ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گزارش هفتگی!

  • خاله رفت.
  • دارم برای سه چهار روز می روم شهر دامادمان، عروسی خواهرش، سفر خوب است ولی نه وقتی که برای بجا آوردن وظیفه باشد، وظیفه صرف، که دخترمان تنها نباشد، و چون عروسشان است کم نیاورد، باید مادری، پدری، عمه ای همراهش باشد.
  • طلاهایم را هم کرده ام دستم، و گردنم، برای اینکه نگویند بی طلایم، و چه عمه فقیری دارد، لباس هم برداشته ام، کفش برای هر لباس، حنابندانی، عروسی و پاتخت!
  • برادر دانشگاهش خیلی از اینجا دور است، همیشه با آژانس می رفت می آمد، هزینه اش خیلی بود برایش، اینها هم نسل نو، نسبت به ما خراج، همان به دید برود خانه بگیرد نزدیک دانشگاه، رهن کامل، مبله، با یک اتوبوس می رسد دانشگاهش، که فکر کنم آژانس های آنجا را هم پولدار کند، از دیروز دارد وسیله می برد، اتاقش این بالا رنگ دیگری گرفته، دیشب برادرزاده آمد اینجا خوابید، دوست ندارم اتاقش را بدون بوی سیگارش!
  • دیشب برای بعد از مدتها به درخواست برادرزاده رفتم عروسی، عروسی دوستش بود، علاوه بر اینکه دوستش بود از اقارب فامیل های درجه یک مان بود، توی مجلس دیدیم که خاندان داماد نیز از اقارب فامیل دیگرمان هستند، ابتدا تنها بودیم، بعد دیدیم از هر خانواده فامیل های خودمان هم یک چند تایی آمدند، هیچی دیگه، یک قسمت تالار را فامیل های ما در بر گرفت، و همه از دیدن من تعجب کردند، چون محال است در عروسی درجه چندم ها و دوستان بروم، شام نخورده بیرون شدیم چون شب آخر سفر خاله بود.
  • استرس دارم، بی دلیل نیست، با دلیل هم نیست، همیشگیِ وجودم است، ساعت دوازده و نیمِ شب بلیط قطار داریم، و اولین بار است با برادرزاده تنها همسفرم، از این سفر می ترسم، مسئولیت است، باید نیشم را تا بناگوش باز نگه دارم و خوشحال باشم و قربان صدقه خانواده همسر برادرزاده بروم و از آرایششان تعریف کنم، از آنطرف دلم برای خواهرم که به سفر عراق رفته و برگشته بود و من ندیده امش پر می زند، برای بچه هایش، شهر داماد در نزدیکی شهر خواهر است، و من باید شهر خواهر را رد کنم و بدانجا بروم...
  • سر شب رفتم از گاوصندوق همسایه صد ساله مان طلاها را بردارم، زنِ خانه منزل نبود، دخترش فرزند جدیدی بدنیا آورده و حتم آنجا بود، همان دم پسرش از سر کار آمد، پسری که من اندازه الآنم بودم و بدنیا آمد، از در که بیرون می رفتم پسر دیگرش آمد، همه شان کار می کنند، و خیلی پول پس انداز می کنند و وقتش که شد گَله (شیربها) دختری می دهند و ازدواج می کنند، هیچکدام درس نخوانده اند، چهار دختر و پسرشان که عروس و داماد شده اند هر کدام چند نوه خلق کرده اند، آن زمانها همه شان خیلی لاغر بودند، حتی پدر و مادرشان، حالا هر یکی چاقتر از دیگری، نمی دانم چرا این را نوشتم، می خواستم بنویسم که آنها هیچکدام دچار یاس فلسفی نشده و نمی شوند، هیچکدام ازدواجی غیر از خواست پدر و مادرهایشان انجام نداده و نمی دهند، و همه شان چاق و خوشحالند، و مادر و پدرشان از آنها راضی هستند، لااقلش این است که انسان های خیلی ساده ای هستند، که با خوشی های اندک زندگی بسیار خوشحال می شوند، هیچکدام سیگار نمی کشند، سرشان در لاک خودشان است اما آثار افسردگی هم ندارند، از لاین و وایبر و واتساپ هم احتمال زیاد باخبر نیستند. در واقع به سبک خودشان زندگی می کنند و به سبک خودشان خوشحالند، و شاید خیلی وقتها با خود درباره ما فکر کنند که چرا اینقدر درگیریم با خودمان و چرا اینهمه بالا و پست دارد زندگی ما، خب ما هم همسایه صد ساله اینهاییم بی ذره ای شباهت بدانها...

تا بدینجای داستان را شب واقعه نوشته بودم که از پایین صدایم زدند که عمه بیایید خاله و دخترخاله داماد آمده اند دنبالمان، همسفرانمان را می گفتند، بلیطهایمان باهم بود، قرار بود ساعت یازده و نیم بیایند از پی مان ساعت ده و چهل و پنج دقیقه آمده بودند، و خب فکر کنید یک آدمی که آماده نیست چطور باید ظرف پنج دقیقه لباس بپوشد و کفش بپوشد و حواسش باشد بلیط و ساک دستی و نایلون غذا و فلاکس را جا نگذارد آنهم بخاطر بی تعهدانه آمدن یک عده آدم بی قانون! و حالا بقیه داستان:

  • درست تازه داشتیم دمی راست می کردیم در منزل پدر همسر برادرزاده و همزمان با خود می گفتیم "همچین هم بد نخواهد گذشت که پا روی پا بیندازیم و هی برایمان چای بیاورند و فقط شاهد تکاپوی دیگران باشیم چراکه مهمانیم و با اینها هم تعارف داریم و از خاندان تازه عروسشان هستیم و حکم مان فقط عزت شدن و خوردن و خوش گذراندن و خفتن باید باشد"، که تلفنمان زنگ خورد، برادر بود، بسم الله گفته جواب دادم، و انگار هفت تیر روی پیشانی اش گذاشته باشند که وقتی خبر بدی شنیدی سریع السیر به همه کس و کارت خبر بده حتی اگر در سفر باشند و سفر مربوط به عروسی باشد و عروسی مربوط به طایفه دامادت باشد، خیلی راحت گفت از مرگ بی بی باخبر شدی؟ الله اکبر، کدام بی بی؟ و مرا در حال حاضر سه بی بی است، یکی شان نزدیکتر از مابقی و دلم از غصه ترکید و گفت فلان، و طبق عادت و رسم ادب گفتم خدایش بیامرزاد، و چشم بینندگان و دور میز نشینان گرد شد و باید پاسخ می دادم، و گند زده شد به احوالم، و چقدر بد است بدانی عزیزانت در سوگ مادر نشسته اند و تو در مجلس شادی باشی و گرچه ناخواسته بود و نمی دانستیم و مقارن شد ولی باز روحمان در عذابی الیم فرو رفت.
  • حالا با حمل این درد و عذاب وجدان یک کاری کردیم اما چند بار به بانوان رقاص و دعوت کنندگان به رقص میدان توضیح داده باشم که به احترام بی بی مرحومم نمی رقصم، خوبست؟ انگار جملگی آلزایمر آنی گرفته باشند، و نمی دانم چرا فکر می کردند اگر مرا به میدان رقص دعوت نکنند بهم توهین شده و یا شاید هم می خواستند میهمان نوازیشان را تکمیل کنند من هم هر بار مجبور بودم توضیح دهم که درست دیروز که رسیدم بی بی ام به رحمت خدا رفته و بجای من برادرزاده میدان را با حرکات موزونش پر می کند.
  • عروس را از شهرشان آوردند به شهر خواهر، بخش خوب و بیادماندنی عروسی شان وسط جاده بود وقتی همه ماشین ها ایستادند و عروس و داماد پیاده شدند و همه شان رقصیدند و هرچه ماشین در جاده بود برایشان بوق و کف زدند و باد می آمد و خیلی دلم برای عروسیمان تنگ شد...
  • دیشب مادر گفت بیا ابروهایم را بردار، میان تارهای ابروانش تارهای سفید در آمده، صورتش را هم بند انداختم، به خودم رجوع کردم تا ببینم آخرین بار کی برای مادرم ابرو برداشته و بند انداخته ام، واقعا" بیادم نیامد، چون تا دلمان بخواهد مشاطه رایگان و بامحبت دور و برمان داشته ایم و برادرزاده هم در این کار دستی دارد، دلم که مثل همیشه گرفته بود، کم کم شور هم افتاد، وقتی باید برای برداشتن ابرو با دست چین چروک پشت چشمش را صاف می کردم، وقتی خودش به دور لبش که رسید با دستش از دو طرف نگه داشت، وقتی کنار گوشش را بند انداختم و مثل همیشه کمترین آثار درد و تغییر رنگی درش ندیدم، دلم پاره پاره شد از تصور روزیکه دلم برای این صورت که کم کم چروک می شود و موهایی که جوگندمی شده و ابروهایی که تار تار سفید می شوند، تنگ شود و نباشم، و دور باشم، و صدایم از آنسوی اقیانوسها به گوشش برسد و چقدر سخت است تحمل درد دوری، به آخرهای کارم که می رسیدم بغضم هم بزرگتر می شد، تصمیم گرفتم بعد از اتمام بغلش کنم و ببوسمش، چرا که آدمِ این کارها نیستم و خیلی الاغ تر از این حرفهایم و باید قبلش تصمیم بگیرم و بعد وارد عمل شوم. قبل از اینکه منصرف شوم و بعد اتمام کار دستم را دور گردنش حلقه زدم و گردنش را بوسیدم، و اشک مجالم نمی داد و نرم نرم در آغوشش گریستم، و مادر بی هیچ صحبتی چقدر می فهمد که نوازش دست هایش چقدر کار ساز است و چقدر خوبست که اینطور وقتها هیچوقت عامی طور نمی پرسد چیزی شده؟ و فقط پاسخ لطیفی به دست های حلقه شده و اشک های داغ روی شانه اش می دهد        توی سالن بودیم و بچه ها هم بودند وگرنه دلم نمی خواست از آن امن ترین مکان دنیا بیرون شوم، و چقدر من سنگم و چقدر باید فقط هورمون به سراغم بیاید که نرم شوم و اشک بریزم و بغل کنم، و چقدر سهم مادرم از محبت های من کم بوده است همچنین خواهرانم و بقیه دیگرانم، کاش در زمینه ابراز احساسات به مادرم می رفتم..........


نظرات 2 + ارسال نظر
سوده پنج‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:32 ق.ظ

بگذرا اول بگویم تو بی نظیری در شرح حال نوشتن!
و بعد اینکه با سطور آخرت گریه کردم... که من هم سختم و بغل نمیکنم و مادرم چقدر دیر میشود که نیست دور و برم!

سوده وقتی داشتم تصمیم میگرفتم ک بغلش کنم بیاد تو هم افتادم که چقدر دوری از آغوش مادر و چقدر تنهایی، چون خواهر هم نداری.....

سارای شنبه 20 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:08 ق.ظ http://damanekhali.blogfa.com

من هم نمیتونم مامانمو بغل کنم/// نمیدونم چرا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد