-
من اما اگر بچه ام زشت باشد به حتم خواهم گفت به من رفته است!
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 16:59
1. حجامت نمودیم و اینک پس از سه روز، صورت سرخ و سفیدی از آن خود داریم، و بر اساس روایات نقل است که این فصل که ماه دوم بهار باشد بهترین ایام را برای حجامت دارد و هر آنکس که می خواهد خود را از بسیاری بلایا و امراض و ناخوشی های جسمی و حتی روحی مبرا کند سالی دو بار در این ایام و به فاصله دو هفته حجامت نماید، ما را که در...
-
یکسالگی
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 22:59
امروز سه ماه می 2014 است، و یکسال گذشته است از روزی که همسر از خانه رفت، چقدر شفاف بیادم مانده آن صبح جمعه را که ما مبهوت بیدار شدیم و مبهوت به هم نگریستیم و چیزی بیخ گلویمان گیر کرده بود و نمی توانستیم حرفی بزنیم، خیره خیره همانطور دراز کش به هم نگاه کردیم، درست مثل لحظه آخری که می گویند برگه های سوال را از جلو...
-
روزهای جمعه و شنبه یکهو به خودم می آیم می بینم دارم بخاطر بودنش پیش پسرک لبخند می زنم!
چهارشنبه 27 فروردینماه سال 1393 18:33
1. امروز بعد از مدتها آمدم برای خودم ارزشی قائل شده و وبلاگ خواندم، در کمال ناباوری وردپرس مسدود نبود و نشستم از جایی که سوده را نخوانده بودم خواندم، آسمان کم کم تیره شد، بعد باد آمد، بعد غرید و بعد باران گرفت که می خواندم، دلم هم نوای آسمان بود، و میان کلمات سوده گیر افتاده بودم و یک چشمم اشک و دیگری لبخند بود، هوایی...
-
و هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!
پنجشنبه 21 فروردینماه سال 1393 14:19
1. در گذشته نه چندان دور, وقتی می دیدم برخی تنها به ظاهر وبلاگ دارند و بعد از مدتی وبلاگشان را از رونق انداخته و رفته اند به سیِ خود, ازشان دلخور می شدم, حالا فرقی ندارد که نویسنده اش و وبلاگش خیلی خاص باشد, مهم این بود که من به سراغش می رفتم و با در بسته مواجه می شدم, حالا تو فرض کن من تنها کسی باشم که در تمام مدت...
-
گزارش کار باوقفه!
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1392 23:51
هفده روز از آمدنم می گذرد، خوشم و خوب می گذرد، خدمت محترمتان عارضم که در این هفده روز چهار کیلو گرم ناقابل وزن اضافه کرده ام، تمام فامیل را دیده ام، خورده و خفته ام، و سعی کرده ام خود را در محیط جدید بیابم، وردپرس اینجا فیلتر است، می خواستم آن چند پستی که آنجا گذاشته بودم را به اینجا منتقل کنم، نشد، دوستانم را در این...
-
سلامی دوباره!
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392 11:43
هیچ مطمئن نیستم اینبار که این صفحه را بستم و بار دیگر گشودم ببینمش یا خیر، حقیقت این است که این صفحه ناچیز برای مدتها در افغانستان باز نمیشد و من به خانه دیگری نقل مکان کردم، و احتمالا" بلاگرهای عزیز نیک می دانند نقل مکان از خانه ای به دیگری در بلاگستان تا مدتها گیجی می آورد و ناسازگاری و دلتنگی و....، جالب...
-
از همه جا و هیچ جا
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 14:23
یک. آن یکی بخش که بودم به حد "خود سالار بینی" رسیده بودم تقریبا"، دو سال و هفت هشت ماه از استخدامم گذشته بود و یک نفر بعد من آمده بود و از آنجا که من نسبت به او کهنه کار تر بودم خودش قوت قلبم می شد، مثل دوران دانشجویی که همینطور که سال های تحصیلی ات بالاتر می روند شیر و شیرتر می شوی و اصلا" نگاهت...
-
و برف می بارد و من به گنجشک های لرزان قلبم فکر می کنم.
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 14:39
این برف سفید و نرم و آرام شاعرانه ام کرده است، از صبح دوستش داشته ام، می بارید بر من، و لباس ها و آستین ها و تمام تنم را در خود پیچید، صورتم را حتی برفی کرد، نشسته بود روی لب هام، روی دماغم، سُر خورد از روی مژه ها افتاد روی گونه هایم، دوستش داشته ام از صبح، مدام و آرام می بارد، دوستش داشته ام از صبح که دیدمش، هر چند...
-
خودم را بغل کنم و بگذارم سیر گریه کند.
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 14:25
دلم برای خودم گرفته است، دلم برای خودم تنگ شده است، باید خودم را نوازش کنم، ببرم برای خودم چیزی بخرم، خوراکی مثلا"، بیایم بنشانمش کنار بخاری و هر سه شعله اش را روشن بگذارم، پاهایش را گرم کنم و به تبعش تمام بدنش گرم شوند، خودم را بوس کنم، ناز کنم، خودم را باید بیاورم بنشانم روبرویم، برایش داستان های خنده دار تعریف...
-
و سرد است و می لرزم و نمی دانم خوبم یا بد!
دوشنبه 16 دیماه سال 1392 16:25
یک. آمدم در بخش جدید، از پایین به بالا، از همکارانی که دو سال و هفت ماه همکارشان بودم خداحافظی کردم و آمدم اینجا، دفتر جدید و همکاران جدید، تفاوت از زمین تا آسمان است، بخش سابق( که تا امروز داخلش بودم )، ساکت و سیاستمدار و آرام و گاها" محافظه کار، همکاران این بخش اما پر سر و صدا و شاید صمیمی، اینرا وقتی فهمیدم که...
-
سفیدترین بلوزم را پوشیدم و اموالم را حراج کردم.
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 16:01
تمام سه روز نخست رخصتی های طلایی سال نو میلادی را به بهترین وجه و در بهترین راه صرف کردم، و به لطف و مدد عزیزی که خدایش بیامرزاد اینک فقط منتظر چسب خوردن برگ ویزای ایران بر روی پاسپورت خودم و برادر هستم، داستانش خیلی مفصل است، تنها به ذکر این بسنده می کنم که ارائه پاسپورت سفید آن هم از نوع افغانی اش برای درخواست ویزای...
-
در آخرین روز سال 13 دار...
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 11:14
و امروز سی دسمبر 2013 میلادی/ 9 جدی(دیماه) 1392 شمسی است و اولین برفِ کابل جان را صبح، گاهِ بیرون شدن از خانه دیدم، از ساعت 7:15 که لب سرک منتظر موتر شدم اگر حساب کنیم تا 9:15 که رسیدم پشت میز می شود دو ساعت در مسیر خانه تا اداره، نفرت انگیز نبود البته، همین که سوده هم سوار موتر شد، خاله( مادر مهدی ) پلاستیک نان و ظرف...
-
و هنوز برف نباریده است، و هنوز دل من یخزده است...
یکشنبه 8 دیماه سال 1392 10:23
یک. تمام دو روز آخر هفته را در خانه بودم، یک پتوی یکنفره من، یکی برادر وسطی( که حالا بزرگه است) برداشته بودیم دورمان و هر کدام نشسته گوشه ای، هرازگاه خاطره ای، یادی، حرفی، زده می شد و بعد دوباره سکوت، مزخرف است تنهایی بروی برای خودت تخمه ژاپنی تفت بدهی بعد بیاوری بنشینی به شکستن(خوردن؟)؟، اما هر دو روز این کار را...
-
از حال ما اگر بپرسی!
سهشنبه 3 دیماه سال 1392 15:44
یک. وقت های زیادی در زندگی ام روی می دهد که دلم بخواهد به خانه که رسیدم غذایی مطبوع انتظارم را بکشد، خانه بوی برنج دم کشیده خوش عطر و بو را بدهد، بروی قورمه جا افتاده ای بیاید از لای در، اصلا" بوی سیب زمینی سرخ کرده بدهد هم کفایت می کند، فقط بوی یک غذای آماده و داغ بدهد، از آشپزی خودم راضی هستم، مخصوصا" اگر...
-
از دوری...
یکشنبه 1 دیماه سال 1392 14:43
دوری خر است، و خیلی بد است، و باعث می شود خیلی وقت ها فکر کنی شاید نتوانی تاب بیاوری، خیلی وقت ها فکر کنی که چه؟ و زندگی چه مزخرف است، و اندوه چه بی پایان است، و خیلی وقت ها چون دیده نمی شوی، دانسته هم نمی شوی، حرف زدن و شنیده شدن بدون دیده شدن مزخرف می نماید، بغض های پشت تلفنی و بیرون ریختنش مسکِّن نیستند، بیادت می...
-
الآن هم هفت ماه و نیم است صبحانه نخورده ام!
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 09:09
سال سوم دبیرستان بودیم، با همین دوستم در حیاط دبیرستان قدم می زدیم که معاون مدرسه صدایمان کرد، بسویش رفتیم، گفت همراهیم کنید، و با او تا دفتر رفتیم، از چهره اش گمانی مبنی بر خبر ناخوشایند و شکوه و شکایت نمی برآمد، نزدیک دفتر که رسیدیم گفت چند لحظه صبر کنید و رفت داخل و بعد با دو پاکت برگشت، درست یکی دو هفته قبل مدرسه...
-
کجاست خانه؟
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 08:20
یک. پس لرزه های تماس های سیاه، روزی یکی دو تا. - الو؟ سلام ساغر چطوری عزیزم؟ - تشکر خوبم، شما چطورید؟ بچه ها خوبن؟ آقاتون؟ - الهی بمیرم برات، نشد زودتر زنگ بزنم، غم آخرت باشه! - خیلی به مادرت سلام برسون، خواهش می کنم، بچه دارید، وقت نمیشه، جدای از همه اینها من خودم تا بتونم برای تسلیت زنگ نمی زنم، سختمه. - صدای...
-
مرد اگر بوسه می دانست...
یکشنبه 24 آذرماه سال 1392 10:26
یک. از پست آخرم یکهفته گذشت، جامه های سیاهم همه کثیف شده بودند، دیروز با دست شستم شان و دادم برادر برد در حیاط پهن کرد، شب که آورد داخل بوی دود می دادند، شهر پر از دود است این روزها، خانه من آفتاب ندارد، اما سرما را حس نمی کنم، چرا سال های گذشته آنطور می لرزیدم؟ چیزی درونم آتش گرفته شاید، شعله ورم از درون، حتم همین...
-
چو منصور از مراد آنانکه بردارند بر دارند، بدین درگاه حافظ را چو می خوانند، می رانند
یکشنبه 17 آذرماه سال 1392 09:21
برادرم رفت، در سی و هشت سالگی، قبل از کامل شدن، و قبل از به بار نشستن آرزوهای بزرگ و کوچکش، برادرم نمرد، تصادف نکرد، بیمار نبود، اعتیاد نداشت، سرطان و آسم نداشت، برادرم در پی عشق رفت، برادرم، پدر امیرم که در یک پست پر بازدید نوشته بودم داستانش را، و نمی خواهم دوباره بگویم، از پی ندای درونش رفت، خود خواسته، رشید،...
-
به شما که پریود نمی شوید......
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 14:38
در یک حمله هوشیارانه می زنی ناکار می کنی اطرافیانت را، هوشیار و نا هوشیاری، هوشیاری ات فقط از این بابت است که در تمام طول پیچ و تاب خوردن های روح زنانه سگی ات می دانی الآن آن بالا دستوری صادر شده مبنی بر سگ بودن و در حد جر دادن اطرافیانت حساس بودن و در حد برگ های تازه گل های اول بهار شکننده بودن، حالا چه فایده ای...
-
با کمک من فرار کرد...
یکشنبه 10 آذرماه سال 1392 14:10
دوست دوران دبیرستانم بود، صمیمی نه البته، علی رغم من خیلی کم حرف و خاموش بود، دلیل باهم بودنمان هم مسیر خانه تا مدرسه بود، باهم هم محله ای بودیم و برای سرویس مدرسه یکجا می ایستادیم، و روزی اگر از سرویس جا می ماندیم مسیر بسیار طولانی خانه تا مدرسه را بر پشت موتور سیکلت برادرش باهم طی می کردیم. آن زمان نمی فهمیدم چه...
-
عنوان ندارد.
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 14:27
یک. شما هم مثل من وقتی برای نوشته ای در جایی کامنتی می گذارید بعد می روید ببینید چه جوابی برایتان نوشته است؟ یعنی دانه دانه کامنت هایی که می گذارید را پیگیری می کنید تا بفهمید در خصوص حرفی که زده اید نویسنده چه نظری دارد؟ من که همینگونه ام، معمولا" البته کامنت هایی را دنبال می کنم که می دانم نویسنده برایش جوابی...
-
بیش ازین دگر مرا مزن، می زنی بزن، سخن بزن!
دوشنبه 4 آذرماه سال 1392 16:09
هیچوقت فکر نکنید که دیگران باید فکر شما را بخوانند و بدانند و از فرسنگ ها دورتر و دورتر شما را و احساس تان را بدون به زبان رانده شدن درک کنند، هیچوقت فکر نکنید اگر به کسی گفتید دلتنگش هستید و روزتان به سختی گذشته است و خیلی غمگین و دپرس بوده اید آنهم بخاطر کسی، کار بدی کرده اید، و نباید اینها را بگویید، هیچوقت فکر...
-
توافقات همزمان حسن و حسین و حامد!
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 10:05
صبح های یکشنبه همیشه کمی عجولم در آمدن و قرار گرفتن پشت میز، اول از همه کامپیوتر را روشن می کنم، بعد وسایلی که باید از کیفم در آورم را سر جایشان قرار می دهم، ناهار در کشوی وسطی میز، و بیسکوئیت ها را در کمد خوراکی ها، و همزمان پالتویم را در می آورم و در کمد می گذارم، کامپیوتر را روشن می کنم و یک به یک سایت های مورد نظر...
-
روز هجران و شب فرقت یار آخر (خواهد) شد!
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1392 09:24
گفته بودم نمای وبلاگم را عوض نمی کنم تا رسیدن خبری خوش از سوی همسر؟ منتظر خبر خوش بودم تا امروز، وهمسر امروز درست پس از اینکه از آن آزمون سرنوشت ساز به سلامتی عبور کرد زنگ زد که، خاتون! ما بردیم !!!!!!!!!! و من خیلی خوشحالم، و خیالم راحت شد، گرچه تازه اول راهی دیگر هستیم و ایشان باید توسط استخبارات دولت ارزیابی شوند و...
-
کاش نمی بوسیدمش!
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 15:33
یکی از اعضای فامیل مان که دختر عمویم باشد یک گروه به نام فک و فامیلا در واتس آپ درست کرده است که تمام فامیل هایی که موبایل مجهز به اینترنت دارند در آن به عرض اندام و افاضات و بعضا" احوال پرسی و صله رحم و از این قبیل کارها می پردازند، دیروز عکسی نشر شد از بیست و چند سال پیش، که در آن اکثر کودکان آن زمان فامیل به...
-
ترافیک دو ساعته امروز صبح و ربطش به ریشِ سفیدِ دوستان رئیس جمهور!
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 11:07
باز لویه جرگه دیگری در راه است و باز عده بی شماری از شهروندان کابلی گرفتار ترافیک سنگین کوچه های این شهر . لویه جرگه ترکیبی به زبان پشتو (یکی از دو زبان رسمی افغانستان) است و به معنای مجلس(جرگه) بزرگ(لویه)، حالا این بزرگانی که قرار است بیایند و این مجلس بزرگ را رقم بزنند، اکثرا" کسانی اند که موضوع مورد بحث جلسه...
-
از این روزهایم!
یکشنبه 26 آبانماه سال 1392 15:04
یک. گفته بودم روزی که خواهر می آمد دیر رسیدیم، یعنی در راه استقبال بودیم که زنگ آمد که دارم می آیم، تشکر از استقبال گرم شما خوبان، دیروز بردیمش میدان هوایی کابل تا برود ایران، وقتی به آسمان سپردمش به مادر زنگ زدم، و گفت دارم پنیر لیقوان می خرم برای خواهر، چون خیلی دوست دارد، بعد می رویم دنبالش، آنموقع ساعت 1:15 بود، و...
-
دنیای مجازی، آدم های واقعی/مجازی!
سهشنبه 21 آبانماه سال 1392 10:23
چقدر آدم خواندنی در این دنیا زیاد است، دنیای مجازی را می گویم، وقت ندارم بخوانم شان، بعضی وقت ها گیر می کنم در یک وبلاگ و شاید تمام خودش و بعد لینک هایی که داده را مرور کنم، خواندن آدم های مختلف، با سبک های مختلف زندگی، و الحان متنوعی که در نوشتن بکار می برند برایم لذتبخش است، و این لذت وقتی بیشتر می شود که خیلی جاها...
-
زمستان است!
یکشنبه 19 آبانماه سال 1392 11:22
یک. تغییر فصل ها از گرم به سرد، در کابل خیلی تراژیک است، آدم نمی خواهد به خودش بقبولاند که تابستان رفت، زمستان رسید، برای من زمستان یعنی سرما، حالا از اول خزان برسد یا اواخرش، اسمش می شود زمستان، وقتی به خودت بلرزی و قبول نکنی که وقت کار گذاشتن بخاری است، پر کردن کپسول 12 کیلویی گاز و چرخاندن فندکش و با فشار نگه...