ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

سال نو مبارک

آخرین روزهای سال است و حال و هوای مخصوص خودش، امسال چون سر کار می رفتم این رخصتی های بی منت خیلی برایم معنا دارد، ملت هم هر چه تولد و دورهمی و جشن دارند ریخته اند توی این شب ها، هفته پیش دوشنبه تولد دعوت بودم، زنانه، عربده کش، رقاص، مست و خوش تیپ!

آخر هفته پیش هم شنبه شب یکجا تولد یک دختر بچه سه ساله بود ولی مادرها هم مستفیض  شدند، جشن را در یکی از مکان های سرپوشیده بازی بچه ها گرفته بود، دربست در اختیار محفل، از هفت تا یازده شب بچه ها خیس عرق و لب تشنه بخاطر جست و خیز فراوان توی آن مکان مانند بهشت بودند و مادرها با خیال آسوده در حال رقاصی و لوندی!

پذیرایی هم که آن وسط برپا بود!

درست فردا شبش برای اولین بار به محفل شال و انگشتر پسر تازه داماد یک دوست دعوت بودیم، همان بله برون ایرانی، هفت هشت خانواده ساعت هفت یکشنبه در مکان خانواده داماد جمع شدیم و از آنجا با سینی های تزئین شده کادوها و تحفه های خانواده داماد راهی منزل عروس خانم، داماد بیست و چهار ساله و عروس شاید بیست و دو ساله بودند از خانواده های هزاره افغانستان، دختر در منزل خاله اش زندگی می کرد و دو سال پیش تازه وارد استرالیا شده است، خانواده اش در ایران بودند و تمام آن چهار پنج ساعت آنلاین مجلس را رصد می کردند.

حال عجیبی داشتم، از اولین دقایقی که به خانه داماد رفتیم تا آخرین لحظه ای که از خانواده ها خداحافظی کرده و به خانه برگشتیم، ما جشن و عزایمان تقریبا" یکی است، یا لااقل از آن خاطرات بر ذهن مانده من چنین بر می آید، ها راستی نگفتم برایتان؟

دو هفته پیش نامزدی آخرین بازمانده برادر در مشهد بود، دختر کوچکش که تازه بیست سالش شده، خواستگار پسر بیست و سه ساله اصالتا" افغانستانی اما شناسنامه دار ایرانی است، یکی از معیارهای خانواده ما هم الان برای این بچه ها همین مدرک دار بودن عروس و داماد بود، من همین که عکس پسر را دیدم گفتم والا دختر ما از نظر من کاملا" آماده ازدواج هست( بچه های برادرم چون هیچوقت طعم داشتن یک خانواده واقعی متشکل از پدر و مادر و خواهر و برادر را یکجا نچشیده اند بدلیل طلاق زن برادرم و بی سر و سامانی های بعدی اش و دوری همین دختر کوچک از خواهر و برادرش و باقی ماجرا، خیلی علاقه زیادی به ازدواج کردن دارند) اما این پسر با این سن و قیافه اخر چطور خواهد توانست زندگی راه ببرد؟

گفتند می برد، من هم گفتم من هیچ نظر منفی و مثبتی ندارم چون خوب بودن و بد بودن قضیه در آینده هیچ ربطی به شرایط من پیدا نخواهد کرد، از ما گذشته بنشینیم غصه نافرجامی زندگی دیگران را بخوریم.( درس هایی که در زندگی گرفته ام و بزرگترینش این است که من مسئول خوب و بد زندگی دیگران نیستم ولو خواهر و برادر، و مخصوصا" حالا و اینجا که من هر روز به اندازه سالی از فضا و قضای آنجا دور و دورتر می شوم)

خلاصه که دختر برادرم دو هفته پیش نامزد شد.

می گفتم، از همان دقایق نخستین که وارد خانه شان شدم دیدم بزن و برقص است گفتم وا مگر عروس اینجاست؟ گفتند نه، برای دل خودمان می رقصیم، من هم گفتم باشه پس برقصیم.

بیاد محافل اینچنین در فضای خانه مادرم افتادم، از یکماه پیش که بحث نامزدی خواستگاری این پسر بچه شده بود خانواده ما یکی در میان خون و کف بالا می آوردند،  خلاصه که پرستار می رفت و آمبولانس می آمد، چون خانواده من برای همه مردم توی این جور مواقع بهترین مشاور و با آرامش ترین همراه هستند برای خودشان که می شود حملات عصبی و پرخاشگری و بی آرام و قراری و بهترین حالتش حالت عاطفی شدید توام با گریه در حد پاره شدن و یاد پدر و برادر و بقیه مرده ها افتادن، خیلی عادی و طبیعی است.

همه حواسشان را جمع می کنند که کمترین خدشه به اعصاب مادر و برادر بزرگتر و برادرزاده (پسر) وارد نشود چون با غش و ضعف همراه است.

خلاصه که مثلا" می خواستند بیایند برای بله برون، حالا نهایتش یک لباس سفید طور پوشیده بود دختر و یک دستی به سر و کله رسانده بود، مهمان ها در نهایت آرامی و با طمانینه باید می نشستند، و اها، این قسمت، مادرم همیشه اینجور وقتها با صدای بلند هزار بار می گوید برای شادی روح پدر شهیدش، باز بعدی اش، برای شادی روح پدربزرگ شهیدش، و باز یادش از بقیه می افتد همینطور صلوات صلوات صلوات.....

نه که صلوات بد باشد، سلام است و سلام همیشه خوب است اما این جشن است پایکوبی دارد، دایره و تنبک دارد نهایتش که دهاتی باشی....

خلاصه که شال و انگشتر را بردیم برای عروس آقای احمدی و هی رقصیدیم، هی قصیدیم، چون فامیل های داماد بشمار می آمدیم،  وای خدای من ولی آن آهنگ افغانی که می گوید، " ما دستمال آوردیم، به سر شال آوردیم، عروس برادر جانه، به صد ناز آوردیم "، اینرا پلی کرده بودند و خواهران داماد و برادر و پدر و مادرش دور سر داماد و عروس می چرخیدند و دنیا دور سر من بی پدر مادر بی برادر و بی خواهر می چرخید، می چرخید، می چرخید.....

هیچوقت این آهنگ برای من معنا نشد و من هیچوقت برای محفل هیچ برادری آنگونه که لایقش هستم نچرخیده و نه رقصیده ام، که اگر رقصیده ام بعدش پایم شکسته و بالم خون آمده از شدت زجرش.....

خوش بحال کسانی که در شادی عزیزان شان مستی می کنند نه در شادی غریبه ها، صد پشت غریبه، خوش بحال آنهایی که در مجلس عزیزشان که از آینده اش اطمینانکی هم دارند پایشان تاول می زند.

من بسیار پاها تاول زده ام این اواخر، من تبدیل به یک برند شده ام اینجا چون خیلی خودم هستم اواخر و خودم این اواخر خیلی بدمست و رقاص است.....

خب حالا روضه تمام شد( بگذارید پای پریود پدسّگ که تا آخر عمر قرار است این رسالت گوهی که دارد را اجرا کند)

فردا داریم می رویم کمپینگ سه شبانه روزی، پنج خانواده هستیم، همان خانواده های همیشگی، و قرار است برای سه شب توی دل طبیعت چادر بزنیم و آتش بر پا کنیم، همین لحظه مردها رفته اند خریدهای سفر را انجام بدهند و بیاورند ما جاسازی کنیم، من وسایل مان را مرتب کرده ام ولی باید برود توی ماشین و آن خودش یکساعت زمان می برد، خلاصه که سه شبانه روز پر هیجان و سخت اما شیرین پیش رو داریم و من آمده ام اینجا پست می گذارم برای شما.

روز برگشت هم که دوشنبه است شبش مهمان منزل یک دوست هستیم و از فردایش دوم جنوری زندگی اداری در سال دو هزار و بیست و چهار آغاز خواهد شد!

سال نو میلادی بر تمام شما عزیزان دل مبارک باد.





نظرات 11 + ارسال نظر
ربولی حسن کور پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1402 ساعت 08:44 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
همه جشن‌هایی که گفتید مبارک است.
متاسفانه من نه آشنایی چندانی با مراسم عقد و عروسی مردم افغانستان دارم و نه این آهنگی که گفتید شنیده ام. اما امیدوارم که خوش گذشته باشد.
طبیعت هم خوش بگذرد. گمان کنم موعد خوبی برای رفتن به جزیره فیلیپ باشد.

وای خدا دیشب برگشتیم و بعد یک دوش هول هولی رفتیم مهمانی و ساعت یک صبح برگشتیم خوابیدیم و امروز رفتم سر کار، الان بقدری خسته ام که مطمئنم حتی بخوابم خوابم نمی برد.

زهره جمعه 8 دی‌ماه سال 1402 ساعت 12:50 ق.ظ

سال نو مبارک تعطیلات خوش بگذره

ممنون عزیزدل

سارا جمعه 8 دی‌ماه سال 1402 ساعت 01:16 ق.ظ

ساغر جان آنقدر ملموس و واقعی شرایط رو شرح میدی که گویی از زبان خودم هست. تمام جشن ها و شادی های خانواده ما هم با جنگ و گریه و قهر و.... همراه بوده. و چه حواشی داشتیم در تمام این شادی ها که زخمش سالها بر دل میمونه

آخ آخ کاش آدم بداند که چقدر همه چیز گذراست!

زری.. جمعه 8 دی‌ماه سال 1402 ساعت 11:30 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

عزیزم جشن نامزدی هر دو این تازه عروس دامادها مبارک باشد، انشالله برادرزاده ات به خوشی و سلامتی زندگی مشترک را آغاز کنه و خیالتون همیشه از شنیدن خبرهای زندگیش شیرین بشود.
به سلامتی و خوشی کمپینگ هم خوش بگذره به همه تون.
سال 2024 برای همه پر باشه از خوشی و سلامتی و برنامه های پرثمر

امیدوارم عزیزدل، ممنونم بابت آرزوهای قشنگتون

دزیره شنبه 9 دی‌ماه سال 1402 ساعت 02:48 ب.ظ https://desire7777.blogsky.com/

عزیزم همیشه همینقدر شاد و رقصنده و بدمستباشی و دارای پای تاول زده از شدت رقصیدن که هم بدمستی و هم پای تاولزده از رقصیدن بهترین حال دنیاست

البته لازم به ذکر نیست که من نخورده مست هستم، وقتی جمعی و جماعتی ببینم، امان از آن روز که بواسطه چیزی لایعقل هم باشم!

سمیه شنبه 9 دی‌ماه سال 1402 ساعت 03:30 ب.ظ

سلام دیروز پادکست رادیو مرز در مورد تجربه افغانستانی ها در ایران گوش می دادم اولش هی خجالت می کشیدم و شرمنده شدم بعدش دیدم این چیزایی که تعریف می کن حالا کمی کمرنگ تر واسه خود منم پیش اومده دیگه همین برخوردهای بد همین زیراب زنی ها مگه خود ما ایرانی هامجبور به دادن رشوه نیستم مگه ما تو بورکراسی اداری گیر نمی کنیم مگه خود مارو به خاطر حجاب و .... نمی گیرن بازداشت نمی کنن بعدش دیدم که از ماست که برماست نمی تونم درک کنم این همه تعصب خانواده رو داشتن این همه تعصب مذهب داشتن چی بهمون داده این خانواده که این همه درگیرشیم مذهب جز استرس و مصیبت چی واسمون داشته که الان تو یه کشور آزاد هم نمی تونیم راحت زندگی کنیم و هزارتا زخمی که از همین خواهر برادرای مصیبت می خوریم فراموش کنیم و باز ادم ها رو با لفظ غریبه و .. دسته بندی کنیم

عزیزید، در عین درست بودن حرف هایتان باید بگویم خانواده آدم بزرگترین دارایی آدم است با همه زخم هایش، مهم اینست که آدم مرزهای ایثار و خود فراموشی را درک کند و در زمان های خاص یادش بماند که مسئول نیست، خانواده، وطن، مذهب همه اینها نه کندنی و دور ریختنی اند و نه همیشگی و جدانشدنی!

پگاه شنبه 9 دی‌ماه سال 1402 ساعت 03:51 ب.ظ

دمتون گرم، سفر کمپینگ خوش بگذره. ممنون که نوشتی ما رو بردی به عزا و عروسی ایران و افغانستان و استرالیا.
دمتون گرم که به این نتیجه رسیدید که مسیول خوشحالی و ناراحتی هیچکس نیستید، بنظرم این حرف رو از شدت فشاری که سالها به خودتون آوردید میزنید وگرنه تا یک حدیش خوبه آدم احساس کنه کاری می‌تونه بکنه. البته شما هم دورید و شاید این برای شما صحیح باشد نه برای همه

درست است، گاهی که عمیق فکر می کنم به خودخواهی قضیه پی می برم اما آدم یک جایی به این می رسد که نیست، نیستند، اولویت هم نباید باشند، باید بسپاری شان به خودشان، مگر خودت به خودت سپرده نیستی در این طرف کره زمین؟

پگاه شنبه 9 دی‌ماه سال 1402 ساعت 03:53 ب.ظ

جسارتا در متن مستفیض صحیح است، به فیض رساندن.
چون همیشه صحیح و بی غلط می‌نویسید خواستم که تذکر بدم.

آه من فکر می کردم مصدرش استیفاذ است، ممنون که گفتی عزیز

ربولی حسن کور سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1402 ساعت 06:53 ب.ظ

حداقل کامنتهایمان بی جواب نماند.
ممنون

سحر چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1402 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام ساغرجان
تازگی مشتری وبلاگتون شده‌ام. خودم چند سالی را انگلستان بودم ولی هیچوقت نتوانستم لذت ببرم. چند ماه پیش دوباره یکی دوهفته رفتم ولی باز هم نظرم عوض نشده بود. از اینکه می‌بینم دارید از زندگی لذت می‌برید خیلی خیلی خوشحال میشم چون نقطه مقابلش را چشیده ام. قلمتان روز به روز هوشمندانه‌تر می‌شود. وبلاگتون رو میخونم و سعی می‌کنم ببینم اشکالم کجا بوده که نتوانستم مثل شما ارتباط بگیرم.

عزیزم ممنون بابت کامنت، زندگی را هر لحظه پاس بدارید همان لحظه برای تان تغییر خواهد کرد چه ایران چه انگلستان، ولی برای من مهاجرت بزرگترین دلیل پوست اندازی روحی ام شد.

لیمو پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1402 ساعت 07:16 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

من عاشق تعطیلاتی ام که پر از رقص و مستی و پایکوبی باشه. بیش باد. امیدوارم سال نو پر از اتفاقهای خوب و تاولهای پا از شادی های این چنینی باشه.

ممنون عزیزدل، زندکی همیشه جاری ست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد