ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در پس هر حادثه ای، درسی نهفته است!

امروز یکشنبه بعد از مدتها بچه ها را آوردیم یکی از این پارک های بازی سقف دار چون هوا سرد و بارانی است.

این هفته بعد از یکماه کاری کم آوردم، هفته گذشته آخر هفته مان خیلی شلوغ بود و شنبه شبش که برای دیدن و مبارکی نوزاد دوستمان به خانه شان رفتیم ساعت دو شب برگشتیم و این شد باعث و بانی رفع نشدن خستگی هایم و نقطه ضعف من هم کم خوابی است.

بگذار از اول توضیح بدهم، یادتان هست وقتی اوبر ایت درایور بودم بعد از سه چهار ماه ضعیف شده بودم و سرما خوردگی پشت سرماخوردگی و تبخال پشت تبخال؟ یکی از مهم ترین دلایلش این بود که طی روز میلی به غذا خوردن نداشتم، نهایتش یک موز یا یک کیک کوچولو برمی داشتم، کافی اول صبح هم که حکم یک وعده غذایی را برایم داشت، سه، چهار، پنج و حتی شش ساعت رانندگی و کار می کردم و برایم بصرفه نبود که یک ظرف غذا همراهم ببرم، وقتی برمی گشتم هر چیزی بود می خوردم، بعد از مدتی فهمیدم این بی برنامگی غذایی خیلی بد تمام شده و با اینکه سر پا بودم اما سیستم کلی امنیتی بدنم را ضعیف کرده بود.

اینبار با شروع فصل نو زندگی و کار فول تایم با خودم گفتم سرم برود لانچ باکسم نمی رود، چون از ضعف می ترسیدم، از طرف دیگر چون ذاتا" آدم سبزیجات نخوار و میوه نخواری هستم و همیشه به زور تشویق همسر سر سفره یک پره سبزی یا سالاد می خورم، طول تمام این یکماه و یک هفته ای که گذشته ناهارها چون سر کار بودم و دست خودم بود از سبزی غافل شدم و فکر کردم خب حالا چون انرژی مغزی زیادی ازم می رود هر روز برنج و مرغ و برنج و گوشت و ماکارونی بخورم به جایی برنمی خورد، شبها که می آمدم خانه سعی می کردم مقداری سبزیجات و میوه بخورم که گویا کافی نبوده، و تصور من مبنی بر سوخت انرژی سر کار هم خیالی تهی بیش نبوده، این هفته ای که گذشت دو روز اولش بی رمقی را بشدت احساس کردم، روز سومش که برمی گشتم خانه فشارم بحدی افتاده بود که ترسیدم ماشین را بزنم به کسی، توی کیفم یک شکلات بود که از سر کار مبل و فرش دزدیده بودم(!!!) بازش کردم و از این دانه های شکلاتی بود که مغزش بادام زمینی است، از ترس بدتر نشدن افت فشارم مشت مشت خوردم، خدا را شکر رسیدم خانه، باز برای رفع خطر افت فشار شام خوردم و استراحت زود هنگام داشتم، صبح که بیدار شدم هم فکر کردم یک ساندویچ بخورم و کره و مربا و مقداری پنیر روی نان تست زدم و خوردم، رفتم سر کار چشمتان روز بد نبیند، حالم عجیب بد بود، آنروز ناهار را که فست فود بود همه همکاران از بیرون سفارش داده بودیم

