ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تجربه جدید، حالِ تازه!

همان روز اول دوستان زنگ زدند که اگر راضی بودم به عیادت بیایند

این وسط برای یکی از دوستان دورهمی مان، که ذکر ناجوانمردی اش در همین صفحه رفته بود، اتفاقی افتاده بود، ایشان چهار پنج ماه پیش بعد نزدیک سه سال به ایران رفته بود، این وسط از راه دور با همسرش دچار اختلاف و مشکل شده بود، البته از اول زندگی مشکل داشتند، اما اینبار همسرش زده بود به سیم آخر و یکباره رفته بود سراغ راه آخر و اینرا تهدید کرده بود به طلاق و گفته بود اگر بچه ات را می خواهی همان خانه پدرت بمان و برنگرد، ولی این برگشته بود، این وسط همسرش خانه اجاره ای را پس داده و اسباب وسایلش را برده بود خانه پدرش.

قصدم از شرح این رویداد این بود که بگویم، با همه آن جفا که در حقم کرد، از همان شب نخست بعد زایمان که به خانه آمدم پذیرای خودش و پسر دو سال و نیمه ا ش شدم، نمی دانم چرا خدا همیشه مرا در شرایطی قرار می دهد که راه گریزی جز انجام و پذیرش نیست، نذر سلامتی خودم و خانواده ام کردم و او بمدت چهار شب و روز در خانه ام ماند.

بقول خودش فردی با یک دنیا تشعشعات منفی درونی و آینده ای نامشخص، رانده شده از همسر با بچه ای که بشدت شر و شیطان و البته آسیب دیده است.

همه اینها مهم نبود، فقط رایان برایم مهم بود، که بقول همسر علیرغم شعار همیشگی ات که هیچ چیز را نباید به خانواده و آرامش و امنیت شان ارجح بدانی، اما دانستی، رایان نه از حضور خواهرش، و نه حتی از دوری چند روزه از من، بلکه از این آشفتگی یکباره در زندگی اش، بشدت آسیب دید و تبدیل به موجودی پر از استرس و خشم شد و این شد که روز چهارم وقتی خود مهمان گفت جایی را پیدا کرده که تا زمان تحویل خانه اجاره ای برود نه نگفتیم.

درواقع زندگی چهار نفره تازه ما بعد از رفتن مهمان در روز پنج شنبه آغاز شد، رایان بشدت از من رمیده بود، با وجود درد بخیه و خستگی کل وجودم، باید دنبالش می دویدم و محکم می گرفتمش تا اجازه بدهد ببوسمش، اخلاقش را بلدم، وقتی قهر می کند، تمام وجودش نیازِ در آغوش کشیده شدن است اما در ظاهر از من می گریزد، چندین بار این کار را تکرار کردم، شب ها قبل خواب آوردمش در تخت خودم و بغل و بوسه بارانش کردم تا یخ فاصله و استرسش آب شد و تبدیل به خود واقعی اش شد.

از قبل آمدن با همسر صحبت کرده بودم که تا مدتی که دختر جانی بگیرد و خواب من و خودش تنظیم شود و اخلاقمان دستمان بیاید، و برای رفع هر مشکل احتمالی برای رایان، او در اتاق رایان بخوابد تا من هم بقدر راحتی خودم و باران فضا داشته باشم، خوشبختانه خواب شب باران علیرغم رایان، خیلی منظم و خوب بود ولی باز هم خو گرفتن من برای شبی چند بار بیدار شدن و شیر دادن و عوض کردنش زمان می برد.

امروز پنج هفته و چهار روز از تولدش می گذرد و تقریبا" اخلاق همدیگر دستمان آمده است، رایان بعد از نشاط اولیه برای چند روز به افسردگی دچار شد، انگار به درک حضور همیشگی خواهرش رسیده و حالتی از استرس و غم به سراغش آمده بود که خوشبختانه با رسیدگی های من و مراقبت های عالی و توجه فوق العاده پدرش رفع شد. حالا می داند که قرار است این موجود که گاهی زیادی گریه می کند و حوصله اش را سر می برد جزئی از خانواده ما بماند، بخواهد یا نخواهد!

تابحال فقط چند بار به حد دو یا سه بار بشکل خود خواسته بغلش کرده است، و وقتی می خواهد ببوسد دست یا بدن یا هرجا غیر از صورتش را می بوسد، از نظر رایان صورت خواهرش بوی بد می دهد، خخخخخخ، چندشش می شود!

با وجود قرنطینه شدید ایالت ویکتوریا مهد کودک ها هنوز باز هستند، فقط تعداد اطفال را کم کرده اند و خوشبختانه رایان جزء کسانی نبود که خط خوردند و هنوز سه روز در هفته می رود و ما در آن سه روز از صبح قربان صدقه دختر می رویم، در روز هایی که رایان خانه است هنگام قربان صدقه رفتن دختربجای باران اسم رایان را می بریم! و یا وقتی داریم با باران صحبت می کنیم از برادرش و خوبی هایش صحبت می کنیم، قدرت خدا حتی اگر رایان در اتاق نباشد می دانیم که تمام حواس و گوشش به ماست که چه می گوییم.

می توانم با جرات بگویم که این مرحله سخت هم بخوبی از سرمان گذشت و حالا یک خانواده عاشق همدیگر و آرام داریم. چیزی که میسر نمی شد مگر با برنامه ریزی و صحبت و مدیریت درست، به خودم و همسرم افتخار می کنم که از پسش بر آمدیم و خودمان را از گزند اتفاقات بد و ناآرامی رایان حفظ کردیم.


از حس درون!

روزگار بنحو عجیبی ساکت و صامت شده است، نه که خیلی کند و سخت بگذرد، بلکه عجیب می گذرد، احساس سکون دارم راجع به همه چیز، اصلا" باورم نمی شود که این نیز بگذرد، همه اش فکر می کنم تا مدتها در این حالت باقی خواهم ماند.

دختر بسیار بیشتر از رایان تحرک دارد، اصلا" انگار هیچ چیز دقیقی از دوران بارداری رایان بخاطر ندارم، مثلا" فکر می کنم این همه بالا و پایین پریدن های این روزهای دختر کاملا" جدید است و رایان در این سن بجز پهلو به پهلو شدن های خیلی مودبانه و نرمش کار دیگری نمی کرد و بیشتر فعالیت جسمی اش در ماه آخر بروز کرد. اما دختر تمام روز در حال جنب و جوش است، انگار نه انگار آن یک ذره جا که همزمان اتاق خواب و بازی و حمام و توالتش است بقدر تمام هیبت کوچکش هم‌نمی شود، شور و هیجانی دارد تو گویی حسش از اتاق خواب به اتاق بازی رفتن و از روی سرسره پریدن و تاب خوردن و حرکات موزون کردن است، یا شاید هم من دوست دارم دختر اینهمه بانشاط باشد!

آدم در هر ورطه و زمان و حادثه ای که بهش تحمیل شود مراتب مربوط بهش را طی می کند، من هم مراتب اولیه و ثانویه و اینک سکون را راجع به شرایط کرونایی سپری کرده و می کنم، اینجای قضیه تمام توجه و فکر و آرزویم این است که تا زمان زایمان اوضاع جهان بهتر شده باشد و دختر به زمانش بیاید نه زودتر از موقع.

برای رایان همه چیز متفاوت بود، البته عادی بود و با قیاس با زمان حال می شود گفت عالی بود، همه چیز روی روال و آرام و متین بود، دنیا شاد و بی کرونا بود و می توانستی با خیال راحت بروی بیرون ق م بزنی یا خرید کنی، لیست توی دستت را یکی ی کی خط بزنی، آن موقع تا این زمان بارداری بیشتر لیست کارهایم خط خورده بود، نام انتخاب شده بود و حتی ساک بیمارستان منظم شده بود، اینبار تقریبا" هیچ کار عملی جدی ای نکرده ام، فقط لیست نوشته ام، یکی برای کارهایی که باید طی این کمتر از دو ماه آتی انجام شود، یکی برای خریدهایی که باید انجام شود و یکی برای وستیلی که برای بیمارستان باید ترتیب و تنظیم شود.

رایان را دو ماه است از مهد کودک گرفته ایم و انشاالله از هفته آینده دوباره می فرستیم اش و گذاشته ام در روزهایی که او خانه نیست به ترتیب اولویت برای کارها و خریدها بیرون برویم، می خواهم فرش ها را بدهم قالی شویی و همزمان مبل و نهار خوری بخرم تا زمانیکه فرش ها می رسند محموله خریداری ام هم برسد. وای چه حسی دارد آمدن دختر به خانه، اصلا"قبل از این زمان برایم قابل پیش بینی نبود، انگار آخرین بزرگترین اتفاق خیلی مهم خانواده ما دارد رخ می دهد و بعد از آن زندگی به شکل دیگری به پیش خواهد رفت، قبلا" که به قضیه فکر می کردم یا مثلا" زن آبستنی را می دیدم که فرزند اولی هم به دنبال دارد ذهنیتم طور دیگری شکل می گرفت، دلم برایش می سوخت و فکر می کردم بنده خدا با آن شکمش باید دنبال بچه اول بدود و از این دست، اما این روزها وقتی هر روز مهر و عشقم به رایان بیشتر و بیشتر می شود و همزمان منتظر یک انفجار جدید فوق العاده عاطفی در وجود همه مان هستم باز می فهمم که زود قضاوت کرده ام و برای هر رخدادی باید قدم به قدم به انتها نزدیک شد و هیچ کسی نمی تواند هیچ مسیری را بدون طی کردن قضاوت و ترسیم و تصور کند. هر زنی اگر آگاهانه و از خواست قلبی اش آبستن شود و در مسیر قرار بگیرد، با فرض مثبت و رو به بالا بودن شرایط زندگی اش، درواقع خودش را در یک تجربه بی نظیر غیر قابل تکرار قرار داده است، تجربه ای که با تمام سختی هایش پر از زندگی است.

برای رایان یک عروسک خریده ایم، قبلا" هم عروسک داشت اما دختر یکی از دوستان وقتی مهمان مان شد خواستش و علیرغم میلم مجبور شدم بهش بدهم(!!!)، دیشب عروسک را هم در تخت رایان گذاشتم و باهاش خوابید، صبح زود که به توالت رفت، بمحض برگشت از توالت اول عروسک را بغل کرد و منتظر شد پتو را رویش بیندازم، دلم ضعف کرد برایش، کلا" هم وقتی من قصدا" عروسک را( برای تداعی کردن شرایط آینده نزدیک) ناز و نوازش می کنم تابحال عکس العمل بدی نشان نداده است و برعکس خواسته است که او هم ببوسدش و نازش کند. آرزویم این است که رایان از پس هضم این رویداد تاریخی و بزرگ زندگی اش بخوبی بر آید و بتواند با شرایط جدید به بهترین نحو خو کند.


دستم جای دیگری بند است!

چند بار آمدم اینجا چیزی بنویسم و ننوشته برگشتم. بعد با خودم فکر کردم که چرا اینجا کمتر می نویسم، هزار بهانه آوردم و اینکه وقت ندارم و اینها اما لابلای دلایل رسیدم به اینکه چون در اینستاگرام نسبتا" فعال هستم اینجا نوشتنم نمی آید، بیشتر که فکر کردم دیدم همین است دلیلش، اینستاگرام به آدم این فرصت را می دهد که ضمن عکس های خوشرنگی که از خودت و زندگیت می گیری کلی فخر بفروشی به جامعه پیرامونت، چون همان ها که هر روز می بینی شان و حال و احوال می کنی می بینندت، و خب آن جامعه ای که من تابحال اینجا شناخته ام و رفت و آمد( اختیاری و یا اجباری) دارم من را بعنوان یک آدم حسابی می بینند و این به آدم حس اعتماد بنفس و ارضای نیاز دیده شدن به حد کافی می دهد. بله درست است که اینستاگرام هم یک جایی است که ممکن است آدم از هر قشر و طبقه ای بیننده داشته باشد اما مسلما" برای هر کسی آن جامعه واقعی و قابل لمس است که بهش احساس می دهد. 

نمی دانم چطور منظورم را بیان کنم، منظورم این است که اینستاگرام بخاطر بیشتر ملموس بودن و نزدیک بودنش به آدم ارضای خاطر بیشتری می دهد تا وبلاگ، آن هم وبلاگی که با نام مستعار اداره می شود و حتی خواننده های ثابتش هم من را از نزدیک ندیده اند و یا اگر دیده اند نمی شناسند.

ولی باز هم اینجا را همچنان دوست دارم و با همه دور بودن آدم هایش از دنیای واقعی زندگیم خوشحالم از داشتنش.

زندگی بطرز خوشایندی در حرکت است، رایان که اینک دو سال و نه ماه و بیست و دو روز از عمرش می گذرد به درجات بالایی از سخنوری رسیده است. سخنور که می گویم با توجه به شرایط خودمان است وگرنه بچه های این سنی در ایران بدون هیچ مشکلی حتی شاید حرف های فلسفی هم بزنند.

تازگی شروع کرده به پرسیدن تمام علائم راهنمایی و رانندگی، هر تابلویی که می بیند باید برایش خوانده و معنا شود، علامت ورود ممنوع، توقف ممنوع، حق تقدم و علامت سیگار نکشید را بلد است و وقتی بهش رسیدیم بلند میگوید، مثلا، گیو وی ساین، استاپ ممنوعه، سیگار نکشید، سیگار خوب نیست!

ضمن اینکه اگر پیاده باشیم هم باید اسامی تمام خیابان ها را که روی تابلو هست بخوانم برایش.

چند شعر را از یوتیوپ یاد گرفته است اما هر بار که ازش خواهش می کنم برای خاله ها و بی بی اش بخواند طفره می رود.

روزی هزاران بار می آید بغلم می کند و البته با خواهش من بوسم می کند، شب ها یک تایمی مخصوص بوسیدن همراه با قلقلک دارد، انگار دوز بوسه اش پایین می آید، خودش را رها می کند زیر دستم که قلقلک بدهم و همزمان باصدا و محکم بوسش کنم، از خنده سرخ می شود ولی باز هم این نیاز را در چشمانش می بینم.

یک ترم دیگر مانده که این دوره دیپلما را تمام کنم، تا اواسط دسامبر مشغول خواهم بود، دختر افغانی که همکلاسی ام بود از دو هفته پیش کار خوبی پیدا کرد و در جای خوبی مشغول شده، با اینکه سطح من و او یکی نیست( او بعلت زندگی در اروپا زبانش بمراتب بهتر از من است) ولی با دیدن تلاش بی وقفه اش و به ثمر رسیدنش به من هم این اعتماد بنفس را داد که با همین مدرک دیپلما هم خواهم توانست وارد بازار کار شوم و چه چیزی بهتر از ورود به سیستم که بقول همسرم از هر دانشگاهی برای آدم بهتر است.

بنظرم به نتیجه رسیدن و تصمیم گرفتن خودش یک بخش مهم کار است و من به این نتیجه رسیده ام که دنبال کار باشم، و از داوطلبانه شروع کنم، گرچه این ترم آخر خیلی مصروف خواهم بود و امتحانات و کار کلاسی زیاد دارم اما همین به فکر بودن خودش خوب است. 

البته این وسط یک برنامه دیگری هم داریم که در این برهه به کار ارجح است و درواقع بعد از ختم این پروژه است که حیات اجتماعی من بطور کامل آغاز خواهد شد. دعا کنید دفعه بعدی که آمدم با خبر خوش بیایم و ازش بگویم!




دعا کنید ۲۰۱۹ همینطور پیش برود!

اول. سال ۲۰۱۹ را اگر چشم نزنیم دارد خوب پیش می رود، با شروع درس من و مهد رفتن رایان آغاز شد، گواهینامه گرفتم، همسر صاحب کاری بهتر از قبل شد، درواقع این سومین کاری است که امسال استخدام می شود، ترس مصاحبه کلا" از وجودش رفته از بس مصاحبه شده، کار آخری به استرس و ترسش هم می ارزید و لااقل برای دو سه سال راحت شدیم از تغییر!

امتحان سیتیزن شیپ همسر هم انجام شد و منتظر روز تقدیمش هستیم.

قرار بود بمحض اخذ سیتیزن همسر راهی ایران شویم، حالا داریم حساب و کتاب می کنیم که آیا تا آخر سال می شود رفت یا نه؟

درست از ختم ترم دوم( سمستر اولم) یک سری کارها که نیاز به تخصیص بودجه و زمان خاص داشت را انجام دادیم، سیستم برق کشی اینجا خیلی جدید نبود، برق کار آوردیم و تمام لامپ ها را توکار کرد، لامپ های پر مصرف اما کم نور را با کم مصرف و پر نور تعویض کردیم، بعدش کل خانه را رنگ کردیم، سه روز کل خانه بهم ریخته بود، رسما" مثل اسباب کشی، اما نتیجه کار واقعا" دوست داشتنی است.

من انسان صبور و قانعی هستم، نزدیک دو سال است خانه را خریده ایم اما شرایط اجازه نداد این کارها را بکنیم، الآن هم چندان تغییر خاصی نکرده ایم فقط دیگر صبر نداشتیم. از هفت ماه پیش هم که تخت مان شکست و انداختیم بیرون روی زمین می خوابیدیم الی همین دو هفته پیش که رفتیم قسطی خریدیم، زندگی کلا" یک چند روزی می شود که لاکچری شده(خخخخخ)!

دوم. هیچ فکر نمی کردم عشق و محبت یک انسان به فرزندش اینقدر رنگ عوض کند و هر لحظه به شکل جدیدتری تبارز کند، مخصوصا"وقتی بعد از یک سالگی با یک تغییر روز افزون، آدم بیشتر کلافه می شود تا عاشق!

حالا اما روزهایی که می رود مهد و از صبح تا شب که همسر از مسیر برگشت با خود می آوردش دلم برایش تنگ می شود، وقتی بقصد نوازش شدن صدایم می کند و بعد بغلم می کند و وای نگو از لحظه ای که داوطلبانه می بوسد، لحظات خاصی اند که هیچکس نمی تواند درک کند جز خود آن مادر.

سوم. زندگی به شکل نرم و لطیفی در جریان است، خز و خیل های حاشیه ای همیشه و هنوز هستند اما در اصل زندگی خللی وارد نمی کنند هرچند گاهی همین خز و خیل و بی اهمیت ها تمام مغزت را پر می کنند هرچند کوتاه. 

یکی از این حاشیه های زندگی تنها بودن و غصه بابت این همه بی کسی است، یکبار هدفمند و با اشتیاق سعی کردم این تنهایی را بشکنم، برای بچه ام خاله و عمو و داداش و خواهر درست کنم، دوستی های دور و دورهمی های گروهی و تفریحات هماهنگ سر جای خودش، دلم خواسته بود جایی باشد که گاهی زنگ بزنم بگویم چایی بذار دارم از فلان جا می آیم و یا کجایی بیا آش درست کردم بخوریم، از این مدل صمیمیت و خواهرانگی دلم می خواست، اقدام کردم، ولی متاسفانه ناکام شدم، فهمیدم اینجا و این قسمت از زندگی در این سرزمین پهناور با همه وسعتش کوچک است برای این اقدام بزرگ، آدم ها با پشت و سرگذشت شخص خودشان با تو تعامل می کنند، زمان می برد ساغرِ درون من را بشناسند و در حدش رفتار کنند، ظاهر من را می بینند و سالها طول می کشد که از درونم بجویَندَم، هر کسی از ظن خود یارت می شود، همه هم دلتنگ و تنهایندو برای خودشان پُخی هستند، نمی شود اینجا خودت باشی و با تمامِ خودت قضاوت شوی.

به کاهدان زدم و مدتی زخمی بودم، هنوز هم هستم، ولی رفع می شود. و مطمئنم آدم هایی که در رابطه با من زخم می زنند و با اشتباه خود از من کناره می گیرند جای خالی من را با هیچ کس و چیز دیگر نمی توانند پر کنند، دیده ام که می گویم، تلخیِ من در یک رابطه دو نفره آتش می زند، دشمنی بلد نیستم و نمی کنم، صرفا" بدی کردن با من پشیمانی و درد بسیاری برای فرد مقابل ببار می آورد. معنای این حرف اصلا" این نیست که خدا جوابشان را می دهد و الهی خدا به کمرش بزند و از این حرفها، نه هرگز، منظورم این است که دردِ بدی کردن با من و دنیای بی من برای شخصی که مدتی از محبت خالص من بهره برده بقدری است که بی هیچ دشمنی و بددعا و نفرینی، کن فیکون می شود، زندگی اش مختل می شود، بخدا اینرا من نمی خواهم، این چیزی است که عاید می شود و شده است، برای آرامشش دعا می کنم.


بعد از مدتها با لبخند خارج شوید!

مهم ترین!

امتحان رانندگی را پاس کردممممممممممممم!

و نمی دانید چه باری از روی دوش و دل و جان و روحم برداشته شد، انگار این لعنتی سدی بود که نمی گذاشت زندگی روال عادی اش را بگذراند، البته که من آدم جوشی و غصه خوری هستم، ولی تا جایی که با دیگران صحبت کرده ام اکثرا" ازش به همین شکل یاد کرده اند، بگذریم، وقتی مراحل مختلف را بخوبی و با آرامش رد کردم و خودم قبل از اینکه بهم بگوید می دانستم که پاس شده ام، اصلا" یک اضطرابی گرفته بودم که می ترسیدم از خوشی بیش از حد سکته کنم، بخدا در همین حد خوشحال بودم و هستم، هر بار که به خودم رجوع می کنم و بیادم می آید که دیگر تست ندارم از خوشی بال در می آورم، این است قدرت شکست! آدم قدر موفقیت را پس از شکست بیشتر می داند!

دو. یک ترم درسی ام هم با موفقیت و نهایت رضایتمندی تمام شد و این هفته و هفته آینده در رخصتی هستیم. البته رایان را طبق برنامه خودش( سه روز در هفته) به مهد می بریم و این درواقع اولین تجربه من از تنها در خانه ماندن است، و بشدت بهم می چسبد، مثلا" دیروز که روز مهد رایان بود و پدرش قبل از کار بردش، من تمام صبح تا ساعت دو و نیم که بدنبالش رفتم را مشغول خودم بودم، کمی خانه را تمیز کردم بدون اینکه رایان پشت سرم بهم بریزد، آهنگ های مورد علاقه ام را گذاشتم بدون اینکه رایان بگوید "پوکویو بذار"!!!، برای خودم چرخیدم و رقصیدم بدون اینکه مراقب این باشم که او خرابکاری نکند، وای چقدر مزه داد!

هرچند باید در این دو هفته کلی کار درسی انجام بدهم و برای سه امتحان نسبتا" سخت آمادگی بگیرم ولی لااقل دیروز را بهش فکر نکردم و برای خودش جشن گرفتم، وسط های چرخیدن و رقصیدن هم یک آبگوشت وحشتناک عالی درست کردم که نگو و نپرس!

سه. ما از آن خانواده های پررو هستیم، کلا" " از رو نروندگانیم"( چه ترکیب باحالی شد)، بعله بعله، عرض می کنم خدمتتان، جمعه ای که گذشت مراسم ازدواج مجدد برادر بزرگتر بود، تو رو خدا شما هم مثل من فکر می کنید که باید خجالت کشید و مجلس نگرفت؟ یا مثل مادر و خواهر و خود برادر هستید که می گویند چرا باید این خانم تقاص ازدواج ناموفق آن خانم اول را بدهد و تحویل نگیریم؟ خلاصه که خدمتتان عرض کنم مجلس را در یک رستوران سنتی خیلی ناز در گلشهر که بخش آقایان و بانوان جدا بوده گرفتند، ماشین گلپوش و عروس و داماد آرایشگاه و لباس و غیره.

عروس خانم هم دختردایی مان هستند که یک ازدواج نا موفق داشته اند، و نقطه مقابل دخترعمو( ازدواج اول) هستند، هم از نظر اخلاق و هم از نظر ظاهر و حتی تیپ و ظاهر!

من که متاسفانه ایمان و اعتماد را بطور کامل نسبت به هر موجود مونث که بنام عروس وارد خاندان ما می شود را از دست داده ام، ولی باز هم در پس هر ناامیدی ای امیدی هست، و مخصوصا" که بقول مادرم این عروس، عروس نیست، بچه ام هست، یتیم برادرم هست و هیچکس دیگری به اندازه ایشان نخواهد توانست برای من دختری کند.

چهار. رایان خان هم پس از دو ماه و نیم رفتن به مهد کودک الآن کم کمک به آن درجه از پذیرش رسیده است که گریه نکند، و گزارش ها حاکی از آن است که در طول روز هم بسیار فعال و شادتر از قبل عمل می کند، مربی هایش بشدت ازش راضی هستند و می گویند رایان تنها بچه ای است که مراقب است بعد از بازی در هر قسمتی که هست وسایلش را سر جایش بگذارد و حتی وسایلی را که سایر بچه ها به اطراف پرت کرده اند ببرد در جای مربوطه، مثلا" ماشین ها را سر جایش، عروسک ها را سر جایش، حیوانات را و اعداد و اشکال هندسی را، آنهم بطور خودجوش و متعهد، آخ که مُردم برای این رفتارش!

پ ن: ممنون از اینکه هنوز با من هستید!