ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از تجربیات اوبر ایت

یک. اوایل فرصت که پیدا می کردم می رفتم روی اپلیکیشن ببینم چقدر درآمد داشته ام، تا سی دلار و چهل دلار یک حالت نومیدانه و رخوتناک داشتم بعد از چهل شیر می شدم و انرژی و انگیزه ام دو برابر میشد، بهترین حالت کار در اوبر ایت این است که هنوز غذا را تحویل نداده ای یک درخواست جدید می آمد و سریع اوکی می کردم، وقتی غذای آخر را تحویل می دهی خودبخود می رود روی آدرس جدید رستوران جدید تا بروی تحویل بگیری، بدترین حالت این است که دقایق بسیار حتی ساعتی به انتظار بنشینی توی ماشین یا بچرخی تا یک درخواست بیاید، نه راه پس داری نه پیش، هی می گویی خب ده دقیقه دیگر صبر می کنم شاید سفارش بیاید، شده یکروز سه ساعت آنلاین بوده ام و دو سفارش امده، دوازده دلار درآمد داشته ام و مجبور به خاموش کردن و برگشتن به خانه شده ام.

دو. گاهی سفارش غذا از رستوران افغانی است، من هم که افغانی ام، دریافت کننده هم هموطن است، یکبار رسیدم به مقصد به رقیه خانم گفتم" غذای وطنی، کارگر وطنی و مصرف کننده وطنی" خندیده و خسته نباشید گفته، یکبار هم که خسته و آشفته رسیدم به محل تحویل خانم زیبای ایرانی با لبخند گفت " فارسی؟" گفتم بله، خسته نباشید، و یک حس خوب همراهم شده است.

سه، یکی دوبار وقتی غذا را تحویل گرفته و گازش را گرفته راهی محل تحویل شده ام زنگ آمده برایم، بی درنگ جواب می دهم( گوشی در محل نصب خاص خودش است و گرچه پاسخ دهی در حین رانندگی جرم است اما چون من مشغول کار هستم و کارم با گوشی است یک توجیهی داشته و دارم که مبادا از محل اخذ غذا باشد) و بوده است، گفته نوشیدنی را جا گذاشته اید و من مجبور شده ام برگردم و آنرا هم تحویل بگیرم.

چهار. چند باری در باران بشدت مشغول کار بوده ام و تایم رخصت دختر ساعت شش عصر است، سعی کرده ام سفارش همان حوالی مهدکودک را قبول کنم و تمام مدت با خودم در جدال بوده ام که تحویل بدهم بعد بروم دنبال دختر یا اینکه دیر می شود، یکی دو بار غذا گرفته ام، دختر را برداشته ام و بعد تحویل داده ام، یکبار بقدری محل تحویل دور بود که ساعت شش و نیم شد و آن تایم رخصت پسر بوده است، خودم را شش و بیست و نه دقیقه رسانده ام به مدرسه پسر( پسر تمام روزهای هفته بجز پنج شنبه که کلاس شنا دارد افتر اسکول کیر، که نوعی مهدکودک اما برای ساعات پس از مدرسه در داخل مدرسه است، دارد) و پسر را گرفته آمده ام خانه. آن دو سه باری که این اتفاق رخ داده از درون احساس زن مبارز و مادر نمونه و همسر فداکار داشته ام و به خود افتخار کرده ام!

پنج. هفته ای که پدر همسر فوت کرد هیچ کار نکردم، این هفته هم که بیشتر از نصفش مریض بوده ام و کار نکرده بودم بجز امروز، کم کم دیگر آن هیجان و حس خوب تبدیل به خستگی و بی انگیزگی شده است، واقعا" هم کار اوبر ایت بعنوان کار اصلی چندان خوب نیست، این هفته دو سه جا برای کار اقدام کرده ام و تقریبا" بطور اصولی تر رزومه ام را تغییر داده و کاور لتر نوشته ام ببینم چه می شود، کار اوبر ایت در خوشبینانه ترین حالتش ساعتی بیشتر از بیست دلار برایم نبوده است اما هر کار مبتدی دیگر در هر اداره ای پیدا کنم کمتر از ساعتی بیست و پنج دلار نخواهد بود و مثل اوبرایت روی هوا نیستی که اگر بازار کساد بود بدون پرداخت به خانه باز گردی.

شش. در کل برای من رخوت زده و خسته و همیشه خانه نشین خوب شد، برای من بیرون رفتن از خانه خیلی سخت است، حالا مثل برق و باد می روم و می آیم. خریدهای خودمان را هم هرجا مناسب بود و سفارش نداشته باشم می گیرم و می گذارم توی ماشین و وقتی رسیدم می چینم سر جایش، یک بوت کرم رنگ داشتم که قسمتی که تا می خورد ساییده شده، به جرات می توانم بگویم اولین کفشی از من است که در اینجا مجروح و خراب می شود و من بابتش خیلی خرسند شدم. کلا از خراب و پاره شدن کفش و لباس خوشحال می شوم چون اتفاقی نیست که خیلی رخ بدهد برعکس سال های دور کودکی و نوجوانی که لباس ها پاره می شد و جایگزین نداشت، کفش ها پاره و زخمی می شد و مجبور بودیم ببریم کفاش برایمان بدوزد. 

البته از یکسال بدین سو تمام شلوارهای پسر از زانو پاره و سوراخ می شوند و کفش هایش هر دو ماه قابل استفاده نیستند چون بسبک فوتبالیست های حرفه ای هنگام دویدن هر کجا که باشد روی زانو سر می خورد و چند باری هم زانویش را زخمی کرده و این در توان خانواده نیست که هر ماه سه شلوار برایش بخریم. باز هم خدا را هزاران بار سپاس بخاطر بچه های سالم و قشنگی که دارم. بچه هایی که اگر نباشند و خدای نکرده کمترین اتفاقی برای سلامتی شان بیفتد زندگی ام تمام خواهد شد.

آخر. امروز بعد تقریبا" دو هفته ( هفته پیش فقط جمعه رفتم و با خانم پیر تصادف نموده بازگشتم) رفتم برای کار با وجودیکه بدنم هنوز درد می کرد و کمی تب داشتم اما باید می زدم بیرون، دختر را گذاشتم مهد و رفتم اما اصلا" حال نداشتم، یک کافی گرفتم، ماشین را بنزین زدم( اینجا پمپ بنزین هایش که بشکل زنجیره ای همه جا هستند اغلب دستگاه کافی هم دارند و به نسبت کافه ها ارزان تر هست و خودت کافی ات را پر می کنی و می روی حساب می کنی) کافی گرفته و حساب کردم، با بی حالی تمام راهی شدم و کافی هم سرحالم نکرد، اوایل سفر بودم که تلفن زنگ خورد و جواب ندادم چون می دانستم از سفارش نیست پس اجباری در خود نمی دیدم. یکهو افکار کثافت تمام ذهنم را اشغال کرد، نکند از مدرسه پسرم باشد، نکند مثل دو بار قبل که از مانکی بار(میله های ژیمناستیک که در حیاط مدرسه است و خیلی محبوب رایان است و خودش را ازش آویزان می کند و گاهی حتی با یک دست آویزان می شود و دو بار ازش افتاده به پشت و پهلو و کبود شده) افتاده و ضربه مغزی شده و مدرسه زنگ زده، وای اگر پسرم مرده باشد چی؟

یعنی افکار کثافت بهمین قدرت داشتند از پای درم می آوردند، زدم بغل و تلفن زدم به شماره، خوشبختانه اسکم( تلفن های به هدف دزدی و تقلب) بود و یارو داشت به زبان چینی زر می زد سریع قطع و بلاک کردم، بعد هی ایت الکرسی و چهارقل خواندم و نشستم با خودم حرف زدن، 

" ببین ساغر! 

خسته و مریضی، طی دو ماه گذشته از سر تکلیف هم که شده مصیبت دار بوده ای، از روتین زندگی و حتی روابط با همسر هم عقب افتاده ای، مشکلات خانواده همسر هم این اواخر خیلی زیاد بوده، خودت هم بعد عمری خانه نشینی آمده ای توی خیابان، و حالا خوب می دانی یک من ماست چند گرم کره دارد، هفته پیش هم که پیرزن اوزی زد بهت و حتما" یک شوک خفیف بهت وارد شده، نگران نباش و به این مقطع از زندگی ات هم مهلت بده، می رود پی کارش، خداوند چطور تو و بقیه خانواده ات را رسانده به اینجا، خودش نگهدار بچه های تو هم خواهد بود، این افکار منفی و این دل نازکی بی حد از خستگی است."

کمی قربان خودم رفتم، یکساعت بعد هم همسر زنگ زد که کجایی، او امروز از اداره کار می کرد، بهش گفتم حالم بد است اما توی خیابانم، گفت مگر قرار نبود استراحت کنی برگرد من هم مرخصی درسی دارم می آیم، وقتی رسیدم سریع گوشت هایی که صبح بیرون از یخچال گذاشته بودم را شسته  و ریختم داخل شیشه و گذاشتم توی قابلمه پر از آب ( این یک روش سنتی است برای پخت گوشت گوسفندی که آنطور که می گویند خیلی در رفع ضعف جسمی مفید است، گوشت ها را می ریزی داخل شیشه خالی مربا یا رب با کمی نمک و فلفل سیاه و درش را می بندی می گذاری داخل قابلمه ای که آب سرد ریخته ای داخلش و می گذاری روی حرارت، اگر آبش کم شد آب جوش اضافه می کنی چون آب سرد باعث شکستن شیشه می شود ولی اولش آب باید سرد باشد) تا بپزد و خودم آشی که داشتم گرم کرده و رفتم روی تخت خوردم چون خیلی سردم بود.

همسر که آمد بی صدا فقط رفتم توی بغلش و گریه کردم و بعد از ترس هایم گفتم راجع به اولادمان، او هم امروز در یک سخنرانی انگیزشی یک مرد چهل ساله ای که الان همه جا ازش برای سخنرانی دعوت می کنند و طی یک بیماری نادر یهویی در هجده سالگی مجبور به قطع جفت پاهایش شده اند، شرکت کرده بود و همین که تعریف می کرد اشک هایش سر خوردند روی صورتش و گفت هر دوی ما خسته و نیازمند آرامش و مسافرت هستیم، اما فراموش نکن که ما همیشه همدیگر را داریم و این قابل قدر و ستودنی است. دیدم حالم خیلی بهتر است....



نظرات 10 + ارسال نظر
ربولی حسن کور پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:00 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا خسته نباشید
همه این مشکلات نهایتا شما را قوی تر از چیزی می‌کند که الان هستید.
امیدوارم تا سالها زندگی خوشی در کنار خانواده داشته باشید.
چه روش جالبی برای پختن گوشت. تا به حال نشنیده بودم.
چرا این تماس‌های اسکم آنجا این قدر زیاد است؟

سلام و ممنون بابت کامنت تون،
حالا راست یا دروغ میگن با این روش طبخ سالم ترین و مقوی ترین عصاره از گوشت را خواهید داشت.
اسم خیلی زیاده، زنگ می‌زنند بهت و مثلا میگن از شرکت بیمه هستن یا بانک و هرجای دیگه و اطلاعات میگیرن اگر حواست نباشه یا تازه وارد باشی حسابت خالی میشه، ما بمحض اینکه شماره سیو نباشه جواب نمیدیم و اگر اوکی کردیم هم اول هیچی نمیگیم اگر یارو واقعا از یه شرکت کاری خاصی باشه خودش میگه آیا با فلانی تماس گرفتم؟ وگرنه که اسکمه و دیلیت و بلاک میکنیم

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:11 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سپاس برای جوابتان

زری.. پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:17 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

عزیزم خدا قوت، خدا روشکر خانواده، فرزندان و شوهرت را داری، خدا برای هم نگهتان دارد.
امیدوارم زودتر کار مربوط به رشته را پیدا کنی. کار نامرتبط برای مدتی خوبه اما برای طولانی مدت اذیت میشی. ساغر جان این کورس های مرتبط با مالکیت فکری را نمیخواهی بگذرونی؟ شاید برای کار پیدا کردن بیشتر کمکت کند، گذراندنش چندان هزینه بردار نیست و البته که کورس رایگان زیاد دارد.

فدای محبتت عزیزدلم، از دوره گذروندن خیلی گریزانم، فکر می کردم با دیپلمای جاستیس میتونم تو کامیونیتی سرویس جاب پیدا کنم اما هرچه اپلای می کنم مصاحبه نمیشم امروز یه جلسه شهرداری ما گذاشته بود برای جاب سیکرها و نهادهای کاریابی، هر جا رفتم گفتن باید یه دوره مرتبط با هر کاری ک می خوای اپلای کنی بگذرونی، سئوی ات خیلی خوبه اما مرتبط یه کورس بگذرون، حالا باید فکر کنم احتمالا پرسونال کیر یا اجوکیشنال ساپورت بگذرونم که توی مدرسه یا موسسات ایجد کیر و معلولان کار پیدا کنم

صحرا شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:24 ق.ظ

میون این دوندگی ها هوای خودتم داشته باش، گاهی آدم اونقدر از خودش کار میکشه یهو باتری خالی میکنه

دقیقا" باتری من خالی شده و بشدت نیاز یه ریکاوری دارم

پگاه یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 04:25 ب.ظ

خوشحالم که مینویسید، خیلی دوست داشتنی هستید.
میگم من هم که تازه بچه دار شدم خیلی ازین افکار نکند بچه ام .... دارم. یعنی این بخاطر حال بد است و طبیعی نیست؟ شما قبلا اینجوری نبودید الان تحت فشار این افکار میاد سراغتون؟

فدای شما عزیزم، مبارکه مادر شدنتون قربونت برم
این افکار گاهی تحت تاثیر هورمونها و حالت روحی فرد ایجاد میشه، مخصوصا دو سال اولی که بچه دار میشی خیلی از این افکار منفی داری تا کم کم از بین بره( تا حدی طبیعیه ولی نباید پر و بال بدی که تبدیل به مشکل اضطراب دایمی بشه) ، ولی خب مادر شدن ( شاید پدر شدن هم) یک چیزیه لامصب که تو رو از دنیا و مافیها دور میکنه و مرکز تمام امور میشه بچه ات، خیر و صلاح اون، خواست و خواهش اون، شرایط و نیازهای اون.
الهی هیچ پدر و مادری مخصوصا در طفولیت و نوجوانی و جوانی فرزندش داغ نبینه.

رویا دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:27 ق.ظ

اخ ساغر که خود خودمی خسته کوفته اشفته و متوقع از خود . منم این امتحان کوفتی لعنتی را بدم میچسبم به خودم البته منم مریضم و دوباره بعد کنی ریکاوری میگم وا این چیه نمیشه و می‌گردم دنبال یه دردسر جدید واقعا چه بیماری مزخرفی دارم من . عزیز مراقب خودت باش کمی استراحت حالت را جا میاره و اصولا بعد کلی خستگی و مصیبت و دردسرهای پشت سر هم اتفاق‌های خوب میان. برات همونها را آرزو می‌کنم

الهی امتحانت رو به خوبی بدی و یه استارت جدید بزنی، آدم ها به اندازه سختی هایی که می کشن قوی تر میشن

مادر ۳ویرانگر دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 04:23 ب.ظ

اوزی چیه؟

اینجا به استرالیایی اصطلاحا" میگن اوزی، کلا علاقه مند به مخفف کردن کلمات هستند، درواقع بین خود استرالیایی ها به خودشون در برابر سایر ملت ها( کشورهای دیگر) میگن اوزی

آوای درون سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:13 ب.ظ

بمانید برای هم.. دوران سختی داشته اید، دلتان به هم گرم است و همین دلگرمی هر دوی شما را ریکاور خواهد کرد..

ممنون عزیزمهربان

منجوق دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:44 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

چقدر این پستت را دوست داشتم.
چه خوب میشه که یکسری پست بگذاری از غذاهای افغانستان.

ممنون عزیزم، چشم اگر فرصت شد یا لابلای نوشته ها از غذا خواهم گفت

لیمو سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:22 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

چقدر قشنگ نوشتید و قابل درک. براتون آرزوی خوشبختی دارم، رابطه شما و همسرتون به نظرم خیلی کامل و زیباست.
+ این غذا رو مامان من هم درست میکنه وقتی بیماریم. نمیدونستم برای کشور افغانستانه. من عصاره داخل ظرف شیشه ای رو خیلی دوست دارم خصوصا با آبلیمو :))

ممنون مهربان عزیز، نوش جونتون غذای مقوی ای هست من هم دقیق نمی دونم مال افغانستانی یا نه ولی از مادرم یاد گرفتم.پایدار باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد