ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مرگ در نزدیکی

ما باز رفتیم دنبال رخت سیاه هایمان....

از یکماه پیش پدر همسر برای بار چندم حالتی مثل سکته زده بود، بعد دو سه روز مرخصش کردندو انگار با زبان بی زبانی به دخترها و زنش گفته بودند هزینه مصرف نکنید و برایش دعا بخوانید.

اینها ولی باز طاقت نمی آوردند و دو بار دیگر بردند بیمارستان ولی پاسخ همان بود. اواخر تماس تصویری زیاد می گرفتند و همسر با پدرش حرف یکطرفه می زد، یکبار هم رایان را برد تا با پدربزرگ صحبت کند و پدربزرگ هیچ نمی گفت.

دیروز که حالت احتضار بهش دست داده بود و از چند روز قبل غذا نمی خورد دخترها زنگ زده بودند و گریه می کردند، کوچکتره گفت:" ما باید اجازه رفتن بابا را صادر کنیم وگرنه روح از بدنش نمی رود" رفتم جلو تلفن همسر و گفتم رحمت به شیری که خوردی دختر جان، جلو آدم رو به پرواز نباید آه و ناله کرد، وقتی رفت به قدر کافی فرصت هست.

امروز دیدم در گروه خانوادگی نوشته اند؛

" انالله و انا الیه راجعون"

خداحافظ بابا

هنوز دو ماه نشده از رفتن مادر همسر، در کمتر از دو ماه بی پدر مادر شد، گرچه همسر من بیش از حد طبیعی و منطقی است در حدیکه امروز هنگام ناهار خوردن داشت می گفت میرم دانشگاه ساعت های ده می رسم خانه، شام چی ببرم بنظرت؟( و منی که داشتم لقمه ها را به زور و برای دل همسر قورت می دادم که تنها نماند چون بغض داشتم) ، با اینکه برای هر چیز دلیل علمی می آورد و ثابت می کند شدنی باید بشود، با اینکه یکبار بهم گفت من هیچوقت نه پدرم را دوست داشته ام و نه ازش متنفر بوده ام، الان هم که دلم برایش می سوزد( چون بعد مادرش با خانم دیگرش ازدواج کرد)، با وجود همه اینها بالاخره والد است، پدر است، کسی است که از وجودش بوجود آمده ای و ورای همه اینها آن حالت مرگ واره اش را دید و پارسال پس از سفر ایران نه روز را در خانه پدر گذراند و حسش کرد، دیدم که بشدت گریست، بیشتر از مادرش.....

من هم گریستم، دلم برای دل پیرمرد که در کوههای وطن جا مانده بود و این اواخر نیمه شبهای سرد و سیاه ترکیه از خواب بیدار می شد و بقیه را بیدار می کرد که برویم خانه، اینجا کجاست من را آورده اید من دلم می خواهد بروم خانه، بروم هزاره جات، بروم سر زمین های خودمان کار کنم، چرا ما اینجاییم، چرا هیچکس نیست، چرا بچه هایم اینقدر از من دورند؟ سوخت.....

پیرمرد هم مثل مادر همسر آلزایمر پیشرفته داشت اما به برکت همسر خردمند و دختران چابکش هرگز زخم بستر نگرفت چون در نمورترین خانه های وان ترکیه هم که بودند مجبورش می کردند راه برود و یکجا ننشیند، دختری که بخاطر بالا و پایین کردن بدن مرد هشتاد ساله سنگین دیسک کمرش در آمد و مجبور به عمل جراحی شدند، دختران و مادری که آخ نگفتند این شش سالی که پیرمرد را پوشک می کردند و حمام می کردند و مرد نداشتند در خانه( قیاس شود با مورد خواهر همسر در پرستاری از مادرش) .

خواهرم می گوید مرگ فلسفه دارد، مرگ کسی که رخ داد برخی برکات معنوی دارد، یکی اش از بین رفتن کدورتهاست، یکی اش صله رحم است، ولی خواهر همسرم نشسته توی خانه اش در گرمسار و از دو خواهر و یک برادر دیگر که در بومهن است بازخواست کرده که چرا شما نیامدید خانه من فاتحه بگیرید( مراسم عزاداری و ختم قرآن و بازدید عموم) مگر من فرزند ارشد پدرم نیستم؟چرا من باید بیام آنجا تا دورهم باشیم، من بزرگترم.......

حالا کسی نداند بشنود پدر همسر فوت کرده خواهد گفت وای چه عاشق و معشوقی بوده اند، طاقت دوری همسرش را نیاورده مرده و بدو پیوسته! نمی دانند این قوم دو پرچم تا مرگشان هم دست از سر خباثت و من من و تو تو برنداشته اند( بنظرم وقتی راه صاف و مستقیم بومهن برای اقوام تهران و حومه هست چرا باید کسی راه کج گرمسار را انتخاب کند؟ بعد این خانم تازه چهل مادرش تمام شده یکی نیست بگوید آن شوهر درب و داغونت می‌گذارد شما حداقل یک هفته پذیرایی ملت را بکنی که از راه‌های دور و نزدیک برای عرض تسلیت می ایند؟)

ما امروز با مرکز اسلامی فلان در دندینانگ ملبورن صحبت کردیم و برای ساعت دو تا چهار روز یکشنبه وقت گرفتیم برای اجرای یک ختم قرآن و فاتحه خوانی عمومی( کرایه برای دو ساعت هفتصد دلار) و احتمالا برای حدود صد و پنجاه نفر غذا سفارش بدهیم تا بسته بندی کنند و هر کس از مرکز خارج می شود بدهند دستش، دیشب هنوز پدرش زنده بود و همسر زنگ زد به یکی از دوستانش گفت تا آخر هفته یک پولی لازم دارم می توانی جور کنی و طرف گفت خیره انشاالله روز جمعه توی حسابته( مرگ هم خیر است انشاالله) 

دیدید باز نشد تجربه های اوبرایت را ادامه بدهم؟ زندگی همینقدر دردناک و پست و بی شرف است، کسی جان داده و مرده، کسانی بی پدر شده اند و رنج عمیق می کشند، من از تاخیر نوشته هایم یاد می کنم.

راستش من با هر مرگی دردمند می شوم ولی هر بار یاد مرگ های خانواده خودم می افتم به این فکر می کنم که چقدر خوشبخت باید باشند که بعد از آوردن نه فرزند و بیست و یک نوه و دو نبیره رخت از جهان بربندند، در حالی که پدر من حتی اولاد خودش را به اندازه سن شان ندیده رفت چون همواره در کوره دهات وطن در حال خدمت و تلاش بود مثلا" من بدنیا آمدم رفت وطن دو ساله بودم آمد، شش سالم شد رفت و بعد جنازه خونین اش را برایمان آوردند و ما چقدر خوشحال شدیم که جنازه اش را برایمان آوردند.

ولی به این معتقدم که آدم به اندازه دردش ظرفیت پیدا خواهد کرد و ما خیلی باظرفیت هستیم!

نظرات 12 + ارسال نظر
صحرا دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:01 ب.ظ http://Sahra95.blogsky.com

خدا رحمت کنه پدر همسر را ساغرجان
قلم جذابی داری

ممنون جان، لطف دارید

ربولی حسن کور دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:26 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
دوست داشتم پستهای بیشتری از شما در وبلاگتان بخوانم اما نه به چنین علتی.
تسلیت میگم. امیدوارم سایه شما و همسرتان تا سالها بر سر فرزندانتان باشد.

ممنونم، تشکر از مهربانی

مادر ۳ویرانگر سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 04:23 ب.ظ

تسلیت میگم ساغر جان
هرآنچه در باره بی محبتی و بی چشم و رویی خواهر همسرت گفتی رو عمیقا درک میکنم. نمونه بدترش تو خانواده خودم ، نه خانواده همسرم "دارم

ممنونم عزیز

حسین چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام
عرض تسلیت
چقدر این قسمت از مطلبتون ناراحتم کرد
دل پیرمرد که در کوههای وطن جا مانده بود و این اواخر نیمه شبهای سرد و سیاه ترکیه از خواب بیدار می شد و بقیه را بیدار می کرد که برویم خانه، اینجا کجاست من را آورده اید من دلم می خواهد بروم خانه، بروم هزاره جات، بروم سر زمین های خودمان کار کنم، چرا ما اینجاییم، چرا هیچکس نیست، چرا بچه هایم اینقدر از من دورند؟ سوخت...
چقدر غربت سخته وقتی که دلت جای دیگر باشد
مراقب همسرتون باشید اتفاقا بنظرمن اینکه ساکته یا چیزی نمیگه ممکنه بعدها خودشو نشون بده
بهرحال ارزوی موفقیت براتون دارم وامیدوارم زندگیتون مثل همیشه رو به جلو همراه با عافیت باشه

ممنون از همدردی!
شش سال پیش پیرمرد بخاطر بچه هایش در سن بالا بعد از سکته و در حالی که کنترل ادرار نداشت راهی غربت شد و تا هنوز در بلاتکلیفی هستند، احتمالا" با مرگش پرونده تسریع خواهد شد و به منزل خواهند رسید، مهاجرت تاوان دارد و مردم ما سالهاست دارند بین راه می میرند یا با مرگ طبیعی یا با شلیک گلوله سر مرزها، یا از سرما یخ می زنند، همه اینها را به جان می خرند تا برای باقی شان راهی باز شده باشد.

رویا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:06 ب.ظ

ساغر عزیز تسلیت میگم و تحسین و تبریک به خاطر قلم شفاف و بی ریا و بی رودربایستی مراقب خودت باش تا بوده همین بود یکی میاد یکی میره و چقدر زندگی بعضی‌ها پر از فراز و نشیب بوده و چه طاقتی داره آدمیزاد. آفرین به شما و همسرت که اون سر دنیا هم باز به فکر پدری هستید که کم لطفی ازش دیدید اما شما کم نداشتید . مراقب خودتون باشید

ممنونم عزیزدل ، مهربانی از شماست

محیا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:52 ب.ظ http://Khabeman.blogsky.com

خرید سخته امیدوارم روزهای قشنگی در انتظارتون باشه

ممنون جان، بخش اول کامنتو نفهمیدم، خرید چی؟

مامان فرشته ها پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:47 ب.ظ http://mamanmalmal.blogfa.com

تسلیت میگم
من بیشتر از مرگ پدر خودتان متاثر شدم روح همه شون شاد باشه انچه باعث میشه به دنیای دیگه معتقد باشم همین سختی هایست که در حق خیلی ها بیشتر از بقیه هست
الهی بقیه پست هاتون فقط شادی باشه

ممنونم عزیزدلم، پدر من در سال شصت و پنج از ایران که خانواده شو از سال پنجاه و شش از افغانستان آورده بود خداحافظی کرد و رفت وطن برای خدمت های انقلابی و شور حسینی ، در سال شصت و نه وقتی بعد از چهار سال برمی گشت در پاکستان ترور شد و ما ماندیم و یک ایل بی سرانجامی و گاهی بد سرانجامی....

محیا جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:49 ب.ظ http://Khabeman.blogsky.com

چون سریع میخوام بنویسم برم نمیخونم. خرید نبود خیلی بود.

عزیزم، ممنونم بابت کامنت

مریم شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:10 ب.ظ

تسلیت میگم.وای که چه زیبا مینویسد با اینکه پر از غم بود.امان از غربت وقتی کتابهای خالد حسینی رو خوندم تماما به یاد شما بودم.وقتی که تو بیمارستان برای پدر 56 ساله ام گریه میکردم خانومی همسن مادرم برای مادر 80 و اندی ساله اش ناله سر داده بود دوس داشتم بهش بگم زندگی اگر مجال بدهد و پدرم 80 ساله شود بیست و چندسال فرصت دارم از وجودش لذت ببرم اونوقت من همسن شما خواهم بود و سیراب از وجودش.بابا فرصت دارد از بازنشستگی و دیدن نوه هایش لذت ببرد.بیست و چندسال فرصت زیادی بود تا انقدر ناکام دنیا را ترک نکند و حسرت به دلمان نگذارد ولی حیف...شاید برای اون خانوم مادر اگر صدساله هم شود مادر است و برای من یک روز بیشتر زندگی کردن پدرم هم غنیمت

عزیزم....
زندگی گاهی اوقات خیلی بی‌رحمانه است با ما، خداوند پدرتان را در آرامش داشته باشد و به خودت و فرزندانت سلامتی و عافیت عنایت کند.

زری.. شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:29 ق.ظ

ساغر جان پست های قبلی را با تاخیر خواندم، اینطور بود که رسید به این پست و همه را با هم خواندم، نمیدونم چی هست تو این پست آخر که اینطور قفل کرده ام رویش و چندین بار خواندمش. یک جایی از ذهنم را درگیر می‌کند که نمیدونم چیه؟ انگار یه نقطه ی کوری از ذهنم.
عزیزم تجربه هات از اوبر و اینکه اینطوری مینویسی من را یاد فیلم و کتاب maid انداخت، البته یک سریال یازده قسمته امریکایی هست که فوق العاده هست و اگر ندیدی پیشنهاد میکنم حتما ببین. در واقع الکس یک وبلاگنویس بوده که از خاطرات واقعی خدمتکار بودنش مینویسه و اینها سریال و کتاب میشه. بنظرم تو این مدت اگر بتونی مرتب از شغلت بنویسی بمرور به سبک و استایل خاص خودت در نوشتن مینویسی و البته با شیرینی ای که در قلمت هست میتونه به جاهای خوبی ختم بشه برات.
*لطفا پیشنهادم را در دیدن این سریال و ممارست در نوشتن خاطراتت جدی بگیر :))
تسلیت میگم به خودت و شوهرت. امیدوارم بقای عمر بازماندگان باشه، خدا به خودت و خانواده ات سلامتی و طول عمر باعزت بده.

سلام و تشکر از کامنت عزیزی که گذاشتید و لطفی که داشتید، من در فیلم و سریال دیدن خیلی تنبلم، اوایل ازدواج مان در شب های سرد آخر هفته کابل با همسر فیلم و سریال خارجی می دیدیم، الان اگر وقت پیدا کنم فقط استراحت می کنم، انشاالله به زودی با مدرسه ای شدن دختر و پیدا کردن کار منظم بتوانیم یک روتین برای فیلم دیدن هم پیدا کنیم، همسر تا یکماه دیگر فوق لیسانس تمام می شود و تایم درس لازم نخواهد بود.

ترنج شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:44 ق.ظ

تسلیت میگم ساغر جان. از دست دادن دو عزیز به فاصله چنین نزدیک خیلی فشار روحی و روانی داره. امیدوارم که شما و همسر سلامت باشید و سایه تون روی سر بچه هاتون.

ممنون ترنج عزیز، واقعا" خیلی سخت گذشت

فاطمه پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:14 ب.ظ

آه اینو نمیدونستم/ روح پدر و مادر همسر در آرامش ساغر جان

ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد