ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تجربه جدید، حالِ تازه!

همان روز اول دوستان زنگ زدند که اگر راضی بودم به عیادت بیایند

این وسط برای یکی از دوستان دورهمی مان، که ذکر ناجوانمردی اش در همین صفحه رفته بود، اتفاقی افتاده بود، ایشان چهار پنج ماه پیش بعد نزدیک سه سال به ایران رفته بود، این وسط از راه دور با همسرش دچار اختلاف و مشکل شده بود، البته از اول زندگی مشکل داشتند، اما اینبار همسرش زده بود به سیم آخر و یکباره رفته بود سراغ راه آخر و اینرا تهدید کرده بود به طلاق و گفته بود اگر بچه ات را می خواهی همان خانه پدرت بمان و برنگرد، ولی این برگشته بود، این وسط همسرش خانه اجاره ای را پس داده و اسباب وسایلش را برده بود خانه پدرش.

قصدم از شرح این رویداد این بود که بگویم، با همه آن جفا که در حقم کرد، از همان شب نخست بعد زایمان که به خانه آمدم پذیرای خودش و پسر دو سال و نیمه ا ش شدم، نمی دانم چرا خدا همیشه مرا در شرایطی قرار می دهد که راه گریزی جز انجام و پذیرش نیست، نذر سلامتی خودم و خانواده ام کردم و او بمدت چهار شب و روز در خانه ام ماند.

بقول خودش فردی با یک دنیا تشعشعات منفی درونی و آینده ای نامشخص، رانده شده از همسر با بچه ای که بشدت شر و شیطان و البته آسیب دیده است.

همه اینها مهم نبود، فقط رایان برایم مهم بود، که بقول همسر علیرغم شعار همیشگی ات که هیچ چیز را نباید به خانواده و آرامش و امنیت شان ارجح بدانی، اما دانستی، رایان نه از حضور خواهرش، و نه حتی از دوری چند روزه از من، بلکه از این آشفتگی یکباره در زندگی اش، بشدت آسیب دید و تبدیل به موجودی پر از استرس و خشم شد و این شد که روز چهارم وقتی خود مهمان گفت جایی را پیدا کرده که تا زمان تحویل خانه اجاره ای برود نه نگفتیم.

درواقع زندگی چهار نفره تازه ما بعد از رفتن مهمان در روز پنج شنبه آغاز شد، رایان بشدت از من رمیده بود، با وجود درد بخیه و خستگی کل وجودم، باید دنبالش می دویدم و محکم می گرفتمش تا اجازه بدهد ببوسمش، اخلاقش را بلدم، وقتی قهر می کند، تمام وجودش نیازِ در آغوش کشیده شدن است اما در ظاهر از من می گریزد، چندین بار این کار را تکرار کردم، شب ها قبل خواب آوردمش در تخت خودم و بغل و بوسه بارانش کردم تا یخ فاصله و استرسش آب شد و تبدیل به خود واقعی اش شد.

از قبل آمدن با همسر صحبت کرده بودم که تا مدتی که دختر جانی بگیرد و خواب من و خودش تنظیم شود و اخلاقمان دستمان بیاید، و برای رفع هر مشکل احتمالی برای رایان، او در اتاق رایان بخوابد تا من هم بقدر راحتی خودم و باران فضا داشته باشم، خوشبختانه خواب شب باران علیرغم رایان، خیلی منظم و خوب بود ولی باز هم خو گرفتن من برای شبی چند بار بیدار شدن و شیر دادن و عوض کردنش زمان می برد.

امروز پنج هفته و چهار روز از تولدش می گذرد و تقریبا" اخلاق همدیگر دستمان آمده است، رایان بعد از نشاط اولیه برای چند روز به افسردگی دچار شد، انگار به درک حضور همیشگی خواهرش رسیده و حالتی از استرس و غم به سراغش آمده بود که خوشبختانه با رسیدگی های من و مراقبت های عالی و توجه فوق العاده پدرش رفع شد. حالا می داند که قرار است این موجود که گاهی زیادی گریه می کند و حوصله اش را سر می برد جزئی از خانواده ما بماند، بخواهد یا نخواهد!

تابحال فقط چند بار به حد دو یا سه بار بشکل خود خواسته بغلش کرده است، و وقتی می خواهد ببوسد دست یا بدن یا هرجا غیر از صورتش را می بوسد، از نظر رایان صورت خواهرش بوی بد می دهد، خخخخخخ، چندشش می شود!

با وجود قرنطینه شدید ایالت ویکتوریا مهد کودک ها هنوز باز هستند، فقط تعداد اطفال را کم کرده اند و خوشبختانه رایان جزء کسانی نبود که خط خوردند و هنوز سه روز در هفته می رود و ما در آن سه روز از صبح قربان صدقه دختر می رویم، در روز هایی که رایان خانه است هنگام قربان صدقه رفتن دختربجای باران اسم رایان را می بریم! و یا وقتی داریم با باران صحبت می کنیم از برادرش و خوبی هایش صحبت می کنیم، قدرت خدا حتی اگر رایان در اتاق نباشد می دانیم که تمام حواس و گوشش به ماست که چه می گوییم.

می توانم با جرات بگویم که این مرحله سخت هم بخوبی از سرمان گذشت و حالا یک خانواده عاشق همدیگر و آرام داریم. چیزی که میسر نمی شد مگر با برنامه ریزی و صحبت و مدیریت درست، به خودم و همسرم افتخار می کنم که از پسش بر آمدیم و خودمان را از گزند اتفاقات بد و ناآرامی رایان حفظ کردیم.


از حالِ خوب روزهای اول

دختر دو کیلو و هشتصد گرم بود و پذیرشش در وهله اول برایم سنگین نبود، به مرگ گرفتندم و به درد راضی شده بودم، هنگام تولدش حالی نداشتم، اما باز زار می زدم و دکترها و پرستاران ترسیده بودند که مبادا دردی حس می کنم، تا فهمیدند از خوشی است و حالِ خاص لحظه دیدار.

باز همان مراحل قبلی تکرار شد، همسر از تمام لحظات فیلم گرفت، بند ناف را قیچی کرد و دختر را به آغوش من رساندند. صدای جیغ مانند دخترانه و صورت سرخ و سفید و چهره کاملا" شبیه به رایان داشت.

بعد از مراحل اولیه و ریکاوری به اتاق پانزده منتقل شدم، ساعت شده بود چهار و همسر به خانه برگشت. آن شب رایان منزل دوستمان خوابیده بود.

تمام مساله و فکرم رایان بود، او در تمام عمرش تابحال بجز روزهایی که به مهد می رود، با هیچکس و در منزل هیچکس تنها نبوده است و با اینکه با او صحبت کرده بودیم اما پذیرشش در عمل سخت است.

بخاطر کرونا، تنها همسر افراد می توانستند دو بار در روز به عیادت بیمار بیایند، ساعت یک تا سه و پنج تا هفت عصر و این برای منی که بار نخست تمام روز همسر و خواهرم را در کنارم داشتم سخت بود هرچند پرستاران و ماما هر ساعت به مادران سر می زنند و غیر از آن هم هر کاری داشته باشی کمک می کنند اما روح و روان تازه مادر بجز اینها حمایت و همکاری همسرش را می طلبد که اینبار محدود شد.

علاوه بر شب زایمان، سه شب دیگر در بیمارستان ماندم که می توانست کوتاه تر باشد اما متاسفانه مشکلاتی برای من رخ داد که ماندنم را طولانی کرد وگرنه بخاطر کرونا همه را تشویق به رفتن به خانه می کردند. 

بیست و چهار ساعت نخست بعد از زایمانم بشدت خاص و زیبا گذشت، داشتم از خواب می مردم ولی دلم نمی خواست بخوابم. نرم و آرام و حتی  ظریف صحبت می کردم، چشمانم روی هم می رفت و حرف می زدم، تنها نگرانی ام رایان بود.

روز دوم بعد زایمان حالم بشدت خراب شد و سرگیجه و تهوع شدید داشتم و این حال تا نیمه شب و صبح روز سوم ادامه پیدا کرد و نهایتا" به استفراغ شدید انجامید، طبیعی بود که معده ام کار نکند ولی بعد از اینکه فهمیدند حتی باد هم از معده ام خارج نشده گفتند هیچ نخورم بجز آب تا دوباره حالم بد نشود. و از آن ببعد هر ساعت پرستاران می آمدند به پرسیدن این سوال که آیا باد خارج شد؟؟؟ و پاسخ منفی بود، و برای بار نخست در زندگیم به ارزش و اهمیت ساطع شدن باد معده آگاه شدم و براستی عمر و جان و سلامت و بدحالی آدم به تاری بند است. گفتم همسر پاهایم را از انگشتان تا بالا چرب کند، خودم دوش گرفتم و از کمر به پایین را چرب کردم، پتوی گرم طلب کردم و دورم‌پیچیدم افاقه نمی کرد، تا بالاخره بعد از تلاش بسیار و راه رفتن و ماساژ دادن پشت و کمر با روغن موفق به راضی کردن روده های مبارک شدم و حالا باد نیا کی بیا، ماما همان لحظه آمده بود به چک کردن من و بچه و از توالت با بشکن بیرون آمدم که گوزیدم (با معذرت) و او و همسر سجده شکر به درگاه خدا آوردند.

آن شب هم ماندم و فردایش مرخص شدم.

رایان از دیشبش در منزل پسرعمه همسر مانده بود و ظاهرا" شرایط جدید برایش قابل درک بود. 

از در که وارد شدم سالن ورودی با چند بادکنک تزیین شده بود و روی یک برگ آ چهار ورودم را خوش آمدید گفته بود، خانه کاملا" تمیز و مرتب و گرم بود و بوی اسپند مشخص می کرد که از صبح دود شده بود برای ضدعفونی شدن و ایجاد حس خوب برای من، بالا و اطراف تخت باران هم بادکنک هایی گذاشته بود بعلاوه جعبه های هدیه برای من و باران، بغضم ترکید، فقط من و همسر بودیم.

بلافاصله رفت دنبال رایان و تا آمدنش من هم آخرین چیزهایی که برای رایان خریده بودیم را داخل کارتن گذاشتم و در مسیر ورودش توی راهرو گذاشتم، لحظه باشکوهی بود دیدار با پسرم بعد از چهار شب و سه روز تمام.

رایان خوشحال بود و باران را دوست داشت و این برای من همه چیز بود!