بعضی از عناصر هستند که می آیند در یاهو مسنجر برایت پیام می گذارند سلام، و تو فردای آنروز دیده ای و علیک می گویی، می روند شونصد سال بعد می آیند و باز می گویند چطوری، و محلش نمی دهی، باز هفتصد سال بعد می آیند می گویند خیلی بی وفا هستی و از غریب غربا احوال نمی گیری و اگر احوال گرفتیم جواب نمی دهی!!!!!!!!!!
بعضی ها هر بار می بینندت بعد از سلام خود را معرفی می کنند که فلانی هستم از فلان جا، خب انسان! من شما را اد دارم متاسفانه و اسم و فامیلی ات هم که خزان بارانی یا کبوتر مهاجر و شب مهتابی نیست که نفهمم!
بدتر از همه اینها آن کسی است که می آید و سلام می کند و تو همان لحظه پیامش را می بینی و علیک می گویی و بعد از حال و احوال همیشگی، طبق معمول همیشه می گوید: شما هنوز در فلان جا کار می کنید یا فلان جا زندگی می کنید؟ و بعد از پاسخ آری انگار دیگر حرفی ندارد و تو همینطور منتظر می شوی که کی خداحافظی کند و نمی کند و مجبور می شوی طبق معمول بگویی باید بروم جلسه یا ببخشید زنگ آمد و خداحافظ!
پ ن: این داستان ها در فیس بوک و وایبر و اسکایپ هم به شدت رخ می دهند!
دوست همیشگی به خانواده من می گوید خانواده زودها، خاندان سرعت، در تصمیم گیری و اقدام، که البته هم خوب است هم بد، خوبی اش در این است که آدم های معلق بمانی نیستیم، هر کاری باید بشود، باید بشود، این است که بر اساس دعوت فی البداهه ای که دیروز از خواهر برای اشتراک در یک سمینار فرهنگی ادبی در هرات افغانستان بعمل آمد ایشان بار و بنه شان را بسته و بهمراه برادر که خودش را در کاروان چپانده راهی شدند، به همین سرعت، و من مانده ام و بی پاسخی در برابر معاون اداری مهربان مان که برای مطمئن شدن از اینکه من دارم خوش می گذرانم و در کنار خواهرم هستم آمده پشت میزم و با چشمانی که تمام تلاشش را دارد تا خود را گشادتر نشانم دهد مراتب تعجبش را اعلان می کند و نمی تواند جلو باقی همکاران بگوید مگر قرار نبود امروز به بعد بیمار باشی و نیایی؟!!! و فقط پشت سر هم می گوید آر یو اوکی؟ آر یو شور؟ و پشت بندش طاقت نیاورده و می گوید فالو می پلیز تو تاک مور!!!
پ ن: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود! کاش می گذاشتم برسیم به این هفته بعد تصمیم بگیرم، ولی مگر می شد با آن حالتی که داشتم دست روی دست گذاشت؟ تازه من به هوای گرفتن حداقل ده روز رخصتی بدون معاش بودم تا تمام این دو هفته را خوش بگذرانم، فقط خدا کند معین مهربان فکر نکند دروغ بافته بوده ام و نه خواهری ست نه گپی!
پ ن: بعضی وقت ها باید برخی برخوردها رخ بدهند که با همه تلخی اش بر تو ثابت کنند بعضی آدم ها را باید گذاشت کنار
ایران رفتنم بعد دو سال و با احوالاتی که اینجا داشتم برایم در اولویت بود، خواهر گفته بود می آید ولی من نیاز آن لحظه ام "خانه" بود، و بی برو برگرد باید تمام رخصتی های اندکم را خرجش می کردم، بعضی وقت ها راهی که انتخاب می کنی به نظرت تنها راهی است که باید انجامش بدهی، و من با تصور اینکه یک روزی که خواهر به خانه ام آمد و من یکروز هم رخصتی نداشتم چه کنم، بی پاسخی طی می کردم، انگار ندانم این روز می رسد، فقط یک زمزمه هایی شنیده بودم که رخصتی بی معاش(بدون حقوق) را اگر تقاضا کنی می دهند بهت، رویش سرمایه گذاری کرده بودم بی آنکه برای اطمینان خودم یکبار قراردادم را بخوانم و قسمتی که راجع به این قسم رخصتی بود را هایلایت کنم، رسیدیم به امروز، به بخش ادمین رفته و تقاضایم مبنی بر رخصتی بی معاش را ارائه دادم و خیلی محترم و شیک وقتی پرسیده شد کی رخصتی هایت را تمام کردی راست و حسینی گفتم سپتمبر(سال مالی اینها آخر مارچ سال آینده تمام می شود، یعنی من برای شش ماه دوم کاری هیچ رخصتی ای باقی نگذاشته بودم)، و آنها بهم خندیدند و گفتند نمی توانستی یک چند روزش را برای روز مبادا سیو کنی تا به این روز نرسی؟ و من در جواب گفتم رخصتی سالانه حق من است دلم خواسته بوده و ضرورت ایجاب می کرده یکهویی بگیرم اگر نمی خواستید یا قانون و مقرره ای وضع می کردید که این حق را ندارم نمی گرفتم، گفتند رخصتی بی معاش را تنها برای داستان هایی مثل بیماری خود یا اقارب نزدیک می دهیم و اینکه خواهر شما قدم رنجه کرده به کشورتان آمده برای ما محلی از اعراب ندارد و برو شب ها با خواهرت خوش باش، فقط گفتند باز بخاطر شما با معاون اداره گپ می زنیم و خبر را متعاقبا" به شما می رسانیم، و خبر را رساندند، و به یکباره تمام فلسفه کار کردن من و زندگی ام در اینجا و پول در آوردن و سیو کردن و اینهمه دوری از خانواده و اصلا" به اصل وجودم و دوری از همسر و اینهمه ناتوانی ات در برابر قانونی که برای توی کارمند جزء قابل تغییر و تبدیل نیست و همه چیز دور و برم زیر سوال رفت و نزدیک بود از اینهمه تنگنا و غصه دق کنم، شاید هم کرده باشم تا الآن، خودم رفتم نزد معاون اداری مان و گفتم، اینقدر سختگیری برای دو سه روز رخصتی آنهم بی معاش و برای زنی که محترمانه تقاضایش را دارد نوبر است، کارمندی که بجای دروغ بافتن و نسخه از رفیق و دختر خاله آوردن مثل یک بز می آید تقاضای رخصتی بی معاش می کند بخاطر اینکه خواهرش از آنسوی آب ها آمده دیدنش، خواهری که تنها همین خواهر را در این سرزمین دارد، و شما که اینقدر منضبط و عزیز هستید که یک میلیمتر از قواعد و قانون هایتان تخطی نمی کنید سری به شعباتتان بزنید و آمار بگیرید ببینید چند تن از این کارمندهای عزیزکرده تان همچین مرتب و منظم به وظیفه حاضر می شوند و بدون اینکه کسی بفهمد حتی با معاشش را هم نمی گیرند، و همیشه خدا کاغذ رخصتی هایشان کامل می ماند...............
گفت شما را درک کردم، اما قانون قانون است و تبعیض مثبت و کوفت و زهر مارهای دیگر را هم اگر در نظر بگیریم، باز هم در کیس شما صدق نمی کند، و پرسید چرا اینهمه رخصتی ات را یکجا گرفتی؟ که بغضم ترکید، و گفتم چون تمام اعضای خانواده ام ایران بودند و بعد از دو سال دوری حق خودم می دانستم این بیست روز مرخصی گداگونه شما را ببرم با خانواده ام حال کنم، که با وجود اینکه تمامش را گرفته بودم باز هم کم بود، البته من وقتی به خدمت سازمان شما در آمدم اینرا خوانده امضا کرده بودم اما دارم می گویم پروگرام خواهر قطعیتش آن زمان مشخص نبود و احتمال نشدنش بیش از شدنش بود وگرنه نصف می کردم(این بخش را دروغ گفتم، چرا که اگر نصف می کردم یعنی آنهمه دوندگی های ویزای ایران را برای ده روز انجام داده بودم؟ و ده روز کافی بود تا بروم و برگردم؟ و این در کَت من یکی هرگز نمی رود ایران برای یک و دو هفته بروم)، دلش برایم سوخت، گفت برو به رخصتی فقط وقتی به آفیسرت زنگ زدی نگو خواهرت آمده دختر خوب، بگو برای سه روز بستری شده ای، آفرین دیگه هم گریه نکن..........
اما من گریه هایم را بردم در آن سکوی سیگاری های اداره که دو تا صندلی هست و می آیند سیگارشان را می کشند و برمی گردند دفترشان، گریه کردم و آرام نشدم، آرام نشدم...........
نفرین به زندگی کارمندی و اسیری مخصوصا" از این نوع و سیستمی که من درونش هستم، خشک و غیرمنعطف.
پ ن: خوش به حال آنهایی که هرگز طعم کارمندی را نچشیده اند، این چرخه مزخرف کار و کار و کار و دلخوشی فانیِ آخر هفته و انتظار برای رسیدن روزهای تعطیلی عمومی حالم را بهم می زند، آدمش هم نیستم بزنم زیرش از الآن ول کنم بروم ور دل مادر زندگی خوب و بی دغدغه ای را تجربه کنم، می ترسم با این قانون های سختگیرانه ای که هر روز برای مهاجرین اعمال می شود قضیه ما سالها به طول انجامد و من تشنه دوباره کارمند شدن ولو در پُستی پَست و جایی پَرت بشوم، دلش را ندارم، پس باید بچرخم دور این چرخه سرگیجه آور.