و من ساندویچ ترکی مرغ خواسته بودم، نصف ساندویچ را دام به همکارم، و همزمان مغزم زنگ زد که هی زنک احمق کجایی که یادت رفته دیابتی بوده ای و همیشه باید مراعات کنی، چطور شد که این یکماه هر روز کربوهیدراتها را دادی به خورد بدن مظلومت و کارش را رساندی به اینجا، راستش تمام علائم دیابت را باز در خود مشاهده می کردم اما با توجیهات خودم که تو تمام روز را کار می کنی و چیز زیادی هم نخورده ای چرا باید ترس از بازگشت دیابت بدهی، خودم را آرام می کردم تا اینکه آن دو روز پشت سر هم آن علائم را دیدم و باقی علائم هم برایم معنادارتر شدند، و فهمیدم اینکه تکرر ادرار دارم دلیلش این نیست که سر کار توالت مخصوص همکاران داریم و من خودم را نسبت به استفاده ازش راحت تر کرده ام، اینکه اینقدر خسته و بی انرژی ام دلیلش این نیست که صبح زودتر بیدار می شوم، خب مگر شبها زودتر نمی خوابم پس چرا تمام صبح در حال خمیازه کشیدن هستم، اینکه اینقدر حساس شده ام و با هر چیزی پقی می زنم زیر گریه و یا شبها با تصورهای وحشتناک راجع به عزیزانم حالم خراب می شود، اینها دلیلی جز یک تغییر هورمونی نیست و آن هم کم آوردن بدنت در برابر سیستم غلطی است که در پیش گرفته ای.

حالا نه اینکه پرخوری کرده باشم، نه، فقط من به غلط تصور می کردم  حالا که از صبح سر کار هستم و کار فکری می کنم دیگر رژیم سفت و سخت خانه لازم نیست که مثلا" دو روز پشت سر هم برنج نخورم، شبها هم که زود می خوابیدم، غافل از اینکه قبلا" که کارمند نبودم و طول روز خانه بودم تحرک بدنی ام خیلی بیشتر از این بود و تمام مدت در حالا رفت و آمد بودم و بازار و خرید و کارهای خانه را انجام می دادم و این بعلاوه اینکه همیشه روی غذایم مراعات داشتم کمک می کرد که هیچوقت از مرز دیابت رد نشوم، چیزی که با یکماه کارمند بودن خودش را نشان داد.

از همان موقع که ساندویچ را نصف کردم آگاه شدم که چه غلط فکر می کرده ام، و باید یک تغییر اساسی بیاورم،

خلاصه که همانروز ده دقیقه در خانه راه رفتم و دوچرخه زدم( خسته نباشم) و شام یک خیار و یک گوجه و مقداری زیتون و یک قاشق فقط یک قاشق الویه خوردم بدون نان،

فردای آنروز از آن حال بد دیروز خبری نبود، بعد ناهارم که نصف یک کاسه کوچک خوراک لوبیا بود و یک چهارم یک تن ماهی، رفتم و پنج دقیقه دور محل کارم دویدم، حس بعدش بی نظیر بود، سپاس گزاری تک تک سلول های بدنم را احساس می کردم، واقعا" چنین بدنی و سلول ها و سیستمی که با پنج دقیقه دویدن شکرها را آزاد کند سپاس گزاری دارد و واقعا" من قدر بدن و جانم را نمی دانم بیشتر وقت ها.

خلاصه که شنبه هم که رفتم سر کار مبل و فرنیچر و باز هم کسی نبود و من بهشان زنگ زدم و کسی جواب نداد رفتم خرید تره بار، کدو، بامیه، بادمجان، خیار، گوجه، سیر، کرفس، هر چیز قندزدایی دیدم گذاشتم توی سبد که زنگ زدند که کجایی و رفتم دفتر،

روز شنبه رفراندوم ملی استرالیا بود راجع به ابوریجینال های( بومیان اصلی و انسان های ریشه ای استرالیا که قدمتی شش هزار ساله در این سرزمین دارند) استرالیا، آری یعنی شنیده شدن صدای دادخواهی آن نسل مظلوم بومی استرالیا که با آمدن اولین سفیدها از انگلستان به این سرزمین و آورده شدن تمدن لااقل برای صد سال زندگی شان نابود شد و ظلم بسیاری سرشان آمد، سفیدها می خواستند آنها را مثل خودشان کنند و برای این کار از هیچ چیزی فرو نگذاشتند، اولادشان را بین سفیدها تقسیم کردند تا زبان و تمدن یاد بگیرند، از خودشان خواستند آدم شوند و مثل آدم های متمدن رفتار کنند و صدها داستان و قصه تلخ دیگر، پاسخ بله یعنی ما شرمنده ایم، گرچه دولت کنونی سیاست گذار این ماجراها نبوده و نیست اما ما ناراحت هستیم و شرمنده بخاطر این ظلم ها( حالا این چقدر برایشان نفع بیاورد، حقوق شان را زیادتر کند یا هر چی من خبر ندارم، حتما" در آینده شاید یک مزایایی برایشان تعلق بگیرد مثل هم اکنون که همیشه یک سری امتیازات خاصی برای اب اوریجینال ها اختصاص داده اند)

پاسخ "نه" یعنی گذشته گذشته است و به ما مربوط نیست، انسان انسان است و همه انسان ها مساوی اند صرفنظر از اینکه چه تاریخی برایشان رقم خورده است، آنها که باید متاسف باشند مرده اند، ابوریجینال ها هم ضرر نکرده اند، بالاخره دیر یا زود استرالیا توسط انسان متمدن تسخیر می شد اینکه چه بلاهایی سرشان آمده یا نه تاریخ بوده است و ما چه شرمنده باشیم و برایشان کلی مزایا قائل شویم چه نشویم، این اتفاق افتاده است، الان مهم است که همه ملت یکپارچه باشند.

آنروز به بهانه رای دادن دفتر را زود ترک کردم و آمدم خانه و افتادم به جان سبزیجات، بامیه های نازنین، کدوهای عشق و بادمجان های نفس را پختم به سبکی که دوست داشتم و از هر کدام برای این هفته توی یخچال و برای دو هفته بعد توی فریزر گذاشتم که هر روز مقداری کنار پلو ( که باید میزان کمتر شود) بگذارم برای تنظیم وارداتی بدن مظلومم.

خلاصه که از خواب بیدار شدم و این طلسم هم شکسته شد و من از وابستگی بیش از حد به برنج دست کشیده ام و سلامی دوباره به کاهو و کلم و بادمجان و بامیه داده ام باشد که رستگار شوم.

همه اینها که درباره احوالاتم گفتم و نوشتم حدس و گمان شخصی بود و هرگز قرار دکتر و تست قند ندادم چون باطری دستگاه هم تمام شده بود، با خودم گفتم من دقیقا" می دانم با خودم چه کرده ام و راهکارش را هم می دانم خب بروم دکتر که چه!

حالا این هفته بروم به سبزیجات خواری و لااقل پنج دقیقه بعد از ناهار پیاده روی باز می آیم و نتیجه را خواهم نوشت.

سخن در باب زلزله هرات و با خاک یکسان شدنش هم ندارم بجز اینکه، من مطمئنم اگر خدایی وجود دارد، با افغانستان قهر است، آخر آنها که چیزی در این دنیا ندارند، وقتی ویدئو ها را می بینی یک دشت خاک میبینی هیچ آلات و ادوات و فلز و چوبی توی خانه ها انگار بکار برده نشده، زیر آواری از خاک شدند.

 از آنطرف غزه، آخر یک نسل دو نسل سه نسل، اینها چکار می کنند؟ چه بازی کثافتی است این بازی، و چیزی که قلب آدم را مچاله می کند تصویر خاکی و خون آلود کودکان است در پس زمینه دود و انفجار، و این تصویر حالا که مادر هستم هر بار هزار برابر دردمندم می کند، نگاه نمی کنم، ویدئوها را هرگز باز نمی کنم، همینطوری اش هم مرز دیابت را شکستم، نمی خواهم زود بمیرم.......




نظرات 9 + ارسال نظر
پت یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:58 ب.ظ

سلام ساغر جان

خوشحالم که متوجه صدای بدنت شدی. ما برنج رو با بلغور در بیشتر مواقع جایگزین کردیم. چند سال گذشته و راضی بودیم. gi برنج از بلغور بیشتر هست و کالری و حجم مصرف هم همینطور. گفتم شاید برای شما هم کمک کننده باشه.

مواظب خودت باش

آخ چقدر بلغور خوبه و دوست دارم اما از اون دسته غذاهایی هست که بوی کودکی و دست‌پخت مادرم رو میده و من خیلی به ندرت درست می کنم، درواقع فقط زمانی که باران را باردار بودم و دیابت بارداری گرفتم چند باری درست کردم که گرسنه نمانم، ولی خیلی ساده، خوشمزه و مقوی و بی آزار هست‌.

