ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از تجربیات اوبر ایت

یک. اوایل فرصت که پیدا می کردم می رفتم روی اپلیکیشن ببینم چقدر درآمد داشته ام، تا سی دلار و چهل دلار یک حالت نومیدانه و رخوتناک داشتم بعد از چهل شیر می شدم و انرژی و انگیزه ام دو برابر میشد، بهترین حالت کار در اوبر ایت این است که هنوز غذا را تحویل نداده ای یک درخواست جدید می آمد و سریع اوکی می کردم، وقتی غذای آخر را تحویل می دهی خودبخود می رود روی آدرس جدید رستوران جدید تا بروی تحویل بگیری، بدترین حالت این است که دقایق بسیار حتی ساعتی به انتظار بنشینی توی ماشین یا بچرخی تا یک درخواست بیاید، نه راه پس داری نه پیش، هی می گویی خب ده دقیقه دیگر صبر می کنم شاید سفارش بیاید، شده یکروز سه ساعت آنلاین بوده ام و دو سفارش امده، دوازده دلار درآمد داشته ام و مجبور به خاموش کردن و برگشتن به خانه شده ام.

دو. گاهی سفارش غذا از رستوران افغانی است، من هم که افغانی ام، دریافت کننده هم هموطن است، یکبار رسیدم به مقصد به رقیه خانم گفتم" غذای وطنی، کارگر وطنی و مصرف کننده وطنی" خندیده و خسته نباشید گفته، یکبار هم که خسته و آشفته رسیدم به محل تحویل خانم زیبای ایرانی با لبخند گفت " فارسی؟" گفتم بله، خسته نباشید، و یک حس خوب همراهم شده است.

سه، یکی دوبار وقتی غذا را تحویل گرفته و گازش را گرفته راهی محل تحویل شده ام زنگ آمده برایم، بی درنگ جواب می دهم( گوشی در محل نصب خاص خودش است و گرچه پاسخ دهی در حین رانندگی جرم است اما چون من مشغول کار هستم و کارم با گوشی است یک توجیهی داشته و دارم که مبادا از محل اخذ غذا باشد) و بوده است، گفته نوشیدنی را جا گذاشته اید و من مجبور شده ام برگردم و آنرا هم تحویل بگیرم.

چهار. چند باری در باران بشدت مشغول کار بوده ام و تایم رخصت دختر ساعت شش عصر است، سعی کرده ام سفارش همان حوالی مهدکودک را قبول کنم و تمام مدت با خودم در جدال بوده ام که تحویل بدهم بعد بروم دنبال دختر یا اینکه دیر می شود، یکی دو بار غذا گرفته ام، دختر را برداشته ام و بعد تحویل داده ام، یکبار بقدری محل تحویل دور بود که ساعت شش و نیم شد و آن تایم رخصت پسر بوده است، خودم را شش و بیست و نه دقیقه رسانده ام به مدرسه پسر( پسر تمام روزهای هفته بجز پنج شنبه که کلاس شنا دارد افتر اسکول کیر، که نوعی مهدکودک اما برای ساعات پس از مدرسه در داخل مدرسه است، دارد) و پسر را گرفته آمده ام خانه. آن دو سه باری که این اتفاق رخ داده از درون احساس زن مبارز و مادر نمونه و همسر فداکار داشته ام و به خود افتخار کرده ام!

پنج. هفته ای که پدر همسر فوت کرد هیچ کار نکردم، این هفته هم که بیشتر از نصفش مریض بوده ام و کار نکرده بودم بجز امروز، کم کم دیگر آن هیجان و حس خوب تبدیل به خستگی و بی انگیزگی شده است، واقعا" هم کار اوبر ایت بعنوان کار اصلی چندان خوب نیست، این هفته دو سه جا برای کار اقدام کرده ام و تقریبا" بطور اصولی تر رزومه ام را تغییر داده و کاور لتر نوشته ام ببینم چه می شود، کار اوبر ایت در خوشبینانه ترین حالتش ساعتی بیشتر از بیست دلار برایم نبوده است اما هر کار مبتدی دیگر در هر اداره ای پیدا کنم کمتر از ساعتی بیست و پنج دلار نخواهد بود و مثل اوبرایت روی هوا نیستی که اگر بازار کساد بود بدون پرداخت به خانه باز گردی.

شش. در کل برای من رخوت زده و خسته و همیشه خانه نشین خوب شد، برای من بیرون رفتن از خانه خیلی سخت است، حالا مثل برق و باد می روم و می آیم. خریدهای خودمان را هم هرجا مناسب بود و سفارش نداشته باشم می گیرم و می گذارم توی ماشین و وقتی رسیدم می چینم سر جایش، یک بوت کرم رنگ داشتم که قسمتی که تا می خورد ساییده شده، به جرات می توانم بگویم اولین کفشی از من است که در اینجا مجروح و خراب می شود و من بابتش خیلی خرسند شدم. کلا از خراب و پاره شدن کفش و لباس خوشحال می شوم چون اتفاقی نیست که خیلی رخ بدهد برعکس سال های دور کودکی و نوجوانی که لباس ها پاره می شد و جایگزین نداشت، کفش ها پاره و زخمی می شد و مجبور بودیم ببریم کفاش برایمان بدوزد. 

البته از یکسال بدین سو تمام شلوارهای پسر از زانو پاره و سوراخ می شوند و کفش هایش هر دو ماه قابل استفاده نیستند چون بسبک فوتبالیست های حرفه ای هنگام دویدن هر کجا که باشد روی زانو سر می خورد و چند باری هم زانویش را زخمی کرده و این در توان خانواده نیست که هر ماه سه شلوار برایش بخریم. باز هم خدا را هزاران بار سپاس بخاطر بچه های سالم و قشنگی که دارم. بچه هایی که اگر نباشند و خدای نکرده کمترین اتفاقی برای سلامتی شان بیفتد زندگی ام تمام خواهد شد.

آخر. امروز بعد تقریبا" دو هفته ( هفته پیش فقط جمعه رفتم و با خانم پیر تصادف نموده بازگشتم) رفتم برای کار با وجودیکه بدنم هنوز درد می کرد و کمی تب داشتم اما باید می زدم بیرون، دختر را گذاشتم مهد و رفتم اما اصلا" حال نداشتم، یک کافی گرفتم، ماشین را بنزین زدم( اینجا پمپ بنزین هایش که بشکل زنجیره ای همه جا هستند اغلب دستگاه کافی هم دارند و به نسبت کافه ها ارزان تر هست و خودت کافی ات را پر می کنی و می روی حساب می کنی) کافی گرفته و حساب کردم، با بی حالی تمام راهی شدم و کافی هم سرحالم نکرد، اوایل سفر بودم که تلفن زنگ خورد و جواب ندادم چون می دانستم از سفارش نیست پس اجباری در خود نمی دیدم. یکهو افکار کثافت تمام ذهنم را اشغال کرد، نکند از مدرسه پسرم باشد، نکند مثل دو بار قبل که از مانکی بار(میله های ژیمناستیک که در حیاط مدرسه است و خیلی محبوب رایان است و خودش را ازش آویزان می کند و گاهی حتی با یک دست آویزان می شود و دو بار ازش افتاده به پشت و پهلو و کبود شده) افتاده و ضربه مغزی شده و مدرسه زنگ زده، وای اگر پسرم مرده باشد چی؟

یعنی افکار کثافت بهمین قدرت داشتند از پای درم می آوردند، زدم بغل و تلفن زدم به شماره، خوشبختانه اسکم( تلفن های به هدف دزدی و تقلب) بود و یارو داشت به زبان چینی زر می زد سریع قطع و بلاک کردم، بعد هی ایت الکرسی و چهارقل خواندم و نشستم با خودم حرف زدن، 

" ببین ساغر! 

خسته و مریضی، طی دو ماه گذشته از سر تکلیف هم که شده مصیبت دار بوده ای، از روتین زندگی و حتی روابط با همسر هم عقب افتاده ای، مشکلات خانواده همسر هم این اواخر خیلی زیاد بوده، خودت هم بعد عمری خانه نشینی آمده ای توی خیابان، و حالا خوب می دانی یک من ماست چند گرم کره دارد، هفته پیش هم که پیرزن اوزی زد بهت و حتما" یک شوک خفیف بهت وارد شده، نگران نباش و به این مقطع از زندگی ات هم مهلت بده، می رود پی کارش، خداوند چطور تو و بقیه خانواده ات را رسانده به اینجا، خودش نگهدار بچه های تو هم خواهد بود، این افکار منفی و این دل نازکی بی حد از خستگی است."

کمی قربان خودم رفتم، یکساعت بعد هم همسر زنگ زد که کجایی، او امروز از اداره کار می کرد، بهش گفتم حالم بد است اما توی خیابانم، گفت مگر قرار نبود استراحت کنی برگرد من هم مرخصی درسی دارم می آیم، وقتی رسیدم سریع گوشت هایی که صبح بیرون از یخچال گذاشته بودم را شسته  و ریختم داخل شیشه و گذاشتم توی قابلمه پر از آب ( این یک روش سنتی است برای پخت گوشت گوسفندی که آنطور که می گویند خیلی در رفع ضعف جسمی مفید است، گوشت ها را می ریزی داخل شیشه خالی مربا یا رب با کمی نمک و فلفل سیاه و درش را می بندی می گذاری داخل قابلمه ای که آب سرد ریخته ای داخلش و می گذاری روی حرارت، اگر آبش کم شد آب جوش اضافه می کنی چون آب سرد باعث شکستن شیشه می شود ولی اولش آب باید سرد باشد) تا بپزد و خودم آشی که داشتم گرم کرده و رفتم روی تخت خوردم چون خیلی سردم بود.

همسر که آمد بی صدا فقط رفتم توی بغلش و گریه کردم و بعد از ترس هایم گفتم راجع به اولادمان، او هم امروز در یک سخنرانی انگیزشی یک مرد چهل ساله ای که الان همه جا ازش برای سخنرانی دعوت می کنند و طی یک بیماری نادر یهویی در هجده سالگی مجبور به قطع جفت پاهایش شده اند، شرکت کرده بود و همین که تعریف می کرد اشک هایش سر خوردند روی صورتش و گفت هر دوی ما خسته و نیازمند آرامش و مسافرت هستیم، اما فراموش نکن که ما همیشه همدیگر را داریم و این قابل قدر و ستودنی است. دیدم حالم خیلی بهتر است....



از همه جا بجز اوبر ایت

اینبار برای مراسم ترحیم پدر کاربلد بودیم، همسر تازه فهمیده بود می توانسته مرخصی با حقوق بگیرد، از سه شنبه تا آخر هفته مرخصی گرفت، دوستان مان هم مثل دفعه پیش ساعت های هفت ببعد هر شب آمدند به عرض تسلیت، همان روز اولی که خبر را شنیدیم(دوشنبه) باز سالن را بوک کردیم، با خود فکر کردیم بسته بندی غذا و ختم جلسه در همان سالن بهترین گزینه است اما با دوستان مان که مشورت کردیم نظر دیگری داشتند، گفتند برای سالن همان خرما و چای و حلوا کافی است، شما مثل دفعه قبلی افرادی را تا منزل خواهید داشت، یک عده ای را هم خودتان از قبل دعوت کنید با اینها که خواهند آمد یکجا یک شام بدهید خیلی به صرفه تر از صد و پنجاه بسته غذاست. گفتیم چشم، با یک آشپزخانه افغانی که در اینستاگرام صفحه دارد و خیلی هم کاردرست و باکلاس بود تماس گرفتم و برای هفتاد نفر سفارش غذا دادم، منوهای غذایش متنوع بود و من اولین منو که ارزان تر و ساده تر بود را انتخاب کردم، پرسی ۲۵ دلار بود و من دو قلم از غذاها را کم کردم برای ما نفری ۲۲ دلار حساب کرد.

خانواده دایی ام که در سیدنی زندگی می کنند بهم خبر دادند که برای مراسم خواهند آمد و افتادم به جان خانه چون اینها تابحال خانه جدیدم را ندیده بودند، خلاصه که هم استرس روز ختم و پذیرایی در منزل و هم مهمان داری کمی حساسم کرده بود، آنها غروب شنبه آمدند، دایی و زندایی و دو دختر دایی ام با دختر کوچک دختردایی کوچک.

شب که در کمتر از پانزده دقیقه پنج کیلو خرمای آمریکایی را با گردو مغز پر کردیم دیدم چه فرقی دارد تنها بودن و کسی را داشتن، تازه من می خواستم فردا صبح بعد از صبحانه حلوا بپزم که زندایی گفت نه امشب بپز و بگذار بماند، فردا دیر است می خواهیم دوازده و نیم از خانه خارج شویم ما هم خسته ایم و شاید دیر بشود.

حلوا را درست کردم و ظرف ها را سلفون پیچیدم و روی اوپن آشپزخانه گذاشتم.

همان شب دوست مان به همسر زنگ زد که همه چیز اوکی است؟ و چند نفر دعوت کردید و غذا چطور شد؟ و همسر گزارش داد، دیدم که گفت خوب است فردا خودم دم در غذا را تحویل می گیرم و تسویه حساب می کنم، هرچه همسر گفت نه امکان ندارد و رقم کمی نیست قبول نکرد و گفت فقط من نیستم، دوستان از من خواهش کرده اند که قضیه غذا را پیگیری کنم و نگذارم شما دست به جیب شوید، خلاصه که هزار و پانصد و چهل دلار برگشت به جیب مان و اشک در چشمانم حلقه زد.

اینجا چون ملت دست شان به دهانشان می رسد کمتر کسی در اینطور مواقع به کسی پول تعارف می کند، یک طورهایی حتی ممکن است صاحب عزا ناراحت هم بشود، اما چون همه دوستان از شرایط ما باخبر هستند و می دانند همسر دانشجو و کارمند است و این مرگ در فاصله کمی با مرگ مادرش رخ داده این ابتکار را انجام دادند و الحق که کار پسندیده و خوبی بود، خداوند چند برابرش را به جیب شان برگرداند.

خلاصه که آنروز هم گذشت و مهمان ها اطعام شدند و چای خوردند و متفرق شدند و من تازه نفس راحتی کشیدم و تازه می دیدم که مهمان دارم و آنها هم خیلی عجله داشتند چون بچه و شوهر دختردایی ها منتظر بودند و دایی هفتاد سال به بالا هم اعصاب و حوصله یکجا ماندن را نداشت، به زور یکروز دیگر نگهشان داشتم و روز سه شنبه رفتند خانه شان.

آنها که رفتند فقط پتوهای شان را جمع و بسته بندی کردم و گذاشتم سر جایش و با دختر که بد جوری مریض شده بود آمدم توی اتاق و درجه ایر کاندیشنر را زیاد کردم و رفتیم زیر پتو و بعد پنج دقیقه خوابمان برد تا شب که بیدار شدم و انگار کوهی از خستگی رفع شده بود.

امروز که اینرا نوشتم هم شنبه بیست خرداد دو روز بعد از چهل و دومین سالروز تولدم است که در خاموشی و سکوت گذشت و همسر خان دو روز از تقویم عقب مانده بود و نه گلی نه کیکی هیچی، و بهش گفتم من دوست دارم صبح تولدم تولدم را تبریک بگویی و یکهو تازه فهمید دو روز عقب است و شب که از استخر برمی گشت گل و کارت و یک تابلو گرفته بود.

زندگی در جریان است و ما انگار از شوک برگشته ایم، تمام این یکسال که از ایران خورد و خمیر برگشتیم آه و ناله ها از ایران و ترکیه بلند بود تا رسید به اینجای قضیه و هر دو امانت به خاک سپرده شد، تا یکماه دیگر دوره فوق لیسانس همسر تمام خواهد شد و یک بار روانی بزرگ از روی دوش خانواده برداشته می شود، از طرف دیگر باز این بخشی که همسر یکسال است شاملش شده در شهرداری مان دارد جمع می شود و بهشان خبر داده اند که برای سایر کارهای موجود در شهرداری اپلای کنند وگرنه یک مبلغی بابت این رخداد بهشان می دهند و بروند دنبال کارشان، من بلادرنگ موافقتم را با دریافت مبلغ  ولو با ریسک بی کار ماندن برای دو سه ماه اعلام کردم تا از شر قرض هایمان راحت شویم و همسر هم به همین نتیجه رسید ببینیم خدا برایمان چه در نظر دارد.

چقدر اخبارم زیاد و همه شان هم مهیج شد،

دیروز بعد از دو هفته کار نکردن رفتم دنبال روزی، ساعت های چهار قصد برگشت به خانه کردم، اپلیکیشن را خاموش و آدرس خانه را زدم، دو دقیقه نگذشته بود که یکهو یک پیرزن اوزی با سرعت شدید از جلو ماشینم رد شد و سمت چپش به جلو ماشین برخورد کرد، من تجربه ترمز شدید تا آنموقع داشتم اما نه بخاطر برخورد ماشین، همچنان تجربه استفاده از بوق را هرگز نداشتم، یکهو ترمز شدید و بوق ممتد زدم و خداراشکر پشت سری ها هم مثل خودم بموقع ترمز زدند و از پشت کسی به من نزد، پیرزن سریع روی سبزه های پیاده رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد، من هم چپ زدم و رفتم پشت سرش، خداراشکر از لحاظ روحی و کنترل احساس تمرکز داشتم و چون دیدم پیر است بیشتر نگران حال او بودم رفتم و با مهربانی بهش گفتم حالش خوب است؟ و او هم متعاقبا" حال من را پرسید، خلاصه که آنگونه که قبلا" توسط همسر تعلیم دیده بودم که در چنین شرایطی چه باید کرد، عکس از گواهینامه اش گرفتم و شماره تلفنش را همانجا دایر و میسد کال کردم تا مطمئن باشد، خودش هم گفت من بیمه دارم و این خسارت جزئی است و من هم گفتم درست است اتفاق می افتد اما حواسش به سن و سالش باشد و اینطوری بی هوا نپرد وسط جاده ( البته مودبانه و تر و تمیزتر گفتم) و خلاصه او هم شماره ام را گرفت و من بهش گفتم من نمی دانم در این موارد چطور عمل می شود اما من شب با شما تماس خواهم گرفت تا درباره چگونگی عمل صحبت کنیم.

من تابحال بجز یکبار که داشتم عقبگرد می رفتم و میله داخل پارکینگ مرکز خرید کوتاه‌تر از آنی بود که ببینم و بهش برخورد کردم و یکی دو بار در سال اولی که رانندگی می کردم در هنگام ورود و خروج به گاراژ خانه مان ماشین را به دیوار مالیدم تصادف نداشته ام الحمدلله و اینبار هم که خانم هفتاد و شش ساله مقصر صددرصد بود اما می توانم تصور کنم اگر مقصر خود آدم باشد و خسارت هرچقدر هم کم باشد چه استرسی به انسان وارد خواهد شد. آرزو می کنم هیچ تصادف خرد و کلانی نصیب من و خانواده ام نشود، الهی آمین 



مرگ در نزدیکی

ما باز رفتیم دنبال رخت سیاه هایمان....

از یکماه پیش پدر همسر برای بار چندم حالتی مثل سکته زده بود، بعد دو سه روز مرخصش کردندو انگار با زبان بی زبانی به دخترها و زنش گفته بودند هزینه مصرف نکنید و برایش دعا بخوانید.

اینها ولی باز طاقت نمی آوردند و دو بار دیگر بردند بیمارستان ولی پاسخ همان بود. اواخر تماس تصویری زیاد می گرفتند و همسر با پدرش حرف یکطرفه می زد، یکبار هم رایان را برد تا با پدربزرگ صحبت کند و پدربزرگ هیچ نمی گفت.

دیروز که حالت احتضار بهش دست داده بود و از چند روز قبل غذا نمی خورد دخترها زنگ زده بودند و گریه می کردند، کوچکتره گفت:" ما باید اجازه رفتن بابا را صادر کنیم وگرنه روح از بدنش نمی رود" رفتم جلو تلفن همسر و گفتم رحمت به شیری که خوردی دختر جان، جلو آدم رو به پرواز نباید آه و ناله کرد، وقتی رفت به قدر کافی فرصت هست.

امروز دیدم در گروه خانوادگی نوشته اند؛

" انالله و انا الیه راجعون"

خداحافظ بابا

هنوز دو ماه نشده از رفتن مادر همسر، در کمتر از دو ماه بی پدر مادر شد، گرچه همسر من بیش از حد طبیعی و منطقی است در حدیکه امروز هنگام ناهار خوردن داشت می گفت میرم دانشگاه ساعت های ده می رسم خانه، شام چی ببرم بنظرت؟( و منی که داشتم لقمه ها را به زور و برای دل همسر قورت می دادم که تنها نماند چون بغض داشتم) ، با اینکه برای هر چیز دلیل علمی می آورد و ثابت می کند شدنی باید بشود، با اینکه یکبار بهم گفت من هیچوقت نه پدرم را دوست داشته ام و نه ازش متنفر بوده ام، الان هم که دلم برایش می سوزد( چون بعد مادرش با خانم دیگرش ازدواج کرد)، با وجود همه اینها بالاخره والد است، پدر است، کسی است که از وجودش بوجود آمده ای و ورای همه اینها آن حالت مرگ واره اش را دید و پارسال پس از سفر ایران نه روز را در خانه پدر گذراند و حسش کرد، دیدم که بشدت گریست، بیشتر از مادرش.....

من هم گریستم، دلم برای دل پیرمرد که در کوههای وطن جا مانده بود و این اواخر نیمه شبهای سرد و سیاه ترکیه از خواب بیدار می شد و بقیه را بیدار می کرد که برویم خانه، اینجا کجاست من را آورده اید من دلم می خواهد بروم خانه، بروم هزاره جات، بروم سر زمین های خودمان کار کنم، چرا ما اینجاییم، چرا هیچکس نیست، چرا بچه هایم اینقدر از من دورند؟ سوخت.....

پیرمرد هم مثل مادر همسر آلزایمر پیشرفته داشت اما به برکت همسر خردمند و دختران چابکش هرگز زخم بستر نگرفت چون در نمورترین خانه های وان ترکیه هم که بودند مجبورش می کردند راه برود و یکجا ننشیند، دختری که بخاطر بالا و پایین کردن بدن مرد هشتاد ساله سنگین دیسک کمرش در آمد و مجبور به عمل جراحی شدند، دختران و مادری که آخ نگفتند این شش سالی که پیرمرد را پوشک می کردند و حمام می کردند و مرد نداشتند در خانه( قیاس شود با مورد خواهر همسر در پرستاری از مادرش) .

خواهرم می گوید مرگ فلسفه دارد، مرگ کسی که رخ داد برخی برکات معنوی دارد، یکی اش از بین رفتن کدورتهاست، یکی اش صله رحم است، ولی خواهر همسرم نشسته توی خانه اش در گرمسار و از دو خواهر و یک برادر دیگر که در بومهن است بازخواست کرده که چرا شما نیامدید خانه من فاتحه بگیرید( مراسم عزاداری و ختم قرآن و بازدید عموم) مگر من فرزند ارشد پدرم نیستم؟چرا من باید بیام آنجا تا دورهم باشیم، من بزرگترم.......

حالا کسی نداند بشنود پدر همسر فوت کرده خواهد گفت وای چه عاشق و معشوقی بوده اند، طاقت دوری همسرش را نیاورده مرده و بدو پیوسته! نمی دانند این قوم دو پرچم تا مرگشان هم دست از سر خباثت و من من و تو تو برنداشته اند( بنظرم وقتی راه صاف و مستقیم بومهن برای اقوام تهران و حومه هست چرا باید کسی راه کج گرمسار را انتخاب کند؟ بعد این خانم تازه چهل مادرش تمام شده یکی نیست بگوید آن شوهر درب و داغونت می‌گذارد شما حداقل یک هفته پذیرایی ملت را بکنی که از راه‌های دور و نزدیک برای عرض تسلیت می ایند؟)

ما امروز با مرکز اسلامی فلان در دندینانگ ملبورن صحبت کردیم و برای ساعت دو تا چهار روز یکشنبه وقت گرفتیم برای اجرای یک ختم قرآن و فاتحه خوانی عمومی( کرایه برای دو ساعت هفتصد دلار) و احتمالا برای حدود صد و پنجاه نفر غذا سفارش بدهیم تا بسته بندی کنند و هر کس از مرکز خارج می شود بدهند دستش، دیشب هنوز پدرش زنده بود و همسر زنگ زد به یکی از دوستانش گفت تا آخر هفته یک پولی لازم دارم می توانی جور کنی و طرف گفت خیره انشاالله روز جمعه توی حسابته( مرگ هم خیر است انشاالله) 

دیدید باز نشد تجربه های اوبرایت را ادامه بدهم؟ زندگی همینقدر دردناک و پست و بی شرف است، کسی جان داده و مرده، کسانی بی پدر شده اند و رنج عمیق می کشند، من از تاخیر نوشته هایم یاد می کنم.

راستش من با هر مرگی دردمند می شوم ولی هر بار یاد مرگ های خانواده خودم می افتم به این فکر می کنم که چقدر خوشبخت باید باشند که بعد از آوردن نه فرزند و بیست و یک نوه و دو نبیره رخت از جهان بربندند، در حالی که پدر من حتی اولاد خودش را به اندازه سن شان ندیده رفت چون همواره در کوره دهات وطن در حال خدمت و تلاش بود مثلا" من بدنیا آمدم رفت وطن دو ساله بودم آمد، شش سالم شد رفت و بعد جنازه خونین اش را برایمان آوردند و ما چقدر خوشحال شدیم که جنازه اش را برایمان آوردند.

ولی به این معتقدم که آدم به اندازه دردش ظرفیت پیدا خواهد کرد و ما خیلی باظرفیت هستیم!

خاله زنک

بمحض سوار شدن به ماشین، همزمان با چرخش سوئیچ در جایگاهش مغز من هم استارت گپ زدن هایش را می زند، از همه چیز دور و اطراف سخن می راند، مثلا" اینطور آغاز می کند،" هوا چقدر سرده لامصب، سگ رو بزنی بیرون نمیاد، ای تفففففف بهت پول پدسّگ که اینطوری آهو گرداندیم( این یک اصطلاح است در زبان دری، وقتی کسی به جست و خیز شدید بیاید، مخصوصا" اگر ذات اصلی اش لش و تن پرور بوده باشد می گویند روزگار آهو گرداندِش)"

بعد باز مغز از حرفی که زده اظهار ندامت می کند و بسسسسسم الله ( حتما" سین باید کشدار باشد) شدیدی می گوید و برای آن روز کاری اش آرزوی موفقیت می کند.

بعد یادش می آید از تماس دیشب خواهر همسر با همسر جان، که بعد چهل و پنج روز از مرگ مادرش بجز آن دوباری که همسر زنگ زد و باهم جیغ زدند دیگر زنگی زده نشده بود و همسر گوشی را روی اسپیکر روی میز گذاشته بود و همزمان روی کامپیوترش روی پایان نامه اش کار می کرد، و بعد از هفت هشت دقیقه مکالمه های عادی و جاری خواهر همسر بهش گزارش وار درباره موعد مجدد یکساله خانه ای که پارسال تیر ماه با دویست و بیست میلیونی که همسر برایش فرستاده بود و رهن کرده بودند برای رسیدگی راحت تر به مادرشان گفت که، صاحبخانه گفته هشتاد میلیون دیگر بدهید برای سال جدید قرارداد را تمدید می کنم وگرنه بفکر خانه دیگر باشید.

من داشتم می شنیدم و گوش هایم تیزتر شدند، منظور و خواست خواهر کاملا" واضح و مبرهن بود، دلم می خواست بدانم همسر چه جوابی می دهد، حالا همسر جان ساده من برای اینکه به فکر خودش به خواهر بفهماند که خفه شود بعدش گفت،" خب که اینطور، خب دیگه چه خبر؟"

و بعد خواهرش باز یک حرف دیگری را زد که مثلا" از آن موضوع گذر کرده( اما همزمان مطمئنم که حواسش بود جور دیگری مطرح کند) احتمالا" انتظار داشت طبق معمول برادر جانش بگوید باشد سر چشم، من تا اینقدر را این هفته و تا آخر ماه باقی اش را برایتان روان می کنم جان برادر!

که می کرد، به خدا می کرد اگر اینقدر درمانده نبود.

دوباره شروع کرد به گپ و گفت که،" در ماه های آخر که مادر خیلی بدحال بود و چند باری مجبور شدیم دکتر بیاوریم اصغر( فکر کن پسرش) پول دکتر و پرستار را می داد و من گفتم دستت درد نکند دادی، حالا دایی در تمدید خانه جبران خواهد کرد."

اینجای مکالمه من در چه حدی باید آتش بگیرم بنظرتان؟ در حد زبانه کشیدن و حتی انفجار آتشفشانی خوبست؟ سرم را برگرداندم و با علامت سوال و همزمان دستم را بسمت همسر چرخاندم که این چی میگه؟ جبران؟ جب ران؟ 

آخه این خانه ای که به نام مادر هر کدام یک اتاق در قبضه دارید را چه کسی تهیه کرده که حالا با دو سه میلیون ( نهایت امر سه بار دکتر آمده خانه) دایی جان بخواهد با پرداخت هشتاد میلیون مجدد جبران کند؟ جبران چه کاری؟ جبران چه ظلمی؟

من هیچوقت از این چیزها اینجا ننوشته بودم، چون این چیزهای سطحی هیچوقت برایم مهم نبوده است، همیشه هم قبل از همسر خودم پیشنهاد کمک به خانواده اش را داشته ام  اما برعکس خودم که از روزی که مهاجرت به استرالیا برایم روی داد یک آب پاکی روی دست تمام خانواده ام درباره کمک های مالی ریختم که ما روی نقطه صفر زندگی هستیم و باید تازه برویم دنبال مبل و فرش و تخت، و تا وقتی که کار نکنم و روی پای خودم نایستم نمی توانم کمکی به آنها بکنم.

در حالیکه کمک های بلاعوض همسر به خانواده اش تازه پس از مهاجرت هر روز با شکل جدیدتری شروع شدند.

وقتی شش سال پیش پدر همسر بهمراه یکی از پسرها و دو دختر مجرد و مادر آن دخترها( همسر دوم پدر همسر ) قصد قاچاقی مهاجرت کردن به ترکیه را کردند ما به فکر خودمان عقلی کردیم و از بردن مادر همسر( همسر اول پدرش) جلوگیری بعمل آوردیم و همزمان همسر جان سخت در تلاش بود تا برای خواهر و دخترهایش و مادرش ویزا بگیرد و بعنوان تنها سرپرست شان آنها را داشته باشد که نشد و پرونده دو بار رد شد.

درست از آن روز که مادر بخت برگشته همسر افتاد روی دست این دختر بخت برگشته تر از خودش مسائل ما شروع شد، قبلا" می دانستیم مادرش در منزل خودش هست ولو زن دیگری کل اختیار آن خانه را از بالا تا پایین در دست داشته باشد، بد هم نبود والا، کار به کار هیچ چیزی نداشت. آن خانم می دانست و همسر و بچه هایش که کم هم نبودند و نوه هایش، جالب اینجا بود نوه های همسر دوم بیش از مادربزرگ اصلی شان به مادر همسر علاقه مند بودند چون او دقیقا" به مهربانی و شکستگی یک مادربزرگ بود اما مادر دوم نه!

مسائل اقتصادی و کمک های بی جا و باجای ما تنها مسائل ما در این سال‌ها نبود، ما علاوه بر پرداخت های همیشگی مالی همیشه نگران این بودیم که مبادا اشتباه کردیم؟ خواهرش توانایی روحی و عاطفی بالایی نداشت و این بیشتر باعث می‌شد ما عذاب وجدان بگیریم که مادر پیرش را جمع می کند! بقدری این بی ظرفیت بودن و ضعف روحی خواهرش شدید بود که هر بار همسر زنگ می زد از احوال مادرش بپرسد انگار او پرستار است نه دختر، و تمام مدت ما را زیر شکنجه روحی عذاب وجدان قرار داد بدون اینکه ما مستحق باشیم.

حالا هم که مادر مرده است هنوز فکر می کند ما بدهکارش هستیم و باید لطفش به مادر خودش را جبران کنیم.

آن شب با همسر نشستم به صحبت کردن بقدری برایم سنگین تمام شده بود که بغضم شکست، گفتم والا بخدا خواهر متاهل من هم مستحق است، یکبار نتوانستم برای پول رهن خانه اش ده میلیون تومان کمک کنم یا قولش بدهم، این به چه حقی فکر کرده باید از تو بکَنَد؟ بغضم شکست با تصور بی خردی و بی شخصیتی و بی شرافتی او که تنها خواهر تنی همسر مثل گل من است و کل عمرش یکبار سعی نکرده واقعا" خواهر بزرگ تر بودن و دلسوز بودن را نشان مان دهد، از پول های ارسالی خودمان برای خودمان نکرد در آن پنج روز یک هفته ای که توی خانه کثافتش کهیر زدم ولی ماندم بخاطر همسر، از پول های ارسالی خودمان برای دخترم که متولد شده بود یک هدیه قابل دار نگرفت، خنده ام می گیرد این چیزها را می نویسم اما من به اندازه ای که زن فرهیخته و با کمال و دلسوز و خطا پوشی هستم به همان اندازه ظرافت های رفتاری را در اطرافم می بینم، بخدا در دوازده سیزده سالی که افتخار به کل تاریخ خاندان همسر پاشیده شد بخاطر ثبت نام من در سجل شان بعنوان عروس یک نفر نیامده بگوید ساغر جان دمت گرم که اینقدر باکلاس هستی و اینهمه کم کاری ما را دیده و دم بر نمی آوری.

الان دیگر مادر مرده است، به همسر گفتم از این ببعدش فقط بی شرفی و پررویی است عزیزدلم، شوهر دارد، پسر و دخترهایش همه کار می کنند، از این بعدش دیگر زیادی است.

خواستم درباره تجربه های جالب اوبر بنویسم همه اش شد شکایت خواهر شوهر! 

در پست بعدی تمام چیزهای جالب درباره اوبر ایت را خواهم نوشت.