ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

غُرهای یک زن کارمند در یک بعدازظهر پنج شنبه!


دوست دارم یک چیزی بنویسم همینجوری! اما سوژه خاصی مد نظرم نیست، خیلی وقتها که وبلاگ می خواندم و می خوانم می بینم که خیلی از این وبلاگ نویس ها با خواننده هایشان حرف می زنند و حال و احوال می پرسند و اول برخی پست های شان که اکثرا" روزانه نویسی است می نویسند حرفی برای گفتن و چیزی برای نوشتن نیست همینجوری آمدم به اینجا سری بزنم، حالا من هم " دَ وُلّه"، خواستم بدون اینکه سوژه خاصی داشته باشم بنویسم، از بی حوصلگی و بی کاری که معمولا" بعدازظهر های تمام پنج شنبه هایم را در بر می گیرد، بعدازظهری که غروبش منتهی به دو روز رخصتی آخر هفته می شود و می توانی یک نفس راحت بکشی و در چهار دیواری خانه ات، پاریسی، تهرانی، نیویورکی، توکیویی، و چرا دور بروم، کابل آرامی بسازی، و خستگی های یک هفته کاری را بیرون بریزی، دو روز رخصتی و بی خبری مطلق از اخبار پیرامون، و دیر بیدار شدن و دیر خوابیدن، و به این خاطر کمی سخت تر و کشدارتر از همیشه به نظر می رسد، بعداز ظهرهای پنج شنبه را می گویم، و نمیگذارد آدم مثل بچه آدم به کارهایش برسد، و هر کاری می کنی تا زمان زودتر بگذرد و آزاد شوی.

 این تنها حس خوبی ست که در این حوالی برایم باقی مانده است، تنها نقطه خوشایند زندگی کارمندی ام، زندگی یکنواخت کارمندی با جورابهای دو ربع زنانه کرم و سیاه رنگی که دارم.

 آمدن برادر به کابل و همزیستی مسالمت آمیز و نساختن هایش با محیط جدید و اداره ای که بصورت موقتی استخدامش شده و زود بیدار شدن های صبح طول هفته و ناتوانی اش در سازمان دهی آخر هفته هایش و ابراز احساس از یکنواخت بودن زندگی کارمندی و نفرتش ازش درست بعد از گذشت سه هفته که آنهم تق و لق رفته و آمده، مرا نیز به این نکته رهنمون ساخته است که براستی چقدر غم انگیز بوده ام اینهمه مدت در زندگی ام، که اینهمه سال است که عنوان کارمندی را یدک می کشم و اینهمه صبورم در جمع کردن قطره قطره رخصتی های سالانه ام و پس اندازشان می کنم تا بتوانم یکجا درخواستشان کنم و یک ماهی لااقل در کنار خانواده در ایران آرام گیرم، و چقدر صبور بوده ام و هستم، که زندگی می کنم و کرده ام در لباس کارمندی، که کارمند بودن و اجیر بودن یعنی بمحض شنیده شدن صدای صبحگاهانِ زنگ تلفن، برخاستن و رهسپار سرویس بهداشتی شدن و سپس خوشحال و خرم به سر کار رفتن، و یک چیزی نیست که بشود برایش ترتیب دیگری چید و آهنگ دیگری نواخت، اما خب چه می شود کرد، جز به انتظار آخر هفته ها نشستن و اندکی آسودن، که البته در صددم در اسرع وقت خود را برهانم از این یوغ بردگی و عطای پول جمع کردن و کارمند بودن را به لقایش ببخشم، کما اینکه من ذاتا" زن خانواده دوست همسر دار و بچه نگهداری هستم(!!!!!!!) و این چند سال را هم ورای خدمت نمودن به وطن و احساس های انسان دوستانه و از این جور چیزها، از بد حادثه به پناه آمده ایم به کارمندی، فقط دعا کنید و دعا می کنم هر چه سریعتر بتوانم خود را از اسارت کارمندی رهایی بخشم و مثل یک زن کدبانو میز شام بچینم و گل بیارایم به انتظار بابای بچه ام!

نظرات 1 + ارسال نظر
دوست همیشگی! پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:46 ب.ظ

همیشه گفتم بهترین شغل داشتن یه بابای پولداره :(

اتفاقا" میخاستم تو پست به این نکته هم اشاره کنم کاش لااقل یه میراث درس حسابی بهمون رسیده بود یا همسر جان لااقل اینطور میبود، ولی انگار به ما نیومده از این آرزو و رویا پردازیا کنیم.هیییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد