اول اینکه قبل از اینکه بیایم اینجا فکر می کردم چقدر حرف داشته باشم برای نوشتن در اینجا، و چقدر هر روز بیایم و از اتفاقات تازه زندگی ام بگویم، که نه اینکه حرف نباشد برای گفتن و اتفاقی برای تعریف کردن، که زیاد است اما نمی دانم چه ام شده است، کمی هراسانم، با اینکه به خلوتی دلخواسته رسیده ام، ولی انگار ترسی با من است، ترسی همراه با خنده هایم، وقتی می توانم بلند بلند حرف بزنم، پا بکوبم، خودم را عن ترین بچه روی زمین کنم، همه جا چسبیده بهم، و گاهی خودش را به شکل استرس در مویرگهایم داخل می کند و گاهی از چشمهایم میزند بیرون، گاهی هم می آید در خوابم، و تا صبح تکت عرق کرده در دستانم را بهم نشان می دهد و ساعت که می گریزد و گِیتی که پیدا نمی شود و انگار اصلا" وجود نداشته......
دوم اینکه بعد مدتها آمدم اینجا و توسط یک خواننده محترم دانسته شدم که وبلاگم در صفحه سوشل میدیای افغانستان بعنوان وبلاگهای برتر معرفی و به رای دهی گذاشته شده است، جا خوردم، رفتم دیدم، بعد فهمیدم باید یک پرسشنامه ای را هم پر می کرده ام و می فرستادم، انجامش دادم، حس خوبی بهم دست داد، از اینکه دیده و خوانده شده ام و بنظر هیئت مدیره آن صفحه برای این رقابت برگزیده هستم شادمان شدم، هر چند پروسه رای دهی بنظرم نا عادلانه است، و بنده هم تا اکنون تمام تلاشم بر این بوده که ساغر بمانم و هویتم آشکار نشود!!!!
لذا دوستانی که من را می خوانند و بنظرشان نسبت به باقی وبلاگهای منتخب برای این رقابت بهتر هستم یا با سلیقه شان نزدیکترم به این لینک بروند و به من رای بدهند، امشب من به خودم رای دادم و فکر نمی کنم تا الآن کس دیگری غیر از خودم به من رای داده باشد، بنابراین شما تنها کسانی هستید که غیر از خودم به من رای می دهید،
http://socialmediasummit.af/en/awards/
شما می توانید به این صفحه رفته و مراحل رای دهی را طی کنید، و در لیست بست بلاگرها داخلم کنید.
بعضی تاریخ ها را فراموشم نمی شود، امروز یازده سپتمبر است و چهارده سال از آن روز می گذرد که برج های دوقلوی امریکا را زدند، فردا یا پس فردایش آمدند دنبالش داخل افغانستان، می زدند و تو فکر کن داری زندگی ات را می کنی، می ریزند خانه ات بدنبال جنایتکار و تو هیچ از دستت برنمی آید، بعد جنایتکار را در خانه همسایه ات پیدا می کنند، ولی طی این اتهام خیلی چیزها خراب می شود و حتی اگر جنایتکار نبودی تبدیل می شوی بهش.
بعد درست در اولین سالگرد یازده سپتمبر خواهرم رفت به کانادا، بعد الآن یازده سپتمبر است و من آمده ام اینجا، خیلی دور، بعد درست در یازده سپتمبر در کلاس درس نزاعی بین مسیحیان و مسلمانان کلاس در می گیرد و یکی از دخترهای اروپایی که دوستش را توسط مسلمان افراطی اروپا از دست داده بین کلامهایش انزجارش را خیلی مستقیم از تو بیان می کند و تو هم داری داستان برج های دوقلو و اتفاقات بعدی اش در سرزمینت را با زبان الکنت تعریف می کنی بعد می بینی تنها مسلمان نزدیکت دختر پاکستانی ای است که اتفاقا" خیلی باهات هم نظر بوده در بحث ها بعد می مانی اینجای قضیه را چطوری تعریف کنی که پس از سالها گشتن و نرسیدن آخر الامر اسامه جان را در پاکستان یافتند.