ربولی حسن کور یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 06:14 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خوشحالم که بهتر شدید.
ظاهرا نتیجه همه پرسی هم که منفی شد

بله بیشتر ملت استرالیا رای منفی داشتند.

زری.. یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:37 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

ساغر جان خاورمیانه یک بن بست هست، بهترین کار را کردی که این بن بست را رها کردی و رفتی:( میدانم آدم به دیگران فکر می‌کند و غصه میخورد اما واقعیت اینست توان ما محدود هست:(

سختی کار همین است که مدام باید بابت آنجا نبودن و از نزدیک ندیدن و لمس نکردن مصائب خوشحال باشی، هی باید خوشحال باشی جای کسانی نیستی، و این درد آور است.

منجوق دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:10 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

امیدوار بودم طرز پخت چند نوع غذای افغانی را بنویسی
راجع به جنگ هم دلمان خون است و برای افغانستان بیشتر. آخر این قدر بدشانس باشی که درست وقتی همه توجهشان به جنگ است توی کشورت رلرله بیاید و هیچ کس توجه نکند.

ای بیداد، واقعا این روزهای جهنمی کی تمام می شود؟

مریم سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 11:37 ق.ظ

نظرتون راجع به زلزله افغانستان من رو یاد چیزی انداخت. حکایتی هست فکر منم از عبید زاکانی به این مضمون که مرد زشت رو و چلاقی سگی را میزد که چرا به مسجد وارد شدی و اینجا را نجس کردی. کسی رد شد و گفت حالا آنقدر برای خدایی تعصب به خرج نده که زشت و چلاق افریده ات. خالا چقدر ما مردم خاورمیانه روی خدایی تعصب داریم که آنقدر هم بلا سرمان میاوزد . اروپایی که در رفاه و آرامش زندگی می‌کند بی خداست و ما کم بدبختی داریم سر اینکه کدوم گروهمون حرف حق یعنی همون حرف خدا رو میزند یا درست تفسیر می‌کند هم جنگ داریم

عبید زاکانی چه حق گفته، روحش شاد!

ربولی حسن کور سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 06:50 ب.ظ

هورا
بالاخره کامنتها تائید شدند!

ربولی حسن کور چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 06:16 ب.ظ

هورا
این یکی هم تائید شد (حالا اینو دیگه تائیدش نکردین مشکلی نیست میترسم بهم فحش بدن دیگه!)

چرا تایید نکنم، شما خیلی مهربونید واقعا"

ترمه چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 08:02 ب.ظ

سلام
تبریک میگم بدن بسیار باشعوری دارید حسودیم شد.
من مدتها بود که سالی یک بار دچار سرفه‌های مداوم و شدید در حد تهوع و بعد گرفتن صدا در حد سایلنت میشدم. تا بالاخره یک دکتر تشخیص رفلاکس پنهان داد طوریکه اسید به تارهای صوتی آسیب زده بود و کارم به گفتار درمانی هم رسید. منظور اینکه من همیشه به خودم مفتخر بودم که چه معده متشخص و جان سختی دارم و هرجایم که مشکل داشته باشد لااقل گوارشم عالیست. خبر نداشتم معده و مری پنهان کارم چه آب‌زیرکاهی هستند. حالا بدن شما راست و حسینی با شما درد دل کرده دمش هگ گرم

ای وای خداروشکر مشخص شد چیه، البته من بیش از حد به خود درمانی و خودشناسی شخصی اعتماد می کنم برعکس همسرم که با کمترین علائم هر نوع بیماری روانه دکتر است، به من هم همیشه سفارش می کند که پیگیر دکتر باشن و خودم را نشانش بدهم ولی من خیلی تنبلم

لیمو سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 06:05 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

چه کار خوبی کردین. من هم مدتیه افتادم توی دام فست فود و غذاهای سرخ شده. کاش عزمم رو جزم کنم و سبزیجات رو به برنامه غذاییم وارد کنم.

ممنونم عزیز، باید مراقب خودمون باشیم، سلام به سبزیجات و سلامتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد