ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گزارش

یک. امشب می خواهم برای خواهرم وبلاگ باز کنم، یکی از مشق های عید دوره ای است که می رود، او قلم شیوا و زبان بی تکلف و سبزی دارد، یکی از علاقه مندی های تمام عمرش نویسنده شدن است، چیزی که در پیچ و خم زندگی هنوز در حد آرزو مانده است، نوشته و مقاله و اشعار بسیاری دارد اما تاکنون به شکل حرفه ای کار نکرده، من هیچوقت نمی خواسته ام نویسنده بشوم، همین که برای خودم بنویسم برایم کافیست.

دو. نوروز پر هیاهو و شلوغی داشتیم، خواهر و فرزندانش مهمانمان بودند و نامزد برادرزاده و مادرش، گرچه پاتوق عمده ما نبودیم و در رفت و آمد بودند. خواهر شنبه بلیط برگشت دارند و داماد و مادرش را نمی دانم و بلیط ندارند و تازه نامه تردد هم نگرفته اند و ازینرو دستشان باز است در بازگشت و هی دلشان نمی خواهد برگردند.

چند روز اول عید که بیشتر منزل بودیم و برایمان مهمان می آمد، بعد روز پنجم برای برادرزاده عیدی آوردند و بقول خواهر عجب داستانی دارد ها! باید اسباب پذیرایی فراهم کنی، عده ای را دعوت کنی و خیلی رسمی پذیرایی شوند و دور هم باشیم بعد خاندان داماد سینی های کادو را که در زرورق و گاها" طلق هایی که بدین منظور طراحی شده را بیاورند وسط مجلس بگذارند جلو عروسشان بعد هم یکی یکی به حاضرین نشانش بدهند بعد خانواده عروس هم آنچه برای دامادشان تهیه کرده اند را بگذارند جلو مادر یا خواهر داماد و ملت حاضر در صحنه هم بگویند دست شما درد نکند، تشکر بابت کادوها، و از اینحرفها، بعد هی صبر کنیم خاندان داماد بروند تا بتوانیم با فامیل خودمان راحت تر آجیل بخوریم و پایی دراز کنیم! 

یکشب هم به سفارش خواهر برای اموات و گذشتگانمان ختم قرآن گرفته بودیم و برای اولین بار در این مناسک بجای مردان، از زنهای فامیل دعوت کردیم، یکروز هم رفتیم پیک نیک، به اتفاق کل فامیل که یک اتوبوس می شدیم، و از بد روزگار دقیقا" همانروز که ما برنامه چیدیم و رفتیم انگار از چله چیزی مانده باشد، چنان سردی شد که از تعجب شاخ در آوردیم و تمام مدت چسبیده بودیم به آتشی که گسترده بودیم و تمام وجودمان بوی دود گرفت.

سیزده هم مادر خانم وقت گیر آورده بود و خواهر بزرگ را که تنها فرزند عقیقه نشده اش بود را عقیقه نمود و عقیقه این است که گوسفند یا گاوی را قربانی کنی و طوری گوشت از استخوان جدا کنی که کارد به استخوان نخورد و استخوانی نشکند و بعد تمام استخوانهای خالی را جمع آوری کرده در قبرستان دفن کنی، بدین معنا که دفع بلا شود از جان آن فرزندی که بنامش قربانی می کنی، البته اینبار مادر سفره نینداخت و گوشت ها را تقسیم کرده بین ملت پخش کردیم و تا ظهر مشغول تمیز کاری و مرتب کردن صحن حیاط پشت بام بودیم و سیزده مان اینگونه سپری شد.

سه. سعی می کنم به این فکر نکنم که چقدر دلم برایت تنگ شده است، اصلا" ابعاد دلتنگی را نمی شکافم، راستش خیلی کاربلد شده ام در ابراز خونسردی و بی تفاوتی، آنقدر که گاهی می ترسم نکند در این نقش، همینجا، برای ابد باقی بمانم، همین قدر خشک، همین قدر تودار، همین قدر سخت و نفوذ ناپذیر...

ولی هنوز باید در این نقش باقی بمانم، باید خیلی صبورتر از این باشم، تو هم صبور باش. روزی این بازی ها تمام خواهند شد...

تا کجا باید کشید...

یک. بیرون بودیم که برادر برایم مسیج داد کجایید کی می رسید خانه؟ معمولا" این پیام بیشتر از طرف من برای او می رفت تا او، گفتم بزودی، خیریت است؟ گفت دلم خیلی گرفته زودتر بیا.

آمدم، بخاطر فرخنده بهم ریخته بود، نگذاشت فیس بوکم را چک کنم.

دو. روز دوم عید دوست همیشگی برایم پیام تبریک عید فرستاده بود پشت بندش عکس آزاده نامداری که در اینستاگرامش گذاشته با نوشته اش، گفتم کارت تبریک جدید است؟ گفت نه چون پیگیرش بودی و از این زوج خوشت می آمد برایت فرستادم.

گفتم این روزها هیچ چیز غیر قابل باور نیست، دیگر درون آدم ها را نمی شود از چشم هایشان دید زد، چشم ها از یک ردیف خمارند، خیلی برایم شگفتی نداشت عکس، چرا که در روزمره های شخصی ام عینش را دیده و می بینم.

سه. همسر بعد از برگشت از سفرش به استرالیا ریش و سبیل کم پشتِ زردش را از بیخ زده بود، عکس هم فرستاد و پشت بندش ویدیو کال کردیم و به دیدار بی ریشش نایل شدیم، خوشم نیامد، لخت و برهوت بنظر می رسید، ترس بیشترم از این بود که با آن صورت عریض و پهن، بینی تازه تراشش جور دیگری جلوه کند، ولی خودش خوشحال بود از این ابتکارش و مصر بر ادامه این شیوه زندگی اش، حتی جروبحث کردم که پس برو برای هر کسی اینطور دوست دارد بگذار بماند و من دوست ندارم و از این اراجیف و مزخرفات. امروز توی دلم داشتم باهاش صحبت می کردم و ازش می خواستم هرگز نگذارد ریش هاش از نیم میلیمتر تجاوز کنند و نرسیده هر روز بزندشان، اصلا" واجبی بگذارد تا از بیخ و بن عقیم شوند، شاید هم آمدم باهم رفتیم لیزر کردیم تا برای ابد ازشان خلاص شویم تا هرگز شبیه با ریش های گندیده این روزگار نشود، هیچوقت بخاطر داشتن ریش باریشه و با اصل و نسب و با آداب فرض نشود، هیچوقت هیچکس بخاطر داشتن محاسن بهش احترام نگذارد اگر حتی از بین تمامشان نصفشان مانند این کرم پشمالویی اند که من اخیرا" با او آشنا شده ام و چهره واقعی اش را می بینم...

 چهار. دوست همیشگی ام! من حتی برخی از مگوهای ذهنم را بعد از گذشت سالی از هضمش بر خود، برای همسر می گویم، هیچوقت فکر نکن اینی که باهاش زندگی کرده ای، سر کار رفته ای، شب نشینی داشته ای، رقصیده ای، ترسیده ای، گریسته ای، این ساغر، یک ساغرِ تمام قد است، نصفم درون زمین خوراک جانوران است، با نصف بیرونی ام می نویسم، زندگی می کنم، گاهی می خندم و گریه می کنم، و این را هم بدان هیچوقت نخواهد رسید که ساغرِ تمام قد را ببینی و نشکنی...