ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در پس هر حادثه ای، درسی نهفته است!

امروز یکشنبه بعد از مدتها بچه ها را آوردیم یکی از این پارک های بازی سقف دار چون هوا سرد و بارانی است.

این هفته بعد از یکماه کاری کم آوردم، هفته گذشته آخر هفته مان خیلی شلوغ بود و شنبه شبش که برای دیدن و مبارکی نوزاد دوستمان به خانه شان رفتیم ساعت دو شب برگشتیم و این شد باعث و بانی رفع نشدن خستگی هایم و نقطه ضعف من هم کم خوابی است.

بگذار از اول توضیح بدهم، یادتان هست وقتی اوبر ایت درایور بودم بعد از سه چهار ماه ضعیف شده بودم و سرما خوردگی پشت سرماخوردگی و تبخال پشت تبخال؟ یکی از مهم ترین دلایلش این بود که طی روز میلی به غذا خوردن نداشتم، نهایتش یک موز یا یک کیک کوچولو برمی داشتم، کافی اول صبح هم که حکم یک وعده غذایی را برایم داشت، سه، چهار، پنج و حتی شش ساعت رانندگی و کار می کردم و برایم بصرفه نبود که یک ظرف غذا همراهم ببرم، وقتی برمی گشتم هر چیزی بود می خوردم، بعد از مدتی فهمیدم این بی برنامگی غذایی خیلی بد تمام شده و با اینکه سر پا بودم اما سیستم کلی امنیتی بدنم را ضعیف کرده بود.

اینبار با شروع فصل نو زندگی و کار فول تایم با خودم گفتم سرم برود لانچ باکسم نمی رود، چون از ضعف می ترسیدم، از طرف دیگر چون ذاتا" آدم سبزیجات نخوار و میوه نخواری هستم و همیشه به زور تشویق همسر سر سفره یک پره سبزی یا سالاد می خورم، طول تمام این یکماه و یک هفته ای که گذشته ناهارها چون سر کار بودم و دست خودم بود از سبزی غافل شدم و فکر کردم خب حالا چون انرژی مغزی زیادی ازم می رود هر روز برنج و مرغ و برنج و گوشت و ماکارونی بخورم به جایی برنمی خورد، شبها که می آمدم خانه سعی می کردم مقداری سبزیجات و میوه بخورم که گویا کافی نبوده، و تصور من مبنی بر سوخت انرژی سر کار هم خیالی تهی بیش نبوده، این هفته ای که گذشت دو روز اولش بی رمقی را بشدت احساس کردم، روز سومش که برمی گشتم خانه فشارم بحدی افتاده بود که ترسیدم ماشین را بزنم به کسی، توی کیفم یک شکلات بود که از سر کار مبل و فرش دزدیده بودم(!!!) بازش کردم و از این دانه های شکلاتی بود که مغزش بادام زمینی است، از ترس بدتر نشدن افت فشارم مشت مشت خوردم، خدا را شکر رسیدم خانه، باز برای رفع خطر افت فشار شام خوردم و استراحت زود هنگام داشتم، صبح که بیدار شدم هم فکر کردم یک ساندویچ بخورم و کره و مربا و مقداری پنیر روی نان تست زدم و خوردم، رفتم سر کار چشمتان روز بد نبیند، حالم عجیب بد بود، آنروز ناهار را که فست فود بود همه همکاران از بیرون سفارش داده بودیم