بعد میان کلامت بیادت بیفتد که چقدر جنگ داخلی سخت است و اصلا" در مملکت ما طرفین جنگ مشخص نبوده و نیست، و دختر اروپایی نمی تواند درک کند که چرا مردان و پسرهای جوان سوریه بجای دفاع از سرزمینشان راهی اروپا شده اند که حالا "یو ان "بیاید تک تک این هزاران پرونده را رسیدگی کند که چقدرشان واقعا" سوری اند یا انسانهای دیگری که از فرصت استفاده کرده راهی زندگی بهتر شده اند، که شده اند، ولی حتی آنها که با استفاده از فرصت دارند از آب گل آلود ماهی می گیرند و مرزهای چندین کشور را طی می کنند تا برسند به یک جای امن که به انسانیتشان احترام گذاشته شود هم نفسشان از جای گرم بلند نمی شود، شاید هفت تیر روی پیشانی شان نباشد ولی روزی هزار بار از بی نانی و بی مدرکی و بی جا و مکانی و سرزمین نفرینی شان ذره ذره مرده و زنده می شوند.
امروز دلتنگ شدم، خیلی زیاد، معلم آخرالامر گفت، همه شما از کشورهای جنگزده و دچار بحران های زیادی آمده اید اینجا، اینجا سرزمین همه ماست، شاید باید خوشحال می شدم ولی حقیقت این است که خیلی دردم گرفت، و اولین بار بود که اینجا کسی بهم ترحم می کرد، نه از یادآوری جنگزدگی و فلاکت کشور بلکه از این احساس یتیمی و اضافی بودن و دست ترحم معلم حالم بد شد، شاید اگر اینرا وقتی کابل بودم در وبلاگ کسی می خواندم با خود می گفتم" گمشو بابا، رفتی خوش خوشانت شده حالا چس ناله می کنی برای ما"، ولی امروز خودم دارم اینرا می نویسم.
زندگی مان تقریبا" تکمیل شده، فقط مبل مانده که باید یکشنبه بیاوریمش، یخچال، تی وی، ماشین لباسشویی، مایکروویو، فرش، تخت و دراورهایش، لحاف و تشک و بالش، ست قابلمه و مقداری ظرف بزرگ و کوچک، و خرد و ریزهایی که تمامی ندارند، در این ایامی که نبودم خریدیم، لیست بلندی از کسانی که در این مدت مهمانمان کرده اند و باید مهمانشان کنیم روی میز است، و من پس از دو سال هیچ کاره بودن حالا صاحب خانه ام و کمی استرس دارم بابت مهمانی ها مخصوصا" مهمانهای استرالیایی مان! باید تک تک دعوتشان کنیم چون خانه تنگ است و وسایل ما اندک.
پ.ن: پس فردا چهارمین سالروز عروسی مان است، و سی و دو روز از پنجمین سالروز عقدمان می گذرد، اینجای زندگی، شاید بی صداترین جای زندگی ام باشد، بی صدا و آرام، و دوست دارم چند سال همینطور بی صدا بماند....
اینجا ملت خیلی سوسول هستند و مغازه ها و شاپینگ سنترهایی که مخصوصا"اسم و رسمی دارند ساعت 5 عصر می بندند و می روند به بقیه زندگی شان می رسند، همسر سه رو نخست ورود من را مرخصی گرفته بود و از دوشنبه این هفته سر کار می رود، و ساعت سه و نیم که کارش تمام می شود تا برسد می شود سه و چهل و پنج و تا برسیم به یکی از آن مغازه های مطروحه می شود چهار و یا بیشتر، یعنی رسما" دو روز گذشته هر روزش را فقط توانستیم به یک بازار سر بزنیم و من هم که در این برهه از زندگی ام حسابی دقیق تر و با حوصله تر شده ام و سعی دارم وسایلی را که می خریم کم و گزیده باشد و سعی دارم الگوی چیدمان و گزینش وسایلم به سبک اینجا باشد و از طرفی بودجه در حد طبقه بالای ملت اینجا نیست و باید سعی کنم اولویت بندی کنم و روی کیفیت کالا دقت نظر بیشتری داشته باشم، اینگونه است که کارمان کمی سخت است ولی تابحال از انتخابهایم راضی هستم، و سخت منتظر دلیوری شان هستم.
پشت هر چراغ قرمز که اینجا خیلی هم زیاد است یک قرار از پیش تعیین نشده ای هست بنام بوسه، انگار همسر به تعداد بارهایی که پشت چراغها منتظر شده در این دو سال و اندی با خود قرار گذاشته باشد، نا خواسته وقتی پشت چراغ می ایستیم گاهی که گردنم نچرخیده صدایش می آید که رد کن بیاد!!!!!
زندگی و هضم شدن در اینجا از آنچه که فک می کردم راحت تر است، یا شاید من خیلی سهل می گیرم، اصلا"اشکالی در انگلیسی دست و پا شکسته ام نمی بینم و حرفم را می زنم، فقط یک محدودیت بزرگی از نظر دوستان همسطح و هم نظر در اینجا بیداد می کند و دایره ارتباطات مان با جامعه افغانی در اینجا خیلی تنگ خواهد بود، تا چه شود...
ساعت بوقت اینجا ده و پنجاه دقیقه شب است و بوقت تهران 17.20 دقیقه. وقتهایی که ایران خواب است آرامش بیشتری دارم چون مطمینم عزیزانم در خوابند و اگر در بیداری غمگین منند لااقل وقت خواب آرامش دارند.
از شب سردی که رسیدم تاکنون سه شبانه روز تمام گذشته است و من سرماخوردگی ام را با خود تا اینجا حمل کرده بودم. و خیلی سخت است از آن تموز بیایی به آخرهای زمستان. شب دوم فهمیدم چقدر زمستان است وقتی خیلی خوابیدم ولی هنوز صبح نشده بود. شب سوم که دیشب باشد به مرکز شهر رفته بودیم و در یک محفل استرالیایی شرکت کردم و دوستان همسر وری وری گلد اند پلیشر بودند از دیدن ما کنار هم.
شنبده بودم باید اینجا هر جا می روی لبخند روی لبت فراموش نشود ولی من یک زن خسته و سرماخورده ای بودم که تجربه های سخت و خشونت آمیزی در زندگی کسب کرده است و نمی تواند به این راحتی ها لبخند بر لب بیاورد.
هنوز خیلی زود است برای خیلی چیزها، ولی بقول برادر من شخصیتم تثبیت شده است، ورد زبان این روزهایم این است؛ " خارج خارج که میگن همینه؟"
خدا علاقه مندانش را برساند بهش.
ما ولی با همه عجز و لابه و انتظار و سختی کشیدن و ریسک کردن و دوری دیدن و بالا و پست شدن، بدینجا شدن آرزویمان نبود، هدفمان بود، راه رسیدن به آزوهایمان شاید، که اگر مملکت نفرین شده مان اجازه میداد همانجا دنبالشان می کردیم.
زیاد بدرقه کرده بودم و زیاد بدرقه شده بودم ولی اینبار بدرقه شدنم خیلی سنگین بود برایم وقتی حتی بی بی تا سر کوچه آمد و هی میگفت رفتنت خیلی حرف بوده برای ما من تازه فهمیده ام...
پسر خواهر دمپایی روفرش هایم را بغل کرده بوده و با صدا گریه می کرده، اینرا کجای دلم بگذارم.
خیلی وقت لازم دارم. اول خوب شوم بعد به خودم فکر کنم. از روزیکه آمده ام هی یادم می آید باید یک قضیه ای را برای همسر تعریف کنم بعد وسطش داستان اوج می گیرد و هی داستانهای دیگری یادم می آید.
فردا تازه می رویم وسایلی را که همسر دیده بپسندیم یا تغییر دهیم و وسایلی که مدنظرخودم هست را برگزینیم. تا جابجایی یک هفته ای طول می کشد. فعلا" داریم مجردی سر می کنیم با مقداری خرد و ریز زندگی.