ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بهار است و هنگام ِبهانه گرفتن من

یک. کاش تمام بهار همینطور می بود، این هوا هوای بهار است نه گرمای سی و چند درجه ای، بادِ خواب آور داشته باشد از آنطرف هنوز نمی توانی زیر لایه ای نازک بخوابی، باید یک پتو برداری بیندازی رویت وگرنه اگر مادر مریض باشد و خودش در اتاق خودش کنار بخاری خواب، مجبور می شوی اول از سرما و بعد که به خود رجوع کردی پدیده ای بنام جیشِ خودجوشِ ناخواسته، بیدار شوی و اول بروی توالت بعد بیایی اینبار با پتو به خواب روی.

دو. اولین بارهایی که کسی قبل از دیدن و شناختن کس دیگر، ازش میگفت و زوایایی از شخص مورد نظر را برایم روشن می کرد فکر می کردم دستش درد نکند چه خوب که مثلا" بهم گفت فلانی دهن لق است، یا هیز است، باید حواسم باشد بهش اعتماد نکنم، و رفته است تا شاید با رخدادهایی که بعدها حادث شده فهمیده ام، اطلاعات قبل از شناخت فرد مطروحه برداشت شخصی راوی بوده است، نه حقیقت، و نباید به برداشت های دیگران درباره کسی گوش کرد و باید گذاشت خودش خودش را تعریف کند، نشست و برخاست که کردیم خودم می فهمم چند چندیم، حتی به نزدیکانم تذکر می دادم که هیچوقت برداشت شخصی خودتان از آدم ها را به خورد کسی که نمی شناسدش ندهید، اصلا" شاید آنچه شما می دانید یا دیده اید همان یکبار بوده و هیچوقت برای هیچکس دیگری آنگونه عمل نکرده باشد.

حالا باز به این رسیده ام که نه، باید هم شنید، مخصوصا" برای آدم هایی که زندگی ات باهاش گره می خورد، می آید که برود توی آدم، چطور می شود قضاوتهای دیگران را نادیده گرفت، و گذاشت هر چه نکبت است خودمان بر سرمان ببینیم و تجربه کنیم؟ و احمق ترین آدم ها کسانی هستند که با ساده دلی گمان می کنند همه آدم های دیگر مثل خودشان هستند، مثل خودشان فکر می کنند، مثل خودشان بزرگوارند که کاستی های یکی را به رویش نمی آورند، در عوض سعی می کنند حس بزرگواری بهش بدهند که خدای نکرده کم نیاورد و احساس کمبود نکند، خَرَند آدم هایی که فکر می کنند هر کسی از شأن و شعور انسانی بهره کمتری برده بود اینرا می فهمد و سعی می کند خود را اندازه و همسطح کند، نه اینکه به گمان خودش تو را اندازه خودش پست کند در رفتارهایش، برعکس، آدمِ بی شخصیت و بی تربیت و بی آداب و عقده ای را هر چقدر تکریم کنی بیشتر خودش را گم می کند و روزی چنان تفی بر صورتت می کند که به آخرالزمانیِ روزگار پی می بری، همانی که روزی دیدن قیافه اش هم کفاره داشت برایت...