و من ساندویچ ترکی مرغ خواسته بودم، نصف ساندویچ را دام به همکارم، و همزمان مغزم زنگ زد که هی زنک احمق کجایی که یادت رفته دیابتی بوده ای و همیشه باید مراعات کنی، چطور شد که این یکماه هر روز کربوهیدراتها را دادی به خورد بدن مظلومت و کارش را رساندی به اینجا، راستش تمام علائم دیابت را باز در خود مشاهده می کردم اما با توجیهات خودم که تو تمام روز را کار می کنی و چیز زیادی هم نخورده ای چرا باید ترس از بازگشت دیابت بدهی، خودم را آرام می کردم تا اینکه آن دو روز پشت سر هم آن علائم را دیدم و باقی علائم هم برایم معنادارتر شدند، و فهمیدم اینکه تکرر ادرار دارم دلیلش این نیست که سر کار توالت مخصوص همکاران داریم و من خودم را نسبت به استفاده ازش راحت تر کرده ام، اینکه اینقدر خسته و بی انرژی ام دلیلش این نیست که صبح زودتر بیدار می شوم، خب مگر شبها زودتر نمی خوابم پس چرا تمام صبح در حال خمیازه کشیدن هستم، اینکه اینقدر حساس شده ام و با هر چیزی پقی می زنم زیر گریه و یا شبها با تصورهای وحشتناک راجع به عزیزانم حالم خراب می شود، اینها دلیلی جز یک تغییر هورمونی نیست و آن هم کم آوردن بدنت در برابر سیستم غلطی است که در پیش گرفته ای.

حالا نه اینکه پرخوری کرده باشم، نه، فقط من به غلط تصور می کردم  حالا که از صبح سر کار هستم و کار فکری می کنم دیگر رژیم سفت و سخت خانه لازم نیست که مثلا" دو روز پشت سر هم برنج نخورم، شبها هم که زود می خوابیدم، غافل از اینکه قبلا" که کارمند نبودم و طول روز خانه بودم تحرک بدنی ام خیلی بیشتر از این بود و تمام مدت در حالا رفت و آمد بودم و بازار و خرید و کارهای خانه را انجام می دادم و این بعلاوه اینکه همیشه روی غذایم مراعات داشتم کمک می کرد که هیچوقت از مرز دیابت رد نشوم، چیزی که با یکماه کارمند بودن خودش را نشان داد.

از همان موقع که ساندویچ را نصف کردم آگاه شدم که چه غلط فکر می کرده ام، و باید یک تغییر اساسی بیاورم،

خلاصه که همانروز ده دقیقه در خانه راه رفتم و دوچرخه زدم( خسته نباشم) و شام یک خیار و یک گوجه و مقداری زیتون و یک قاشق فقط یک قاشق الویه خوردم بدون نان،

فردای آنروز از آن حال بد دیروز خبری نبود، بعد ناهارم که نصف یک کاسه کوچک خوراک لوبیا بود و یک چهارم یک تن ماهی، رفتم و پنج دقیقه دور محل کارم دویدم، حس بعدش بی نظیر بود، سپاس گزاری تک تک سلول های بدنم را احساس می کردم، واقعا" چنین بدنی و سلول ها و سیستمی که با پنج دقیقه دویدن شکرها را آزاد کند سپاس گزاری دارد و واقعا" من قدر بدن و جانم را نمی دانم بیشتر وقت ها.

خلاصه که شنبه هم که رفتم سر کار مبل و فرنیچر و باز هم کسی نبود و من بهشان زنگ زدم و کسی جواب نداد رفتم خرید تره بار، کدو، بامیه، بادمجان، خیار، گوجه، سیر، کرفس، هر چیز قندزدایی دیدم گذاشتم توی سبد که زنگ زدند که کجایی و رفتم دفتر،

