سبد پشت پنجره مادر چیده اند، و روز اول یک تخم گذاشتند و روز سوم هم یکی دیگر، تا خودم ندیدم باورم نشد که اینها جا عوض می کنند و شیفتشان عوض می شود، و یکی می رود لابد گشتی بزند و چیزی بخورد و سیگاری بکشد و دیگری می آید می خوابد روی تخم ها، موقع تعویض شیفت هم به چشم خودم دیدم که داشتند دلبری می کردند، من اما نمی فهمم کدامشان داماد و کدام شان عروس است، و هر بار که به اتاق مادر می روم فقط احوال جوجه ها را می پرسم، و بهشان گفته ام شیرم را حلالشان نخواهم کرد اگر موقع از تخم بیرون شدنشان خبرم نکنند، مادرم البته می گوید:" زنکه قرطی تازه عروس ابله شبها می رود پی عیش و نوشش و تخم رویش خالی می ماند، اینطوری تخم ها می گندند، اینها نمی فهمند، سر این تخم ها بلد می شوند که باید دو هفته تمام شبانه روز روی تخم هایشان بخوابند نه فقط روزها، حالا کاش شبها اینقدر سرد نباشد"، و شدیدا" معتقد است تخم های اول باری اینها می گندند همیشه، خب البته احتمالا" مادر دیده است و باخبر است، ولی من خیلی دوست دارم سر از تخم در آوردنشان را ببینم!
3. این روزها مخصوصا" اگر مادر صبح رفته باشد بیرون و خانه نباشد، تا ظهر خواب می مانم، صبحانه که خورده شد شاید کمی کار کنم و جمع و جور، ناهاری می پزم و ساعت می شود سه، ناهارمان همان حوالی است، خورده که شد، شاید به یکتا(دختر برادر) دیکته بگویم، شاید هم نه، این یکهفته اخیر هوا خیلی گرم شده بود، و هی می خواستم فقط دراز بکشم هی می دیدم خوابیده ام، و هی خواسته بوده ام بیدار شوم و هی معوق کرده ام به یکربع دیگر و شده است شش غروب!
و هر چه به مغزم فشار آوردم ببینم چند سال است خواب عصرگاه بهاره نداشته ام ذهنم قد نمی داد، نزدیکترینش برمیگردد به دوره لیسانس، وقت هایی که از کلاس برمی گشته ام، بعد از آن ایام تا امروز بیاد ندارم بعدازظهری چنین به راحتی خوابیده باشم!
4. فامیل مان الآن حدود پنج ماه است از خارج آمده اند ایران، سه ماهی قم بوده اند بدنبال ثبت نام در حوزه، بله حوزه علمیه، می خواستند با تابعیت خارجی شان اینجا راجستر شوند و بعنوان مهمان خارجی درس بخوانند، و با اینکه هم تابعیت و هم پاسپورت آنطرفی داشته اند، بدلیل فارسی حرف زدن و احراز تابعیت اصلی شان که افغانستانی است، بهشان اقامت نداده و با درخواست شان هم مبنی بر حوزوی شدن موافقت نکرده اند، حالا این بنده خداها نه محتاج اقامت ایرانند نه آن نان حوزه را می خواسته اند، آنطرف آب هم سی تی زن هستند و بقول معروف خرشان هم از پل گذشته است، و واقعا" و حقیقتا" می خواسته اند با پس انداز خوبی که داشته اند بیایند اینجا در فضای ملکوتی ایران اسلامی و زیر سایه ائمه درس دین بخوانند و به دغدغه روحی شان پاسخ بدهند، بعد برگردند به کشور خودشان، بعد حوزه بهشان گفته شما سنت از سن مجاز برای شروع گذشته است و بهره برداری از شما برای ما میسر نیست، و چه و چه! جل الخالق! اینجاهای کار براستی آدم می ماند که آیا اگر یارو از چین و کره و مغولستان و تایلند و بورکینافاسو هم می آمد همین را بهش می گفتند؟ یا نه با هزار ناز و نزاکت سریعا" به درخواستش پاسخ می دادند؟!
بعد چون ویزایشان تمام شده بود رفتند تا ترکیه تا هنگام برگشت بتوانند ویزای آن اریوال بگیرند، از ترکیه هم ویزای عراق را گرفته اند تا بعد ختم ویزای آن اریوالشان بروند عراق و بازگردند ایران، و باز دنبال این و آن و راههای احتمالی دیگر در مشهد و قم باشند!!!!!!!
5. امروز هم مرحله دوم حجامت مان را انجام دادیم و خون های کثیفمان را بیرون راندیم، باشد که رستگار شویم!