سه. اینهایی که یک عمر دور از هم زندگی کرده اند و می کنند، چگونه می توانند و توانسته اند به زندگی احساسی و همسرانه گی(!) شان رسیدگی کنند؟ چگونه وقتی از هم دورند می توانند خودشان را مدیریت کنند، آخر درست است که عادت می کنند اما آهسته آهسته خیلی چیزها بین شان می میرد، اول نمی فهمند که دارند عادت می کنند، عادت کردن که درونی شد، دیگر بابت عادت کردن به دوری همدیگر ناراحت هم نمی شوند، بعد توقع پایین می آید، سطح روابط بر اساس شرایط تنزل می کند، به خودت می آیی می بینی تو که اوایلِ دوری بخاطر نبودنش حتی بغض هایت نمی توانستند بترکند چون بوی پیراهنش را نداشتی و دست های نوازشش را، تو که بخاطر عدم تطابق ساعت ها مجبور بودی ساعت های زیادی با حس نیاز به صحبت کردن، صحبت نکنی، بعد هم که تایم مناسب هر دو نفر وجود دارد دیگر تو آن حرفها را نداری، وقتی دلت خواسته بود کسی باشد که مصیبت را باهاش شریک باشی و نبوده، و وقت های بسیاری که در دوری هر دو نفری رخ می دهند که باید باشی که معنا پیدا کند، لحظات بسیاری که شاید حتی زمانی هم که فرصت مهیا شد یادت نیاید تعریف کنی، فقط می توانی بگویی "خیلی سخت بود"، و هیچکس نمی تواند بفهمد جز خودت، چطور کسانی در مدتهای زیاد این حالت را تحمل می کنند؟ چندین سال، و همیشه بسنده می کنند به دیدارهای چند روزه، چطور مکانیسم دفاعی و احساسی و روابطشان را کوک می کنند؟ چگونه برنامه ریزی می کنند؟

چهار. امروز چند خط از نوشته های چند سال پیشم را خواندم، رفتم چمدان آلبوم هایم را آوردم که عکس ببینم، یکی دو نوشته هم خواندم، سیاه نوشته هایی بودند، دلم خیلی برایم سوخت، چه فایده؟ امروز دوست تهرانی چت می کرد، داغون، و هی گفت دلم خیلی برای خودم می سوزد، و خیلی حالم بد است، و خیلی گناه دارم، کلا" آدم هایی که با من چت می کنند همگی مثل خودم سوراخ های بزرگی در زندگی شان دارند، خدا خودش کورشان کند، خدا خودش سرب داغ بریزد توی سوراخ های زندگی هایمان، خدا خودش پرشان کند از هر چه دوست داشت، فقط پرش کند، رویش هم آسفالت کند بیزحمت.

پ ن: عکس عصا به دستِ یکی از معبدهای طلایی دلم در فیس بوک، سوراخ جدیدی در دلم بنا کرده...


از حالم اگر بپرسی!

دیروز و امروز وقت داشتم برای نوشتن، اینجا هم آمدم ولی چیزی ننوشتم، فکر کردم وقتی وقت داری و بخاطر فرار از بیکاری بیایی اینجا چیزکی بنویسی چندان بهم نمی چسبد. ننوشتم.

یک. خانه ما پر از قاب عکس است، یعنی از وقتی که بیاد دارم پر از قابهای عکس بوده است، عکس کسانی که رفته اند و بین مان نیستند، عادت داشتیم به یک عالمه قاب عکس از عزیزانمان، قابهای کوچک، بزرگ، دور مشکی، دور قهوه ای، براق، مات، همه مدل، یک زمانی هم مادر افتاده بود دنبال عکس های قدیمی پدر و برادر فقیدش، و با همه کهنگی عکس ها را داده بود درست کنند، از رویش عکس بگیرند بزرگ کنند بزند به دیوار.

یک وقتی در منزل یکی از دوستان که پسر جوانش را از دست داده بود مهمان بودیم، هر چه سر جنباندم به در و دیوار جز قاب عکس آدم های زنده شان و یکی دو لوح تقدیر و یادبود دیگر  عکسی از پسر ندیدم، میان صحبت ها ازشان خواستیم عکس پسر را نشانمان بدهند، انگار چه کار سختی ازشان خواسته بودیم، بردندمان در اتاق آنطرفی، از پشت یک کمدی، بقچه ای در آوردند و بقچه توسط بقچه های دیگری حفاظت شده بود، بعد از چند لایه پارچه رسیدیم به یک قاب عکس از پسر جوانمرگشان، گفتند، هر چند سال یکبار می آییم عکس را می بینیم، عکس های دیجیتالی را هم کلهم جمع کرده ایم در یک سی دی و روی هیچ کامپیوتری نیست، سخت است دیدن هر روز عکس جوان ناکاممان، نبینیمش حالمان بهتر است، دقیقا" داشتم به این فکر می کردم که خاندان ما چقدر سنگین دل و قوی باید باشند، که شبانه روز عکس رفتگانمان نصب العین است، البته این زندگیِ مادرم است، و من در زندگی خودم هیچ قاب عکسی جز عکس عروسی مان نداشتم، بعدا" بعنوان هدیه برادر عکس عمویم را روی چوب زده و فرستاده بود برایم و آنرا هم نصب کردیم، در زندگی آنطرف هم قصد ندارم هیچ عکسی بزنم روی دیوار هایمان، عکس منظره هم دوست ندارم، اصلا" من دوست ندارم هیچ چیزی روی دیوارها نصب باشد، هیچ میخی هم به دیوار نزنم، اگر خانه ام قفسه داشته باشد یا خودم کمدی داشته باشم که معمولا" داخلش چیز می گذارند هم دوست دارم چیزهای خیلی کم و باارزش بگذارم، بجای قاب عکس.

دو. زندگیِ وایبری ندارم، زیاد در وایبر نیستم، می بینم و می خوانم نوشته ها را در گروههایی که عضوم، ولی زیاد فعال نیستم، مگر صدایم بزنند و مجبور به پاسخ دادن باشم وگرنه مخصوصا" در گروههای دوستی مشارکت نمی کنم، توضیح هم داده ام که عفوم کنید دوستان، حتما" دلیل دارد که در گروه عضوم و دوستتان دارم و گاهی نیاز دارم به خواندن و دیدن بحث های علمی و غیر علمی تان اما مشارکت نمی کنم.

فقط غیر از همسر با یکی از دوستان چت وایبری می کنم و غیر از او با خواهر و باقی فامیل درجه یک که جزء صله ارحام بشمار می آیند، بعد در این سال ها که ملت گوشی های متصل به اینترنت، دار شده اند و وایبر و واتساپ نصب می کنند هستند افرادی هم که هنوز از آن خوانِ تازگیِ این مقولات نگذشته اند و خیلی، هم وقت دارند و هم اهل معاشرتند و فکر می کنند تمام افراد هم، اندازه آنها این تازگی و بیکاری را دارا هستند، از اولین دیدارهای وایبری و چاق سلامتی که گذشتیم و تمام شرایط حال همدیگر را که فهمیدیم بنظر من می رود پی کارش دیگر، فقط اطلاعاتمان راجع به یک همشاگردی دوران کورِ راهنمایی الآن تکمیل است، دیگر چرا باید فکر کنیم حالا یک زمانی هم میزی بوده ایم، باید الآن هم به جوک های همدیگر بخندیم و یا راجع به زندگی همدیگر نظر بدهیم، اینقدر هم خنگ می شود این رابطه ها که بعضی وقتها دلم می خواهد با شفافیت تمام بگویم مثلا" هان! ای زن خانه دارِ آویزان به همسرِ دارای دو فرزند برو به اوضاع تعلیم و تربیتی فرزندانت برس، واقعا" چرا باید فکر کنی من هنوز مغزم در چهارده سالگی ام باقی مانده و حرفی برایت دارم.

جالب است من حتی با هم دوره ای های دوران دانشگاهم هم حرفی ندارم خیلی وقتها چه برسد به یک دوست نه چندان عمیق آنهمه سال قبل.

سه. خیلی دلم می خواهد بروم توی فازِ آماده شدن، دیروز بعد از اینکه روی وایبر زنگ زدم به دختر دایی که همشهری همسر است و ازش اطلاعات می گرفتم و از جنس ظرف های آنجا و فرش هایش می پرسیدم و مشورت می خواستم، فهمیدم دارم به رفتن فکر می کنم، و خیلی سازماندهی شده در فکرش هستم ولی هنوز آغاز نکرده ام، بعد به خودم رجوع کردم دیدم دارد برای چند پارچه ای که درون چمدانهایم منتظر مدل مناسب هستند خیاط پیدا می کند، و دلش بیشتر روی کت شلوار است تا کت و دامن، آخر باید چند دست از این رسمی ها داشته باشم، تا در وقت لزوم بپوشم.

چهار. پنجره باز باشد به بهار، خانه بوی نانِ دیگی مادر را بدهد، صدای حرف زدنش هم از پشت بام با بچه های یاکریم بیاید پایین، یکعالمه خوابیده باشی تمام بعد از ظهر را و می خواهی یک چای عصرگاهی بنوشی، سجده شکر دارد، خوشحالی دارد، آرامش می آورد، خدا کند قدردان وجود پر انرژی اش باشم، مثل او که مخصوصا" این روزها هی دارد ازم تشکر می کند و هی دارد به زبان می آورد که قدردان زحمات این یکسال و نیم حضورم هست و خواهد بود، با اینکه خودش همراه با من بخاطر ناراحتی ها و استرسهای بیخود و باخود و غصه های علکی و واقعی ام پیر شد و به رویم نیاورد.

تازه یک پسری دارم بنام زَلمَی که پایش را در کابل روی مین از دست داده است.

یک. از صبح که بیدار شدم هوای حرم دارم، خیلی وقت است نرفته ام، شاید یکماه حتی، اصلا" یادم نیست کی رفته بوده ام، مهم هم نیست آخرین بار کی رفته ام، مهم این است که تمام امروز را در هوایش سر کرده ام، و اینطور رفتن ها و قصدها برایم ارزش دارند.

کاری پیش آمد ادامه اش ندادم، و نشد بروم حرم، برادرزاده بزرگ برای سرکشی از اوضاع کوچکتر رفته بود مدرسه اش و با توپ پر برگشته بود، و بعد از شنیدن اوضاعش مجبور شدم تقریبا" دو ساعتی بروم بالای منبر و برایش روضه بخوانم، روضه های تکراری...

دو. می شود برای هر چیزی جوک گفت، هر چیزی را دستمایه سرگرمی و فان کرد، بهش خندید و برای لحظاتی حالش را برد، (هر چند خودم هرگز حاضر نیستم با مسخره کردن دیگران و به اصطلاح سوژه کردن چیزی بخندم)، اما نمی شود وقتی یک داستان همراهش بغض دارد و انسانیت آدم را قلقلک می دهد هم باهاش و بهش خندید، نمی شود وقتی یکی جانش را داده، یا آبرویش رفته، یا جهان بینی و تمام هستی اش به تاراج رفته و شاید هنوز شوک است و شاید داستان مطروحه کل زندگیش و راهش را دستخوش تغییر کند، هم بهش خندید، بسادگیِ یک "هیییسسسسس" که شاید به زعم خود مخترعش خیلی هم نکات درونش دارد و خیلی هم دردناک و تراژدیک است، اما چون برای خنده به بازار می آید خیلی دردناک می شود، دردناک تر از اصل قضیه فریاد زدن یا نزدن حاجی ها...

سه. مدتهاست دارم در خودم راجع به یک سوژه می نویسم، با خودم حرف می زنم، نتیجه گیری می کنم، پست می کنم و تمام می شود اما هیچوقت رسما" ننوشته ام، چون ملاحظاتی دارم، بعضی وقتها از قضاوتها می ترسم گرچه همیشه جارش زده ام و بی هیچ ترسی بیانش می کنم، اما در باب نوشتن و ننوشتنش انگار اگر بنویسم دیگر کار تمام است و تمام تصمیم گیری های مهم و حیاتی من به نوشته شدن یا  نشدن و اقرار و انکار وقایع زندگیم در اینجا متصل و موکول است، یا شاید هم ترسیده ام از منصرف شدن و تغییر کردن صد و هشتاد درجه ای نظرم راجع به امر مطروحه، شاید هم یکی از دلایلش روحیه حساس و بچه دوستِ همسر باشد.

که بارها به نتیجه ثابتی درباره اش رسیده ام، که من علیرغم داشتن یک روحیه فوق مادرانه و فوق دلسوزانه و فوق متعهدانه و خب البته عاشقانه نسبت به یک فرزند بالقوه، نمی خواهم مادر باشم. من در اوایل دهه چهارم زندگیم بعد از کش و قوس های فراوانی نسبت به فرزند، درست در این مرحله که مرحله برداشت نهایی و تصمیم گیری دقیق درباره اش هست به نتیجه خیلی سنگینی از این وظیفه و تعهد رسیده ام، و درست در این برهه از زندگیم دو دختر و دو پسر دوران نوجوانی و یک دختر و یک پسر دوران لیسانس و یک دختر فرضیِ دوران فوق لیسانسم را در نطفه خفه کرده ام، و نمی خواهمشان، که صد البته خیلی غیر انسانی هم بود که بخاطر تمنای قلبی خودم بخواهمشان و حالا هم بخاطر نخواستن قلبی ام نخواهمشان، مهم این است که من در این فصل از زندگی بشدت احساس می کنم اگر فرزندی داشته باشم علیرغم استانداردهای بالایم برای تربیت و بزرگ کردنش، در عمل همه چیزم ضرب صفر خواهد شد.

مستعد یک مکالمه خیلی سالم و عاشقانه هم باشم دنبال یک چیزی ام که طرف را بدَرم، دنبال واژه ام برای نصیحت کردن یک بچه، سر از ناکجا آباد در می آورم، مادرم به اقرار خودش بهم گفت که آنقدر پسش زده ام که دیگر بوسیدنم را از یاد برده است، و در حسرت به آغوش کشیدنم است، این در حالی است که جانم برای اینها که گفتم در رفته است و می رود، گیرم من همین روحیه را با خود تا فرزند داشتن هم حمل کردم، آنوقت است که سرم را بکوبم به دیوار بخاطر خودِ بیرحمم...

یک جای داستان یک شکافی وجود دارد و آن هم رفتن و استیبل شدن شرایط روحی و زندگی ام است، بروم ثابت بشوم، دلم ضعف برود برای بچه های مو بور چشم آبی اوزی، بعد دخیل هم ببندم برای توانایی زاد و ولد، و به پوچیِ این پست بخندم، ولی دقیقا" اینجای داستان یک توجیه دیگر دارد، و آن این است که، فرزند برای بیرون آمدن آدمها از یکنواختی و حتی فوقش تسری خوشبختی شان به یک موجود بی گناه دیگر نیست، گیرم که من تمام آن توانایی های بالقوه ام هم شکوفا شد و خیلی مادر نمونه ای بودم، اگر بچه من یکی مثل خودم وقتی سی و چند سالش شد و گاهی شاید اندازه یک دهم منِ تمامیت خواهِ سختگیر به خودش و زمین و زمان پیچید و گاهی من و پدرش را متهم به بدون اجازه وارد این دنیا کردن، کرد، چه جوابی دارم برای خودم! 

خیلی رومانتیک نیست، فقط خیلی دورنگرانه است، ولی یکی از دلایل محکم بنده سوای تمام اینها این است که آنقدر بچه های بدبخت و ناراضی دیده ام و آنقدر انسانهای بی تعهد و بی منطق را از نزدیک چشیده ام که عقم می آید من هم اندازه آنها انگاشته شوم، انگار من مسئول بی تربیت بودن بچه آنها یا فقر اقتصادی زندگی آنهایم، نمی دانم چیست، باید ریشه یابی شود و روانکاو ببیندَم بفهمم ریشه در چه دارد، انگار کن با خودم عهد ببندم مادام که بچه ای در زندگی ای بی گناه آزار ببیند و تنبیه شود و فقیر باشد و مادر و پدر بی تعهد و بی خاصیت داشته باشد من بچه نخواهم، یک چنین منطقی، حالا هر کس من را می بیند هی می گوید:" وای بچه تو چه بچه ای بشود، و تو چقدر مادری و چقدر دقیقی و چقدر در آن واحد دلسوز و همچنان سختگیری، وای چقدر بچه ات تمیز باید باشد و برای هر چیزی ازت اجازه بگیرد من فدای اون جیگر طلا بشوم".....