روز شنبه رفراندوم ملی استرالیا بود راجع به ابوریجینال های( بومیان اصلی و انسان های ریشه ای استرالیا که قدمتی شش هزار ساله در این سرزمین دارند) استرالیا، آری یعنی شنیده شدن صدای دادخواهی آن نسل مظلوم بومی استرالیا که با آمدن اولین سفیدها از انگلستان به این سرزمین و آورده شدن تمدن لااقل برای صد سال زندگی شان نابود شد و ظلم بسیاری سرشان آمد، سفیدها می خواستند آنها را مثل خودشان کنند و برای این کار از هیچ چیزی فرو نگذاشتند، اولادشان را بین سفیدها تقسیم کردند تا زبان و تمدن یاد بگیرند، از خودشان خواستند آدم شوند و مثل آدم های متمدن رفتار کنند و صدها داستان و قصه تلخ دیگر، پاسخ بله یعنی ما شرمنده ایم، گرچه دولت کنونی سیاست گذار این ماجراها نبوده و نیست اما ما ناراحت هستیم و شرمنده بخاطر این ظلم ها( حالا این چقدر برایشان نفع بیاورد، حقوق شان را زیادتر کند یا هر چی من خبر ندارم، حتما" در آینده شاید یک مزایایی برایشان تعلق بگیرد مثل هم اکنون که همیشه یک سری امتیازات خاصی برای اب اوریجینال ها اختصاص داده اند)

پاسخ "نه" یعنی گذشته گذشته است و به ما مربوط نیست، انسان انسان است و همه انسان ها مساوی اند صرفنظر از اینکه چه تاریخی برایشان رقم خورده است، آنها که باید متاسف باشند مرده اند، ابوریجینال ها هم ضرر نکرده اند، بالاخره دیر یا زود استرالیا توسط انسان متمدن تسخیر می شد اینکه چه بلاهایی سرشان آمده یا نه تاریخ بوده است و ما چه شرمنده باشیم و برایشان کلی مزایا قائل شویم چه نشویم، این اتفاق افتاده است، الان مهم است که همه ملت یکپارچه باشند.

آنروز به بهانه رای دادن دفتر را زود ترک کردم و آمدم خانه و افتادم به جان سبزیجات، بامیه های نازنین، کدوهای عشق و بادمجان های نفس را پختم به سبکی که دوست داشتم و از هر کدام برای این هفته توی یخچال و برای دو هفته بعد توی فریزر گذاشتم که هر روز مقداری کنار پلو ( که باید میزان کمتر شود) بگذارم برای تنظیم وارداتی بدن مظلومم.

خلاصه که از خواب بیدار شدم و این طلسم هم شکسته شد و من از وابستگی بیش از حد به برنج دست کشیده ام و سلامی دوباره به کاهو و کلم و بادمجان و بامیه داده ام باشد که رستگار شوم.

همه اینها که درباره احوالاتم گفتم و نوشتم حدس و گمان شخصی بود و هرگز قرار دکتر و تست قند ندادم چون باطری دستگاه هم تمام شده بود، با خودم گفتم من دقیقا" می دانم با خودم چه کرده ام و راهکارش را هم می دانم خب بروم دکتر که چه!

حالا این هفته بروم به سبزیجات خواری و لااقل پنج دقیقه بعد از ناهار پیاده روی باز می آیم و نتیجه را خواهم نوشت.

سخن در باب زلزله هرات و با خاک یکسان شدنش هم ندارم بجز اینکه، من مطمئنم اگر خدایی وجود دارد، با افغانستان قهر است، آخر آنها که چیزی در این دنیا ندارند، وقتی ویدئو ها را می بینی یک دشت خاک میبینی هیچ آلات و ادوات و فلز و چوبی توی خانه ها انگار بکار برده نشده، زیر آواری از خاک شدند.

 از آنطرف غزه، آخر یک نسل دو نسل سه نسل، اینها چکار می کنند؟ چه بازی کثافتی است این بازی، و چیزی که قلب آدم را مچاله می کند تصویر خاکی و خون آلود کودکان است در پس زمینه دود و انفجار، و این تصویر حالا که مادر هستم هر بار هزار برابر دردمندم می کند، نگاه نمی کنم، ویدئوها را هرگز باز نمی کنم، همینطوری اش هم مرز دیابت را شکستم، نمی خواهم زود بمیرم.......




از رنج انسان بودن

برای شنبه صبر ندارم، امروز می نویسم.

این سه روز اخیر همسر خان توی شهر ورکشاپ آموزشی داشت، از کار قبلی که ختم شد گفته بودند دوره آموزشی اگر دوست داشتید شرکت کنید پولش پای شهرداری است، همسر هم نامردی نکرده یک دوره سه روزه مدیریتی برداشته بود به ارزش چهار هزار و پانصد دلار، سه روز فول تایم، بهش گفتم نمیشه نری پول رو بگیری؟؟؟ خدایی خیلی پول هست، ولی سرخوش و خرم بود این سه روز، باید بجای هفت، شش و نیم بیدار می شدیم و پسر را قبل هفت می برد مدرسه، افتر اسکول کِیر که شامل بود، برای این سه روز بیفور اسکول هم رزرو کردیم، بچه ام را خروس خوان راهی کردیم، صبحانه هم که با مدرسه است خیالم راحت بود.

بعد از رفتن آنها من و دختر هم ساعت نزدیک به هشت رفتیم دنبال کارمان.

امشب هم موقع آمدن گفت فلانی( یکی از دوستان) گفته بیا خانه مان بعد مدتها درباره بعضی چیزها حرف بزنیم، تا رسید راه افتاد رفت، گفتم پسر را هم ببرد و باهم مردانه رفتند.

من دختر را شام دادم و الان ساعت هفت و نیم است که آمدم روی تخت تا بنویسم.

یکماه از شروع به کارم در این موسسه می گذرد، کار را فهمیده ام و خیلی دوست دارم. ماهیت کار طوری است که به چشم خویشتن نتیجه اش را می بینی، الساعه حاصل دسترنج را لمس می کنی، اینطوری است که کسانی که با ویزای بشردوستانه به استرالیا آمده اند برای یکسال تحت مراقبت و سرپرستی این نهاد قرار می گیرند، حالا هستند کسانی که شاید بجز ثبت نام کلاس زبان و نامه معرفی به دکتر و ثبت نام شدن برای کمک های ماهانه دولت چیز دیگری نخواهند و اصلا" چیزی به نام کیس منیجر نخواهند و لازم نداشته باشند، حالا یا قوم و خویش و خواهر و برادر دارند و یا هم خودشان باسواد و با دانش هستند و نیازی به تماس و کمک خواستن ندارند.

اما کسانی هستند که بشدت به این نهاد وابسته هستند، حالا بسته به قدمت ورودشان متفاوتند، و بیشتر نیاز و سوال ها و کمک خواستن شان در بدو ورودشان متبارز می شود، مثلا" فرض کنید زنی با ویزای بشردوستانه از طریق سازمان ملل در مشهد با سه فرزند صغیرش قبولی استرالیا را گرفته است، سواد در حد دیپلم دارد اما تابحال از مشهد و قم دورتر را ندیده و هیچ کسی را هم در استرالیا ندارد، خیلی طبیعی است که برای وقت دکتر گرفتن، برای پرداخت قبض برق، برای قرارداد گاز، برای  چگونه استفاده کردن از کارت مترو و هر چیز ساده دیگر از نهاد ما کمک بگیرد.

یکی از کارهایی که ممکن است از ما ساپورت ورکر ها بخواهند کمک برای ترجمه است، دولت برای بیشتر نهادهای اصلی مثل کلینیک ها و مدارس و دادگاه و پلیس در صورت تقاضای افراد مترجم رایگان دارد اما این نهاد ما طوری طراحی شده است که خود سازمان نیاز به مترجم را از خود رفع کند، و کارمندان را از بین همان جامعه ای انتخاب می کند که بیشترین ساکنان منطقه هستند، و منطقه ای که من برایش استخدام شدم منطقه ای است که بیشترین میزان مهاجرین افغانستانی را در خود دارد، به همین ترتیب عرب، ایرانی و ترک، و کارمندان بر اساس نیاز نهاد به این زبان ها تکلم می کنند.

بعد تنها وقتی که ما ساپورت ورکر ها کلاینت ها( افراد تحت پوشش) مان را می بینیم همین زمان هایی است که یک کیس منیجر نیاز به همکاری ما دارد.

وقتی هم می رویم داخل اتاق برای آن نشست لازمه ما را مترجم معرفی نمی کنند، بلکه می گویند من از همکارم فلانی خواسته ام بیاید برای هم صحبتی با شما به من کمک کند.

بعد آنجا آدم ها را می بینیم.

توی بخشی از جاب دیسکریبشن( توضیحات و توصیفات راجع به شغل) نوشته بودند کارمند باید قابلیت درک شرایط مختلف و چالش برانگیز و سخت کلاینت را درک و هضم کند و برای رویارویی با شرایط خاص روحیه خود را حفظ کند.

آن موقع با خودم گفتم برو بابا سوسول، ما را از چه می ترسانی، نهایتش چهار تا آدم چپر چلاق کوهستانی هستند که نیاز به نشان دادن راه مدرسه و بیمارستان دارند دیگر، حالا چرا تراژیکش می کنید.

اما وقتی همراه با کیس منیجر ها به آن جلسات رفتم و هر بار با تمام قوا سعی کردم بخاطر رنج شان نمیرم و از غصه ترک بر ندارم، معنای آن فاز جاب دیسکربشن را دانستم.....

مثلا"،

برای همراهی با سنیور کیس منیجر رفتم، خانم زیبای ایرانی به تمام معنا زیبای شرقی بهمراه همسرش و یک پسر جانانه هجده ساله اش کلاینت مان بودند، در دل گفتم زکی، ایرانی است دیگر، با این قیافه و تیپ و کلاس آخه چرا باید در رده کیس های سنیور کیس منیجر ( کیس های بشدت حاد و چالشی)باشد.

خلاصه که اولا" توی جلسه دانستم آن مرد جوان همسرش نیست، و پسر بزرگش است، یعنی به تمام معنا بقدری پخته و بزرگسال بود که هرگز گمانی بجز همسر آن زن بودن به ذهنم نمی داد، دلیلش را بعدتر فهمیدم، 

اینها یکسال است آمده اند، بعد یکماه همسرش سکته کرده و مرده است.....

و از آنروز ببعد اینها اینقدر پیر شده اند، و کمر پسر شکسته است، زن استرس و انزایتی و دیابت بالا دارد و بچه هفده ساله یکباره خاموش شده....

نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم، نمی توانستم خود را جمع و جور کنم حتی در جلسه.....

و مثلا" آن مرد جوان چهل ساله ای که براحتی پنجاه ساله می زد و دوازده سال تمام در اندونزی بوده است به انتظار قبولی اش برای استرالیا، و حالا که شش ماه است رسیده است اینجا دیگر طاقت ندارد، انگار حالا که پذیرشش آمده و کیس خودش قبول شده هر روزش ده سال می گذرد بیشتر و سخت تر از سال های اندونزی، صحبت که می کند صدای تکه تکه بودن قلبش را می شنوی، تند تند صحبت می کند، فکر می کند کیس منیجر دوست دختر نخست وزیر است و تا یکسال نشده زن و پسرش که حالا سیزده ساله است را در کنار خواهد داشت.

با خودم می گویم، هی! ساغر، در راه استرالیا چه زندگی هایی تباه شده است، چه موهایی سفید شده اند، برای این ویزا چه جان هایی رفته است!

آن یکی زن شصت ساله اوکراینی که داشت زندگی اش را می کرد کجای دلم بگذارم که نتوانسته خانه دخترش دوام بیاورد چون فهمیده شوهرش راضی نیست و الان در خانه های امن موقتی دولتی بسر می برد و نه راه پس دارد نه پیش.

براستی جنگ چه کثافتی است، وقتی به این فکر می کنم که انسان چه قدرتی دارد و همزمان چه شکستنی است گاهی به پیچیدگی خلقتش بیشتر پی می برم.

و براستی چقدر سخت است انسان بودن در عین حال واقع بین بودن و درک درد و رنج آدم ها از بیخ و باز هم زیستن و زیستن...

من انگار باز پرتاب شده ام به بیست سال قبل، آن موقع هم من از جایی مامور خدمت شده بودم به افغانستان مظلوم و دردمند، که انگار تازه داشت نفس می کشید و همه چیزش بکر و دست نخورده بود، آن زمان هم من درد مردم را می دیدم و هی باید به خودم یادآوری می کردم که اینها هم خوشی های خاص خود را داشته اند در زندگی و نگران شان نباشم بیش از حد، الآن هم باز افتاده ام وسط افغانستان استرالیا با این تفاوت که این رنج های الآن انسان تازه مهاجر شده افغانستانی خیلی عمیق تر از آن انسان خالص افغانستانی به دلم می نشیند.

انگار اینها از یک سیاره دیگر آمده باشند و من هیچوقت چنین انسان هایی با این میزان رنج ندیده ام در زندگی.

آه الان که می نویسم یادم از آن مرد خاموش آمد که چشم هایش در چهل و دو سالگی کم بینا شده اند در حد کوری، و یا آن مردی که پشت تلفن گفت شما ایرانی هستید یا از هراتید؟

درست مثل وقتی افغانستان بودم و بارها این را از همکاران و آدم ها می شنیدم، یک طوری آن روزها هی جلو چشمم می آید هر دم.

البته گاهی هم بین کیس ها هستند افرادی که به تمام معنا خوشنود و خوشحال و رو به ترقی و سلامت دارند پروسه استرالیایی شدن را طی می کنند، اما چه کنیم که همیشه غم در مسابقه با شادمانی برنده است در جا خوش کردن توی سینه!

 با همه اوصاف فکر می کنم بزرگترین شانس زندگی ام یافتن و قرار گرفتن در این شغل بوده است و مطمئنم باعث برکات فراوانی در زندگی ام خواهد شد چون بقول همکارانم، ساغر بجای پیگیری کیس ها انگار دارد پشت تلفن روانشناسی می کند و طوری به آدم های آنطرف خط دلداری می دهد که آدم دلش می خواهد کلاینتش باشد. 



کفر می گویم و از گفته خود دلشادم!

گاهی فکر می کنم زندگی چه بیهوده است، دنیا چه پیچیده و بی عدالت است.

من همیشه به آدم ها خیلی نگاه می کنم بقدری که گاهی همسرم می گوید زشت است زوم نکن، ولی من همیشه دوست دارم آدم ها را عمیق نگاه کنم، توی یک محیط بسته مثل اتوبوس و مترو که بدتر، یکروز داشتم به یک اکیپ نوجوان مست و خوشحال در یک مرکز خرید نگاه می کردم، پسرهای سفید که موهایشان را بسته بودند، دختران زیبا با پاهای بلند و موهای روشن، سیاه های دلبر، اینجا سرزمین مهاجران است، سیاه و سفید و زرد و سرخ در کنار همند، و من چقدر عاشق این اختلاطم، داشتم با خودم فکر می کردم خوش بحال این بچه ها که شاید هیچ ندانند از خاورمیانه مگر در کتاب و یا مجازی، چه می شد اگر من هم یکی از اینها بودم، از ازل در یک ملک آباد و مترقی بدنیا آمده بودم، رفتارم، خواست هایم، قیافه ام، جهان بینی و برنامه هایم همه مال همین سرزمین می بود، چه می شد هیچ نمی دانستم از آن طرف دنیا؟ مثل الان که هنوز حتی، هیچ نمی دانم از اینطرف دنیا، یک چیزهایی ربطی به زبان ندارد، باید قاطی باشی که بدانی ته مطلب را، و من هنوز هرگز قاطی نشده ام و ترسیده ام از حتی هم کلامی با والدین هم کلاسی های بچه ام هر روز که بدنبال پسر می روم پشت در کلاسش، و اینجا خیلی جالب است والدین برای برداشتن بچه ها چند دقیقه قبل از زنگ آخر می روند پشت در کلاس و معلم از کلاس اول ببعد موظف نیست بچه ها را چشم در چشم والدین تحویل دهد اما برای نظارت دم در می ایستد و با والدین حسب نیاز خوش و بش و صحبت می کند، بچه ها هم هر کدام به سمت والدین خود می روند، آنجا خیلی وقتها والدین دیگر را می بینم و باز همان بحث نژادها و زبان ها و چهره های ملت های مختلف است.

