ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

قرتی درون خود را آزاد کنید!

بیشتر از هر زمانی حرف دارم، بهتر از هر وقتی خودم را می شناسم و نجواهای درونم را، گاهی تعجب می کنم از اینهمه دانایی ام نسبت به خود، انگار یک روان شناس درون دارم که متخصص خودشناسی است. شاید هم همه اینها بخاطر این است که یک عمر عدد چهل برایمان نماد دانایی و بلوغ بوده، حس پیر خرابات را دارم در برابر از خود کوچکترها و خیلی خوب مادرم را درک می کنم وقتی در پیام صبحگاهی و شامگاهی اش برای بچه هایش همیشه از قدردانی و سپاس و شکر نعمت ها و مخصوصا" نعمت سلامتی می گوید و حنجره پاره می کند در این راستا.

رسیده ام به جایگاه لقمان حکیم که قبل از باز شدن دهانم درهای تفکر و تعمق باز می شوند و تمام جوانب سنجیده، هیچ عجله ای در رک بودن و صراحت ندارم وقتی طرف را درست نمی شناسم و یا می شناسم و لایق نمی دانم.

باز با خانواده کوچکمان احساس تنهایی می کنیم ولی اینبار خوب یاد گرفته ایم که منفعل و منتظر نباشیم، پلان می سنجیم و هوا را چک می کنیم و می رویم برای خودمان، خیلی که دلمان نخواهد تنها باشیم یک پیام نوشتاری کوتاه می دهیم به یکی دونفر که اگر دوست داشتند به ما بپیوندند، باشند هستیم نباشند هم مسیر خود را داریم.

از زمان ارسال مدارک پاسپورت دو ماه و نیم می گذرد و هفته پیش پاسپورت بچه هایم رسید از خودم نه، احتمالا" همین روزها آن هم می رسد و می رویم برای اخذ ویزای ایران که جزء کشورهایی است که برای ورود بهش نیاز به ویزا داریم با پاسپورت استرالیایی( قبلا" با پاسپورت افغانستانی خیلی برایم عجیب نبود این پروسه اخذ ویزای ایران انگار این تحقیر مداوم و تحمیل جغرافیا برایم عادی شده بود درباره ایران ولی حالا با پاسپورت استرالیایی انگار پوست من هم روشن تر و ارزشم بالاتر رفته باشد یک جور زور بیشتر دارد طی این پروسه زمان بر و گران(امان از انسان و تفکراتش))

خلاصه که با اینوجود چمدان هایم بسته اند، منظورم سوغاتی ها هستند که طی این بیش از چهار سال هرکجا حراجی به بازار خورده من دویده ام و خوب و بد را یکجا گرفته و انبار کرده ام، خوب و بدی که بعد از گذشت چهار سال و کسب تجربه در این کشور فهمیده ام چه خریتی کرده ام و چنانچه صبوری می کردم می توانستم با همان مبالغ اندک چیزهای بهتری را از جاهای بهتری بخرم ولی آدمی است و تجربه اش، و من آدمی هستم که هرجا سیل( حراج) ببینم بدون فکر اینکه خوب است یا بد می خرم به تصور مفت بودن بعد به چشم خود می بینم ای بابا چه پولی تلف شده.

اینبار تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم دیگر به این خصلت انبار کردن خاتمه ببخشیم مگر اینکه جنسی که می گیریم واقعا کیفیت و ارزش خیلی عالی داشته باشد، ضمن اینکه خدا می داند وقتی اینبار بعد بیش از چهار سال داریم می رویم دفعه بعدی کی باشد و کی باشد؟!

از بس شبها قبل خواب پناه برده ام به خیال هایی از جنس حضور در خانه و نزدیک مادر دیگر خسته شده ام و می ترسم نکند آنطور که من اینهمه خیال بافته ام نباشد و نکند مثل خواهر که بعد چند سال آمده بود ایران همه جا بنظرم کثیف و کهنه و دور و دیر بیاید که خیلی طبیعی است در وهله ورود.خلاصه که اوضاع اینجا فقط انتظار است و انتظار.

پسر را صبح ها ساعت هشت و نیم می برم مدرسه اش که سه دقیقه با پای پیاده راه است، روزهایی که همسر خانه است دختر را می گذارم باشد و روزهایی که او رفته است اداره اش او هم همراهمان است با کالسکه اش، مدیر یا معاون مدرسه پسر هر روز بلا استثنا دم در می ایستد و با تک تک بچه ها تکرار می کنم رخ در رخ تک تک بچه ها و مادر و پدران شان بلند سلام می کند و بلند روز بخیر می گوید.

بعدازظهر ها هم راس ساعت دو دقیقه مانده به سه از خانه می زنم بیرون و همان اتفاق بردن و نبردن باران در بود و نبود پدرش تکرار می شود و با پسر بازمی گردیم، قبل از راهی شدن حتما" داخل کوله پشتی اش را چک می کنم که کلاه و کاپشن را جا نگذاشته باشد که در این سن بسیار طبیعی است. و باز پروسه خداحافظی و روز بخیر و شب خوبی داشته باشید با مدیر یا معاون و این چیزهایی که شاید برای اینجایی ها عادت است و قانون است و تکرار برای من جهان سومی مستضعف تحقیر شده از شرایط کشور نکبت و منزجر کننده ام مثل رویاست و هیچوقت تکراری نمی شود همینطور که هنوز بعد از نزدیک به یکسال از داشتن این خانه هیچوقت برایم تکراری نشده وقتی واردش می شوم و لذت وجودم را فرا می گیرد از بس دوستش دارم و دلخواسته است. درست گفته اند رسیدن به چیزها در بلوغ و بزرگسالی قدردانی و شکر را بیشتر می کند و گرچه شاید مثل توجیه باشد اما من واقعا" خوشحالم که در این بلوغ به این چیزها که می خواستم رسیده ام و دمم گرم بابت صبوری هایم و دمش گرم بابت مقدر نمودنشان.

یک چیز دیگر اینکه من این پوست اندازی ام را هم در این برهه بشدت سپاس گذارم و معادله اینطوری است در ذهنم که هی ساغر! در کل عمرت به دوش کشیدی و مضطرب بودی و جر خوردی و لذت نبردی، تو بگو لذت یک غذای ساده که با تمام وجودت نوش جان کنی یا لذت یک مسافرت که مخصوص خودت باشد و نه که بخواهی خودت را بسازی که واقعا" چیزی از درون جرت می داد از بس توی ذهنت حرف میزد از دردها، حالا برعکس شده، شده ای بی خیال ترین آدم ذهنت، به چیز بچه ات هم نیست مسائلی که خیلی سالها دردت می داد، حالا شبهای بسیاری است که بدون فکر کردن به آنها می خوابی و بیدار می شوی و اولین فکری که صبح به سرت می زند این است که چه کنی تا حالت بهتر باشد و حال اطرافت هم، فکر کن اگر برعکس این قضیه می بود چه؟؟؟

یعنی یک عمر بی خیال و شاد می بودی به یکباره می شدی دردمند ترینِ عالم، خنده ازت قهر می کرد، اشک می آمد به چشمانت.

به این معادله که فکر می کنم خرکیف می شوم و ریه هایم را از هوا دوباره پر می کنم و می گویم اگر باید آن میشد یا این من با همین یکی دلخوشم، به جهنم که سی سال برای پدرم سوگواری کردم و بیش از سی سال برای تبعاتِ نبودنش و برای چیزهایی که من هیچ کجای واقع شدنشان نبودم، خدا به من عمر بدهد تا بتوانم سی سال دیگر بی خودزنی زندگی کنم و بچه هایم، آه بچه هایم هیچ چیز نمی تواند مهر و عشقم به آنها را بیان کند، چه می گویم حتما" هر کس بچه دارد و اینجا را می خواند حس های نزدیک من دارد اگر تمامش را ندارد.