ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زندگی به وقت کرونا

اوایل با توجه به دوری اینجا از همه جای دنیا فکر نمی کردیم دچار چنین داستانی شویم، اما بزودی وقتی کل دنیا درگیر شد و ما هم قاعدتا"مستثنا نبودیم دیدیم که زندگی با تمام تکراری بودن و گاهی تهی بودنش چقدر شیرین بوده و ما نمی دانستیم.

همیشه فکر می کردم چقدر اینجا تنهایم که حتی یک جا برای رفتن و پا روی پا انداختن ندارم، جایی که به تلفن زدنی بند باشد رفتن و انداختنت روی نزدیک ترین کاناپه موجود، حضرت کرونا آمد و دانستیم عجب خوشبخت مردمانی بودیم که می توانستیم گاهی به زور هم که شده خود را وسط یک دورهمی اجباری بیندازیم، یا اگر تنبلی اجازه میداد بچه را تا پارک نزدیک خانه ببریم،  بیشتر که بهش حال می دادیم می بردیمش پارک دورتر، هرچه دورتر رضایت بچه بیشتر، تمامش از ما گرفته شد.

وقتی ویروس به اینجا آمد تا همین دو هفته پیش من تکان خاصی نخوردم، تمام فکرم پیش مادرم بود، مادری که تمام عمر برایش زمستان است و در تنور تابستان هم یک چیز پتو مانندی دورش را احاطه کرده است، مادری که بطور رسمی ریه هایش مشکل دارد، تمام سال مراقب کوچکترین سرماخوردگی است تا مبادا بیفتد در چرخه طولانی عفونت و تب و شب بیداری.

از خودم چیزی نمی گفتم جز عالی هستیم و تمام تلاشم را در جهت جدی نشان دادن جریان به اهالی خانه مان در مشهد بخرج دادم، وقتی خواهرم بعلت بار روانی و فشاری که بخاطر مادر متحمل بود تصمیم گرفت از قم که محل تولد کرونا در ایران بود به مشهد برود مردم و زنده شدم تا دو هفته ای که گذشت، با اینکه مادر را رسما" در دورترین اتاق طبقه وسط گذاشته بودند تا هیچ آسیبی متوجه شان نباشد، اما باز هم تمام ترسم این بود که مبادا اینها سوغات برده باشند، که گذشت و بخیر هم گذشت.

همه این نگرانی هایم متوجه آن خانه در گلشهر و آن اتاق مادر بود و بس تا شبی که رایان بشدت تب کرد و مریض شد.

از مهدکودک که آمده بود طبق معمول خسته و گرسنه بود، آبی و نانی و فکر می کنم هندوانه سرد یخچالی کارش را ساخت، بعد هم که نوبت حمام بود و دوش گرفت و خیلی زود خوابید، اما در نیمه شب با صدای ناله اش بیدارمان کرد، ( بچه مان تازه حدود یک ماه و بیش می شود که در اتاق خود و تخت خودش می خوابد اما من همیشه با اندک صدایی از او بیدار و هوشیارم)، خودم را به تختش رساندم، تبش بسیار بالا بود، چک کردم بالاتر از ۳۷ نبود، اما چیزی که من را تا حد مرگ پیش برد ذکر این جمله از زبانش بود که، " مامان! توی گلوم عنکبوت رفته"، منظورش را بدرستی فهمیدم، گلودرد داشت، از غصه و ترس از دست رفتم، آوردیم روی تخت خودمان و سعی کردیم تب را پایین بیاوریم، مسکن دادیم اما قصد خواب نداشت، سخت گریستم، ساعت سه صبح بود، رفتن به بیمارستان در آن شرایط بدترین انتخاب ما بود چون مطمئن بودیم ساعتها پشت در اورژانس معطل خواهیم ماند، ساعت شد شش، تبش پایین آمده بود و از عنکبوت خبری نبود، چیزی خورد و همگی خوابیدیم، ساعت ده بیدار شدیم و به دکتر رفتیم گفت هیچ چیزی جز سرما خوردگی ساده نیست و بروید خانه استراحت کند.

همان یک شب و همان رویارویی ذهن و روحم با تیره ترین احتمال های ممکن کافی شد برای خالی شدن تمام قلب و روانم از سناریوهای احتمالی وحشتناک مشهد، به خدا سپردم شان و روحم جمع شد در خانه کوچک خودم، همینجا که هستم، و به چشم خود قدرت و زور اولاد را دیدم، و کاری که با آدم می کند، یک آن طفل پیش چشمم جان داد و دنیا بر سرم فرو ریخت، حالا تب با چنین میزانی در زندگی هر مادر و فرزندی بارها رخ می دهد و مخصوصا" ما بسیار طبیعی و عادی برخورد می کنیم باهاش اما در شرایط حاضر این واقعه تا مرز نبودن کشاند ما را.

بعد از آن تا کنون سعی کرده ام خودم را جمع و جور کنم و بیشتر مراقب خودم و خانواده کوچک خودم باشم، پسر دو هفته است مهد نمی رود، از طرفی همسر از همین دو هفته پیش بالاخره یک کار نیمه وقت پیدا کرد و مشغول شد، کار خودم اما درست همین دو هفته اخیر آنلاین شده است.

روزهایمان به بازی و نقاشی و کتاب و شعر خواندن می گذرد، از سه روز پیش هم وقتی احتمال موجود بودن ویروس در هوا را فهمیدیم، حتی پیاده روی خانوادگی را قطع کرده ایم و سعی می کنیم از فضای خانه برای قدم زدن و بازی استفاده کنیم.

متاسفانه بنده دچار دیابت بارداری شده ام و کلا" رژیم غذایی تازه ای را شروع کرده ایم، هر دو ساعت حتما" چیزی می خورم اما کم، و این هم خوب است هم بد، خوب است چون قند را تنظیم می کند، بد است چون من آدم سبزیجات خواری نیستم، غذا برای من بمعنی برنج و هر چیز دیگری در کنارش است، آن هم منی که در کل زندگی اخیر ده ساله ام آدم بسیار کم اشتها و نخوری شده ام و تنها در دوران بارداری پسر و اینک اندک اشتها و علاقه به خوردن پیدا می کنم، که باید تحمل کنم و از بیشتر خوشمزه جات ذهنم پرهیز کنم و لااقل کم بخورم.

نمی دانم تا کی خواهم توانست رژیم مناسب را حفظ کنم، تا فعلا" که همه چک هایم خوب و استاندارد بوده اند بجز معدودی( روزی چهار بار باید تست قند بگیرم از خودم و ثبت کنم) ببینیم در ادامه و انتها چه رخ می دهد.

این اتفاق همه گیر و تازه جهان تابحال خیلی درس ها برای ما داشته و دارد، به مرگ گرفتمان و به درد راضی شده ایم، مثلا" حالا دیگر برایم خیلی عادی و سهل است کنسل شدن سفر خواهر به اینجا برای زایمان، چیزی که در ابتدای بارداری مثل محال بود، حالا فقط به این فکر می کنم که خدا کند تا بدنیا آمدن دخترک از گزند این شر و بلای زمینی در امان بمانیم. " آمین"