این مدرسه پسر درست سال گذشته که بچه باید پیش دبستانی می رفت تاسیس و افتتاح شد، و این محله ای که ما زندگی می کنیم از محلات تازه ساخت و نوساز ملبورن است که بشدت در حال افزایش جمعیت و خانه سازی های فردی و کلی است، بهمین خاطر و به دلیل افزایش ساکنین مدرسه پشت مدرسه افتتاح می شود.

روزهای جمعه در زنگ آخر جلو درب ورودی و روی صفه ای که وجود دارد انواع میوه و برخی اقلام خوراکی و کنسرو بطور رایگان می گذارند برای هر کسی که لازم دارد، زنگ های تفریح هم برای بچه ها خوراکی رایگان موجود است و صبح ها از هشت و پانزده تا هشت و چهل و پنج دقیقه صبحانه می دهند، که البته بچه ما هیچوقت آنموقع صبح آماده نیست ولی خیلی ها بخاطر کارمند بودن باید زودتر بچه را تحویل مدرسه بدهند و با این کار زمان شان ذخیره می شود.

روزهای چهارشنبه و پنج شنبه برای تعامل خانواده ها و مربیان و بچه هایشان برای یک ساعت بعد از زنگ آخر فعالیت های غیردرسی هوشی و بازی با بچه ها دارند، و بدون استثنا تمام مربیان آن ساعت تمام بچه ها را با نام صدا می زنند، مدیر خندان ترین چهره ای است که تابحال دیده ام و هر روز صبح و بعدازظهر بدرقه ات می کند.

اینجای زمین هم زمین است، این هم زندگی است، آنجای دنیا هم روی همین زمین است و آدم هایش همینقدر آدم هستند که این سفیدها، اما چقدر زندگی فرق دارد.

روزهای نخستی که آمده بودم هنوز دو قلپ آب اینجا را نخورده و هنوز پره ای به گوشتم افزوده نشده بود، آدم یک پست گذاشتم که، " خارج خارج که میگن همینه؟؟؟!"

الان اذعان می دارم که گوه خوردم مثل خیلی دیگر از گوه خوری های دیگر زندگی ام و یکی از خصلت خوب های من همین پذیرش غلط هایی است که کرده ام، آنموقع هنوز اینقدر فرو نرفته بودم در زندگی و نعمت های اینجا، هنوز سقف خواستن های مادی ام یک هزار الانم هم نبود و هنوز هیچ خبر نبودم از امکانات و نعمت های اینجا، از برخورداری وام های بانکی برای خانه، از نحوه تعلیم و تربیت بچه ام، از نازک شدن یکهویی پوست و روحیه ام بر اثر زندگی آرام و محترمانه.

