ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ماهی های معصوم من تولدتان مبارک!

امروز سومین سالروز تولد وبلاگ هست، خوشحالم که اینجا را خلق کردم!

از روز یکشنبه تا کنون سیدنی هستیم، خانواده دایی بزرگم اینجا زندگی می کنند، سه پسردایی  و دو دختر دایی ام با خانواده و دو پسر و دو دختر آخری شان هم نامزد دارند و بزودی تشکیل چهار خانواده مستقل دیگر را می دهند، بغیر از یک پسردایی ام که با خانواده اش در ادلاید هستند، بقیه همه همین سیدنی زندگی می کنند، یعنی دایی و زندایی حدوداً شصت ساله من دارای پنج دختر و پسر زن و شوهر و بچه دار و چهار دختر و پسر در شرف ازدواج هستند، همه همینجا کنار هم، دنیایی است برای خودش، آن دو تایی که نامزدهایشان اینجا هستند در رفت و آمد هستند و آن دوتایی که نامزدهایشان خارج هستند هم یکسره پشت تلفن و خانواده دارها روزدرمیان با بچه هایشان همینجا!

دایی سالها بعد از خانواده اش به آنها پیوست و حدود شش ماهی از آمدنش می گذرد و با توجه به سن و سالش در حالتی از سردرگمی و بی تعلقی بسر می برد، حالتی که شاید قرار است تا آخر عمرش همراهش باشد!

زندگی هر روز و هر زمان چیزی برای یاد دادن به ما دارد، و ما شاگردانی هستیم که هیچوقت از مکتب زندگی فارغ التحصیل نخواهیم شد، درسی که امروزها یاد گرفته ام این است؛ آدم ها به اندازه ظرفیت شان رفتار می کنند و باید به اندازه قدرتشان بهشان امیدوار بود، نه به اندازه إحساسی که بهشان داری، و دنیای آدم ها از این سر تا آن سر خیلی فرق دارد، حتی اگر این سرها سر دو خواهر و یا دو برادر باشد!

پ ن: حباب که این روزها لوبیایی شده برای خودش، ده روزی خیلی اذیتم کرد و از همه چیز بریده بودم و بشدت حالم بد بود، اما از روزیکه آمده ایم اینجا تو گویی لوبیا و حبابی در کار نیست، خیلی خوشحال و بی آزار دارد زندگی اش را می کند!


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد(2 یا 3؟)

خروجی ام آمد.....

اخذ خروجی از کشور ایران این اواخر بدجوری برنامه هایم را به خود آویخته بود. و در چهارشنبه روزی بالاخره رخ نمود و ما کسب اجازه نمودیم برای خارج شدن ابدی از ایران! درست وقتی که از همه چیز تهی شده بودم. بیدار ماندم تا بیدار شدن همسر و رویت  پیامهایم را شاهد باشم، بعد که زنگ زد از فرط خواب آلودگی احساساتش خام و خواب مزه و بی رمق بودند!

امروز بلیط گرفتم، یعنی همسر خان گرفت، و من به معنای تمام کلمه مسافرم، تا هفده آگوست چند روز باقیست؟ و بلیط برای شهر همسر امروز نبود، یعنی سیستم آن کافی نت قاط زد و بست، من هم هراسان تر از این بودم و هستم که بایستم به نظاره باز شدن سیستم، برگشتم در حالیکه دو رنگ موی بی کیفیت از بی کیفیت ترین خرازی محله مان خریده بودم، یکی برای بی بی ام که دفعه پیش سرش رنگ نگرفت یکی برای خودم که ریشه ها سر زده اند.

اینک فضا را بوی جوجه ای که اینها توی پشت بام کباب کرده اند گرفته است و من مقدار زیادی بد حالم به تمام معنای کلمه...

دوست از کشوری که درس می خواند برگشته، کمی پیش مادرش باشد بعد برگردد کشوری که همسرش درس می خواند، به دیدنش رفتم و آنقدر باهم صحبت کردیم که شب شد و برگشتم خانه. قصه دیدن و رفتن....



ناگهان لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود...

نت نداشتن خیلی بد است، هر بار برادر نت وای فای را شارژ می کرد من نگاه نمی کردم چه صفحه ای را می زند و چه چیزی را می نویسد و کجا می رود که بهش می گویند چه کند، امروز که بیدار شدم و تلفنم را روشن کردم دیدم هیچ پیامی در وایبر و واتساپ ندارم، یعنی اصلا" دینگ دینگ و سر و صدای پیام نیامد، دیدم نت تمام شده، آمدم تلاش مذبوحانه ای کردم در جهت شارژ کردن نت اما نمی دانستم آن صفحه ای که می گوید "این صفحه بدلیل اتمام زمان یا حجم اینترنت شما باز نمی شود" و برای شارژ مجدد چنین کنید و چنان کنید، در هیچ کجای کامپیوتر نیست بلکه باید یک صفحه ای از اینترنت را تقاضا کنی که بیاید، در حالیکه من همیشه تصویری از یک صفحه کپی شده بر روی دسک تاپ در ذهنم داشتم، خیلی مذبوحانه بود، رفتم خانه یکی از دوستان و ازش خواهش کردم برایم شارژ کند.

حوادث و رویدادهای زندگی ما خیلی پرشتاب و سریع رخ می دهند، از اواخر اسفند سال گذشته به مادرم اطلاع دادند که می بریمت عتبات عالیات، پاسپورتتان را بفرستید و سوم فروردین مهیای سفر باشید، مادر چمدانش را بست، فردایش که انداز برانداز کرد و دید چمدانش برای بازگشت و سوغاتی ها کوچک است رفت چمدان بزرگتری خرید، پولهایش را از حساب برداشت، منتظر خبر بود، سوم شد سیزده، سیزده شد آخر فروردین و آخرالامر هم گفتند نتوانستیم برای خانواده های بی مدرک مجوز بگیریم و سفر لغو است، مادر آرام آرام چمدانش را باز کرد، انگار دلش نمی آمد این شکست را قبول کند و منتظر تاریخ قطعی بعدی باشد، یک روز لباسی در می آورد فردا روزی داروهایش را، حتی آگرین را هم گذاشته بود داخل چمدان تا از بازار نجف ماهی بخرد و خودش در تابه سرخش کند، بیاد آن دوران، مادر متولد نجف است و اوایل زندگی با پدرم نیز همانجا ساکن بوده است و بهترین خاطرات زندگیش به همان دوران بر می گردد، که پدر می رفته درس و او و مادر بزرگ گلیم می بافته.

چهارشنبه روزی بود که مادر زنگ زد که دارد می رود و اینبار قطعی خبرش را داده اند و اینبار تنها نیست و بچه ها هم همراهش هستند، گفتند شنبه آماده باشید!

از چهارشنبه تا شنبه مادر ضربان قلبش تنظیم نبود، من هم، نشسته بودم با بچه ریاضی کار کردن از الآن به جبران دو هفته نبودنش، معلمش اما رضایت نداد این برود زیارت، با مدیرش گپ زدیم راضیش کرد و اجازه داد، آن یکی بزرگها که اصلا" اجازه نمی خواهند، خودشان صاحب اجازه اند، چمدانها بسته شد، روز جمعه از نهاد مربوطه آمدند خانه با پاسپورتها و گفتند عتبات عالیات نشد، می رویم سوریه!

بچه ها خوشحال شدند، مادر خوشحال تر، چون عراق بدنیا آمده بود، رفته بود، سوریه هرگز نشد برود، افغان ها و ایرانی ها را که از عراق بیرون کردند دایی بزرگم رفت سوریه با بچه هایش، پدر و مادرم آمدند ایران با دو فرزندشان، بعد از سفری کوتاه به افغانستان، از آنموقع یعنی سی و پنج شش سال پیش تاکنون، نشده است مادر برود.

برادر هم خودش را قاطی کاروان کرد و رفت، ماندیم من و برادر بزرگ، سکوت و خلسه، حالم خوش بود و بد، امروز آش پشت پا درست کردم برای پاره های تنم، و ناشیانه از آب در آمد. یاد نداشتم اندازه قابلمه بزرگ آش درست کنم، نمی دانستم شش لیوان حبوبات برای چه تعداد آدم کافیست و میزان رشته ها هم که همیشه گول زننده اند، به این فکر کردم که چقدر مادرند زنهای جوانی که آش نذری می دهند هر سال، و من چقدر معصوم بودم وقتی آش ها پخته بودند و با آن حجم سبزی تازه ها بجای اینکه سبز باشند سفید بودند، زن دایی گفت باید زردچوبه را با پیازها سرخ می کردی، در تابه دیگری سرخ کردم ریختم کمی بهتر شد.

خیلی حرفها داشتم که الآن گریخته اند، جمعه مسافرها می آیند و در تدارک استقبالیم، خواهر هم همانروز می آید از چهارده پانزده ساعت آنطرفتر.

هر کس می شنید همه رفته اند و من مانده ام دلش می سوخت، من اما در دل می گفتم من عاشق تنهایی ام، و خیلی وقت است تنها نبوده ام، و به سکوت و آرامش نیاز دارم، وقتی بهش رسیدم اما وسواس گرفتم، دست هایم خشک شدند و چشم هایم هم...



روز هجران و شب فرقت یار آخر شد؟!

از وقتی توی یکی از نوشته های وبلاگی دیدم کسی گفته بود اگر به ساعت نگاه کردیم و ساعت و دقیقه یکی بود یعنی کسی بیادت هست، هر بار به ساعت نگاه می کردم همین اوضاع بود، 11:11، 23:23، 08:08.

یک چند وقتی است هر وقت به ساعت نگاه می کنم یک دقیقه مانده به لحظه ایکه کسی بیادم است!، 11:10، 23،22، 08:07!

بعد مجبور می شوم آن یک دقیقه را خیره به ساعت باشم تا دقیقه و ساعتم یکی شود بعد به این فکر می کنم که الآن کی به فکرم است!

ساعت 00:00 هم اگر اتفاقی چشمم به ساعت خورد آن یک دقیقه را صبر می کنم و همزمان چشمم به ساعت است...

دیروز خواهر و فرزندان و همسرش و امروز نامزد برادرزاده و مادرش به شهر و دیار خود بازگشتند. سرمان خلوت شد، و همزمان بادهای بهاری شدیدی وزیدن گرفته و بارانهای بهاری نیز از پی اش.

اینها را ولش، از بی مضمونی است و اینکه نمی خواهم سیاه نویسی کنم، تابحال شده ابراز احساساتت راجع به یک خبر خوشایند بابت برخی چیزهای دیگر دستخوش تغییر شوند؟ انگار مجبور شده باشی فرمش را تغییر بدهی، خودت را بگذاری در قالب یک شرایط و ابراز هیجانت را مطابق آن قالب شکل دهی؟ اسمش را هم بگذاری "شوک"؟!

ویزایم آمد.

منتظرش بودیم، اما انتظار داشتیم برای مصاحبه بخواهندم و بروم تهران و طی یک پروسه استرس آلود بهم بدهند، بروم دو تا سوال بپرسند بعد بگویند مثلا" هفته بعدی بیا ویزا بگیر، یک طوری که از قبل یک پیش زمینه ای بهم داده می شد بعد اصل قضیه رخ می داد، اما اینگونه نشد و در کمال تعجب ایمیل کردند و تبریک.

بعد من از آنروز تا امروز صرفا" به این فکر کرده ام که آیا باید این موضوع را به کسی نگویم؟ یا بگویم؟ به فامیل نگویم بهتر است یا بگویم؟ چون فعلا" قرار نیست بروم، و منتظر انجام کارهایی از جمله عروس نمودن برادرزاده ام و آن هم معلق به پاس شدن چک صد میلیونی خانواده داماد است، پس نباید هیاهو کنم، تازه دخترخاله داماد و دختر همسایه و خواهر گفته مادرم و کی و کی هم منتظر پروسس ویزایشان هستند، نگویم بهتر است که یکوقتی دل کسی نشکند چون مال خودش نیامده مثلا"، یا حسادت نکنند بخاطر این اقبال!

خبر دادن به خانواده همسر هم به من موکول شده بود، به این فکر می کردم که مثلا" زنگ بزنم بگویم ویزایم آمد خواهند گفت خوب کی می آیی سیر ببینیمت، بیا چند روز و ماه آخر را پیش هم باشیم، که گرچه من هرگز این کار را نمی توانم بکنم ولی همینکه کسی ازم بپرسد کی می آیی اینطرف یا ما بیاییم و بپرسند کی می روی یکجور ترس دارد برایم، فقط به آنطرفیها گفتم و همه گفتند با خیال راحت بمان و از تمام وقت ویزایت استفاده کن که وقتی آمدی آمدی، و سالی دو بار هم برگردی به دامان خانواده مسافری و حسش فرق دارد...

زمانیکه با سوده همکار بودم دختر عشوه ناک(همکارمان) که همسرش در امریکا زندگی می کرد، بعد از گذشت تنها هشت ماه از استخدامش ویزایش رسید، و وقتی ازش پرسیدیم کی می روی با خیال آسوده گفت تا آخر وقت ویزایم صبر می کنم تا اینجا سابقه کاری ام بیشتر شود، بعد هم که رفتم استعفا نمی دهم تا اگر بتوانم بلافاصله بعد از طی مراحل گرین کارت و اقامتم برگردم تا به کارم برسم و همه این توجیهات بخاطر موقعیت شغلی بهتر در آینده بود، و اولویت زندگیش را تشکیل می داد، تازه عروس هم بود و حتی یک شبانه روز با همسرش زندگی نکرده بود، عروس شده و در کابل به درس و کارش رسیده بود، آن موقع من و سوده خیلی تعجب کردیم و حتی بهش گفتیم چطور می توانی یک لحظه هم صبر کنی وقتی ویزایت آمده و همسرت منتظرت است، و چهره خیلی خونسرد و لحن راحتش اذیتم میکرد.

امروز اما خودم همین برنامه را دارم، البته که دلایل من خیلی برای خودم خاص و مهم اند، اینکه نمی شود این ظلم را به خانواده روا داشت که بگذارم بروم و یکی دو ماه بعد هم برادرزاده عروس شود وبرود و خانه یکهو از دو نفر خالی شود، تازه قصدم بر این است که بعد از رفتن برادرزاده یکی دو ماهی لااقل کنار مادرم باشم، باید صبر کنم اوضاع یک حالت ثابتی پیدا کند بعد رفتن برادرزاده، چیزها را در جایگاه های جدیدشان بگذارم، بعضی چیزها را از جایگاه های غبارگرفته ی روانِ اعضای خانه بردارم بعد بروم.

شاید این دلایل من برای عشوه ناک هیچ جایگاهی نداشته باشد ولی برای خود من خیلی مهمند. همانطور که دلایل او برای من.

 مقداری خوشحالم، مقداری می ترسم، مقداری دلهره دارم.

همین...




از این روزهایم

یک. امروز نشستم حساب کردم دیدم این ششمین باری است که از ابتدای امسال  مسافرت می کنم و بغیر ا یکبارش باقی دفعات به منزل خواهر هم آمده ام، اما اینبار تنها و با فراغت بیشتری آمده ام هر چند مادر هی زنگ می زند و آمار بلیط برگشتم را می گیرد و وقتی می فهمد نگرفته ام باز می گوید خوش خوشان بنشین و برای بازگشت عجله نکن اما باز فردایش زنگ می زند و همان سوال را می پرسد، و دختر دایی هم یکشنبه از بلاد خارج به مشهد  می آید و دوست نزدیکی هم در مشهد هی می گوید زودتر برگردم تا باهاش به خرید و موج های آبی بروم!!!

خیلی سفر کرده ام و خیلی آدم زیاد دیده ام، و خاطره خیلی از نوع کوپه ای و صندلی اتوبوسی زیاد دارم، آدم های بی خود زیادی در طول سفر هایم دیده ام، و جالب اینجاست هر سفر و هر تجربه دنیایی جدید است انگار درعین تکراری بودنش، مثلا  در این سفرم یک اتفاق مزخرف افتاد و آن این است که هلک و هلک بعد از یکروز سخت و طاقت فرسا و شلوغ درست نیم ساعت قبل از ساعت حرکت قطارم خود را به راه آهن رساندم و دیدم حرکت قطارم را روی اعلانها نزده اند در عوض 45 دقیقه بعدش قطاری برای تهران اعلان شده، بلیط بدست به اطلاعات رفتم و حق بجانبانه علت را جویا شدم و فکر می کنید چه شنیدم؟"بلیط تهران مشهد است خانم...."

و بله بدنبال بلیطی دیگر و درسی شد تا زین پس علاوه بر چک کردن تاریخ و نامم روی بلیط حتی به مسیر بلیطی که میگیرم هم نظری بیفکنم مبادا پسرک احمق اشتباهی برایم رزرو کرده باشد.

حالا ساعت دوازده نیمه شب سوار شدیم و شش خانم بی ارتباط به همدیگر کاملا" غریبه ایم، دقیقا" تا دو و چهل و پنج دقیقه داشتند باهم اختلاط می کردند.....

دو. با خودم فک می کنم می بینم چقدر کم خواهری کرده ام برای خواهرم، وقتی ازدواج کرد پانزده شانزده سالم بود و از آن زمان که از پیشمان رفت فصلی طولانی ما را در بر گرفت و بعد هم  که من دانشجو شدم و بعد هم که رفتم وطن و بعد هم که همیشه نبوده ام و فقط بشکل مسافرتی بوده ام و مگر می شود در این بودن های منقطع بتوانی پای درد دل های کسی بنشینی، بتوانی یک دل سیر بخندی یا گریه کنی باهاش، بخود آمدم دیدم با زنی میانسال صاحب سه فرزند روبرو هستم بی آنکه در تولدهایشان باشم، بزرگ شدنشان را دیده باشم، بی آنکه  در سختی های زندگی و تنهایی های خواهر برایش خواهری کرده باشم، وقت هایی که پیشش هستم مخصوصا" در محافل و مهمانی ها چه بادی به غبغب می اندازد از حضورم، حضور منی که هیچ هم نیستم در برابر بزرگی روحش...

سه. چقدر کم زندگی کرده ام، آنقدر کم که گاهی یادم می رود بعضی شبها خودم را الاغ می کردم و نمی گذاشتم بخوابد، اذیتش می کردم، بعضی صبح ها چقدر کش می دادیم برخاستن را و چقدر آرزو می کردیم روزهای جمعه کش پدا کنند تا ما بیشتر باهم باشیم، شنبه هایی که به استقبالش پشت در منتظر می ماندم و تنها روز در طول هفته بود که می توانستم مستقبلش باشم.

آنقدر کم باهم خندیده ایم که انگار اصلا" نبوده است و تمامش همین صدای غبار گرفته من بوده و این دوری عظیم.

یک طور دیگر بود ابراز دلتنگی پشت تلفن و اس ام اس آن روزها و این روزها، آنموقع می دانستیم غروب که برسد محکم تر بغل می شویم( می کنیم)، ابراز دلتنگی این روزها چیزی را عوض  نمی کند.....

چهار. اینها را دیشب روی موبایل نوشتم وقتی پست کردم دیدم نت قطع شده و چاره ای نداشتم جز تسلیم و امشب که یادم آمد چک کنم دیدم تا نصف نوشته ها در چرک نویس هست و مابقی وجود ندارند و من هم که از دوباره یادآوری و نوشتن ذهن بیزارم.

هنوز در سفرم و دیگر هیچ.