حال غریبی دارم، دیروز روز نخست پاییز بود و من تمام روز از همان اولش که پا به بیرون گذاشتم و سوار موتر شدم و به محل کار آمدم تا عصر که بازگشتم، داشتم می گفتم آخ! پاییز من، پاییز تن طلایی ام، اما همانطور که این را می گفتم در درونم چیزی می شکست، بر چشمم اشکی می نشست، دلم می لرزید، دلم تنگ بود، و هست.
خانه ام این چند روز میزبان دختری نوزده ساله است که بهم می گوید زن دایی!، خیلی بی کلاسم اگر بگویم خوشم می آید؟ بهم می گوید زن دایی! این، زن دایی! آن، من زن دایی اش هستم خب، زنِ دایی ای که شاید سالها و ماهها و یا بهتر بگویم روزهایی که با اینها بوده خیلی کمتر بوده است از هر دایی متعارف دیگری، خیلی زود از خانه و خانواده جدا شده و به سیُ خود رفته و تا هنوز از اینها دور است، آن شنبه ای که آمدم مهمان دیگری داشتم، شنبه بعدی اش رفت، و یک هفته وقفه داشتم و در این وسط برادر از محل کارش قهر کرده آمده خانه من و دنبال کار می گردد و بیکار است و چون من از ایران آمده ام فکر می کند باید خیلی پر انرژی و خرسند باشم در حدیکه این بنالد و من بمیرم برایش، این مهمان کوچک هم که همین شنبه رسید، داماد هم همان روز رسید، البته در جای دیگری ساکن است، بعد روز یکشنبه دیدم پسر عمو در اسکایپ پیام گذاشته که فلانی از فلان جا آمد، و دیروز هم داماد گفت دختر عمو هم دیروز از مشهد رسیده کابل، این یعنی من باید در طی یکی دو هفته آینده چندین نوع مهمان داشته باشم، متأهل هستم خب، ولو همسر نباشد، امروز داشتم به دوست می گفتم یک طوری شده است که نه در زمره مجردها می گنجم نه متأهلم، همسر نیست، و جالب است این سیل مهمان و رفیق و خاندان شوهر و غیر شوهر که به کابل سرازیر شده اند، درست بعد رفتن همسر عایدمان شده است، جدی، در تمام دو سال زندگی مان تنها مادر و برادر برای یکماه آمدند خانه ام، اما درست از بعد رفتن همسر منزلم پر رفت و آمد ترین روزهایش را سپری کرده است تا کنون! پسر دایی و یک خواهر شوهر دیگر و خواهر خودم در نوبت پاییزه هستند، و پس و پیش راهی کابلند!!!(این آخری ها البته مهمان نیستند و مقیم خانه ام خواهند بود مثل دو مهمان ثابت اخیر، تا ختم سفرشان)
من آدم بیش از حد حساسی بودم، هستم تا هنوز، آدمی که می خواهد برود بشاشد باید همه چیز مهیا باشد، کسی در نوبت نباشد، تلفن سایلنت باشد، احدی پشت در و توی خیابان و پشت بام نباشد، تی وی خاموش باشد، تا من هر صدایی در اطرافم بود بشنوم، برق قطع نباشد، مخزن آب پر باشد، البته درست است اینها را با اغراق می گویم، اما مرادم این است که آدم بسیار بد حساسی هستم، آدمی که برای اجابت مزاجش اگر کمترین خدشه ای به روحیه و روال عادی اش بخورد، مشکل پیدا می کند، بعد این آدم مدتی ست درگیر داستان هایی است که دست خودش نیست، یک سری رخدادهایی پیرامونش هستند و رخ می دهند که روال عادی زندگی را از دستش قاپیده اند، بی نظمش کرده اند، تلفن از دستش میسد می شود، کسی رنجیده می شود و بی معذرت خواهی رها می شود، قراری براحتی لغو می شود، و عین خیالش هم نیست که در تلفنش از تمام راههای اینترنتی فقط اسکایپ دارد و بس، و باید ببرد بدهد برایش نصب کنند، تا بتواند با خواهرش که خودش را تا بحال جر داده است تماسی برقرار کند، و لااقل باهاش چت کند، نمی توانم بگویم آدم بی خیالی شده ام، فقط می توانم بگویم آدم خیلی غم انگیزی ام این روزها، تشنگی و گرسنگی و خواب و خستگی ام را نمی فهمم، دلتنگی تمام مدت درونم جاریست، و وقتی زیاد از حد شد می زند به اضطراب، مضطربم، و غمگین، تقریبا" هیچکس برایم مهم نیست دیگر، خودم هم مهم نیستم، داستان های بی شماری که ظرف این یک و نیم ماه اخیر بر من جاری شده اند هر کدامشان داستانی بودند که برای ماهها درگیری روانی من کافی بود، ولی یکی تمام نشده بعدی از پی آمده و مرا اینطور بی حال کرده است، از داستان امیر بگیر تا دوستی که منتظر من بود تا بروم و با خواستگار و معشوقه اش حرف بزنم و با این حرف بزنم و ببینم کجای کارند و دیدم داخل شدن در داستان شان از حد توان من خارج است، از ازدواج دختر عمو بگیر تا هماهنگ شدن برای در آن واحد ده جا بودن، و ده مهمانی رفتن و نرفتن و دلجویی کردن از نرفته ها، این وسط داستان شهرستان خانواده همسر جان و توجیه نمودن تک تک آنها بخاطر امری که من در آن کوچکترین سهو و خطایی نداشتم، تا برگشتن به اینجا و مهمان خسته و تنهایی که بعد دو هفته انجام کارهای اداری اش منتظر یک هم مصاحبت خوشحال بود، و درد دل هایی و ناله هایی داشت، هنوز او نرفته برادر جل و پلاسش را پهن کرد، و رسما" غیر مترقبه دختر نوزده ساله را میزبان شده ام، و باقی را هم که گفتم که هستند و خواهند بود.
لاغرم، و برای بار اول است در زندگیم که بعدازظهر ها که خود را در آینه می بینم وحشت می کنم، ساغر درون آینه خیلی خسته است، خیلی تنها، اما بدون اینکه دست خودش باشد نمی تواند کمترین کار برای رفع این خستگی اش بکند، کمترین کار پوشیدن یک لباس راحت و زندگی به سبک خودش است، انگار کن یک ماه و نیم است مسافرم، مسافر رودربایستی دار، و تنفسم بشدت تنگ شده است!
امروز آخرین روز تابستان 1392 است، و من در اضطرابی سخت غوطه ورم، من عاشق پاییز بودم، شاید باشم هنوز، عاشق باد هایش که پوستت را می ترکاند، اصلا" علیرغم اعتراض هایم از پوست های مرده بر لباس های تیره ام در این فصل، بدم نمی آید ازش، سکوتی غریب همراهش است، یک نوع ترس و در خود خزیدن، فشار بیشتر خودت در تشکی که جیر جیر صدا می کند، و هو هوی بادهای پاییزی، شاید نوعی از مازوخیسم باشد اینی که من دارم، اما پاییز را بخاطر غریبانه بودن و دلتنگی آور بودنش دوست دارم، اصلا" پاییز بمعنی عشق است، عشقی که باید در پاییز درونت شود و در سردی دی به دادت برسد، اول عاشق شدن است پاییز، اما کاش این دردهای لعنتی تنیده شده بر دور و اطراف دلم بگذارند به صدایش پاسخ گویم، از مرفهین بی دردی که اینک حس کردند دردهای تنیده شده به تار و پودم همانا دوری دوست است و بس، بدانند سخت در رفاه شان غوطه ورند، چرا که دوری دوست بهترین و دوست داشتنی ترین درد این روزهایم است، دردی که به عشق می بَرَدَم.........
خب من باید چه کنم اگر در هیچ توالت و سرویس عمومی غیر از خانه خودم و غیر از صبح قبل از صبحانه نمی توانم نمبر دو داشته باشم؟؟؟ بعد آنوقت اگر اداره ای که در آن کار کنیم سالی یکبار ما را مدیکال چک آپ کند تا خدای نکرده به امراض ساری و جاری این ملک مبتلا نگشته باشیم و هر سال باید همین پروسه تکرار شود و ما نمبر یک و دو داشته باشیم در آن بیمارستان، و نداشته باشیم و علاف فردا و فرداهای دیگر شویم و آخر سر هم به فکر خودمان سرشان را گول بزنیم و آماده شده اش را در قوطی ای در دار آورده و به این تظاهر کنیم که همینک که به سرویس بهداشتی درون شده ایم این کار ارزشمند را مرتکب شده ایم و آنها هم بروند رویش آزمایشاتشان را انجام دهند، خب کار دیگری هم می شود کرد؟ نه نمی شود، سال گذشته همین کار را کردیم و به محض اینکه به دفتر اندر شدیم ما را به شفاخانه رهنمون شدند و دادیم رفت، امروز اما که با محموله درون قوطی و سپس باند پیچی شده و چسب کاری شده و روزنامه پیچ شده آمده ایم تا به محض ورود به اداره به شفاخانه برویم خبر رسید که تایم ما خانم ها بعدازظهر است، ای وای بر من، پس محموله را چه کنم؟ یعنی تا بعدازظهر خراب می شود؟ باید در جای سرد و خنک نگهداری شود؟ یا نه همان باند پیچی شده درون کیفم خوب است؟ یا نه بدهم این همکار های مرد که صبح می روند برسانند دست صاحبش و بگویند خودش بعدازظهر می آید؟ نه جدا" چه باید بکنم؟ با این محموله زرین ارزشمند باندپیچی شده درون کیفم؟
پ ن: هر نظر و راهکاری به دقت بررسی می شود!
عصر پنج شنبه است اما بوی غروب های جمعه را می دهد، کلیشه ای است اگر بگویم دارم از دلتنگی اش می میرم؟، و حالا حرف دوست همیشگی را مبنی بر بی اهمیت و ارزش شدن عصر پنج شنبه ها وقتی یارت در خانه نیست، خوب می فهمم، وقتی یارت نباشد چه ارزشی دارد پنج شنبه ها که آغازگر دو روز آخر هفته ات است؟.............
خسته ام، خوابم می آید حتی، دلتنگی ام از بعد برگشتنم رفع نشده، خستگی ام به تَبَعش، بعد از رفتن مهمان خواستم این هفته خستگی از تن و جان به در کنم دو شبانه روزش را بی مقدمه و خیلی لوس و مزخرف مریض شدم، گلاب به رو اسهال، امروز خوب شده ام، اما روحم بدجوری دردناک است، اینرا شب ها که به خانه تاریک می روم بیشتر می فهمم، چون زمستان ما از الآن شروع شده و ساعت 6 عصر که به خانه می رسم رسما" شب است، شب و سکوت و فاصله ای به اندازه پنج و نیم ساعت..............
به مناسبت میلاد امام رضا (ع)، "مرا حسود می کند این کاشی ها"، از وبلاگ خانم زهرا حسین زاده شاعر توانمند افغانستان.