ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دستم جای دیگری بند است!

چند بار آمدم اینجا چیزی بنویسم و ننوشته برگشتم. بعد با خودم فکر کردم که چرا اینجا کمتر می نویسم، هزار بهانه آوردم و اینکه وقت ندارم و اینها اما لابلای دلایل رسیدم به اینکه چون در اینستاگرام نسبتا" فعال هستم اینجا نوشتنم نمی آید، بیشتر که فکر کردم دیدم همین است دلیلش، اینستاگرام به آدم این فرصت را می دهد که ضمن عکس های خوشرنگی که از خودت و زندگیت می گیری کلی فخر بفروشی به جامعه پیرامونت، چون همان ها که هر روز می بینی شان و حال و احوال می کنی می بینندت، و خب آن جامعه ای که من تابحال اینجا شناخته ام و رفت و آمد( اختیاری و یا اجباری) دارم من را بعنوان یک آدم حسابی می بینند و این به آدم حس اعتماد بنفس و ارضای نیاز دیده شدن به حد کافی می دهد. بله درست است که اینستاگرام هم یک جایی است که ممکن است آدم از هر قشر و طبقه ای بیننده داشته باشد اما مسلما" برای هر کسی آن جامعه واقعی و قابل لمس است که بهش احساس می دهد. 

نمی دانم چطور منظورم را بیان کنم، منظورم این است که اینستاگرام بخاطر بیشتر ملموس بودن و نزدیک بودنش به آدم ارضای خاطر بیشتری می دهد تا وبلاگ، آن هم وبلاگی که با نام مستعار اداره می شود و حتی خواننده های ثابتش هم من را از نزدیک ندیده اند و یا اگر دیده اند نمی شناسند.

ولی باز هم اینجا را همچنان دوست دارم و با همه دور بودن آدم هایش از دنیای واقعی زندگیم خوشحالم از داشتنش.

زندگی بطرز خوشایندی در حرکت است، رایان که اینک دو سال و نه ماه و بیست و دو روز از عمرش می گذرد به درجات بالایی از سخنوری رسیده است. سخنور که می گویم با توجه به شرایط خودمان است وگرنه بچه های این سنی در ایران بدون هیچ مشکلی حتی شاید حرف های فلسفی هم بزنند.

تازگی شروع کرده به پرسیدن تمام علائم راهنمایی و رانندگی، هر تابلویی که می بیند باید برایش خوانده و معنا شود، علامت ورود ممنوع، توقف ممنوع، حق تقدم و علامت سیگار نکشید را بلد است و وقتی بهش رسیدیم بلند میگوید، مثلا، گیو وی ساین، استاپ ممنوعه، سیگار نکشید، سیگار خوب نیست!

ضمن اینکه اگر پیاده باشیم هم باید اسامی تمام خیابان ها را که روی تابلو هست بخوانم برایش.

چند شعر را از یوتیوپ یاد گرفته است اما هر بار که ازش خواهش می کنم برای خاله ها و بی بی اش بخواند طفره می رود.

روزی هزاران بار می آید بغلم می کند و البته با خواهش من بوسم می کند، شب ها یک تایمی مخصوص بوسیدن همراه با قلقلک دارد، انگار دوز بوسه اش پایین می آید، خودش را رها می کند زیر دستم که قلقلک بدهم و همزمان باصدا و محکم بوسش کنم، از خنده سرخ می شود ولی باز هم این نیاز را در چشمانش می بینم.

یک ترم دیگر مانده که این دوره دیپلما را تمام کنم، تا اواسط دسامبر مشغول خواهم بود، دختر افغانی که همکلاسی ام بود از دو هفته پیش کار خوبی پیدا کرد و در جای خوبی مشغول شده، با اینکه سطح من و او یکی نیست( او بعلت زندگی در اروپا زبانش بمراتب بهتر از من است) ولی با دیدن تلاش بی وقفه اش و به ثمر رسیدنش به من هم این اعتماد بنفس را داد که با همین مدرک دیپلما هم خواهم توانست وارد بازار کار شوم و چه چیزی بهتر از ورود به سیستم که بقول همسرم از هر دانشگاهی برای آدم بهتر است.

بنظرم به نتیجه رسیدن و تصمیم گرفتن خودش یک بخش مهم کار است و من به این نتیجه رسیده ام که دنبال کار باشم، و از داوطلبانه شروع کنم، گرچه این ترم آخر خیلی مصروف خواهم بود و امتحانات و کار کلاسی زیاد دارم اما همین به فکر بودن خودش خوب است. 

البته این وسط یک برنامه دیگری هم داریم که در این برهه به کار ارجح است و درواقع بعد از ختم این پروژه است که حیات اجتماعی من بطور کامل آغاز خواهد شد. دعا کنید دفعه بعدی که آمدم با خبر خوش بیایم و ازش بگویم!