اسمش خبر تازه است، یک حالت عمومی دارد، یعنی اخبار خوشایند و افتخار آمیز را هم می شود شاملش کرد، اما اینجا، وقتی ناگهان برنامه تلویزیونی یا نشست تحلیلی یا سریال تلویزیونی را قطع میکنند و پرده خبری روی تصویر می آید که نوشته شده، خبر تازه، و بلافاصله گوینده اخبار همان کانال می آید و می گوید، سلام، به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید، لحظاتی پیش یک حمله انتحاری در منطقه فلانِ فلان شهر یا ولسوالیِ فلان ولایت به وقوع پیوست، و البته که اکثر این خبر تازه ها مربوط به کابل است، نفس ها در چنین لحظاتی حبس می شود و به دقت گوش می دهیم، معمولا" هم در اولین باری که اعلان خبر تازه را می دهند از محل دقیق حادثه و میزان قربانیان و زخمی شدگان بی خبر می مانیم، دست ها به سمت تلفن ها می رود، و به کس و کارهایمان زنگ میزنیم، که کجایید، از خبر تازه اطلاع دارید؟، و تذکر می دهیم که اگر برای کاری باید به آن منطقه می رفتند، کنسلش کنند، و نروند، چرا که کشتار است، و شاید مثل خیلی از عملیات های نیروهای مخالف و طالبان، درگیری و جنگ هم بروز کند، و ساعت ها ادامه دهند برای کشتن همدیگر، خدا نکند که این انتحار و درگیری مسلحانه در مناطقی روی دهد که مسیر هر روزه و یا گاه و بیگاه مان باشد، مسیر فلان اداره ای که ما شنبه گذشته برای فلان عریضه رفته بودیم، یا مسیر جایی که هفته آینده گذارمان بهش می خورد، آه، اگر این اتفاق هفته گذشته رخ داده بود الآن من چطور بودم؟ و آیا زنده می ماندم؟ آیا زخمی می شدم؟ یا اینکه آیا مرگ در هفته یا هفته های آتی در انتظارم است؟ با خودت درگیر میشوی، که اگر این اتفاق در جایی برایت رخ داد چه باید بکنی البته اگر زنده بودی و به هوش بودی؟ بعد دلت می سوزد برای عزیزت که هراسان دارد پله های شفاخانه را می پیماید برای دیدنت، تا ببیندت که زنده ای، و صدایت را بشنود، و دستت را بگیرد و بهت بگوید همه چیز خوب میشود، و تو خوب میشوی و از این حرف های رمانتیک در حالی که تو چیزی و چیزهایی در درونت دارد خفه ات می کند، و بیش از هر چیزی، این بی پاسخی ات در برابر "چرا" و " به چه جرمی" است که لِهَت می کند، البته خدا نیاورد آن روز را، اما آیا این " خدا نیاورد آن روز را"، چیزی را برای شخص من حل می کند؟ من زنده ام و نمرده ام و زخمی هم نشده ام، ولی در همین لحظه که دارم انزجارم را از خون و انتحار به سفیدی این صفحه می بخشم، مادرانی بی فرزند شده اند شاید، و دخترانی بی پدر، و مردانی بی زن و الی آخر، و شاید برخی از صدای بلند این انفجار گوش هایشان کر شده باشد و یا شاید سقط جنین کرده باشند و یا روانی شده باشند، روانی را خب البته باید بگویم اکثر ملت افغانستان شده اند، چرا که غیر از این انفجارها، انفجارهای روانی تاثیر گذارتری رخ میدهد هر روز و ساعت بر روان مان، با ترس زندگی می کنیم، ترس مردن، و لابد باید دست بشوییم از زندگی، ولی می گویند تا شقایق هست.....، اما خدایی وقت هایی اینچنین، شقایق درونم تکه تکه میشود، باز باید بروم بکارمش در دلم، تا "هست" شود و باز به دلیل هست بودنش، زندگی کنم.......
میان کلی درگیری روحی و روانی ای که با خودت داری، مشکلات و شاید کارهای نکرده و پیچَلَک شده زندگی، در بی نور ترین روزهای زندگی، و وقت هایی که شاید خیلی خیلی خسته ای، و دلت میخواهد برای لحظه ای هم که شده بعضی نقاط کور زندگیت را فراموش کنی و نمیشود، تنها یک نقطه همیشه نورانی آن ته ته ها جایی که خیلی مخصوص است، و خیلی مصون است، یک نوری سوسو میزند، و همین نور آهسته و پیوسته مداوم باعث و بانی این میشود، هر شب با همه ناگفتنی ها و زخم هایی که داری، با امید به خواب بروی، و فراموش کنی کجایی و چقدر زخمی هستی، نوری که از عشق میتابد بر تار و پودت، عمیق، آرام، نوازشگر و ابدی..........
فیس بوک دیگر آن فیس بوک سابق نمانده است، دارد مرحله یکنواخت شدن و کم کم سرازیری را به خود میگیرد، لااقل برای من، حداقل 7 سال است با مقوله فیس بوک آشنا هستم، و از دور و نزدیک برایم دعوتنامه آمده بود ولی هرگز خود را راجستر نکردم، تا زمانیکه بالاخره فراگیرتر شده بود و ما نیز برای امتحان یک چیز تازه به آن روی آوردیم، و مثل تمام مبتدیان فیس بوکی خراب کاری هایی هم کردیم، من جمله بجای ایگنور نمودن آنهمه کسانی که به ما تقاضای دوستی داده بود و نمی شناختیم شان، از یک دم اکسپت کرده بودیم و راه خانه را بسوی هر کسی نشان دادیم، و یا بجای کامنت گذاشتن رفته و در وال کسی چیزی نوشته ایم، و مدتها بعد از اینکه برای کسی مسیج می فرستادیم می ترسیدیم از نمایش داده شدن برای عموم، با دستپاچگی استاتوس میگذاشتیم و خیلی وقت ها یادمان میرفت پستش کنیم و انتظار داشتیم برود روی دیوارمان و نمی آمد!، خیلی ها هم آن اوایل رویمان غیرت داشتند و نه که فیس بوک هم یک محیط غیرت آفرین مخصوصا" از نوع افغانی اش بود، روزی نبود که پسر خاله های متنوع الرنگی که داشته و داریم بهمان زنگ نزنند و جویای آن یارویی که مثلا" برای فلان پست ما کامنت گذاشته اند یا آن یکی که شاید از روی اشتباه روی وال ما یک خبطی کرده و یا آن یارو سیبیلوهه که ما را لایک نموده، و هزارای ریز و درشت دیگر، نشوند، و ما که از دنیا بی خبریم هم نمیدانیم کی به کی هست، می رفتیم باز می کردیم و می بستیم بلد نبودیم که کسی را دیس لایک و آنفرند و بلاگ و از این کارها بکنیم و هر کسی بود، بود دیگر!
کم کم با این فضا بیشتر آشنا شدیم و از مرحمت این فضای عالی بسیاری از دوستان از دست رفته دور و نزدیک و یاران دبستانی و همراهان دانشگاهی و دشمنان مان را دیدیم، و سیستم دوست یابی هم بدین گونه بود که یکهو از همه جا بی خبر می دیدی کنار دیوارت نوشته فلانی، فلانی را لایک کرد یا کامنت گذاشت، حالا جالب است که آن فلانی، شاید دوستِ دوستِ دوستِ فلانیِ دیگر باشد که اسمشان را هم به گوش نشنیده ای، ولی از قضا هم اتاقی دوران دانشگاهی ات از آب در می آید و باهاش خاطرات بسیاری داشته ای و حتی دوستش داشته ای شاید و یکهو دلت بدجور برایش تنگ می شود و تمام احساسات نوستالوژیک درونت درباره آن دوران برایت تداعی میشود و سریع در جهت ایجاد ارتباط با آن خانم یا آقا می برآیی و هزار مسیج برایش میگذاری و ادش میکنی و منتظر اولین ندا و اعلان رویت شدن از طرفش می شوی، ولی! ولی، نمیدانم چیست، که درست بعد از اینکه کاملا" از حالشان باخبر شدی دیگر میرود که برود، تقریبا" تمام کسانی که میخواسته ام بیابم و خبرشان را بگیرم را در فیس بوک دیده ام و باهاشان حرف زده ام و بعد به آن خلسه و سکون رسیده ام، و دیگر برایم حتی شروع سلام و پیام های "واااااااااااااااااااااااااااااااااااای عسیسم! دلم برات یه ذره شده! خوب شد پیدات کردم، کجایی؟ از عکسات معلومه خارج رفتی! بچه داری یا نه؟ آخرش هم با فلانی ازدواجیدی دیگه! زود تند سرییییییییییییییییییع بهم آمار بده!!!!!!!!!!" ، تکراری و بی مورد شده است، حالا دیگر مثل امروز حتی اگر عزیزترین موجودات ذهنم را هم در فیس بوک بیابم فقط می روم عکس هایش را نگاه میکنم، و سعی می کنم از داخل کامنت ها و استاتوس هایش سر در بیاورم در چه حال است، کجاست و چه می کند! زیرا فهمیده ام هیجانش فقط در ابرازش است و تمام می شود وقتی باهاش شِیر کنی، و این دوری های بسیار، احوالات گذشته مان را نیز با خود شسته است، و می ترسم از این سردی ام راجع به آنهمه هیجانی که روزگارانی برای بعضی چیزها و کسان داشتم، این است که امروز که چشمم به یکی از نازنین های ذهن و روانم در گذشته خورد با تمام آرامش نگاهش کردم، یکی دو تا از عکس هایش را سیو کردم، با دید زدن در عکس هایش فهمیدم زندگی اش نیویورک است، اما الآن آمده کابل دارد برای خودش کار می کند، انگار نه انگار، جالبی موضوع اینجاست که این رفیق ما که ایرانی است خیلی برایم عزیز بود و هست، چیزی در حد الگو، ولی از فرستادن پیام برایش منصرف شدم، چرا که برایم مثل روز مبرهن بود که گپی نخواهد بود جز همان دو تا جیغِ نوشتاری و چند تا ابراز احساسات راجع به عکس های الآنش و چاق و لاغر تر شدن مان یا چیزهای حول و حوش این، به اضافه ی ترس اینکه احساس کردم، اگر ببینمش نیز این بی کلامی را با خود خواهم برد، که بسیار فاصله ها افتاد و افتاده و می افتد روزانه و شبانه بر روابطی که روزی و زمانی، برایمان خیلی بامعنی و جا افتاده بود، بنابراین هرگز برایش پیام ندادم، تا نبینمش، که بعد دیدن حرف کم نیاورم، با همه این احساسی که دارم بهش، چون آمده است کشور من و دارد زحمت می کشد شاید، و درست است شاید چون سی تی زن امریکاست، معاشش هزاران دلار در ماه است، ولی، باز برای من خیلی ارزش دارد که آمده اینجا کار میکند، جایی که همکلاسی اش وقتی می فهمد آمده، حرفی ندارد برای زدن و پیامی نمیدهد برایش. ولی او آمده و دارد اینجا کار می کند.......
بعضی وقت ها برای بعضی کارها انگار جان می دهیم تا انجامش بدهیم، شروعش سخت است، کلا" زمان می برد تا جا بیفتد قبول بعضی کارها و گفتن بعضی گپ ها، اینترنت دار شدن ما هم از این امور بود، عمری این بستگان خارج ما می گفتند ای افغان ها! همانا بر شماست وصل نمودن تلفن هایتان به اینترنت تا ما را دسترسی آسان تر و بی هزینه تری به شما باشد و بتوانیم از این راه دور گوشمان را لااقل هفته ای یکبار به ترنم صدای شما خوبان دور افتاده از این دل مالامال از عشقمان، بنوازیم، اندر گوش ما نمی رفت که نمی رفت، خب می گویند شری برخاست خیر ما شد، شر هم این بود که یک سری محدودیت های اداری بر ما حاکم گشت و زان پس اجازه آزادانه گشتن و خرامیدن ما را در بسیاری صفحات اینترنت از ما سلبید، ما نیز برآن شدیم که به یکی از این هزاران شرکت های اینترنتی دست دوستی دراز نماییم و یکی از این سیستم های اینترنتی را در موبایل خود نصب نماییم، خلاصه از آن روز، کسی نیست از اقارب و دوستان و فامیل که ما بهش زنگ نزده باشیم، جالب اینجاست که خودمان در این عصر تکنولوژی تازه به این دستاورد بزرگ بشریت دست یازیده ایم، بعد اگر کسی موبایلش به اینترنت و یا هم وایبر نصب نیست، از هر طریق بهش پیام می دهیم که مردک، یا زنک عقب مانده از تکنولوژی! همانا بر توست نصب یکی از این پروگرام ها تا ما بتوانیم از طریق اینترنت با شما تماس بگیریم، و چرا اینقدر دور از قافله اید که هنوزنمی دانید اسکایپ چیست و حتی اسم وایبر به گوشتان نخورده است!
القصه! این روزها و شب ها تا پاسی از شب می نشینیم پای تلفن و گوشمان وصل است به موبایل و با امریکا و کانادا و اروپا و آسیا و استرالیا تماس برقرار می کنیم، که البته چون در این راه مبتدی هستیم گاهی اشتباهات بد رقمی مرتکب می شویم، و مثلا" به هوای اینکه روز است یا غروب است زنگ زده ایم به آن یکی در آن قاره دیگر که رسما" دارد خواب سومین پادشاه را می بیند و با صدای خواب آلودش روبرو می شویم که "الآن ساعت 3 صبح است، برو تایم شهری که من در آنم را بگذار روی موبایلت و هر بار خواستی زنگ بزنی اول آنرا چک کن . من با این بیدار شدن بی موقع و فرار خواب از چشمان چه گِلی باید به سرم بگیرم" و از این دست حرف ها! با همه این دست پاچگی ها و تازه کار بودنمان یک لذتی می بریم از اینکه به این شبکه جهانی وصلیم و هر وقت دلمان خواست می توانیم این را بگیریم و آنرا خبر دهیم و برای فلان کس پیام بگذاریم و ...، البته همزمان با شادیِ وصل شدن به این سیستم بطور شبانه روزی یک غم عجیبی نیز، ما را در می نوردد، و باور اینکه چقدر دور و پاره پاره ایم برایم ملموس تر جلوه می کند، سابق تنها شاید به دو نفر یکی در امریکا و یکی در اروپا زنگ میزدیم و تایم آنها را هم می دانستیم، اما با گسترده شدن ارتباطات و تماس با افراد بیشتری از دوستان و فامیل ها، تایم های پیش و پس از ما نیز بیشتر شده اند، و باور اینکه آه! الان دیگر دیر است برای تماس با فلانی و حتما" خواب است، و یا باور اینکه من در خوابم که فلانی بیدار میشود و می رود سر کارش، و حتی اینکه دارند فصل دیگری را تجربه می کنند، فصلی که ما تازه ازش رهیده ایم!
فکر اینکه یک زمانی همه چقدر نزدیک بودیم و حتی تلفن به خانه ها هم نیامده بود و باید برای بردن پیغام حتما" به دیدار فرد مقابل می رفتیم و حالا پشت کامپیوتر پیام میدهیم در فیس بوک که فلانی مُرد، یا فلانی زاییده شده، و عروسی فلان کس دعوتیم، یا حتی دوستت دارم به اندازه باران های بهار های کابل!، یک زمانی سهل الوصول بودیم برای همدیگر، و برای صحبت کردن باهم هیچوقت زمان تعیین نمی کردیم و همیشه بی واسطه این سیم ها و خطوط نامرئی در چشم همدیگر خیره میشدیم و حرف میزدیم، و دردهای همدیگر را حس می کردیم و بجای فرستادن عکس بوس و خنده و گریه و تعجب و قلب، چشم ها نمایششان میداد، بجای فرستادن بوز، میزدیم به شانه دوست، و می گفتیم هی! تو خودتی؟ نبینم این روزو!، اینکه دیگر نمیشود نشست و صحبت کرد و خندید و گریست، و اینکه چقدر همه تنهایند، همه این اد لیست وایبر من، همه شان زنان و دختران و مردان تنهایی اند افتاده در گوشه ای منتظر بوز و میسد کال و پیام و خبری به کوتاهی سلام در یکی از این پروگرام های متصل کننده، درست مثل این روزهای من............
باز کم خوابیده ام، کم خوابیدن و گیجی بعدش بزرگترین نفرت من است در زندگی، و قصدا" امروز ناهار هم نخورده ام، صبحانه هم خیلی کم خوردم، چون دیروز ناهار مفصل و پر کالری ای خورده بودم و دیشب نیز، به افتخار دوست مان، یک جگر مشت درستیده بودم، برای کم خونی خیلی خوب است ولی سنگینی بعد از خورده شدنش روانی کننده است، امروز از صبح تپش قلب دارم و حالم خوش نیست. بین اخبار دلم بود گریه کنم، ولی جلو اشک هایم را گرفتم، کم کم دارد باز میشود، بغضم را می گویم، چند روزی است دارم فرو می خورمش، البته فرو نمی خورمش، بلکه بهش فرصت ایجاد در گلو را نمی دهم، یعنی نداده ام، اما از امروز و با این بی خوابی و تپش و گرسنگی ای که به خودم دادم، دارد عیان میشود، ورم گلو را می گویم، الآن روسری ام را بازتر کردم تا اذیتم نکند، و تا خانه برسم، و ببینم چه باید بکنم، دیشب به دوست میگفتم باید اول فلان کار بشود و فلان واقعه رخ بدهد که بفهمم با حادثه تازه زندگی ام چه باید بکنم، خندید، و گفت عجب خری هستی، یعنی برای حادث شدن احساست به حادثه اخیر زندگیت، باید تایم و ددلاین و اسکجوئل و برنامه تنظیم کنی، گفتم رفیق تو هستم خب، خودش یک آدمی است که اگر برای یک شب به خانه من می آید، باید از یکهفته قبل تنظیمش کند و فقط چوب لباسی و حوله حمامش را نمی آورد وغیر از همین دو قلم هر چیزی که فکر کنی با خودش می آورد، و هر کدام این چیزها که گفتم را درون پاکتش و هر پاکتی را درون نایلونش، و هر نایلون را درون یکی از دو کیفی که همیشه با خود دارد، میگذارد، و وقتی میرود توالت طوری دمپایی ها را در می آورد که انگار برای شخص بعدی آماده کرده است، کلا" مریض میشود اگر داخل کیفش آشفته باشد، منظور از آشفته هم این نیست که چیزی درونش گم شود، چرا که هرگز چیزی درون کیفش گم نمیشود، چون کیف لوازم آرایش و کیف لوازم الکترونیکی و کیف دستمال ها و کیف دفترش و سایر کیف ها از هم متمایزند، بگذریم، داشتم بهش اینرا می گفتم ولی امروز کم کم علائم آن حس را در خودم احساس میکنم، و بدون رخداد آن صغراهایی که گفتم، کبرای قضیه دارد رخ می نماید! ازش استقبال می کنم، من کلا" آدمی هستم که از احساس های تازه استقبال می کنم، چه بد چه خوب، بهتر از بلاتکلیفی است، بلاتکلیف بودن و بی حس بودن خیلی مزخرف است، مزخرف است روزی که بیدار میشوی و به خودت رجوع می کنی و حالت را می پرسی به پاسخی نرسی، و بی پاسخ بلند شوی بروی توالت، و با همین بی پاسخی و ندانستن از حال و روز، صبحانه بخوری و بعد بروی سر کارت، خیلی سخت است، نه من آدم بی پاسخ زندگی کنی نیستم، باید صبح به صبح با یک حسی بلند شوم، خوب باشد یا بد، تکلیفم با خودم مشخص است، خوب باشم به همه لبخند میزنم و شارژم، بد باشم لبخند که نمی زنم هیچ، می آیم این خزعبلات را سر هم میکنم اینجا.