ویدیوهای زلزله را می بینم و می بینم و حالم بد و بدتر می شود، اواخر خیلی در ندیدن چیزهای جنگ و خشونت قوی شده بودم ولی ویدیوهای زلزله چیز جدیدی است، نفر از زیر آوار فیلمش را ثبت کرده، آن یکی در هنگام زلزله و بعد دود و صدای فریادش ضبط شده، بچه شیرخوار را از توی خاک می کشند بیرون انگار خاک دارد می زایدش، انگار واقعا" تمام آن آدم های له شده زیر آوار دارند دوباره اینبار از بدن مادر اصلی شان یعنی زمین زاییده می شوند، اینها را می بینم و به پوچی می رسم، انشاالله و الحمدلله از زبان راویان ویدئوها نمی افتد، امید دارند به خدا، و چه چیزی می تواند در هنگام وحشت و یاس و استیصال و بی پاسخی نجات دهنده باشد؟ برای آن انسان درمانده هیچ چیز بجز همین "الله" یا هر خدای دیگری که آن لحظه یادش می کنند، اما حقیقت ها از چشم بیننده ای هزاران کیلومتر دورتر از حادثه جور دیگری تعبیر می شوند، من آنها را تکه های گوشت کوبیده ای می بینم که خیلی شانس بیاورند جراحت عمیقی نداشته باشند و زنده بمانند، اما با آن ترس و ترومایی که دو سه روز زیر آوار ماندن به جانشان انداخته، با درد از دست دادن بچه، مادر، برادر و خواهر و خویش و قوم چگونه زندگی خواهند کرد؟

بعد اینها که به سرشان آمد برای چه بود؟ برای جغرافیای زندگی شان مگر نبود؟ اگر این زلزله در ژاپن یا آمریکا رخ داده بود هم همینقدر پاره می شدند؟ یا چی؟

کجای کار ایراد دارد؟ چرا ما عقب ماندیم از بیشتر زنده ماندن؟ چرا انسان شرقی یا در زلزله، یا سیل، یا جنگ و یا قحطی می میرد و هنوز خدا را شاکر است؟

می دانم اینها که دارم می نویسم برای خیلی ها از دوران بلوغ نوشته و پرسیده می شوند، اما در من بطرز عجیبی پس زده می شد چون از کفر می ترسیدم. ما از گفتن این چیزها نهی می شدیم و برعکس باید همیشه افتخار می کردیم که منسوب به چه تاریخ و فرهنگ والایی هستیم و غربی های مادرجنده کتاب های ما را کپی کرده و خوشبخت و موفق شدند. ما بجای علم فقط به خدا پناه بردیم که شیطان رجیم وارد روح مان نشود غافل از اینکه شیطان رجیم هم زاییده فکر خلاق خود ماست....


وطنم؟!!!

مارچ دو هزار و بیست وقت مصاحبه و تست سیتیزن شیپی داشتم، یکهفته مانده بهش کنسل شد، تا یکهفته قبلش شرایط کرونا و قرنطینه هنوز به آن حد جدی نشده بود برای استرالیا، و دولت کم کم داشت قواعد وضع می کرد.

وقت دوم را در آگوست تنظیم کردند، باز هم یکهفته مانده به روزش لغو شد، این یکی یکماه پیش ایمیلش آمد که روز سه شنبه ساعت دو، باز هم مطمئن نبودم ولی یکهفته قبلش برایم مسیج آمد که قرارمون یادت نره! و مطمئن شدم اینبار قطعی است.

روز سه شنبه را همسر رخصت گرفت و با بچه ها رفتیم شهر!

دو ساعت زودتر از قرار رسیدیم اداره مهاجرت، چرخی زدیم و کافی ای خوردیم و به بچه ها رسیدگی کردیم و شد نزدیک دو، رفتم داخل، دو و پانزده دقیقه بعد از مصاحبه که درواقع بیشتر تطبیق اسناد ارائه شده با شخص متقاضی است و چک کردن هویت فرد و امتحان که حاوی بیست سوال درباره تاریخ و سیاست و اجتماع و قواعد و آداب استرالیاست و باید پانزده سوال را درست جواب بدهی تا پاس شوی و البته من صددرصد درست جواب دادم، را انجام داده و با احساسی وصف ناشدنی از آن مکان برآمدم.

تا به مکان استقرار همسر و بچه ها برسم بهش زنگ زدم و داد می زدم که استرالیایی شدم!

و همچنان برای گروه خانوادگی مان هم صوتی فرستادم که مادرم سفره صلواتش را جمع کند