ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

سگ نبودنم آرزوست!


خودت می دانی این حسِ مرگی که در درونت جاری ست مقطعی ست، تاریخ آخرین پریودت را یک ستاره قرمز زده ای توی تقویم رومیزی ات، هر ماه می زنی، هر 28 روز یکبار، حالا یکی دو روز اینطرفتر و آنطرفترش فرقی نمی کند، مهم اینست که برای خودت ثابت شده که حول این ستاره قرمز حواست به خودت باشد، با خودت مهربانتر باشی، به سوال های فلسفی ای که اطراف سرت به پرواز در می آیند اهمیت ندهی، بگذاری بیایند و بروند، غصه ها و فشارهای پاره کننده ای که به سینه ات هجوم می آورند را تخمت هم نگیری، علائمش را هم که می شناسی، ذهنت و روانت و تمام وجودت کمین کرده است برای حمله، برای اینکه کمترین حرکتی را به بدترین تفسیرها تعبیر کند، با هر چیزی بشکند و هزار تکه شود، حالا اگر موضوع مطروحه واقعا" مهم و قابل توجه و تأمل باشد که دیگر خود قیامت است، و خون و خونریزی به پا خواهد شد، در تمام این رخدادهای درون، مغزت آگاه است، و بیدار و هوشیار تمام ماجرا را می بیند، آگاه است از آنی بودن و غیر قابل مهار بودن این حرکات و آگاه است از اینکه تمام این لرزه هایی که در صدایت ریخته و این رعشه ای که بر روحت، تأثیر خودش است، همه اینها را می داند، اما نمی تواند با این دانستنش کاری بکند، نمی تواند جلو حنجره ات را بگیرد تا بیشتر جیغ نزنی، نمی تواند جلو قضاوت ها و برداشت های آنی و سوءتفاهم ها و تمام جدال هایی را بگیرد که در این مدت انجام می شود، و تو با وجود آگاهی از دلیل ضربدر هزار شدن عکس العمل هایت، نمی توانی کاری بکنی، سگ پاچه گیری می شوی که دیگر با خود و اطرافیانش هم رو در بایستی ندارد و رسما" سگیّت را به مرحله کاملی از شکوفایی به جهانیان عرضه می کنی.

 فقط امان از آن روزی که تقویم جیبی اش جایی لابلای کتاب های فارسی اش جا مانده باشد در اتاق آن وری، وندانی و نداند و ندانی که نداند، و نداند که ندانی، و حواسش نباشد و نفهمد چرا این مرغ عشق روزهای دلدادگی را اینگونه می شود، و هر دو دیوانه وار همدیگر را تکه پاره کنید، یکی از اثر تحولات هورمونی  درونش، یکی از هجوم بی پاسخی این سؤال که چرا؟؟؟؟؟

الصرخة و السیجارة خیرٌ من النوم.....


بعضی چیزها را نمی شود گفت و نوشت، فقط باید بگذاری همراه با دود سیگار و اشک های نیمه شب متصل به سحرت هضم شوند، نه، هضم که نمی شوند، دود شوند، یک، دو، سه، چهار....

 نَفَسم سوخت، چرا صبح نمی شود؟ چرا اذان نمی دهند؟!

 

مجری! رمضان شد!

همزمان با شروع شدن ماه رمضان تلویزیون های افغانستان محجبه شده اند، اینرا وقتی فهمیدم که با شروع یکی از برنامه های آشپزی تلویزیون طلوع نشستم به نظاره و بعد دیدم یک دختر محجبه با شال و روسری ترکیه ای و با آرایش خیلی لطیف و موقر دارد مواد لازم را بر می شمارد، اول فکر کردم این یک مجری جدید است و حسب بر قضا محجبه است اما بعد از کمی دقت به خرج دادن دیدم که نه خودش است، فقط آرایشش را کم کرده است و روسری اش را جلو کشیده است، و البته باید بگویم در نظر من خیلی زیباتر و جذابتر از زمانی بود که رسما" آرایش عروسی می کرد و با خرمن موهای تزیین شده اش می آمد دل آشپز را آب آب میکرد، اینرا به چشم سر شاهدم که لااقل این خانم مجری برای هر برنامه اش به آرایشگاه می رود و خود را می آراید، نشان به آن نشان که تنها باری که برای تنها عروسی ای که در کابل اشتراک کرده ام به اصرار مادر داماد، به آرایشگاه رفته بودم دیدمش که آمد برای آرایش سر و صورت، و خانمی که بالای سر من بود با اشاره بهش گفت هر روز می آید برای برنامه تلویزیون خودش را درست می کند من نمی دانم اینها مگر چقدر معاش(حقوق) می گیرند که هزینه هر روزه آرایشگاه مطرحی در شهرنو کابل از کنارش در می آید!

باری به هر جهت، بعد از دیدن این مجری یکی یکی سایر کانال های تلویزیون را تورق کردیم و در کمال تعجب دیدیم که از یکسر همه باحجاب شده اند، و این برای شخص خودم خنده آور بود، و البته به گمانم تازگی هم دارد و انگار برای بار اول است که یک بخشنامه و دستور سراسری به تمام کانال های تلویزیونی آمده است که در این ماه باید حجاب را رعایت کنند، و این گرچه شاید برای خیلی ها جالب انگیز باشد ولی وقتی فکر می کنم از اثر یک بخشنامه و دستور دولتی نشأت گرفته و نه از سر اعتقاد شخصی شان، تنها جای درنگی کوتاه را برایم باز می کند، مخصوصا" وقتی دو روز بعد عید می شود و همه اینها بمناسبت روز عید در برنامه های عیدانه شان رسما" کشف حجاب کرده و بر آراییدن و زیباتر جلوه کردن به میدان رقابت باهمدیگر بر میخیزند! اصلا" دیدنی ست، پیشنهاد می کنم پروگرام های عید را از شبکه های داخلی از دست ندهید!

رمضان و نوستالوژی!


همکاری که به تازگی ازدواج کرده برای روزهای نخست ماه رمضان رخصتی گرفته بود و می خواست در خانه اش بگذراند، که همکار ازدواج نکرده مان بهش گفت بهتر نیست آخر ماه رمضان و برای عید فطر بروید؟ رخصتی هایتان هم با احتساب روزهای عید زیادتر می شود، و این فصل گرما و این مسافت راه نمی ارزد برای دو سه روز بروید شهرتان، بهش رو کرده گفتم: شما نفست از جای گرم بلند می شود و هر رمضان در کنار مادرت ناز می کنی و ناز میخرند، بساط سفره های افطاری و سحری تان براه است نمی فهمید چقدر سخت است آدم دور یک سفره مجردی روزه اش را افطار کند، چیزی که من نیز حدود 14 سالی می شود تجربه اش می کنم، از زمانی که برای بار نخست از خانواده جدا شده و برای تحصیل به تهران رفتم تاکنون، و نشده که بشود در این ماه پر نوستالوژی بنشینم سر سفره افطاری و سحری مادرم، بجایش افطاری های نه چندان مزین و سحری های هول هولکی بوده است، بی کمترین رنگ و طعم رمضان های بسیار دور! زمان هایی که همیشه به این نکته فکر می کردم که مادرها چقدر فرشته اند، که زمانی که مثل تو روزه دارند و گرسنه و تشنه، همت و تلاششان برای هرچه رنگین تر کردن سفره های افطاری هر روز بیشتر از دیروز به چشم می آید و بی هیچ چشمداشتی چقدر ایثارگرند، بیاد دارم روزهای ماه رمضانی را که از ساعت های سه به بعد می گفت برو بخواب تا افطار، و افطار بیدارت می کنم، و موقع افطار نیز حواسش بود به اینکه از بهترین قسمت های غذایی که حاضر کرده به نو روزه ترین فرد بدهد و در کنارش همیشه بعضی مواد غذایی انرژی زا پنهان می کرد برای بعد افطار، سحرها این احساس و دریافتم بیشتر احساس میشد و تعجب می کردم از اینکه چگونه میشود که مادر زودتر از همه برمی خیزد و سحری را مهیا و هر کداممان را با محبت تمام بیدار می کند.........

این روزها اما با اینکه افطاری همان افطاری است و جلبی(زولبیا بامیه) و خرما و پنیر و سبزی و چای شیرین هم همان، ولی این کجا و آن کجا!

نمای تازه، روح تازه!

امروز سومین ماهگرد تولد وبلاگم است، و بدین مناسبت اقدام به تغییر نمای وبلاگم نمودم، از اینکه اینجا را افتتاح کردم احساس خوبی دارم، فعالیتم در فیس بوک به صفر رسیده است، بخاطر اینکه من آدم جزء نویسی نیستم، و باید مشرح بنویسم، هر چند بعضی وقتها هم دلم می خواهد فیس بوک وار بنویسم مثلا" خوشحال، یا غمگین، یا چمدان بوی سفر و غیره، ولی کلا" دوست دارم تفصیلی بنویسم، باید جزء به جزء را بگویم تا بتوانم موجودی های درونم را بیرون ریخته باشم، آنوقت است که احساس راحتی می کنم!

باید اعتراف کنم از آنچه در اولین پست ها نوشته ام(مبنی بر بی اهمیت بودن اینکه چند نفر می آیند و مرا می خوانند و روزانه چند نفر بهم سر می زنند و کامنت می گذارند و کلا" خوانده می شوم) تا حدود زیادی برگشته ام، و می بینم که بعد از نوشتن و گفتن حرف هایم، سخت علاقه مند می شوم دیگران هم بیایند و مرا بخوانند و اگر احساس مشابهی دارند یا تجربه همگونی هست یا کلا" با نوشته حال کرده اند به من هم بگویند، و با اینکه ناشناس هستم، احساس همذات پنداری کنند، آنوقت است که رضایت درونی ام مضاعف می شود!