پ ن: همسر خان مدتی است اینجا را نمی خواند، یا شاید من اینطور احساس می کنم. مقصد نوشتیم که یادمان باشد.



در اولین جشنواره ادبی نوروز مهاجرین هم شرکت کردیم!

یک. صبح ها وقتی از خواب بیدار می شوم خسته ام، زیر چشم ها یم گود می افتد، انگار تمام شب مغزم بیدار بوده و داشته فکر می کرده، خسته بیدار می شوم و با خود می گویم اشکالی ندارد بعدازظهر می خوابی.

دو. پارسال درست همین روز بود که با دخترها رفتیم بازار برای روز مادر خرید کردیم، وقتی برگشتم مادر خیلی عصبانی و قهر گونه گفت من از درد داشتم می مردم کجا رفتید؟ و من هنوز خیلی خام تر از این بودم که بدانم تا کجایش درد دارد، بعد آرام آرام با پروسه آشنا شدم، سخت بود، اما تمام شد، امروز که داشتم به تفاوتِ این وجه از زندگی مان نسبت به پارسال فکر می کردم خیلی خوشحال شدم، اما خوشحالی ام در چهره ام تاثیری نگذاشت، و کماکان دنبال مانتوی عربی مناسب برای مادر بودم که پیدا نشد، برادرزاده گفت که یکروز بی بی دنبال ساعت بوده و به فکرم رسید فردا بروم دنبال ساعت. فکرِ اینکه روز مادر سال آینده نیستم تا دانه دانه به بچه ها اسمس بزنم که بازارم از طرفتان چی بخرم بحسابتان، نه که دلم بگیرد برای مادر، برای بقیه شان گرفت. شاید هم دقیقا" روزش که شد به صرافت بیفتند، نه من حتما" یادآوری می کنم، نباید نگران باشم، هر کس خدایی دارد، فکر چه چیزهایی را می کنم من...

 تا اینجای پست مربوط به دو روز پیش بود، مانتو عربی و ساعت نخریدم، سر از کت و دامن در آوردم، کت و دامن کاملا" مجلسی طور، تا برای عروسی برادرزاده هم مناسب باشد.

سه. دیروز مشغول خرید بودم که دوستی زنگ زد، حال و احوال و طبق معمول این دوست همیشه می گوید ببینیم هم را، اما این اواخر فهمیده ام مثل یک وظیفه حس می کند باید ببیند من را و دیگر حرفی و کلامی و حسی ما را به هم وصل نمی کند، حلقه اتصالمان از هم گسسته و حرفی نداریم برای هم، در واقع باید بگویم دیگر باهم حال نمی کنیم جز در حد یکربع نیمساعتی، دنیاهایمان تا فوق فوقش سال اول دوم دوره لیسانس یکی بود، حرف هم را می فهمیدیم، بعد از آن صرفا" فکر می کردیم موظفیم از حال همدیگر باخبر باشیم بی قضاوت و بس، اولین باری که دیدم چه از هم دور شده ایم درست سال دوم دانشگاه بود که بازاریاب شده بود و رژ خیلی جیغی میزد و دور خیلی از چیزهایمان را خط کشیده بود. با این وجود باهم بودیم و هستیم ولی این اواخر بدجوری لوث شده است اما آنقدر در خودم حرف زده بودم و تمام نوروز را جایی نرفته بودم و حرفهای درهم نزده بودم با کسی که گفتم الآن ببینیم هم را، تا تو برسی اینطرف شهر من خریدم را کرده ام، و گرچه نکرده بودم اما سوار ماشینش شدن و برای ساعتی دور شدن از خودم را نیاز داشتم شدید.

بهم میگفت سال آینده در چنین روزی را چه کارها کرده ای؟ کجاها رفته ای؟ چه فرق هایی در زندگی ات آمده؟ بنظرت؟ گفتم، هیچ، به اندازه تغییر سال قبل تا امروز، که ذکر لحظه به لحظه اش در خاطرم هست، گفت: قرار است زندگیت از این رو به آن رو شود، اینهمه تغییر، گفتم هر جا بروم دلم بهم چسبیده است، هر کجا که بروم، فهمیدنش خیلی سخت نیست...

چهار. آنوقت ها جوان که بودم چقدر این هوا و بادهایش خلسه آور بود برایم، چقدر بی خودی می شدم، ممکن بود ساعت ها روی بالکن توی خوابگاه بنشینم و باد میانم بپیچد و حس کنم شاعرم، صدای موسیقی توی گوشم مستم می کرد، دیدن دخترهای زیبای جوان که برای وعده دیدارشان با هزار رنگ و لعاب از خوابگاه بیرون می شدند به رقصم وا می داشت، چقدر زیبا بود، بهار چقدر پر معنا بود برایم، الآن هم هست ولی مستم نمی کند دیگر. حتی جوانه هایش...

پنج. همیشه دست و بالم زخمی است، معمولا" بعلت با هیجان و شدید کار کردن و رفتار تند و خشن دستها و تمام وجودم، یک جایی ام به یک جایی گیر می کند و ازینرو بیشتر دست و بالم زخمی اند، چاقویی، کمدی، کفگیری صندلی ای چیزی می خراشد دست و پایم را، امروز اما یک اتفاق سگیِ دیگری روی داد روی صورتم که ورای تمام آن دیگر ها بود، داشتم بلوزم را عوض می کردم که ناخن شستم از بیخ بینی تا کنار لبم را جر داد، به چه عمقی! در حد تجمع خون و بشکل شیار زخم شدنش، چه زن بدفرم غول مآب وحشیانه ای هستم من، روزم مبارک...

پ ن: با اهتمام تمام در چنین روزی بعد از چند ماه بشکل ذهنی درگیر بودن و چند بار تحقیق و تفحص بی نتیجه، توانستم نیم ستِ مورد علاقه ام را بیابم و برای روز زن از طرف همسر جان برای خود بخرم و به خودم بیاویزم. 

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد؟!

از وقتی توی یکی از نوشته های وبلاگی دیدم کسی گفته بود اگر به ساعت نگاه کردیم و ساعت و دقیقه یکی بود یعنی کسی بیادت هست، هر بار به ساعت نگاه می کردم همین اوضاع بود، 11:11، 23:23، 08:08.

یک چند وقتی است هر وقت به ساعت نگاه می کنم یک دقیقه مانده به لحظه ایکه کسی بیادم است!، 11:10، 23،22، 08:07!

بعد مجبور می شوم آن یک دقیقه را خیره به ساعت باشم تا دقیقه و ساعتم یکی شود بعد به این فکر می کنم که الآن کی به فکرم است!

ساعت 00:00 هم اگر اتفاقی چشمم به ساعت خورد آن یک دقیقه را صبر می کنم و همزمان چشمم به ساعت است...

دیروز خواهر و فرزندان و همسرش و امروز نامزد برادرزاده و مادرش به شهر و دیار خود بازگشتند. سرمان خلوت شد، و همزمان بادهای بهاری شدیدی وزیدن گرفته و بارانهای بهاری نیز از پی اش.

اینها را ولش، از بی مضمونی است و اینکه نمی خواهم سیاه نویسی کنم، تابحال شده ابراز احساساتت راجع به یک خبر خوشایند بابت برخی چیزهای دیگر دستخوش تغییر شوند؟ انگار مجبور شده باشی فرمش را تغییر بدهی، خودت را بگذاری در قالب یک شرایط و ابراز هیجانت را مطابق آن قالب شکل دهی؟ اسمش را هم بگذاری "شوک"؟!

ویزایم آمد.

منتظرش بودیم، اما انتظار داشتیم برای مصاحبه بخواهندم و بروم تهران و طی یک پروسه استرس آلود بهم بدهند، بروم دو تا سوال بپرسند بعد بگویند مثلا" هفته بعدی بیا ویزا بگیر، یک طوری که از قبل یک پیش زمینه ای بهم داده می شد بعد اصل قضیه رخ می داد، اما اینگونه نشد و در کمال تعجب ایمیل کردند و تبریک.

بعد من از آنروز تا امروز صرفا" به این فکر کرده ام که آیا باید این موضوع را به کسی نگویم؟ یا بگویم؟ به فامیل نگویم بهتر است یا بگویم؟ چون فعلا" قرار نیست بروم، و منتظر انجام کارهایی از جمله عروس نمودن برادرزاده ام و آن هم معلق به پاس شدن چک صد میلیونی خانواده داماد است، پس نباید هیاهو کنم، تازه دخترخاله داماد و دختر همسایه و خواهر گفته مادرم و کی و کی هم منتظر پروسس ویزایشان هستند، نگویم بهتر است که یکوقتی دل کسی نشکند چون مال خودش نیامده مثلا"، یا حسادت نکنند بخاطر این اقبال!

خبر دادن به خانواده همسر هم به من موکول شده بود، به این فکر می کردم که مثلا" زنگ بزنم بگویم ویزایم آمد خواهند گفت خوب کی می آیی سیر ببینیمت، بیا چند روز و ماه آخر را پیش هم باشیم، که گرچه من هرگز این کار را نمی توانم بکنم ولی همینکه کسی ازم بپرسد کی می آیی اینطرف یا ما بیاییم و بپرسند کی می روی یکجور ترس دارد برایم، فقط به آنطرفیها گفتم و همه گفتند با خیال راحت بمان و از تمام وقت ویزایت استفاده کن که وقتی آمدی آمدی، و سالی دو بار هم برگردی به دامان خانواده مسافری و حسش فرق دارد...

زمانیکه با سوده همکار بودم دختر عشوه ناک(همکارمان) که همسرش در امریکا زندگی می کرد، بعد از گذشت تنها هشت ماه از استخدامش ویزایش رسید، و وقتی ازش پرسیدیم کی می روی با خیال آسوده گفت تا آخر وقت ویزایم صبر می کنم تا اینجا سابقه کاری ام بیشتر شود، بعد هم که رفتم استعفا نمی دهم تا اگر بتوانم بلافاصله بعد از طی مراحل گرین کارت و اقامتم برگردم تا به کارم برسم و همه این توجیهات بخاطر موقعیت شغلی بهتر در آینده بود، و اولویت زندگیش را تشکیل می داد، تازه عروس هم بود و حتی یک شبانه روز با همسرش زندگی نکرده بود، عروس شده و در کابل به درس و کارش رسیده بود، آن موقع من و سوده خیلی تعجب کردیم و حتی بهش گفتیم چطور می توانی یک لحظه هم صبر کنی وقتی ویزایت آمده و همسرت منتظرت است، و چهره خیلی خونسرد و لحن راحتش اذیتم میکرد.

امروز اما خودم همین برنامه را دارم، البته که دلایل من خیلی برای خودم خاص و مهم اند، اینکه نمی شود این ظلم را به خانواده روا داشت که بگذارم بروم و یکی دو ماه بعد هم برادرزاده عروس شود وبرود و خانه یکهو از دو نفر خالی شود، تازه قصدم بر این است که بعد از رفتن برادرزاده یکی دو ماهی لااقل کنار مادرم باشم، باید صبر کنم اوضاع یک حالت ثابتی پیدا کند بعد رفتن برادرزاده، چیزها را در جایگاه های جدیدشان بگذارم، بعضی چیزها را از جایگاه های غبارگرفته ی روانِ اعضای خانه بردارم بعد بروم.

شاید این دلایل من برای عشوه ناک هیچ جایگاهی نداشته باشد ولی برای خود من خیلی مهمند. همانطور که دلایل او برای من.

 مقداری خوشحالم، مقداری می ترسم، مقداری دلهره دارم.

همین...