ساعت بوقت اینجا ده و پنجاه دقیقه شب است و بوقت تهران 17.20 دقیقه. وقتهایی که ایران خواب است آرامش بیشتری دارم چون مطمینم عزیزانم در خوابند و اگر در بیداری غمگین منند لااقل وقت خواب آرامش دارند.
از شب سردی که رسیدم تاکنون سه شبانه روز تمام گذشته است و من سرماخوردگی ام را با خود تا اینجا حمل کرده بودم. و خیلی سخت است از آن تموز بیایی به آخرهای زمستان. شب دوم فهمیدم چقدر زمستان است وقتی خیلی خوابیدم ولی هنوز صبح نشده بود. شب سوم که دیشب باشد به مرکز شهر رفته بودیم و در یک محفل استرالیایی شرکت کردم و دوستان همسر وری وری گلد اند پلیشر بودند از دیدن ما کنار هم.
شنبده بودم باید اینجا هر جا می روی لبخند روی لبت فراموش نشود ولی من یک زن خسته و سرماخورده ای بودم که تجربه های سخت و خشونت آمیزی در زندگی کسب کرده است و نمی تواند به این راحتی ها لبخند بر لب بیاورد.
هنوز خیلی زود است برای خیلی چیزها، ولی بقول برادر من شخصیتم تثبیت شده است، ورد زبان این روزهایم این است؛ " خارج خارج که میگن همینه؟"
خدا علاقه مندانش را برساند بهش.
ما ولی با همه عجز و لابه و انتظار و سختی کشیدن و ریسک کردن و دوری دیدن و بالا و پست شدن، بدینجا شدن آرزویمان نبود، هدفمان بود، راه رسیدن به آزوهایمان شاید، که اگر مملکت نفرین شده مان اجازه میداد همانجا دنبالشان می کردیم.
زیاد بدرقه کرده بودم و زیاد بدرقه شده بودم ولی اینبار بدرقه شدنم خیلی سنگین بود برایم وقتی حتی بی بی تا سر کوچه آمد و هی میگفت رفتنت خیلی حرف بوده برای ما من تازه فهمیده ام...
پسر خواهر دمپایی روفرش هایم را بغل کرده بوده و با صدا گریه می کرده، اینرا کجای دلم بگذارم.
خیلی وقت لازم دارم. اول خوب شوم بعد به خودم فکر کنم. از روزیکه آمده ام هی یادم می آید باید یک قضیه ای را برای همسر تعریف کنم بعد وسطش داستان اوج می گیرد و هی داستانهای دیگری یادم می آید.
فردا تازه می رویم وسایلی را که همسر دیده بپسندیم یا تغییر دهیم و وسایلی که مدنظرخودم هست را برگزینیم. تا جابجایی یک هفته ای طول می کشد. فعلا" داریم مجردی سر می کنیم با مقداری خرد و ریز زندگی.
خروجی ام آمد.....
اخذ خروجی از کشور ایران این اواخر بدجوری برنامه هایم را به خود آویخته بود. و در چهارشنبه روزی بالاخره رخ نمود و ما کسب اجازه نمودیم برای خارج شدن ابدی از ایران! درست وقتی که از همه چیز تهی شده بودم. بیدار ماندم تا بیدار شدن همسر و رویت پیامهایم را شاهد باشم، بعد که زنگ زد از فرط خواب آلودگی احساساتش خام و خواب مزه و بی رمق بودند!
امروز بلیط گرفتم، یعنی همسر خان گرفت، و من به معنای تمام کلمه مسافرم، تا هفده آگوست چند روز باقیست؟ و بلیط برای شهر همسر امروز نبود، یعنی سیستم آن کافی نت قاط زد و بست، من هم هراسان تر از این بودم و هستم که بایستم به نظاره باز شدن سیستم، برگشتم در حالیکه دو رنگ موی بی کیفیت از بی کیفیت ترین خرازی محله مان خریده بودم، یکی برای بی بی ام که دفعه پیش سرش رنگ نگرفت یکی برای خودم که ریشه ها سر زده اند.
اینک فضا را بوی جوجه ای که اینها توی پشت بام کباب کرده اند گرفته است و من مقدار زیادی بد حالم به تمام معنای کلمه...
