ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

کفر می گویم و از گفته خود دلشادم!

گاهی فکر می کنم زندگی چه بیهوده است، دنیا چه پیچیده و بی عدالت است.

من همیشه به آدم ها خیلی نگاه می کنم بقدری که گاهی همسرم می گوید زشت است زوم نکن، ولی من همیشه دوست دارم آدم ها را عمیق نگاه کنم، توی یک محیط بسته مثل اتوبوس و مترو که بدتر، یکروز داشتم به یک اکیپ نوجوان مست و خوشحال در یک مرکز خرید نگاه می کردم، پسرهای سفید که موهایشان را بسته بودند، دختران زیبا با پاهای بلند و موهای روشن، سیاه های دلبر، اینجا سرزمین مهاجران است، سیاه و سفید و زرد و سرخ در کنار همند، و من چقدر عاشق این اختلاطم، داشتم با خودم فکر می کردم خوش بحال این بچه ها که شاید هیچ ندانند از خاورمیانه مگر در کتاب و یا مجازی، چه می شد اگر من هم یکی از اینها بودم، از ازل در یک ملک آباد و مترقی بدنیا آمده بودم، رفتارم، خواست هایم، قیافه ام، جهان بینی و برنامه هایم همه مال همین سرزمین می بود، چه می شد هیچ نمی دانستم از آن طرف دنیا؟ مثل الان که هنوز حتی، هیچ نمی دانم از اینطرف دنیا، یک چیزهایی ربطی به زبان ندارد، باید قاطی باشی که بدانی ته مطلب را، و من هنوز هرگز قاطی نشده ام و ترسیده ام از حتی هم کلامی با والدین هم کلاسی های بچه ام هر روز که بدنبال پسر می روم پشت در کلاسش، و اینجا خیلی جالب است والدین برای برداشتن بچه ها چند دقیقه قبل از زنگ آخر می روند پشت در کلاس و معلم از کلاس اول ببعد موظف نیست بچه ها را چشم در چشم والدین تحویل دهد اما برای نظارت دم در می ایستد و با والدین حسب نیاز خوش و بش و صحبت می کند، بچه ها هم هر کدام به سمت والدین خود می روند، آنجا خیلی وقتها والدین دیگر را می بینم و باز همان بحث نژادها و زبان ها و چهره های ملت های مختلف است.

این مدرسه پسر درست سال گذشته که بچه باید پیش دبستانی می رفت تاسیس و افتتاح شد، و این محله ای که ما زندگی می کنیم از محلات تازه ساخت و نوساز ملبورن است که بشدت در حال افزایش جمعیت و خانه سازی های فردی و کلی است، بهمین خاطر و به دلیل افزایش ساکنین مدرسه پشت مدرسه افتتاح می شود.

روزهای جمعه در زنگ آخر جلو درب ورودی و روی صفه ای که وجود دارد انواع میوه و برخی اقلام خوراکی و کنسرو بطور رایگان می گذارند برای هر کسی که لازم دارد، زنگ های تفریح هم برای بچه ها خوراکی رایگان موجود است و صبح ها از هشت و پانزده تا هشت و چهل و پنج دقیقه صبحانه می دهند، که البته بچه ما هیچوقت آنموقع صبح آماده نیست ولی خیلی ها بخاطر کارمند بودن باید زودتر بچه را تحویل مدرسه بدهند و با این کار زمان شان ذخیره می شود.

روزهای چهارشنبه و پنج شنبه برای تعامل خانواده ها و مربیان و بچه هایشان برای یک ساعت بعد از زنگ آخر فعالیت های غیردرسی هوشی و بازی با بچه ها دارند، و بدون استثنا تمام مربیان آن ساعت تمام بچه ها را با نام صدا می زنند، مدیر خندان ترین چهره ای است که تابحال دیده ام و هر روز صبح و بعدازظهر بدرقه ات می کند.

اینجای زمین هم زمین است، این هم زندگی است، آنجای دنیا هم روی همین زمین است و آدم هایش همینقدر آدم هستند که این سفیدها، اما چقدر زندگی فرق دارد.

روزهای نخستی که آمده بودم هنوز دو قلپ آب اینجا را نخورده و هنوز پره ای به گوشتم افزوده نشده بود، آدم یک پست گذاشتم که، " خارج خارج که میگن همینه؟؟؟!"

الان اذعان می دارم که گوه خوردم مثل خیلی دیگر از گوه خوری های دیگر زندگی ام و یکی از خصلت خوب های من همین پذیرش غلط هایی است که کرده ام، آنموقع هنوز اینقدر فرو نرفته بودم در زندگی و نعمت های اینجا، هنوز سقف خواستن های مادی ام یک هزار الانم هم نبود و هنوز هیچ خبر نبودم از امکانات و نعمت های اینجا، از برخورداری وام های بانکی برای خانه، از نحوه تعلیم و تربیت بچه ام، از نازک شدن یکهویی پوست و روحیه ام بر اثر زندگی آرام و محترمانه.

ویدیوهای زلزله را می بینم و می بینم و حالم بد و بدتر می شود، اواخر خیلی در ندیدن چیزهای جنگ و خشونت قوی شده بودم ولی ویدیوهای زلزله چیز جدیدی است، نفر از زیر آوار فیلمش را ثبت کرده، آن یکی در هنگام زلزله و بعد دود و صدای فریادش ضبط شده، بچه شیرخوار را از توی خاک می کشند بیرون انگار خاک دارد می زایدش، انگار واقعا" تمام آن آدم های له شده زیر آوار دارند دوباره اینبار از بدن مادر اصلی شان یعنی زمین زاییده می شوند، اینها را می بینم و به پوچی می رسم، انشاالله و الحمدلله از زبان راویان ویدئوها نمی افتد، امید دارند به خدا، و چه چیزی می تواند در هنگام وحشت و یاس و استیصال و بی پاسخی نجات دهنده باشد؟ برای آن انسان درمانده هیچ چیز بجز همین "الله" یا هر خدای دیگری که آن لحظه یادش می کنند، اما حقیقت ها از چشم بیننده ای هزاران کیلومتر دورتر از حادثه جور دیگری تعبیر می شوند، من آنها را تکه های گوشت کوبیده ای می بینم که خیلی شانس بیاورند جراحت عمیقی نداشته باشند و زنده بمانند، اما با آن ترس و ترومایی که دو سه روز زیر آوار ماندن به جانشان انداخته، با درد از دست دادن بچه، مادر، برادر و خواهر و خویش و قوم چگونه زندگی خواهند کرد؟

بعد اینها که به سرشان آمد برای چه بود؟ برای جغرافیای زندگی شان مگر نبود؟ اگر این زلزله در ژاپن یا آمریکا رخ داده بود هم همینقدر پاره می شدند؟ یا چی؟

کجای کار ایراد دارد؟ چرا ما عقب ماندیم از بیشتر زنده ماندن؟ چرا انسان شرقی یا در زلزله، یا سیل، یا جنگ و یا قحطی می میرد و هنوز خدا را شاکر است؟

می دانم اینها که دارم می نویسم برای خیلی ها از دوران بلوغ نوشته و پرسیده می شوند، اما در من بطرز عجیبی پس زده می شد چون از کفر می ترسیدم. ما از گفتن این چیزها نهی می شدیم و برعکس باید همیشه افتخار می کردیم که منسوب به چه تاریخ و فرهنگ والایی هستیم و غربی های مادرجنده کتاب های ما را کپی کرده و خوشبخت و موفق شدند. ما بجای علم فقط به خدا پناه بردیم که شیطان رجیم وارد روح مان نشود غافل از اینکه شیطان رجیم هم زاییده فکر خلاق خود ماست....


نظرات 9 + ارسال نظر
ربولی حسن کور پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 02:48 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا حرفی برای گفتن نمیماند و شما همه چیز را به طور کامل توضیح دادید.
اما درمورد سبک زندگی به نظر من باید بر اساس میزان پیشرفت هر فرد در طول زندگی او را قضاوت کرد. کسی که از صفر به صد رسیده برای من ارزشمندتر از کسی است که از پانصد به ششصد رسیده. و در این مورد هم شما و خانواده تان از الگوهای من هستید.
تا این جای زندگی مان که گذشت و کاری برایش نمیتوان کرد. باید سعی کنیم از این به بعد را زندگی کنیم که در این مورد شما بیش از من امکانش را دارید.

البته آدم همیشه به گذشته که نگاه می کند کلی راه اشتباه و غلط و تصمیم های اشتباه می،بیند، مثلا یکی اش همین پروسه مهاجرت ما بود که می‌شد دو سال زودتر رخ میداد، آن زمان که همسر ویزای شینگن داشت و اتفاقا در دعوتنامه ذکر کرده بودند حضور و ویزای پارتنر هم بلامانع است اما ما ابلهان آنموقع فقط به خروج متعارف من از خانه مادرم بعنوان زوجه ایشان تحت مراسمی بنام عروسی و گوه خوری های بعدش( جهاز و انتقال به کابل و آنهمه مشقت) فکر می کردیم وگرنه همانموقع هم تصمیم به مهاجرتمان قطعی بود، الان که فکر می کنیم می بینیم خیلی احمق بودیم اروپا را ول کردیم تازه بیاییم اول خط، اما فکر آنموقع ما همین بود و لابد بیشتر قد نمی‌داد و لابد قسمت ما خاک استرالیا و پهناوری و دوری اش بود‌.

نگین پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 10:32 ب.ظ https://parvanehabi22.blocky.ir

چقدر زیبا می نویسید. هرچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.موفق باشید و پاینده

ممنون نازنین

رویا جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:27 ب.ظ

آخ ساغر عزیز جانا سخن از زبان ما می‌گویی. چیزی برای گفتن نمونده که به درستی همه را خودت بیان کردی. گاهی میگم نمیدونم چرا همه چیزهای خوب باید همه یک جا برای اینا جمع بشه. چه کنیم ما در جبر جغرافیایی گیر کردیم و از یه جایی به بعد فهمیدیم چی به چیه. عیبی نداره. برای خودت و خانواده عزیزت آرزوی سلامتی و آرامش میکنم.

ممنون رویا، کاش میشد دو بار زندگی کرد، توی بار اولش که مردود شدیم

منجوق یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 07:39 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

همه حرفها رو زدی باید بگم قربون دهنت

فدایت

زری.. دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 01:29 ق.ظ

با کامنت دکتر ربولی موافقم.
فقط یه چیزی، الان که اروپا نرفتید و استرالیا هستید، بنظرت فارغ از اون دو سال که گفتی، اروپا برای شما بهتر بود یا استرالیا؟ شده با خودت بگی بهتر که اون اشتباه را کردیم ولی اومدیم استرالیا؟

تنها مزیت استرالیا( که شاید چیز کمی نباشد) وسعت زمین و امکان بیشتر پیشرفت اقتصادی و حمایت دولت در مسائل پزشکی است، بزرگی این کشور دل های مردم و دولتش را هم بزرگ کرده و امکانات خیلی بیشتر و بهتری نسبت به اروپا و آمریکا به ملت ارائه می دهد و دستت برای تجارت شخصی هم خیلی فراخ است، اما از آنطرف دوری اش از کل زمین و هزینه هایی که باید بابت این دوری بدهیم برای سفر و بعد مسئله کیفیت مهاجرین افغانی این سرزمین است، گرچه خود من از مهاجرین افغانی مذهبی بوده ام ولی این میزان سنتی و مذهبی بودن مهاجرین و همزمان بی دانش بودن مردم از حد فراتر است، فقط یک مثال بگویم، بجز دو یا سه خانواده که ما در رفت و امدیم و می شناسیم دور و برمان بقیه هیچکدام سواد دانشگاهی در حد لیسانس از ایران ندارند، منظورم از این این نیست که اینجا هم ندوخته اند، بلکه منظورم این است که کلا از بیخ قشر فرهنگی و باسواد نیستند ولو اینجا بچه هایشان دکتر مهندس باشند، سواد فارسی صفر است.
بارها و بارها بهمین دلیل تنها بودن و فهمیده نشدن و تناسب فرهنگی و زبانی نداشتن با ملت فکر کرده ام کاش اروپا می بودیم یا حتی امریکا، حتی را بخاطر این می گویم که من هم مثل خیلی ها از آمریکا می ترسیم

مریم دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 07:26 ق.ظ

می‌گویید مردود شدید؟ شما شاگرد اول بودید از مهاجر افغانی که شهروند درجه سه ایران حساب می‌شد که خود ایران حالا چی هست( به عنوان ایرانی این رو میگم) شدید شهروند استرالیا. دمتون گرم. با همسر و بچه های گل خوش باشید

فدای شما، ممنونم بابت نظرتان

مریم پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 03:32 ق.ظ

چقدر براتون خوشحالم که اینهمه از استرالیا راضی هستین گوارای وجودتون باشه
مطمئن باشین اروپا اینهمه امکانات نداشت
اتفاقا دنبال مهاجرت به استرالیا بودیم ولی شنیدم حقوق داروسازان کمه زندگی معمولی دارن و فعلا نمیدونیم کجا امکان مهاجرت هست

ممنون عزیزم، درباره حقوق داروسازان اطلاعی ندارم اما درباره نیاز شغلی پزشکی و پرستاری و بقیه مشاغل مرتبط با پزشکی استرالیا نیازمنده و نیازش توسط مهاجرین این مشاغل تامین میشه.

مامان سه ویرانگر چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 02:19 ب.ظ

بلا نسبت
لااقل بگید شکر خوردم

تعارف ندارم با خودم

مهری چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام ماه بانو جان افرین به این همه صداقت و حذف اشتباه فکری و از همه مهم تر اقرار به اونا بانو جان بازهم هزار بار خوش به حالتون که اقدام به مهاجرت کردین و موفق شدین مشکلات اولیه روپشت سر گذاشتین تو سرازیری موفقیت هستین موفقتر باشین امان از این شکر گذاری های عادتی و الکی درست زدین به هدف جانا سخن از زبان ما میگویی

تشکر از نظر نیک شما، ممنونم واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد