ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

به همسرم گفتم، باید اینرا روزی صد بار با بچه هایمان تمرین کنیم: هر چیزی راه حل دارد، هیچ چیز ارزش بالاتری از خودت ندارد....

انگار این دو هفته ای که گذشت بین اتفاق های عجیب و غریب و خستگی های مفرط گم شده بودم، امروز که آمدم اینجا هنوز زخم و رنج آن خبر نامربوط/مرتبط به خودم را احساس می کردم، با خودم گفتم چرا هفته پیش درباره اش نگفتم اینجا، آمدم پست آخری ام را خواندم، راجع به عروسی برادر بود، بعد یادم آمد بابت آن شب و حسی که داشتم باید می نوشتم.و آها راستی آن خبر بعد از برگشت من از اینجا در بعد از ظهر روز شنبه کامل شد.

و به این خاطرحتی اشاره ای به احوالات موازی پاره کننده روانم راجع به خبر" خودکشی پسر بیست و دو ساله دوست اجتماعی مان" هم نکردم.

همان هفته ای که دختردایی ام سه شنبه اش رفت و من دو روز در ورکشاپ آموزشی بودم، روز پنج شنبه اش، توی دفتر مشغول کارم بودم که تلفن همکار بغلی ام زنگ خورد، و از فحوای کلامش فهمیدم کسی مرده است، گفتم چی شد خیریت است؟ گفت شوهرم بود، و خبر داد امروز باید زودتر برگردی خانه تا باهم برویم خانه یکی از دوستان نزدیک خانوادگی مان، گفت پسر حدودا" بیست ساله شان خود را حلق آویز کرده است....

باهاش همدردی کردم، کمی حرف زدیم و من از آخرین دانسته های علمی ام که از ورکشاپ آموخته بودم درباره خودکشی جوانان گفتم، و همچنان بهش گفتم به همسرت بگو از این ببعد خدای نکرده چنین اخباری شد همان دم اول زنگ نزند و بگوید، از اول صبح حال همکار و من دگرگون و خراب شد، با اینکه نمی دانستم کیست و کاش نمی فهمیدیم کیست!

شنبه هفته پیش که رفتم خانه، همسر گفت فلانی در گروه اجتماعی دوستان و فعالان اجتماعی پیام گذاشته که بچه فلانی( یکی از فعالین و قدیمی کارهای جامعه مهاجرین افغانی در ملبورن) از دنیا رفته و مراسم خاکسپاری و فاتحه در روز یکشنبه در فلان آدرس است.

تازه شصتم خبر دار شد که آن بچه دوست همکارم، بچه دوست خودمان هم هست! ولی زیاد مطمین نبودم اما آیا امکان دارد در یک روز مشخص دو بچه جوان از کامیونیتی افغان ها بمیرد؟

از آن لحظه دلم با مادر بچه بود، دلم با خواهر بچه بود، مادری که خودش سرآمد روزگار خودش است، پدری که پزشک است، خواهری که دیپلمات استرالیا در انگلستان است!

اینجای قضیه دیدم من هم درست مثل همه آدم های دیگر با رویارویی با یک حادثه سریع بدنبال قضاوت هستم، اینکه، اینها که دکتر مهندس بودند، اینها که آدم حسابی بودند، اینها که بزرگ قوم و کامیونیتی هستند، بچه اینها چرا؟

حالا مگر اینطور آدم ها همه چیزشان روی ساعت و ثانیه خوب و منظم است؟ چرا باید باشد؟

و اینکه آن بچه، آن بچه رعنای بیست و دو ساله، که از خود و روزمرگی هایش در یوتیوپ فیلم ساخته بود، که مثل تمام پسرهای آن سن می رفت باشگاه، و مراقب تیپ و هیکل خودش بود، آن بچه که یک زندگی خیلی نورمال رو به بالا داشت، آن بچه چرا خود را به گونه ای تنها و نومید دانست که چاره ای بجز از بین بردن خود نداشته باشد.

به آن مادر فکر کردم، که بعد دیدن جنازه بچه اش با خود چه ها گفته؟ حتما" گفته مادر جان چطور من زنده بودم و تو خود را کشتی؟ من در اتاق دیگر خفته بودم و تو آخرین نفس را کشیدی؟ چطور من زنده باشم و تو به این حد احساس بی کسی کردی؟

مادرت در لحظه از این درد بمیرد خوب تر است.....

وای خدای من حتی الآن که دارم می نویسم باز مادر درونم دارد برای بچه اش ، کلمه بچه، بچه، بچه، جگرگوشه، قلب آدم، بچه آدم، وای خدای من، بچه آدم کجای آدم است؟

حتی الآن که دارم می نویسم در دلم هزار بچه بیست و دو ساله حلق آویز ترسیم می شود. و چقدر خسته ام من، از خیلی وقت است......

خلاصه که روز یکشنبه رفتیم فاتحه، بقدری جمعیت زیاد بود که مردم بیرون مسجد صف بسته بودند و باید بترتیب می رفتیم و مادر و خواهر و خاله و کل خاندان را می دیدیم، جای نشستن نبود، و عزاداران ایستاده بودند اشک خشکیده بر چشم هایشان. مادر می گفت، خاک بر سر شدم، به خاک سیاه نشستم، جانم رفت، بچه ام رفت....

 هیچ عکسی بر در و دیوار نبود، هیچ خرما و پذیرایی ای هم به رسم عزاداری های نورمال نه.

دو سه روز بی وقفه فکر بچه در سرم بود، خیلی تلاش کردم از سرم بیرونش کنم، حتی به همسرم نمی گفتم چقدر اذیت شدم، و آنجا بود که دانستم ضعیف تر از همیشه در عمرم هستم، نمی دانم، شاید هم اینجا همان جایی است که آدم بعد از مهاجرت بهش می رسد.

دل نازک و ضعیف، حساس و احساساتی، ولی خب خدایی بچه کسی از آشنایان آدم خود را در اتاق خود حلق آویز کند رنج ندارد؟

خدا لعنت کند من را اگر با نوشتن اینها دل کس دیگری  از شما را به اندازه خودم پاره کنم، ولی چاره ای ندارم بجز نوشتن این احوالم.

از آن روز چند بار به چهره پسرم خیلی خیره نگاه کردم، پدسگ چقدر زیباست، پاره جگرم چه چشم هایی دارد، خدایا!

من را هرگز با بچه هایم امتحان نکن، هیچکس را به این ترتیب با بچه هایش امتحان نکن.....................

در حالیکه برف آنجا را سفید پوش کرده من زیر کولر برای ثبت تاریخ می نویسم!

هفته پیش روز یکشنبه/ نیمه شعبان عروسی برادر در ایران برگزار شد، من هم اینجا مهمان عروسی بچه اقای احمدی بودم، دختردایی و پسر دایی هایم وسط هفته از سیدنی آمده بودند ملبورن و البته پسر دایی هایم فقط همان شب آمدند و عرض تسلیت حضوری و فاتحه خوانی برای فوت پدر و مادر همسر( چون نیامده بودند و رسم هست هر کس اقاربش را از دست داده باشد در اسرع وقتی که ملاقات فراهم می شود یک فاتحه ای نثار روح مرحوم کنند) برگشتند سیدنی، اما دختردایی ام ماند و گرچه تا اخر هفته رفت خانه دوستش که از قضا همسر دوستش هم مسافرت بود، ویکند آمد خانه ما، و شنبه من نیامدم این دفتر و با او رفتیم به یک محل تفریحی-توریستی استخرهای آب گرم، از محل خانه مان یک ساعتی فاصله بود و بلیط ها را از شب قبلش بوک کرده بودیم برای هر آدم بالغ حدود هفتاد دلار، از قشنگ بودنش نگویم برایتان، هوا هم در بهترین حالتش بود چون آب استخرها گرم رو به داغ بود باید در هوای نسبتا" سرد و خنک می رفتیم و همینطور بود، استخرهای کوچک و بزرگ با درجات متفاوت از بیست و چند درجه تا چهل و چند درجه، اوایلش بچه ها داخل نمی رفتند بخاطر داغ بودن  اما بعد عادت کردند و تا ساعت نه شب بودیم، و آنجا جزو محدود مکان های تفریحی بود که تا نیمه شب و بعد از آن هم باز بود که ما از سه انجا بودیم و بچه ها از ساعت های هشت ببعد شروع به نق نق کردند و باید بر می گشتیم.

فردایش روز یکشنبه عروسی بچه آقای احمدی بود، و دختردایی ام هم همراهم بود و گفت من دوستم آرایشگری بلد است و بیا برای میک آپ برویم پیش او، و رفتیم و برای بار اول در اینجا و حتی بار های اول در کل عمرم بجز عروسی خودم، آنهم برای عروسی غریبه میکاپ حرفه ای کردم، قبلش از صاحب مجلس پرسیده بودم مجلس مختلط است؟ گفته بود نه حتی فیلمبردار و کارمندان سالن همه زن هستند، خلاصه که با خیال راحت(که احمقانه بود و دقیقا" خل شده بودم که چنین فکری کرده بودم) لباسی که دو سه سال پیش برای تولدم خریده بودم و هرگز نپوشیدم چون آن سال بی بی مادری ام فوت کرد و بعدش هم هیچ مجلس خالص زنانه عروسی و رسمی ای نشد که بپوشم را پوشیدم و لباس هم دکلته و خلاصه آخر لوندی!

با آن ارایش و لباس رفتم مجلس و چشمم روز بد نبیند هیچ خبری از مجلس زنانه نبود، چهار فیلمبردار مرد در چهار نقطه از سالن و سکیوریتی گاردها و باقی خدمه که نیمی پسر و نیمی دختر بودند و خانواده داماد که انگار با داماد آمده بودند و دلشان نمی آمد بروند بخش مردانه!

مانده بودم با لباس قرمز دکلته مخمل و یک کت رویش از گرما و ان آتشفشان خشمی که از درون داشت زبانه می کشید!

تصمیم بر این شد که همسر را راهی خانه کنم( بیست و چند دقیقه راه بود) و الساعه اطاعت نمودند، باز با خودم فکر کردم که آن لباسی هم که گفتم بیاورد را دوست ندارم و مناسب نیست، گفتم برگرد نمی خواهم، دختر دایی گفت بگذار از دوستم خواهش کنم لباسش را آماده بگذارد برای تو و همین کار را کردیم، تا همسر آمد شام می دادند، شام را خوردم و رفتم لباس دختر آرایشگر را پوشیدم، لباس پولکی بلند اندامی که تنها دیزاینش روی شانه و جلو یقه اش بود و هرگز استایل من نیست و نبود ولی تا پوشیدم قیافه ام برق زد و از من یک زن زیبای افغانی سنتی ساخت!

و خلاصه بهتر از تمام مدت پوسیدن در کت و لباس قرمز بود، ولی هرگز نشد آنی که تصور داشتم چون تمام عربده و اشک و رنج شرکت نداشتن در محفل برادر را ریخته بودم توی دلم تا در مراسم اینها خالی کنم، انگار عروسی برادرم هستم و خوش باشم و به نام برادر و به کام آنها خرج کنم!

خلاصه که شب که برمی گشتیم و زنگ زدم برادر و خانمش از فیلمبرداری برمی گشتند و تماس گرفتم و رفتم آهنگ "پاقدم طلیسچی" را گذاشته و برایشان رقصیدم و پس از دوش گرفتن و شستن آرایشم خفتم!

روز دوشنبه نرفتم سر کار و با دختر دایی ام بودیم و داشتم از کسری خواب می مردم، و او را بردم منزل دوستش و سه شنبه و چهار شنبه برای شرکت در ورکشاپ آموزشی کمک های اولیه برای سلامت روان(Mental Health First Aid) ثبت نام کرده بودم و باید شرکت می کردم و در دفتر مرکزی سطح شهر بود و باید با مترو می رفتم و آن دو روز از گرم ترین روزهای تابستان بودند و خلاصه که از خستگی و کم خوابی و گرما زدگی و همه چیز هلاک شدم، و دو روز آخر هم که در دفتر خودمان بودم و امروز هم آمدم اینجا.





قسمت دوم ماجرای محل کار!

در راه برگشت آنروز همین که وارد ماشین شدم شماره همسر را گرفتم، اوهم در مسیر خانه بود، گفتم که بعضی وقتها که کار زیاد داریم توی این مسیر تماس می گیریم، همان اولش گفتم نیاز به تسکین دارم و می خواهم برایت یک مساله را تعریف کنم که امروز رخ داده.

گوش داد و همفکری کرد و گفت باز آمدم بیشتر صحبت می کنیم و نگران نباش کار چندان مهمی رخ نداده و این خیلی خیلی طبیعی است و حتی شاید برایت لازم بوده است و خدا دوستت داشته که متوجه شی.

فردای آنروز تصمیم داشتم همان صبح بروم و با تیم لیدرم صحبت کنم، نه به دادخواهی و شکایت، که استنباط خودم و حس شخصی خودم از جریان را بهش بگویم، ولی پیش نیامد تا بعدازظهر، قبل از رفتن ازش خواستم یک چند دقیقه ای به حرف هایم گوش بدهد، برایم سوال بود که آیا سنیور به تیم لیدر هم گفته بود یا نه؟ و جوابم منفی بود، ظاهرا" همان دم که سنیور از ناهار خوردن آمده پایین و منیجر هم که تازه امده بود به بخش مان خوش و بش می کنند و این خانم فضا را مناسب بیان کردن جریان برای ایشان باز می بیند، حالا یا قصدا" به تیم لیدر نگفته یا قضیه اینطور پیش آمده،

بعد از اینکه فهمیدم سنیور مستقیما" رفته پیش منیجر، گفتم، من صددرصد به اشتباهی که کرده ام پی برده ام، اما به بدترین نحو رفتار، من تازه شش ماه است در اینجا اغاز به کار کرده ام و در این مدت با تمام همکاران رابطه بسیار محترمانه و دوستانه و فان داشته ام، مخصوصا" به سنیور کیس منیجرها احترام ویژه دارم، مخصوصا" که اگر سن شان بالا باشد، من تمام رنجی که از دیروز دارم می کشم این  است آیا من بعنوان یک شاگرد تخس ولی شفاف و باهوش، یک بچه ای که در یک مکتب کار غلط انجام داده سزاوار تعلیم هستم یا تنبیه؟ و حتی اگر من یک بچه سرتق بی شعور باشم، ایا معلم باید برای تربیت من یک دو سه روزی وقت بگذارد یا نه؟

حسی که من از فضا داشتم از بین رفته، احساسی که من با همکارانم داشتم واژگون شده، من احساس سرخوردگی و شرمندگی می کنم.

تاوان یک فهم اشتباه، درک نادرست، و کار غیر اصولی من تنبیه نبود، تعلیم بود، چرا ایشان(اسم نمی گفتم و تیم لیدر هم فضا را نمی برد بسمت افشا) چرا ایشان من را سزاوار گوشمالی دید؟ مگر شخص خودش، تو بگو حتی از نظر سنی از من کمتر، هر کسی، ولی از نظر تجربه کاری از من بالاتر هستند، چرا ایشان فکر نکرد خودش این استحقاق انسانی را دارد که من را متنبه کند، نمی گویم با بهترین نحو، حتی یک "شات آپ" درگوشی می گفت کافی بود، بعدش می گفت فلانی کارت غیر اصولی و اشتباه بود نبینم تکرار کنی، من اگر این اتفاق می افتاد تا اخر عمر متوجه این می بودم که این خانم برای من و یادگیری من و برای شان خودش ترتیب و منزل دارد،

الان من یک حسی دارم که وای خدای من نکند کمترین اشتباه دیگر من با همین همکاران بگو و بخندی که دارم باز راه به بالا ببرد؟ نکند من باز اشتباه کنم و یکی دیگر هم همین سیستم فکری را داشته باشد، بجای اینکه به من بگوید و من را آگاه کند بخواهد گوشمالی ببینم.

من تمام دیروز تا امروز به این فکر کرده ام که چرا آن خانم حاضرشد من مبتدی مهربان و دلسوز را در شرایط دادگاهی ببیند و دلش نلرزد، مگر من آنقدر غیر قابل تعلیم هستم؟

خلاصه که چیزهای توی دلم را گفتم و گفتم من فقط اینها را می گویم تا شما بفهمید بخاطر این اتفاق من خیلی سرخورده شدم، من صددرصد می دانم اشتباه از من بود، اما توقعم از همکار عزیزم این نبود، درست در روز نخست کاری لزلی، او که هیچ تصوری از کار من و شخصیت من ندارد این نقش تا آخر در ذهنش خواهد ماند، حالا من خودم را هزار پاره هم بکنم فردای روزگار بخواهم ارتقایی چیزی بکنم نامه برسد به دست لزلی یادش از اولین تجربه کاری با بخش ما و اولین شکایت که متوجه من بود می شود...

گوش داد و باز حرف های دیروز را تکرار کرد که چیزی نشده و نگران نباش، از طرفی بقول همسرم شرایط کاری و اداری اجازه نمی دهد بگوید سنیور اشتباه کرده به منیجر گفته و باید به من می گفت تا درد موضوع کمتر شود، (که حتی اگر به تیم لیدر می گفت و من توسط تیم لیدر برای توضیح خواسته می شیدم باز برایم سخت تمام می شد اما باز هزار برابر از سناریویی که رخ داد بهتر می بود) ولی نگفت و فقط تکرار کرد که تو همکار متعهد و با پشتکار و با دقت و توانایی هستی و این هیچ چیز منفی برای تو در بر نخواهد داشت.


یک هفته تمام بعد از آن اتفاق تمام مدت شبانه روز به قضیه فکر می کردم، با خودم، با سنیور کیس منیجر، با لزلی، با تیم لیدرم حرف می زدم و ابعاد مختلف قضیه را توضیح می دادم، ناخواسته خیلی تغییر روحی داشتم، موقع ناهار به هیچ کسی صلا نمی زدم، یکی دو باری هم که دوستان ازم خواستند برویم باهم ناهار بخوریم گفتم من دیر صبحانه خورده ام و دیرتر ناهار می خورم، شما بروید، یک چیزهایی واضح بود و خوشبختانه هیچکسی بطور جدی و مستمر و پیگیر نپرسید چرا از جلسه رفتی و دیگر بازنگشتی؟ و تیم لیدر چکارت داشت، خوبی قضیه این بود که هیچکس ندانست جلسه بهمراه تیم لیدر و منیجر بخش بوده است، همگی نهایتا" فکر کردند سنیور کیس منیجر و تیم لیدر گوشمالی ام داده اند که اینطوری موش شده ام.

خلاصه که الان که بیش از دو هفته از جریان می گذرد من به شرایط قبلی ام بازنگشته ام انگار یک فصل جدیدی از من زاده شده است، البته شاید موقتی باشد، درست در روز دو هفتگی قضیه جلسه ارزیابی با تیم لیدر داشتم و قبل از ارزیابی کارایی و پیشرفت و موثریت و این چیزها ازم خواست که بقول خودشان "رفلکشن" به موضوع دو هفته پیش بدهم، کلا اینجوری شروع کرد که،

خب ساغر! چه مرگته؟(مشکلت چیه؟)

ترجمه رک و پوست کنده "واتز رانگ" همین است دیگر؟

و من همین چیزهایی که بالا نوشتم را برایش شرح دادم، او هم باید نوت برمی داشت، بعد گفت خب بعد آن جلسه چه حسی داشتی؟ الآن بعد دو هفته چی؟ ما چه بکنیم تا شرایطت به قبل برگردد؟ می خواهی با خانم سنیور،که در این جلسه ازم خواست حدسم را بگویم و گفتم حدس نیست یقین است، مسخره است کسی بجز خود سنیور کیس منیجر کلاینت مربوطه حوصله و حساسیتی به قضیه داشته باشد و برود شکایت کند.

می خواهی در یک جلسه با ایشان صحبت کنی، گفتم، راستش من آنروز بعد از اتفاق اشپزخانه با خودم فکر کردم نکند سنیور فکر کند مداخله کرده ام و ناراحت شده باشد، با خودم فکر کردم بروم باهاش بنشینم و صحبت کنم و مثل همیشه که راجع به حس هایم درباره مسایل مختلف می گویم شرح بدهم که اتفاق افتاد، ایشان اصلا" به من فرصت نداد من یک لحظه پیدا کنم و بروم باهاش حرف بزنم و بعد هم من تنبیه شدم، من در جلسه رسمی اشکم در آمد و از خجالت آب شدم، دیگر واقعا" چه چیزی وجود دارد که من بروم بگویم؟ نخواسته من را مثل یک بچه پرورش بدهد خواسته درس بزرگی از سلسله مراتب اداری بهم بدهد داد، من هم فهمیدم پا روی دم هیچکسی نگذارم چون سیستم فکری و قضایی ذهنی ادم ها را بلد نیستم، من چیزی ندارم بگویم.

الان هم سلامی و علیکی و حتی تسک و وظیفه ای باشد همیشه منظم و دقیق برایشان انجام داده ام و می دهم، نه من به ایشان معذرت خواهی بدهکارم نه ایشان فکر می کنم چنین حسی داشته باشد (حس عذاب وجدان و ناراحتی) خب زندگی مان را می کنیم.

و من تلاش خواهم کرد جای درست چیزها را یاد بگیرم و در عین خودم بودن زیرک و آگاه باشم و دانسته هایم را در قالب عمل در جغرافیای استرالیا بگنجانم نه افغانستان درونی ام.

خلاصه که تا آخرین روز کاری هفته پیش من خودم نبودم و به این دلیل خیلی طولانی تر و سخت تر گذشت بهم.

الآن که اینرا نوشتم بسیار خسته و گرسنه هستم و باید بروم آرایشگاه و موهای کوتاهم را یک فورم زنانه تری بدهم چون هفته بعد یکشنبه عروسی یکی از کامیونیتی مان است و بگو چی؟

درست روز عروسی برادرم هست و بقول خواهرم احتمالا" در عروسی بچه آقای احمدی( همان که در مراسم شال انگشترش چندی از ما دوستان را بعنوان خواهر مادرشان بردند خانه دختر) من خودم را جرها خواهم داد و درست آخر مجلس آنها شروع مجلس برادر در مشهد هست، و خواهر کانادایی دیرورز رسید اما من هرگز نرسیدم، یعنی درواقع ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا من نتوانسته باشم بروم، نه پولی داشتیم، نه زمانش بود، هر دو کارمان را تازه شروع کرده ایم و نهایتا پنج روز رخصتی جمع شده تابحال!

خلاصه که همین لحظه جیشش هم به گرسنگی افزود و من نمی توانم بروم توالت اینجا چون لامپ توالت زنانه اش سوخته و درست نکرده اند، توالت مردانه هم بروم می ترسم بیرون بیایم یک بچه ای، کارگری، کارمندی چیزی ببیندم و خجالت بکشم یا بترسم، وای خدا حالا چرا اینهمه را دارم توضیح می دهم!

ولی خدایی جیش نمی بود بیشتر می نوشتم ....




هنوز هم نمی توانم باورش کنم!

اصلا" یادم نیست آخرین بار کی نوشتم و درباره چه چیزهایی؟!

هفته پیش که آمدم اینجا و دلم به نوشتن بود بلاگ اسکای رخ نمیشد، شب هم از خانه سعی کردم صفحه را باز کنم باز همان وضعیت بود. رسید به امروز.

دو هفته پیش در حالیکه در قله های بلند اعتماد به نفس در محل کارم سیر می کردم و حال خوشی داشتم، اتفاقی افتاد که برای تقریبا" یک هفته باعث شد هر لحظه بیشتر به کار و مسیولیتم واقف شوم، همزمان به میزان تفاوت فکری و فرهنگی خودم و فاصله ای که با مفاهیم عمیق استرالیا به عنوان کشورم دارم پی ببرم.

قضیه از این قرار است که چون در محل کارم غلبه بر افغان هاست، همزمان بالاتر از هشتاد درصد مراجعین/ارباب رجوع هایمان هم از همین قشر هستند یک حس اعتماد بنفس و راحتی خاصی در خودم احساس می کردم، جایی که حس می کردم لازم است یک نکات ریزی درباره استرالیا و قوانینش، حد و مرزهای قانونی و سختی و تبعات تعدی از قانون هایش به آدم ها می دادم، حالا یا جلسه ای بود که بعنوان کلاینت ساپورت ورکر همراه کیس منیجر انگلیسی زبان رفته بودم و باید ترجمه می کردم و در خلال ترجمه یک پرش کوتاه به برخی مسایل می کردم و یا هم خودم بخاطر رفع مشکل قبض برق و گازش و یا ثبت نام بچه اش یا فورم های سنترلینکش باید می دیدمش، اینطور بود که در خودم یک مسیولیت انسانی احساس می کردم که مثلا" وقتی بحث تساوی حقوق زن و مرد می شود، وقتی حرف از حمایت سازمان مان و نهادهای دولتی  راجع به هر نوع شکایت از شریک زندگی می شود و وقتی بحث تعریف معنای خشونت خانوادگی می شود، با توجه به شناختی که از جامعه خودم دارم، از میزان رنجی که زن ها در زندگی هایشان به دوش کشیده اند و ممکن است یک شبه بخواهند در استرالیا حقوق پایمال شده انسانی هزاران ساله خود و خواهرها و مادرشان را از حلقوم شوهر بکشند ولو شوهر اینجا رام و آرام است، شوهری که سالهای سال در تنهایی و غربت مثل یک حمال کار کرده تا بتواند رنج دوری را با دلارهایی که حواله می کند کم کند. و یا نه نمی خواهد چنین کاری بکند، فقط می خواهد مثلا" درباره یک اتفاق تکراری بگومگوی ساده با کیس منیجرش دردو دل بکند، ولی خبر ندارد که خطوط قرمز استرالیا چقدر برای سازمان ها و ادارات مهم هستند و کارمندان چقدر درباره این مسایل حساس عمل می کنند، در یک چنین مواردی همیشه سعی می کردم یک جورایی به ارباب رجوع بفهمانم که کیس منیجر دخترخاله تان نیست، و چنانچه قصد جدایی ندارید از بیان هر نوع بگو و مگو و مشاجره در مکان عمومی و سازمانی خودداری بنمایید.

چرا که بمحض به صدا در آمدن زنگ های خطر رسیدگی ها و پرس و جو ها آغاز می شوند و از انتهای داستان هیچ کسی باخبر نیست، چه بسا بسیاری با بی درکی از محیط جدید و با ناصبوری در جا گرفتن و خو کردن به مکان جدید زندگی با صد و هشتاد درجه تفاوت فکری و فرهنگی همان اول کاری تیشه به ریشه خانواده شان زده اند و زخمی که با صبوری و آرامش و مشاوره درست بهبود می یافته رفته که تمام زندگی شان را عفونی کند.

زندگی به تنهایی برای خودش توانایی و درک و مرام و هنر می خواهد، و درست در زمان های حساس از زندگی است که آدم به تلاطم برمی خورد، طرز برخورد و تعامل با آن طوفان موقتی خیلی مهم است برای ادامه راه، زن و مردی که بیست سال زندگی مشترک داشته اند، با بد و خوب مهاجرت های سابق کنار آمده اند، سه چهار بچه درست کرده اند و با جان کندن رسیده اند به اینجا، بخاطر سختی سال اول مهاجرت، بلد نبودن زبان، کار نداشتن، قیاس های مع الفارق با آدم هایی که بیست سال است اینجا جان کنده اند تا خانه میلیونی بخرند و دو سه تا ماشین داشته باشند و هزار امکانات دیگر، و یا مثلا" خانواده ای که به عمرشان از شهر محل سکونت شان بیرون نرفته اند و حالا در ملبورن قدم می زنند، درست روز نخست ورودشان آدم سازمان ما می رود دنبالشان و می رودند حساب بانک بنام تک تک افراد بالای پانزده سال می زنند و هر دو هفته پرداختی پانصد و یا ششصد دلاری شان می آید به حساب، تا بیاید به خودش که این مبالغ چندان هم مبلغی نیست و این سرخوشی های جدید زندگی انقدری هم دایمی نمی ماند.

درست در روز نخست ورود تعلیم داده می شوند که بمحض احساس خطر از شریک زندگی سه تا صفر را وارد کنید تا ما بیاییم و شما را نجات بدهیم.

زن ساده، مرد احمق براحتی آب خوردن و بی توجه به آینده ترسناک تنهایی و غربت و بلد نبودن زبان و هزار چالش دیگر زندگی شان را همان دم نخست به فنا می دهد و امان از مصیبت های بعدی اش و امان از افسردگی های سلسله وارش.

من کاری به کار آنها که واقعا" باید و باید از زندگی های سمی بیرون بیایند ندارم، من حرفم خیلی عمیق است و ریشه در شناختی دارد که از جامعه خودم دارم، من حرفم با آدم های کاملا" ساده و خنگی است که از بهترین فرصت زندگی شان غافل می شوند و با یک تصمیم نادرست گند می زنند به یک عمر زندگی سالم. نمی دانند این نعمت رهایی و سینگل بودن در این خارج زیبا چندی نخواهد گذشت که بخاطر هزار مشکل اقتصادی و روحی نابودشان خواهد کرد.

خلاصه داستان اینجا که با همین حس مسیولیت افغانی ام در نگاه داشتن و حفظ زندگی های ساده همشهریانم بودم که اتفاق رخ داد.

اول درباره آن عزیزی بگویم که باعث درس گرفتنم شد، خانم بالای شصت ساله عزیزی که با شانزده سال سابقه کاری همکار من است و بعنوان سنیور کیس منیجر مصروف رسیدگی به حادترین کیس های مربوط به بخش مان است، ارباب رجوع آمده بود و من همراه سنیور کیس منیجر بودم، قبلا" فقط درباره اش از همین سنیور شنیده بودم، که گفته بود خانم قصد جدایی دارد، گفتم مشکل کجاست؟ گفت مشکل خاصی و خشونت خانوادگی خاصی را گزارش نداده است اما در زندگی قبلی اش در ایران تحقیر شده، و اینجا قصد جدایی کرده، الان ماه دومی است که وارد استرالیا شده اند. 

بعد از جلسه از سنیور خواهش کردم که بگذارد یک لحظه با کلاینت ها بنشینم، خود سنیور دید که مرد و زن هر دو آنجا هستند و اجازه داد با آنها صحبت کنم و من هم فرض را بر این گذاشتم که سنیور عزیز می داند در چه زمینه ای می خواهم صحبت کنم. و گذاشت و رفت!

من با آنها صحبت کردم، خواهرانه(اصلا" حق اینرا نداشتم)و گفتم اگر بخواهی جدا شوی هم هیچ کس جلو شما را نمی تواند بگیرد اینجا قانون خودش را دارد، ولی حرف من به شما این است، شما که بیست سال با این آقا زندگی کردی و سه تا بچه آوردی، بگذار یکسال اول زندگی در استرالیا را سنجش کنی، یک گواهینامه رانندگی، یک ماشین ارزان بگیری، یاد بگیری بچه ها را ببری مدرسه، خودت کلاس زبان بروی درس بخوانی یک کاری گیر بیاوری بعد به مردک بگو زکی! الآن این مرد دارد از تو تقاضای ماندن می کند و تو بدون هیچ علمی از زندگی در استرالیا می خواهی  اول راه ازش جدا بشوی.

مرد فقط مانده بود دستم راببوسد و گفت بخدا من همین را می گویم، اینجا یک جغرافیای دیگر است و باید به هم فرصت بدهیم، این بچه ها حقشان آوارگی نیست در این بهشت!

خرم و خندان از حرفی که زده بودم و با آرامش تمام رفتم برای ناهار، سنیور و برخی از همکاران آنجا بودند، در کمال سادگی و غیر سازمانی تمام صحبت هایم را با کلاینت ها و اعلان رضایت مرد و زن در جلسه مشاوره(!!!!!)خانوادگی ام برایشان تعریف کردم. و آنجا نظرات متفاوت بود، یکی گفت زن حتما" رنج زیادی دیده که حاضر به ادامه نیست، زن حتما" تحت خشونت بوده است که چیزی نگفته، و تو نباید جلو همسرش از او چیزی می پرسیدی و....

بعد از ناهار جلسه داشتیم توی یکی از سالن های سازمان و از ارگان دیگری می آمدند تا درباره اشتراک مساعی سازمان هایمان و همکاری صحبت کنند، همه همکاران بجز همان سنیور کیس منیجر توی سالن بودند و من هم سرخوش و خندان بی خبر از همه چیز نشسته بودم، یکهو دیدم روی تلفنم از طریق تیم مسنجر زنگ می آید، تیم لیدرمان در انطرف سالن نشسته بود و با دیدن گوشی ام بهش نگاه کردم و با علامت سر بهم گفت پا شو بیا بیرون کارت دارم، خلاصه که رفتم بیرون، از آن محل جلسه تاساختمان اصلی بخش ما دو دقیقه ای راه بود، فقط به من گفت بیا خانم لزلی کار دارد با شما، حالا خانم لزلی کی است من اصلا" در زمینه نام های خارجی ها خیلی بی شعور و بی حافظه ام، و لزلی را اصلا" نمی شناختم تا آنروز و لحظه و بعد از جلسه فهمیدم لزلی کی هست!

بی هیچ کلامی من را برد به جلسه( خود تیم لیدر هم نمی دانست قضیه چیست).

وقتی رفتیم توی یکی از اتاق های سازمان تازه فهمیدم این خانم لزلی کی هست، می دانستم در یک بخش دیگری در اداره ( اچ آر) سازمان است و تا آن لحظه و بعد از خارج شدن از آن اتاق نمی دانستم تازه همان روز در خلال آن جلسه مشاوره خانوادگی کذایی من ایشان تازه بعنوان منیجر کل بخش معرفی و آغاز بکار کرده و اولین جلسه بعنوان منیجر ما( و رئیس تیم لیدرهای ما) همان جلسه اضطراری بود که من از هیچ چیزش خبر نداشتم.

جلسه مختصر و مفید اینطوری شروع شد، 

ساغر خانم!

به من گزارش رسیده که شما یک صحبت که خلاف قانون و پالیسی کل سازمان ما و قانون مدنی استرالیا است با کلاینت داشته ای، و بعد از آن یک سلسله صحبت ها در آشپزخانه با سایر همکاران بخش، از خودت می شنویم که داستان را چگونه با روایت خود شرح می دهی!

و من که همزمان که ریده بودم، ترسیده بودم، از تعجب و سوال درباره هزار تا چیز توی مغزم در حال زجر بودم باید با زبان شیرین انگلیسی و روان و قابل فهم و بدون نقص و کاملا" دفاعی بگونه ای که نباید چیزی از زبانم خارج می شد که قضیه را سخت تر می کرد، برای ایشان در حضور تیم لیدر توضیح می دادم.

من تا آن زمان حتی نمی دانستم ایشان منیجر است، فکر کردم از اچ آر است و چون قضیه خیلی حاد بوده از تیم لیدر به آنها منتقل شده.

اولش گفتم، آها پس دلیل اینجا بودنم این است!

بدون اینکه مشخص باشد یک نفس عمیق کشیدم و طوری که اتهامی روی خودم مباشد توضیح دادم.

خانم می شنید و یادداشت می کرد( دیگه فکر کنید چه حس بدی داشتم) 

بعد از صحبت های من شروع کرد، از خشونت خانوادگی گفت و انواع و اقسامش، از اینکه من حق نداشتم با آنها هر دو یکجا راجع به مشکل شان حرف بزنم و راهکار بدهم، از اینکه تمام کلاینت های ما بمحض اینکه تصمیمی در زندگی شان می گیرند ما فقط کمک شان می کنیم که پروسه قانونی را طی کنند مگر اینکه از ما تقاضای ارجاع شدن به مشاور داشته باشند و آن هم به مشاورین متخصص ارجاع می دهیم.

و من حق چنین کاری را نداشته ام.

اینجا که رسید من گفتم، من دوره تعلیمی درباره خشونت خانوادگی دیده ام، طوریکه سنیور کیس منیجر به من گفته بود هیچ خشونت خانوادگی ای ثبت و بیان نشده و تا الان قضیه به مراجع قانونی ارجاع نشده، من از دل این کامیونیتی هستم، قیافه مرد، کارمند بودنش در دانشگاهی در کابل که بیشتر کارمندانش را می شناسم، چهره زن، تازه بودن در مهاجرت، ندانستن قانون و حتی الفبای انگلیسی( چون زن برای هر مسیج ساده و تماس انگلیسی به من مراجعه می کرد و من توضیح می دادم)، و حسی که به آنها داشتم باعث شد من فقط در حد چند دقیقه با آنها صحبت کنم، بهیچ وجه من به خانم نگفتم جدا نشو، یا مرد را تایید نکردم، مرد از من عاجزانه خواست ( چون دید چقدر بیان شفاف و روح دلسوزی دارم) تا از خانم خواهش کنم بماند.

که باز هم گفت اینجا محل کار است و شما بهیچ دلیل و با هیچ اشتراکی حق ندارید وارد مسائل خصوصی دیگران شوید.

و قبول کردم.

بعدش رسید به نتیجه گیری، و گفت حالا خانم ساغر!

فکر می کنید چه کاری باید بکنیم تا این شرایط دوباره پیش نیاید، نگاهی به تیم لیدر کرد که تا آنموقع متین و ساکت نشسته بود( تیم لیدر من یک مرد مصری متولد استرالیا است، فکر می کنم دقیقا همسن باشیم و به هر علتی من ازش حس بدی نگرفته ام تابحال و برعکس اوایل فکر می کردم شاید من او را بیاد یک معشوق قدیمی می اندازم چون بعضی چیزها ناگفته پیداست) 

تیم لیدر گفت شاید ساغر نیاز داشته باشد یک بار دیگر فلان ویدئو و برنامه آموزشی را از سایت ببیند و منیجر هم گفت عالیه!

قضیه تمام شده بود ولی من چون فکر می کردم خانم از اچ آر هست الان این یعنی توبیخ و فیلان و بیسار، و حالم خوش نبود، 

آخر جلسه گفت خب من همینجا جلسه را تمام اعلام می کنم، ساغر می تواند برود در جلسه آنطرف شرکت کند، یا بنشیند پشت میزش و یا برود خانه( به کارهای بدش فکر کند لابد)، اینجا که رسید گفت خب شما حرفی؟ کلامی؟

که من دچار یک حمله عاطفی شدم، غرورم له شده بود، حس خوبی که بخاطر کارا بودنم، مفید بودن هر روزم، حس خوبی که از انسان بودنم و ارزش گذاری ام به انسان ها می گرفتم، دلسوزی ام برای کلاینت های هموطنم، جدای از تمام اینها آن اعتماد احمقانه ای که به محیط کار و همکاران داشتم، آن حس فامیل بودن با سنیور کیس منیجر، و این حس که چرا ایشان من را قابل توبیخ توسط خودش ندانست و من را لایق یک گوشمالی بزرگتر دانست، اینکه این خانم الان این گزارش را می‌برد توی پرونده ام، همه اینها بیخ گلویم جمع شده بودند،

بعد از اینکه گفت کلامی و یا حرفی؟

بغضم ترکید ولی حرف زدم، گفتم من بقدری ناآگاهم از رفتار سازمانی که اولا" هرگز فکر نکردم کارم اشتباه است، چون بلافاصله با خوشحالی این جریان را هوار کشیدم( پنهان نکردم) من هیچ نیازی به کورس و دوره ندارم من فقط باید شخصیت برون ریز دلسوز قوم پرست انسانی افغانی و شرقی ام را تغییر بدهم وگرنه من می دانم حتی تحقیر و حتی فحش پارتنر هم خشونت بشمار می آید. 

من فقط باید درس" خودم نبودن"در محیط کاری را یاد بگیرم و باید یاد بگیرم دیگر هیچوقت برای هیچ انسانی در محیط کاری دل نسوزانم، و به هیچ همکاری مثل مادر نبینم( اینجای قضیه سعی کرد با اشاره ای که به سن سنیور کردم لاپوشانی کند و بگوید ما فقط گزارش گرفتیم اینکه چه کسی بود را نه ما می گوییم نه تو بپرس و بگو، که من گفتم من هم هیچوقت این کار را نخواهم کرد اما همه چیز واضح است)

و خلاصه اشک هایم جاری شدند، و این خارجی ها هم یک قطره اشک می بینند خون و کف بالا می اورند، بخدا تیم لیدر بقدری عصبی شد که کاملا" محسوس دست و بال می زد.

اینجا هر دو شروع کردند دلداری دادن و اطمینان دادن از اینکه این جلسه هیچ چیز رسمی غیر قابل جبرانی برایت نخواهد داشت و تنها یک درس بود از چیزی که نمی دانستی و خب اگر همینطور به ندانستن ادامه می دادی خدا می داند چقدر کارت سخت تر می شد.

خلاصه که از اتاق نمی توانستم بیایم بیرون، رفتم یک کمی قدم زدم ولی هوا وحشتناک گرم بود، آمدم نشستم پشت میزم، حالا خانم سنیور دقیقا پشت سر من است طوری که صندلی را که می چرخانم همیشه می بینمش، و همیشه عادت داشتم هراز گاهی بچرخم و ببینم و از حال و احوالش باخبر شوم یا یک چیزی بپرسم یا چیزی را باهاش شریک کنم.

میخ نشستم توی صندلی بعد رفتم یک چای گرفتم که کمی از فضا دور شوم.

هرچه بیشتر گذشت حالم بدتر شد.

وای چقدر طولانیه حوصله ندارم.....

بقیه اش را بعدا" می نویسم!






بنویسم تا بمانم.

تعطیلات که تمام شد و برگشتیم سر کار چون هنوز تعطیلات مدارس تا آخر جنوری/ژانویه پابرجاست خیابان ها خلوت و مسیر کارم کوتاه تر از همیشه است و بعد از استخدام در سازمان اولین بار است این حس را تجربه می کنم، دختر را می گذارم مهد و کمتر از نیم ساعت می رسم سر کار از آنطرف هم زودتر خارج می شوم، روزهای تابستان است و تا ساعت هشت و نیم که بچه ها رفته اند بخوابند هنوز هوا روشن است! ولی خیلی پیش آمده خودمان هم نهایتا" نه و نه و نیم خوابیده ایم.

اتفاق خوشی که برای خانواده مان رخ داد از پوشک گرفتن دختر بود! شاهکار کردم انگار، دختر سه سال و نیمش را رد کرده بود، و من هنوز در شروع پروژه تنبلی می کردم تا مربی مهد گفت ساغر جان از فردا به دختر ما پوشک نده و استارت رسمی بزن چون ایشان کاملا" آماده یک اعلام رسمی است و مطمینم براحتی از این مرحله عبور خواهد کرد.

راستش شش هفت ماه پیش درست از روزهای اولی که وارد مهد شد بخاطر اینکه دیده بود بچه ها خودکفا می روند توالت و توالت چقدر اندازه اش است علاقه مندی به توالت رفتن را از خود تبارز داده بود اما اینکه بطور رسمی بهش بگویم که "نه به پوشک" اینرا گذاشته بودم برای تابستان، تابستان هم آمد و من به چشم بر هم زدنی تعطیلات یک هفته ای ام را لذت بردم و دختر هم تمام آن اوقات مهد می رفت.

من بر اساس تجربه اولیکه از پسر داشتم فکر می کردم باید حداقل سه چهار روز تمام بنشینم و صبر پیش گیرم تا به دختر آموزش نگه داشتن جیش و توالت رفتن بدهم، مثل کاری که برای پسر کرده بودم. غافل از اینکه امروز نه من آن آدم سختگیر ترسناک هستم نه دختر آنقدر بی مهارت است، خلاصه که یکی دو هفته ای بود با دختر صحبت کرده بودم که نو مور جیش این یور نپی! ولی پوشک می دادم، اما هر بار یادآوری می کردم که پوشک فقط برای احتیاط است، از این شورت های پنبه ای برایش گرفته بودم که مقداری ضخیم تر است خوشش نیامد، ولی تا حد بالایی فهمید که نباید داخل نپی جیش بنماید. تا روزی که به دستور مربی دیگر نپی ندادم و آنها و خودم از آنروز ببعد موظف شدیم بهش یادآوری کنیم و ببریمش توالت. بچه ام در آرامش کامل بعد از دو سه روز با صدای بلند می گوید باید بروم توالت و بعدش هم جایزه اش را می گیرد.

برعکس پسر که تا شش ماه بعد از پوشک گرفتن در خواب شب بهش پوشک می دادم دختر از همان شش ماه پیش تا اکنون شبها هیچوقت جیش نکرده است و الآن هم که کاملا هوشیار است. ولی فقط صبح ها باید با ناز و نوازش و خیلی فوری ببریمش توالت تا راحت شود و اگر دیر کنیم یا بیدار شود و نباشیم ممکن است اتفاقی رخ بدهد.

با خودم فکر می کنم می بینم چقدر ما در کتابها می خوانیم و از آدم ها می شنویم که آدم در رفتار و کردار و تربیت بچه اول بی تجربه ،سختگیر ، دستپاچه و هراسان است و در بچه دوم ببعد کم کم آن تجربه های قبلی به سراغ آدم می آید و چنین و چنان اما هیچوقت انگار باورمان نمی شود تا واقعا" در عمل با موضوع روبرو شویم.

در تجربه از پوشک گرفتن دختر بارها یادم از چهار سال پیش و تجربه پسر افتاد و اینکه چقدر از درون زجر کشیدم و اذیت شدم و چه فشاری به خودم آوردم، وای خدای من فقط چهار روز تمام همه ساعت های روز را باهاش نشسته بودم و هر پانزده دقیقه بهش یادآوری می کردم که باید برود توالت، و بچه ام چقدر مضطرب بود با اینکه از خیلی وقت پیش بهش گفته بودم و تمرین کرده بودیم. 

اما در عمل خیلی سختگیر و استرسی بودیم هر دویمان.

این تنها یکی از تعامل های ما در یکی از نکات آموزشی بود، حتما" در تمامی مسایل همینقدر سختگیر و استرسی بوده ام. همین است که پسرم در تعامل با آدم ها سختگیر و منضبط است، رعایت قانون و دستورهای پدر و مادر در اولویت زندگی اش است و خیلی کمتر به جوک ها می خندد و خیلی جدی است. بر عکس دختر خودش است و دنیای خودش، از چیزی خوشش نیاید اعلام می کند و سرسختانه چیزی را که می خواهد بدست می آورد.کلا" پررو تر و مستقل تر و با اعتماد بنفس تر است.

در محل کار هنوز همان ماجراها هستند. از سال جدید بخاطر فزونی مهاجرین اینها چندین کیس منیجر جدیداستخدام کرده اند، و من نه اینکه حسودی کنم و حرص بخورم بلکه بخاطر اینکه در خودم آن کیفیت کیس منیجری را می بینم بیشتر به فکر این افتاده ام که یک مدرکی دست و پا کنم و حداقل خودم را در یکی از دوره های  کامیونیتی سرویس ثبت نام کنم تا بتوانم ارتقا یابم.

اما دوره های هیچکدام رایگان نیست و معمولا" شش تا هشت هزار دلار قیمت دارد.

از ماه اپریل امسال نرخ تثبیت شده دو و  نیم درصد سود وام بانکی ما برداشته می شود و سود نزدیک هشت درصدی به وام خرید خانه مان اعمال می شود همسر دیروز زنگ زده بود بانک و پیشاپیش پرسیده بود نرخ جدید بازپرداخت مان چقدر خواهد بود گفته بودند حداقل سه هزار و پانصد دلار، الان داریم ماهانه دو هزار و دویست می پردازیم. خلاصه که تا الآن که من کار را شروع کرده ام و تا اپریل هر چه پس انداز کردیم که کردیم، از اپریل ببعد دو سوم حقوق من باید اضافه شود روی پول همسر تابتوانیم بازپرداخت وام را بپردازیم.

یکی از دلایلی که در شرایط حاضر من صددرصد باید جلو بروم همین است!

تا بعد