دوست از کشوری که درس می خواند برگشته، کمی پیش مادرش باشد بعد برگردد کشوری که همسرش درس می خواند، به دیدنش رفتم و آنقدر باهم صحبت کردیم که شب شد و برگشتم خانه. قصه دیدن و رفتن....
خیلی ننوشتم، چون خیلی بد بوده ام، نمی دانم آخرین پستم چه تاریخی بود، فقط یادم هست خواهر آمده بود، من کماکان منتظرخروجی ام، فکر کن ویزای دولت استرالیا را بعد از تنها گذراندن یک مقطع سه ماهه دریافت کنی بعد برای کسب اجازه خروج از کشور ایران تا الآن که دو ماه است منتظر مانده باشی بدون اینکه مرجعی پاسخگو باشد و به تلفن هایت پاسخ درستی بدهند، همسر خان می گوید باید از اول رشوه میدادی، رشوه به بزرگترین مرجع مرتبط با ما اتباع بیگانه و بدتر از بیگانه بودن، افغان بودن، ولش، من که می دانستم طول می کشد و تصور این گیجی را داشتم ولی همسر انگار رسما" از من کم طاقت تر است در اکثر ابعاد زندگی، گاهی اوقات مثل سگ از این صبوری ام بدم می آید، گاهی باعث سوء تفاهم می شود، ولی نمی دانم چرا از وقتی یادم می آید من آدم صبوری بوده ام، در برابر بی تعهدی ها، بی نظمی ها، سرویس بیش از ده دقیقه که دیر می کرد همکلاسی می رفت خانه اش اما من می گفتم شاید تا دقیقه ای بعد برسد، بعد نمی رسید و سر از نیم ساعت در می آورد من همانجا می نشستم، بعد سرویس بعلت دیر کردن می رفت تا دم در همکلاسی برش می داشتیم، در برابر پاسخ اداری شنیدن و طی پروسه شدن هم همیشه آخرین صدا مال من است، قانعم به بی ریخت بودن شرایط، نه اینکه تلاشی نکنم، تلاشم را می کنم ولی وقتی که کاری از دستم بر نمی آید صبر می کنم، و نق نمی زنم، شرایط را می پذیرم، و یادم نمی رود که این اتفاق در جهان سوم خیلی تکرار می شود، و وقتی دستت زیر سنگ هم باشد نباید دم برآوری.
خلاصه جریان طوری است که من هیچ حس خاصی مبنی بر رفتن ندارم و رونده بودنم مشهود نیست، از بس با خودگفته ام اینبار آخری خواهد بود که مثلا" فلان جا می روم یا فلان فرد را می بینم چون ممکن است خروجی ام بیاید و سریعا" بروم ولی نشده است و هی آدمها را باز دیده ام و جاها را باز رفته ام، و انگار گناه کبیره ای کرده باشم از نرفتنم و ملت تعجب می کنند از هنوز بودنم!
ولی یک چیز را خوب فهمیده ام در این جریان و آن هم این است که خدا بدجوری جای حق نشسته است و خوب می داند چه کاری و کی بکند، و حاضرم قسم بخورم که به این ایمان دارم که تمام کارهایش و تمام زود شدن ها و دیر شدنهای کارهایم بی علت نیست، حالت روانم قبل از اینکه اینقدر خروجی ام دیر بشود گناه کارانه بود، گناه کارانه بابت رفتن و نماندن و احساس گناه برای دختر نداشتنِ مادرم، مادر نداشتنِ بچه های برادر و تنها شدن برادرها و هزار و یک دلیل دیگر، غصه می خوردم، آنقدر غصه خوردم و غصه خوردنم تکرار شد که رسیدم به آخرش، این روزها دیگر به باورِ رفتن رسیده ام، به دل کندن، یعنی دل کندم دیگر، سپردم شان به خدا، ولو مقطعی، و گرچه تابحال نگفته ام خدایا داستان را خاتمه بدهد اما به انتها رسیده ام، تعلق خاطرندارم، گرچه نمود ظاهری ندارد ولی کنده و رفته ام...
گربه بدجوری به من و من بدجورتری به او وابسته شده ایم، نصف شبها بیاد مادرش خور خورش براه می افتد، با دستها روی بدنت هر جا که پیدا کند فشار می دهد، خور خور می کند، و اگر انگشتت را دم دست دشته باشد لیس می زند و گاز می گیرد، مادرم گفت این کار یعنی دارد ادای شیر خوردن را در می آورد چون زمانی که نوزاد بوده و کنار مادرش بوده با فشار آوردن به سینه مادرش شیر بیرون می زده، دلم خیلی برایش سوخت، سعی کردم این حالت را در گربه های قبلی ام بیاد بیاورم یادم نیامد، قبلی ها یک خرس قهوه ای داشتند موقع خور خور به او می چسبیدند ما نفهمیدیم که دستانشان را هم به خرسی می زدند یا نه، فقط مکیدن را خوب می دیدیم.
رامبد جوان هم وطنانم را برای خندوانه دعوت کرده بود، اقوال زیاد بود، من چند نکته به ذهنم رسید، یکی اینکه حتی دوست و همشاگردی ایرانیِ دوران لیسانس من هم فهمید که بیشتر افرادی که دعوت شده بودند از کارگران بی مدرک و درواقع محروم ترین قشر مهاجرین افغانستانی بودند و بین شان کمتر چهره تحصیلکرده می توانستی ببینی، نگویید که از چهره چطور می توان سطح تحصیلات را دریافت که من دانستم و فهمیدم، از حتی شیوه دست زدن و خندیدن آن بندگانی که در صفحه رامبد جوان ظاهر شدند پیدا بود تازه از دهات شان توسط قاچاق بر به اعماق تهران پیاده شده اند، قصدم اهانت به هم میهنان عزیزم نیست حتی به رامبد جوان هم نیست اتفاقا" بنده از دلِ این انتخابِ آقای جوان به این نکته رسیدم که اصلا" قصد بر چنین گزینشی بوده است تا چهره مظلوم ترین افرادو آسیب پذیرترین اقشارِ جامعه مهاجرین به ملت ایران نمایش داده شود، شاید برای دوست و همکلاسیِ من و رامبد جوان خندیدن با من و امثال من که هم رفتارم ایرانی است هم حرکاتم هم طرز خنده و صحبت کردن و اعتماد بنفسم، راحت باشد و خیلی از ایرانی ها با امثال من اصلا" احساس نکنند با یک مهاجر افغانستانی روبرو هستند، مهم این است که جامعه ایران با این قشر از جامعه هم بتواند بخندد و بخنداند، بتواند بعنوان انسان هایی که خیلی محرومیت کشیده اند هم به شکلی برخورد کنند که با منِ اتوکشیده دماغ عمل کرده از خود راضی! رامبد جوان بنشیند کنار افغانستانی های بسیار ساده که مهمان ویژه اش با سادگی از غذای من درآوردی اش بگوید و اصلا" فکر هم نکند چقدر می تواند بهترین غذای من در آوردی اش که با کچالو و پیاز و تخم مرغ است، بی کلاس باشد و حتی هم وطنان شهری اش ازش ننگشان بیاید و خجالت بکشند، اینجای قضیه منظورم خودم نیستم، حقیقت این است که این قشری که در صفحه تلویزیون ظاهر شدند در مملکت خودشان هم جزء محروم ترین ها از نظر طبقات اجتماعی اند و یکی از دلایل مهاجرتشان به ایران و دیگر جاها علاوه بر دلیل اصلی که جنگ باشد شدت تبعیضی است که به جامعه شیعه و مخصوصا" جامعه هزاره افغانستان اعمال می شود، جامعه ای که نخبه های فکری و علمی بسیاری دارد اما همیشه در تاریخ افغانستان زیر بدترین تبعیضات دست و پنجه نرم کرده و می کنند. خانواده من حین دیدن برنامه اشک در چشم داشتند، با دیدن شعف و شادمانی خالص و بی ریای هم وطنان مان، مخصوصا" آن قسمت که با خواننده همراهی می کردند و مخصوصا" یکی شان که شدیدا" رفته بود توی حس.