1. دیروز نیامدم سر کار، ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم، بیدار شده و آماده شده و همراه برادران راهی می شدیم که زنگ آمد که، پس کجایید؟ دیده نمی شوید، و ای دل غافل، مسافر تنهای ما رسیده بوده نه تنها ساعتی دیرتر بلکه یکساعت زودتر، و بجای 6، پنج به زمین نشسته و این هم چونان همیشه به سان مرغ پر کنده ای به سرعت برق و باد آمده بیرون، و دیده هیچکس به استقبالش نیامده، و خب البته مهربانی از دوستان و به آن زودیِ صبح رفته بوده به استقبالش، خلاصه چنین شد که ما بی مهمان بازگشتیم و صبحانه ای فراهم نمودیم در راسته کاری ایشان، و تشریف آوردند، و اولین چیزی که خریده بودند یک بسته کامل ماسک بود برای جلوگیری از ورود آلودگی ها به دهان و حلق و بینی مبارک!
2. کسانی که با مقوله مهمان راه دور و دیدارها و عطش و استسقاء و بیابان پیش رویش آگاهی دارند می دانند، در چنین مواقعی روز و شب مسافر زیاد تنظیم نیست و ممکن است پرت و پلا بگوید و یا هم شاید هنوز یخ هایش آب نشده باشد و تعارف گونه برخورد نماید، میزبان و یاران فسیل در یکجای مثل ما نیز ایضا"، آدم یک طوری است که انگار یک جای دلش می کوبد به هم که هی! این همان است که برایش تب ها کرده ای، بخاطرش گریه ها، دور بوده ای ازش، پشت تلفن شاید عرها زده باشد برایت، صدایش گرفته بوده خواسته بوده ای تسلا دهی و یا بالعکس از پیج ترول مشهدی تبادل جوک کرده و خنده ها کرده اید، باید ثانیه ها را متوقف کنی، باید نخوابی، باید هیچ جا نروی، و هیچ کس را نخواهی بیاید این باهم بودنتان را از شما بگیرد، همه اینها به ذهنت هجوم می آورد اما زبانت یکسره بهش می گوید اگر خوابت می آید برو بخواب، سعی کن لااقل چشم هایت را ببندی و ریلکس کنی، بعد سعی کنی با دقیق شدن در چهره اش بفهمی الآن خوابیده یا بیدار است، بعد نفهمی و روبرویش بنشینی روی قالیچه کوچک کنار در و سیگاری آتش بزنی و چشم ازش برنداری تا اطمینانت کامل شود از خفتنش بعد بروی و یواشکی با تلفن گزارش دهی حال و هوایت را به دیگران...
3. خنده هایش فرق کرده اند، خنده هایش را گم کرده است، با خودم فکر می کنم چه دنیای نکبتی ست این که نبینی و ندانی کِی خنده های عزیزت فرق کرده است، و از کی لب هایش دیگر مثل سابق باز نمی شوند گاهِ خنده، و چه چیزی باعث شده است در این دو سالی که ندیدی اش که با لب نه چندان باز بخندد، مگر می شود خنده آدم هم تغییر کند؟ ...........
4. وقتی برادر بزرگتر که دوازده سال است ندیده اش در آغوشش گرفته و عر میزد و من سعی داشتم با جملاتی نظیر این که،" الآن خسته است مدت طولانی در راه بوده نمی تواند سر پا بایستد، این کارها باشد برای بعد، باز فرصت پیدا می کنیم عر هم میزنیم باهم، بسه، ......." غائله را به خوشی ختم کنم فهمیدم شده ام یک انسان بی روح، غیر لطیف و خشنی که کمونیست وار سعی دارد برای هر عملی تایم تعیین کند، و دلم گرفت از این همه خشونتم.....
5. امروز بی دریغ طولانی ترین روز کاری ام خواهد بود، شاید حتی شبیه لحظاتی از زندگی کارمندی سوده وقتی بیاد بچه اش می افتد در خانه، به اینکه نماند تا تربوز جایزه بگیرد، دلم خواست پاره کنم این بندهای خاکستری را از دور دستها و پاهایم........
پ ن: خواهر داشتن حتی دور، حتی اگر خنده هایش تغییر کند، و میوه نخورد، نعمت است. دارم اینروزها، ناباورانه، خدا کند تا شب که بر می گردم یخ هایم آب شده باشند.........