ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

به همسرم گفتم، باید اینرا روزی صد بار با بچه هایمان تمرین کنیم: هر چیزی راه حل دارد، هیچ چیز ارزش بالاتری از خودت ندارد....

انگار این دو هفته ای که گذشت بین اتفاق های عجیب و غریب و خستگی های مفرط گم شده بودم، امروز که آمدم اینجا هنوز زخم و رنج آن خبر نامربوط/مرتبط به خودم را احساس می کردم، با خودم گفتم چرا هفته پیش درباره اش نگفتم اینجا، آمدم پست آخری ام را خواندم، راجع به عروسی برادر بود، بعد یادم آمد بابت آن شب و حسی که داشتم باید می نوشتم.و آها راستی آن خبر بعد از برگشت من از اینجا در بعد از ظهر روز شنبه کامل شد.

و به این خاطرحتی اشاره ای به احوالات موازی پاره کننده روانم راجع به خبر" خودکشی پسر بیست و دو ساله دوست اجتماعی مان" هم نکردم.

همان هفته ای که دختردایی ام سه شنبه اش رفت و من دو روز در ورکشاپ آموزشی بودم، روز پنج شنبه اش، توی دفتر مشغول کارم بودم که تلفن همکار بغلی ام زنگ خورد، و از فحوای کلامش فهمیدم کسی مرده است، گفتم چی شد خیریت است؟ گفت شوهرم بود، و خبر داد امروز باید زودتر برگردی خانه تا باهم برویم خانه یکی از دوستان نزدیک خانوادگی مان، گفت پسر حدودا" بیست ساله شان خود را حلق آویز کرده است....

باهاش همدردی کردم، کمی حرف زدیم و من از آخرین دانسته های علمی ام که از ورکشاپ آموخته بودم درباره خودکشی جوانان گفتم، و همچنان بهش گفتم به همسرت بگو از این ببعد خدای نکرده چنین اخباری شد همان دم اول زنگ نزند و بگوید، از اول صبح حال همکار و من دگرگون و خراب شد، با اینکه نمی دانستم کیست و کاش نمی فهمیدیم کیست!

شنبه هفته پیش که رفتم خانه، همسر گفت فلانی در گروه اجتماعی دوستان و فعالان اجتماعی پیام گذاشته که بچه فلانی( یکی از فعالین و قدیمی کارهای جامعه مهاجرین افغانی در ملبورن) از دنیا رفته و مراسم خاکسپاری و فاتحه در روز یکشنبه در فلان آدرس است.

تازه شصتم خبر دار شد که آن بچه دوست همکارم، بچه دوست خودمان هم هست! ولی زیاد مطمین نبودم اما آیا امکان دارد در یک روز مشخص دو بچه جوان از کامیونیتی افغان ها بمیرد؟

از آن لحظه دلم با مادر بچه بود، دلم با خواهر بچه بود، مادری که خودش سرآمد روزگار خودش است، پدری که پزشک است، خواهری که دیپلمات استرالیا در انگلستان است!

اینجای قضیه دیدم من هم درست مثل همه آدم های دیگر با رویارویی با یک حادثه سریع بدنبال قضاوت هستم، اینکه، اینها که دکتر مهندس بودند، اینها که آدم حسابی بودند، اینها که بزرگ قوم و کامیونیتی هستند، بچه اینها چرا؟

حالا مگر اینطور آدم ها همه چیزشان روی ساعت و ثانیه خوب و منظم است؟ چرا باید باشد؟

و اینکه آن بچه، آن بچه رعنای بیست و دو ساله، که از خود و روزمرگی هایش در یوتیوپ فیلم ساخته بود، که مثل تمام پسرهای آن سن می رفت باشگاه، و مراقب تیپ و هیکل خودش بود، آن بچه که یک زندگی خیلی نورمال رو به بالا داشت، آن بچه چرا خود را به گونه ای تنها و نومید دانست که چاره ای بجز از بین بردن خود نداشته باشد.

به آن مادر فکر کردم، که بعد دیدن جنازه بچه اش با خود چه ها گفته؟ حتما" گفته مادر جان چطور من زنده بودم و تو خود را کشتی؟ من در اتاق دیگر خفته بودم و تو آخرین نفس را کشیدی؟ چطور من زنده باشم و تو به این حد احساس بی کسی کردی؟

مادرت در لحظه از این درد بمیرد خوب تر است.....

وای خدای من حتی الآن که دارم می نویسم باز مادر درونم دارد برای بچه اش ، کلمه بچه، بچه، بچه، جگرگوشه، قلب آدم، بچه آدم، وای خدای من، بچه آدم کجای آدم است؟

حتی الآن که دارم می نویسم در دلم هزار بچه بیست و دو ساله حلق آویز ترسیم می شود. و چقدر خسته ام من، از خیلی وقت است......

خلاصه که روز یکشنبه رفتیم فاتحه، بقدری جمعیت زیاد بود که مردم بیرون مسجد صف بسته بودند و باید بترتیب می رفتیم و مادر و خواهر و خاله و کل خاندان را می دیدیم، جای نشستن نبود، و عزاداران ایستاده بودند اشک خشکیده بر چشم هایشان. مادر می گفت، خاک بر سر شدم، به خاک سیاه نشستم، جانم رفت، بچه ام رفت....

 هیچ عکسی بر در و دیوار نبود، هیچ خرما و پذیرایی ای هم به رسم عزاداری های نورمال نه.

دو سه روز بی وقفه فکر بچه در سرم بود، خیلی تلاش کردم از سرم بیرونش کنم، حتی به همسرم نمی گفتم چقدر اذیت شدم، و آنجا بود که دانستم ضعیف تر از همیشه در عمرم هستم، نمی دانم، شاید هم اینجا همان جایی است که آدم بعد از مهاجرت بهش می رسد.

دل نازک و ضعیف، حساس و احساساتی، ولی خب خدایی بچه کسی از آشنایان آدم خود را در اتاق خود حلق آویز کند رنج ندارد؟

خدا لعنت کند من را اگر با نوشتن اینها دل کس دیگری  از شما را به اندازه خودم پاره کنم، ولی چاره ای ندارم بجز نوشتن این احوالم.

از آن روز چند بار به چهره پسرم خیلی خیره نگاه کردم، پدسگ چقدر زیباست، پاره جگرم چه چشم هایی دارد، خدایا!

من را هرگز با بچه هایم امتحان نکن، هیچکس را به این ترتیب با بچه هایش امتحان نکن.....................