ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گلشهر، زادگاه پیرم!

حومه شرقی مشهد است، قبلا" هم برایتان شرح داده ام، اینبار می خواهم کمی از حس و حالش بگویم، از هر کجای شهر که بخواهی به گلشهر برگردی، اگر بخواهی با وسایل نقلیه عمومی تردد کنی، وارد اتوبوس یا وَن های گلشهر که شوی وارد گلشهر شده ای، چهره ها از چهره های متعارف ایرانی به چهره های متعارف گلشهری تغییر حالت می دهند! بعضی شیک تر و تر و تمیز تر، بعضی ژولیده تر و کارگر طور تر، اما متعارَف همان متوسط رو به پایین است، لهجه ها تابلو هستند، لهجه هایی که تلفیقی از لهجه مشهدی داش مشتی و هزارگی* اند، مرد ها و سالمندان بیشتر و جوانترها کمتر همه تقریبا" به همین لهجه صحبت می کنند، با اینکه مهاجرین بازگشته از مشهد به افغانستان نیز همین لهجه را دارند ولی شنیدن و حس کردن این لهجه درون ون های گلشهر خاصیت منحصر به فردی دارد، وارد فضای دیگری می شوی، وارد فاز مهاجرت، طرح آمایش افاغنه، تاکسی های چهارچشمه، تمدید پاسپورت و اقامت، گرانی قبض های گاز و آب و ...

داخل پرانتز، امروز برای تمدید پاسپورت مادرم بهمراهش به کنسولگری افغانستان در خیابان آخوند خراسانی 23 رفته بودم، فضا از ون های گلشهر به مینی بوس های کابل تغییر جهت داد، مرد عریضه نویس را انگار از لب سرکی در ریاست پاسپورت کابل کنده و راست و مستقیم به کنسولگری چسبانده بودند، یا آن مردی که شماره میداد، برای هر کار یک بسته شماره از یک الی ختم داشت، تمدید روادید، امور حقوقی، امور دانشجویی، اخذ پاسپورت و... صداها از لهجه های مختلف شهرهای افغانستان در گوشم فرو می رفت و دلتنگ می شدم، و دلم برای عریضه نویس و مرد نوبت ده و مرد ویلچری و مرد دربان و تمام مرد و زن های آنجا سوخت.

بگذریم، داشتم از گلشهرمی گفتم، گلشهر مشهد منطقه ای در حومه مشهد است، و شامل مناطق نمی دانم چندگانه مشهد نمی شود، یادم می آید وقتی بچه بودیم و برف های سنگین آن سالها می آمد، گوش به رادیو منتظر شنیدن وضعیت منطقه تبادکان می شدیم، منطقه ای که به گلشهر و چند شهرک حومه دیگر مشهد اطلاق میشد، منطقه ای که از سی و چند سال پیش تا کنون بیشترین مهاجر مشهد نشین افغان را در خود جای داده است، آن زمانها وقتی مینی بوس های کاشانی از پیچ دوم تلگرد مسیر ابتدای گلشهر را در پیش می گرفت شاگرد راننده با صدای بلند فریاد میزد " کابل، کابل، نبود؟؟؟" و کسی بهش نمی خندید و اعتراضی هم نمی کرد، چرا که بد هم نمی گفت، و بیشتر ساکنین گلشهر را مهاجرین شیعه افغانستانی تشکیل می داد و البته می دهد.

من متولد گلشهرم. از ابتدا تا انتهایش را می شناسم، گرچه اکنون خیلی با چند سال پیش که برای بار آخر در آن زندگی می کردیم فرق کرده است، ولی بافت همان است که بود، و مردم همان، و سبزی ها و ترکاری های بازار شلوغه هم همان، و دکان هایی که آبنبات ترش های ساخت کارخانه های کوچک گلشهری را دارند نیز، زمانی که داشتم نوجوان می شدم برای مقطعی نسبتا" طولانی خیلی از گلشهر و حاشیه نشین بودن متنفر شده بودم، از صدای موتورسیکلت هایی که در سرک ویراژ می دادند، از خیابانهای تنگ و شلوغش، از حتی لهجه مردمش و درجه هزارم بودن مواد غذایی دکان هایش، نمی دانم از اثر خواهش های من بود یا چیز دیگر که نقل مکان کردیم رفتیم شهر، أن زمان فراتر رفتن از گلشهر بمعنای شهر رفتن بود، سال 74 بود که رفتیم، و مادرم تا مدتها دلش پر میزد برای عصرهای شلوغِ شلوغ بازار و سبزی خوردن هایش.

 الأن تقریبا" بعد از این بیست سال برگشته ام به گلشهر و گلشهر نشینی اختیار کرده ام، و گلشهر اینبار برایم معنی تر شده است، نامش با مُهری که بر پیشانی ام کوبیده شده به جبر عجین است،" من مهاجرم"، و گرچه پیاده آمده بودم اما با هواپیما بازگشته ام به وطن و اینبار برای بار دوم بازگشته ام، سنگین تر، خسته تر، بی مدرک، با هویت کامل یک مهاجر ثبت نشده افغانی، از اینها که بقول استاد دکتر خواهرم در کلاس درسش مثل ماش و نخود مشهد را پر کرده اند، و گلشهر برایم معانی بسیاری دارد، در سرک هایش سر خورده ام، زخمی شده ام، زیر بارانها و برف های تا کمر آن سالهایش سرفه ها کرده ام، سالهایی که برای سیزده به در جایی جز "عیش آباد" در انتهای روستای نیزه چسبیده به گلشهر برای رفتن وجود نداشت مثل یک خاطره ی تازه برایم روشن است، و سالهای افغانی بگیر و کریم غول که بی کارت و با کارت را راهی وطن می کردند و ما برای فرار از این رخداد روزها بقچه نان و سبزی مان را بغل می زدیم و می رفتیم کریم آباد، و کریم آباد قبرستانی بعد از آخرین ایستگاه اتوبوس های گلشهر است، بعد از زمین های زراعتی، همان زمین های حاصلخیزی که ترکاری هایش روزانه به بازار شلوغه فروخته می شود، قبرستانی است که من مدتها فکر می کردم مخصوص افغانهاست، بعد فهمیدم مخصوص افغانها نیست بلکه چون درون شهر است و نسبت به قبرستان سایر مشهدی ها –بهشت رضا_ برایشان ارزانتر که چه عرض کنم مفت می افتد برای مردن و خوابیدن به صرفه تر انگاشته شده، که آن هم این اواخر پر شده و افغانها مرده هایشان را به قبرستان جدیدی که آنهم در اطراف گلشهر است می برند.

گلشهر امروز با گلشهر سال ولادت من بسیار تفاوت دارد، همین خانه ای که من از أن برای شما پست می گذارم یکی از این تفاوتهاست، این منزل روی زمین خالی انتهای منزل ما بنا شده است، و از پشت بامش می توان سایر خانه های تازه ساختی که بر روی بناهای قدیمی مردم یا ملحق به بناهای قدیمی شان ساخته شده را دید زد، مقابل درب هر منزل یک وسیله نقلیه پارک شده است و البته موتور سیکلت کماکان یار دوست داشتنی جوانان گلشهر است و البته هنوز جوانانش سر چهارراهها و سه راهها کیک و نوشابه می خورند و به دختران متلک می گویند. اوایل تنها اتوبوس از حرم تا انتهای گلشهر وجود داشت، بعدها خط مینی بوسی در مسیری دیگر غیر از اتوبوس راه افتاد و امروزه نه تنها اتوبوسهای گلشهر علاوه بر مسیر حرم مسیر میدان شهدا را هم دارند که ون های کاشانی که حالا خیابان گلبو نامیده شده است هم از صبح الی نه شب سرویس می دهد و خطوط اتوبوس و ون ها همگی مجهز به دستگاه من کارت هستند و کسی دنبال پول خرد نمی گردد!

بله! گلشهر مشهد را از هر مهاجر افغانی در ایران که بپرسی ولو مهاجر اراک باشد یا اصفهان یا طی هجرت دوباره استرالیا یا نروژ و فرانسه و امریکا، می شناسند، و ضمنا" گلشهر زادگاه و خاستگاه خیلی از بزرگان شیعه سیاست امروز افغانستان است، و محل تبارز خیلی از نویسندگان و شعرا و هنرمندان و نخبگان مهاجر در ایران. کسانی که به هر کجای دنیا که بروند پولها و رخصتی هایشان را جمع می کنند تا برگردند چند صباحی در هوای نوستالوژیکش نفس بکشند، خیلی هایشان در سالهای دربدری و مهاجرت پول رهن و کرایه خانه شان را نداشته اند ولی بمحض اینکه توانسته اند پولی جمع أورند سریعا" خانه ای در گلشهر خریده اند به جبران أن سالها و تابستانهایشان را می آیند همینجا باد کولر آبی می خورند..........

 

نمی توانم بگویم دوستش دارم یا ندارم، برایم فرقی نمی کند، در هر صورت من با این هویت جدید چسبیده به خاکها و غبار کابل و أن بارانهای سیل آُسا و مردم خوشحالش دیگر متعلق به هیچ جا نخواهم بود، نه گلشهر نه دندینانگ، منطقه مهاجر نشین ملبورن استرالیا، نه شوش تهران و نه زینبیه سوریه و نه هیچ جای دیگر، من هر کجا بروم مهاجر خواهم بود ولو بهم احترمی برابر انسانیتم بگذارند و دست نوازشی از سر ترحم هم بکشند و پول پرستار بچه ام را هم بدهند، فکر نمی کنم خوشحال تر از سالهای کودکی ام باشم، سالهایی که فکر می کردم گلشهر شهرم است و هیچ نمی دانستم از مهاجرت و هنوز طرح های چند مرحله ای آمایش آغاز نشده بود و هنوز افغانی بگیر ابداع نشده بود و هنوز هیچ نمی دانستم در بندم که بعد امریکا بدنبال القاعده بزند با خاک یکسان کند کشور خاکی ام را و دوستان ایرانی ام بهم تبریک بگویند که امریکا دارد بمبارانمان می کند و لابد فکر کرده بودند فقط تروریستان می میرند و همینطور که ریشه تروریستان در کشورم میخشکد از آنطرف ریشه دموکراسی و انسانیت سفت تر میچسبد به خاکم، هیچ نمی دانستم اینها را و گفتم بروم هوای آزادی و وطن را نفس بکشم و بعد سنگین شوم از درد هجرت بی انتهایم و تازه بفهمم چه کلاهی سرم رفته و بیایم این خزعبلات را بنویسم از فرط بی نوشته گذاشتن وبلاگی که کم کم دارد خاک می خورد و در این تابستان وحشی بی آب و علف به بهانه تعریف گلشهر...

* هزارگی لهجه مردم افغانستان مرکزی که عموما" شیعه و از قومیت هزاره افغانستان هستند می باشد.

نظرات 7 + ارسال نظر
سارای پنج‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:31 ق.ظ http://wwww.damanekhali.blogfa.com

ساغر عزیزم سلام... چه خوبه که فعال شدیو داری بیشتر می نویسی...

simaye hazara جمعه 13 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:39 ب.ظ http://ayeenayedell.blogspot.com

همه سنگین شده اند از درد هجرتی که پایان ندارد، هر کجای این ناکجا آباد که باشی. اما خاطرات زنده نگه میداردمان. دوستش بدار این گلشهر گل شهر را!

سوده پنج‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:57 ق.ظ http://soode61.wordpress.com

آن وقت که ایران آمده بودم بعد از چند سال. یک روز را وقف کوچه هایش کردم با بچه یک بعد از ظهر که سایه ها داشتند کم کم پهن میشدند راه افتادیم و کوچه های آشنای دور کاشانی، هشت متری امام خمینی، کوچه ی درخت توتو درختی که اولین نشانی ام بود وقتی کلاس اولی بودم تا گم نشوم. گشتم و گشتیم. حسش را گفته نمیتوانم... گفتنی نیست این حس.

رضا پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 05:42 ب.ظ

خاطرات همه ما تقریبا شبیه همه.من تهران به دنیا آمدم ولی بهترین دوستام گلشهریه.گلشهر پایتخت همه مهاجران افغانیه

راضیه شنبه 17 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 09:37 ب.ظ

متن بسیار قشنگی بود وملموس برای کسانی که همچون من درگلشهر متولد شدند ودرگلشهر زندگی میکنند.

ممنون عزیزم

بهمن کیارستمی پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 04:38 ب.ظ http://bahmankiarostami.com

سلام و عرض ادب
بنده مستندسازم و کتابی با موضوع عکسهای مهاجران افغان به نام فتوریاحی گردآوری کرده ام که خرداد امسال منتشر شد. در حال حاضر هم مشغول کار روی کتاب عکس دیگری با موضوع قبرستان کریم آباد هستم. در حین تحقیق بخت با من یار بود و یادداشت شما را درباره گلشهر یافتم و خواندم. عجب متن خوبیست و درعین حال که اطلاعات دقیق و درست میدهد بسیار تاثیرگزار است. داشتم فکر میکردم که اگر موافق باشید و اجازه بدهید برای مقدمه این کتابچه که فعلا در مراحل اولیه است از متن شما استفاده کنیم. ممنون میشوم اگر با بنده تماس بگیرید یا بفرمایید چطور میتونم با شما در این ارتباط صحبت کنم.
شماره بنده هست ۰۹۳۶۲۲۹۷۴۴۴
تا جمعه آینده تهران نیستم اما تلگرام و ایمیلم فعال است.
ارادتمند
بهمن کیارستمی

در تلگرام برایتان پیام می دهم، ممنون

مریم پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1401 ساعت 03:59 ب.ظ

بسیار قشنگ نوشتین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد