ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بهار است و هنگام ِبهانه گرفتن من

یک. کاش تمام بهار همینطور می بود، این هوا هوای بهار است نه گرمای سی و چند درجه ای، بادِ خواب آور داشته باشد از آنطرف هنوز نمی توانی زیر لایه ای نازک بخوابی، باید یک پتو برداری بیندازی رویت وگرنه اگر مادر مریض باشد و خودش در اتاق خودش کنار بخاری خواب، مجبور می شوی اول از سرما و بعد که به خود رجوع کردی پدیده ای بنام جیشِ خودجوشِ ناخواسته، بیدار شوی و اول بروی توالت بعد بیایی اینبار با پتو به خواب روی.

دو. اولین بارهایی که کسی قبل از دیدن و شناختن کس دیگر، ازش میگفت و زوایایی از شخص مورد نظر را برایم روشن می کرد فکر می کردم دستش درد نکند چه خوب که مثلا" بهم گفت فلانی دهن لق است، یا هیز است، باید حواسم باشد بهش اعتماد نکنم، و رفته است تا شاید با رخدادهایی که بعدها حادث شده فهمیده ام، اطلاعات قبل از شناخت فرد مطروحه برداشت شخصی راوی بوده است، نه حقیقت، و نباید به برداشت های دیگران درباره کسی گوش کرد و باید گذاشت خودش خودش را تعریف کند، نشست و برخاست که کردیم خودم می فهمم چند چندیم، حتی به نزدیکانم تذکر می دادم که هیچوقت برداشت شخصی خودتان از آدم ها را به خورد کسی که نمی شناسدش ندهید، اصلا" شاید آنچه شما می دانید یا دیده اید همان یکبار بوده و هیچوقت برای هیچکس دیگری آنگونه عمل نکرده باشد.

حالا باز به این رسیده ام که نه، باید هم شنید، مخصوصا" برای آدم هایی که زندگی ات باهاش گره می خورد، می آید که برود توی آدم، چطور می شود قضاوتهای دیگران را نادیده گرفت، و گذاشت هر چه نکبت است خودمان بر سرمان ببینیم و تجربه کنیم؟ و احمق ترین آدم ها کسانی هستند که با ساده دلی گمان می کنند همه آدم های دیگر مثل خودشان هستند، مثل خودشان فکر می کنند، مثل خودشان بزرگوارند که کاستی های یکی را به رویش نمی آورند، در عوض سعی می کنند حس بزرگواری بهش بدهند که خدای نکرده کم نیاورد و احساس کمبود نکند، خَرَند آدم هایی که فکر می کنند هر کسی از شأن و شعور انسانی بهره کمتری برده بود اینرا می فهمد و سعی می کند خود را اندازه و همسطح کند، نه اینکه به گمان خودش تو را اندازه خودش پست کند در رفتارهایش، برعکس، آدمِ بی شخصیت و بی تربیت و بی آداب و عقده ای را هر چقدر تکریم کنی بیشتر خودش را گم می کند و روزی چنان تفی بر صورتت می کند که به آخرالزمانیِ روزگار پی می بری، همانی که روزی دیدن قیافه اش هم کفاره داشت برایت...

سه. اینهایی که یک عمر دور از هم زندگی کرده اند و می کنند، چگونه می توانند و توانسته اند به زندگی احساسی و همسرانه گی(!) شان رسیدگی کنند؟ چگونه وقتی از هم دورند می توانند خودشان را مدیریت کنند، آخر درست است که عادت می کنند اما آهسته آهسته خیلی چیزها بین شان می میرد، اول نمی فهمند که دارند عادت می کنند، عادت کردن که درونی شد، دیگر بابت عادت کردن به دوری همدیگر ناراحت هم نمی شوند، بعد توقع پایین می آید، سطح روابط بر اساس شرایط تنزل می کند، به خودت می آیی می بینی تو که اوایلِ دوری بخاطر نبودنش حتی بغض هایت نمی توانستند بترکند چون بوی پیراهنش را نداشتی و دست های نوازشش را، تو که بخاطر عدم تطابق ساعت ها مجبور بودی ساعت های زیادی با حس نیاز به صحبت کردن، صحبت نکنی، بعد هم که تایم مناسب هر دو نفر وجود دارد دیگر تو آن حرفها را نداری، وقتی دلت خواسته بود کسی باشد که مصیبت را باهاش شریک باشی و نبوده، و وقت های بسیاری که در دوری هر دو نفری رخ می دهند که باید باشی که معنا پیدا کند، لحظات بسیاری که شاید حتی زمانی هم که فرصت مهیا شد یادت نیاید تعریف کنی، فقط می توانی بگویی "خیلی سخت بود"، و هیچکس نمی تواند بفهمد جز خودت، چطور کسانی در مدتهای زیاد این حالت را تحمل می کنند؟ چندین سال، و همیشه بسنده می کنند به دیدارهای چند روزه، چطور مکانیسم دفاعی و احساسی و روابطشان را کوک می کنند؟ چگونه برنامه ریزی می کنند؟

چهار. امروز چند خط از نوشته های چند سال پیشم را خواندم، رفتم چمدان آلبوم هایم را آوردم که عکس ببینم، یکی دو نوشته هم خواندم، سیاه نوشته هایی بودند، دلم خیلی برایم سوخت، چه فایده؟ امروز دوست تهرانی چت می کرد، داغون، و هی گفت دلم خیلی برای خودم می سوزد، و خیلی حالم بد است، و خیلی گناه دارم، کلا" آدم هایی که با من چت می کنند همگی مثل خودم سوراخ های بزرگی در زندگی شان دارند، خدا خودش کورشان کند، خدا خودش سرب داغ بریزد توی سوراخ های زندگی هایمان، خدا خودش پرشان کند از هر چه دوست داشت، فقط پرش کند، رویش هم آسفالت کند بیزحمت.

پ ن: عکس عصا به دستِ یکی از معبدهای طلایی دلم در فیس بوک، سوراخ جدیدی در دلم بنا کرده...


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد؟!

از وقتی توی یکی از نوشته های وبلاگی دیدم کسی گفته بود اگر به ساعت نگاه کردیم و ساعت و دقیقه یکی بود یعنی کسی بیادت هست، هر بار به ساعت نگاه می کردم همین اوضاع بود، 11:11، 23:23، 08:08.

یک چند وقتی است هر وقت به ساعت نگاه می کنم یک دقیقه مانده به لحظه ایکه کسی بیادم است!، 11:10، 23،22، 08:07!

بعد مجبور می شوم آن یک دقیقه را خیره به ساعت باشم تا دقیقه و ساعتم یکی شود بعد به این فکر می کنم که الآن کی به فکرم است!

ساعت 00:00 هم اگر اتفاقی چشمم به ساعت خورد آن یک دقیقه را صبر می کنم و همزمان چشمم به ساعت است...

دیروز خواهر و فرزندان و همسرش و امروز نامزد برادرزاده و مادرش به شهر و دیار خود بازگشتند. سرمان خلوت شد، و همزمان بادهای بهاری شدیدی وزیدن گرفته و بارانهای بهاری نیز از پی اش.

اینها را ولش، از بی مضمونی است و اینکه نمی خواهم سیاه نویسی کنم، تابحال شده ابراز احساساتت راجع به یک خبر خوشایند بابت برخی چیزهای دیگر دستخوش تغییر شوند؟ انگار مجبور شده باشی فرمش را تغییر بدهی، خودت را بگذاری در قالب یک شرایط و ابراز هیجانت را مطابق آن قالب شکل دهی؟ اسمش را هم بگذاری "شوک"؟!

ویزایم آمد.

منتظرش بودیم، اما انتظار داشتیم برای مصاحبه بخواهندم و بروم تهران و طی یک پروسه استرس آلود بهم بدهند، بروم دو تا سوال بپرسند بعد بگویند مثلا" هفته بعدی بیا ویزا بگیر، یک طوری که از قبل یک پیش زمینه ای بهم داده می شد بعد اصل قضیه رخ می داد، اما اینگونه نشد و در کمال تعجب ایمیل کردند و تبریک.

بعد من از آنروز تا امروز صرفا" به این فکر کرده ام که آیا باید این موضوع را به کسی نگویم؟ یا بگویم؟ به فامیل نگویم بهتر است یا بگویم؟ چون فعلا" قرار نیست بروم، و منتظر انجام کارهایی از جمله عروس نمودن برادرزاده ام و آن هم معلق به پاس شدن چک صد میلیونی خانواده داماد است، پس نباید هیاهو کنم، تازه دخترخاله داماد و دختر همسایه و خواهر گفته مادرم و کی و کی هم منتظر پروسس ویزایشان هستند، نگویم بهتر است که یکوقتی دل کسی نشکند چون مال خودش نیامده مثلا"، یا حسادت نکنند بخاطر این اقبال!

خبر دادن به خانواده همسر هم به من موکول شده بود، به این فکر می کردم که مثلا" زنگ بزنم بگویم ویزایم آمد خواهند گفت خوب کی می آیی سیر ببینیمت، بیا چند روز و ماه آخر را پیش هم باشیم، که گرچه من هرگز این کار را نمی توانم بکنم ولی همینکه کسی ازم بپرسد کی می آیی اینطرف یا ما بیاییم و بپرسند کی می روی یکجور ترس دارد برایم، فقط به آنطرفیها گفتم و همه گفتند با خیال راحت بمان و از تمام وقت ویزایت استفاده کن که وقتی آمدی آمدی، و سالی دو بار هم برگردی به دامان خانواده مسافری و حسش فرق دارد...

زمانیکه با سوده همکار بودم دختر عشوه ناک(همکارمان) که همسرش در امریکا زندگی می کرد، بعد از گذشت تنها هشت ماه از استخدامش ویزایش رسید، و وقتی ازش پرسیدیم کی می روی با خیال آسوده گفت تا آخر وقت ویزایم صبر می کنم تا اینجا سابقه کاری ام بیشتر شود، بعد هم که رفتم استعفا نمی دهم تا اگر بتوانم بلافاصله بعد از طی مراحل گرین کارت و اقامتم برگردم تا به کارم برسم و همه این توجیهات بخاطر موقعیت شغلی بهتر در آینده بود، و اولویت زندگیش را تشکیل می داد، تازه عروس هم بود و حتی یک شبانه روز با همسرش زندگی نکرده بود، عروس شده و در کابل به درس و کارش رسیده بود، آن موقع من و سوده خیلی تعجب کردیم و حتی بهش گفتیم چطور می توانی یک لحظه هم صبر کنی وقتی ویزایت آمده و همسرت منتظرت است، و چهره خیلی خونسرد و لحن راحتش اذیتم میکرد.

امروز اما خودم همین برنامه را دارم، البته که دلایل من خیلی برای خودم خاص و مهم اند، اینکه نمی شود این ظلم را به خانواده روا داشت که بگذارم بروم و یکی دو ماه بعد هم برادرزاده عروس شود وبرود و خانه یکهو از دو نفر خالی شود، تازه قصدم بر این است که بعد از رفتن برادرزاده یکی دو ماهی لااقل کنار مادرم باشم، باید صبر کنم اوضاع یک حالت ثابتی پیدا کند بعد رفتن برادرزاده، چیزها را در جایگاه های جدیدشان بگذارم، بعضی چیزها را از جایگاه های غبارگرفته ی روانِ اعضای خانه بردارم بعد بروم.

شاید این دلایل من برای عشوه ناک هیچ جایگاهی نداشته باشد ولی برای خود من خیلی مهمند. همانطور که دلایل او برای من.

 مقداری خوشحالم، مقداری می ترسم، مقداری دلهره دارم.

همین...




همسفر

طی چهل و دو روز اقامت همسر در ایران به هفت شهر شدیم، زیرا خانواده همسر و بنده در این هفت شهر سکونت دارند، تنها کاری که برای خودمان کردیم رفتن به شمال برای سه شبانه روز نخست بود، و تا یخ هایمان آب شد مجبور بودیم راهی دیار خانواده همسر شویم، قضیه از این قرار بود که طبق توافق قبلی قرار نبود تاریخ دقیق آمدن همسر به گوش خانواده اش برسد تا دستمان در سفر دو نفره مان بازتر باشد، اما از آنجا که همسر محترم از آن دسته فرزندان خلف بشمار می آیند درست در شب رسیدنشان که در تهران مستقر بودیم زنگ زدند به پدر گرامی و آمدنشان را خیر مقدم عرض کردند!!!!! و خب باقی ماجرا خیلی دور از ذهن نیست که تلفن راه به راه زنگ بخورد و ابراز احساسات از آمدنشان توسط برادران و خواهران محترم بعد از سه سال که متین امان ازتکه انداختن ها وگپ های بجا و بی جای بعدی ،می گذاشتید یکهفته بعد خبر می دادید، اِ واه! چه غلطا، الآن کجایید؟ دارید خوش می گذرانید لابد و....."

و بعد توضیحات بنده که علیرغم حالت درونی ام مجبور بودم با لبخند پشت تلفن عرض کنم و البته بدون رو در بایستی و خیلی راحت بگویم، جانان ما! اصلا" از روز نخست قرار نبود تاریخ دقیق آمدن همسر را به خاندانشان اطلاع دهیم، و مثلا" ما زن و شوهریم و بعد از یکسال و نیم همدیگر را می بینیم، همسر از سر ادب و احترام زنگ زدند به قبله گاه گرامی شان اطلاع دادند، جای خوش آمدید و خیر مقدم و ابراز خوشحالی از وصل ما باید این چرندیات را بگویید و تو گویی براستی تازه می فهمیدند ما چه بدبختیم که بعد یکسال و نیم آمده ایم همدیگر را ببینیم درست در شب نخست سیل زنگ ها و تماس ها به ما هجوم آورده تازه ناخرسندند که چرا مستقیما" سر از شهر و دیار آنها در نیاورده ایم و رفته ایم هتل، چه غلطی داریم در هتل بکنیم؟ اصلا" چه لزومی دارد وقتی خانه خواهر همسر ما در بومهن است ما برویم هتل؟؟؟!!!!!!!

یک چنین حالت هایی ما در شب نخست سفر داشتیم با خودمان!

پس از تهران برای سه روز رفتیم شمال، سپس شهر همسر و بعد مشهد و الآن یادم آمد که یک پستی در مشهد گذاشته بودم!

پس از مشهد دوباره برای برگرداندن مادر همسر رفتیم شهر ایشان و بعد باز برای ادای احترامی دیگر به خواهر بزرگ همسر به شهر خواهرشان و سپس به شهر خواهر بنده که کلی شاکی بود که گذاشته اید در آخر سفرتان آمده اید اینجا و دیر است و زود می خواهید بروید و از این حرفها!

از شهر همسر به تهران و سپس بومهن و سپس تهران و باز بومهن و در نهایت امر دوباره برای چک نهایی بینی مبارک همسر به مشهد شدیم، بقول همسر باید سر فرصت بنشینیم و حساب کنیم چند ساعت و شبانه روزمان در مسیرهای بین شهری گذشته است، و خب ما آنقدر هنوز پولدار نیستیم که بتوانیم تمام مسیرها را با هواپیما بپیماییم و در وقت مان صرفه جویی کنیم! 

مشهد آخرین و بستن بارِ نهایی همسر برای تهرانِ آخر!

و من که سالها بود حسرت گذشته را نمی خوردم، و جز ایام کودکی در انتهای یک اردوی مدرسه که آرزو می کردم کاش الآن صبح می بود تا می توانستم تمام روز را خوش بگذرانم، دیگر یادی ندارم از حسرت گذشته را خوردن که گذشته بیش از خاطرات خوبش خاطرات بد دارد برایم، بشدت حس می کردم باید حسرت روزهای گذشته سفر همسر را بخورم، نه اینکه بگویم باید بیشتر خوش می گذراندم و اگر اینطور می کردیم بهتر می بود و یا حتی چرا اینهمه سفر کردیم و به خودمان کمتر رسیدیم، نه، که فقط آرزو می کردم کاش روز نخست سفرش می بود، که من هراسان خود را از را%D

دل نوشت

این اولین باریست که دارم از موبایل پست می گذارم. هنوز ساعاتی از آخرین پستم نگذشته و درست تمام این ساعات را در پریشانی و نازک دلی بسیار سپری کرده ام. دلتنگ بودم، ناشیانه خواستم با تماس گرفتن با دوستان قدیمی کمی از ناآرامی ام کم کنم اما فایده ای نداشت. انگار اتفاق در حال افتادن است و من نرم نرم پذیرای هجومش هستم. آمد و شد همسر یک پروژه بود. آمد و شد! من هم آدم منطقی ای هستم. اما انگار روحم کمی دیرتر از جسمم فهمیده که این اتفاق افتاده است. جسمم درست شب بازگشت از بدرقه همسر خیلی سردش شد، آنقدر که علیرغم مراقبتهای ویژه با سرماخوردگی به مشهد آوردمش، این دو روز را هم خستگی در کردم، در سکوت و خلسه و گردگیری و تمیزکاری گذشت، اما درست بعد از فراغت از جسم و زمانیکه آمدم شرح مختصری از سفرمان بنویسم حالم خراب شده و ادامه دارد و نیک می دانم این نیز بگذرد و خواهد گذشت و چقد خوب است که می گذرد و اصولا" ما آدم ها عادت داریم به گذر زمان و فراموشی....

حالا که زمان دلتنگی ست یادم آمده که یادم رفت بابت مهربانی هایش در طول سفر ازش تشکر کنم، که هر بار که بر اساس خوی و خصلتم برآشفته می شدم تنها عکس العملش آغوش و لبخند بود. یادم رفت بابت معصومیت بیست و چهار ساعته بعد از عملش و با یادآوری اش ماچش کنم، فرصت اندک بود برای همه چیز، و چقدر همیشه دیر بود برای همه چیز.

در طول سفر به وبلاگم هم فک می کردم، به اینکه حتما بنویسم من بعد از مدتها خندیدم، در شهر پدر همسر که شهر خلوت ساکت و ناشناسی ست توی خیابان بچه شدم، لی لی کردم، آلوچه خریدم، به لوازم التحریری رفتیم و مدادهای رنگی و مشکی مشق های شبانه را دیدم و پر از ذوق شدم و دیدم چه مدت زمان زیادی می گذرد از رهایی ام، و چقدر سختم در زندگی و چقدر تحلیل رفته ام و چقدر نخندیده ام و چقدر بچه نشده بوده ام و چقدر این بچه نشدن و خشک و جدی و ترسناک بودنم وحشتزده ام می کند اما نمی دانم چرا به دوش می کشمش...

زندگی من تابحال پر از فراز و نشیب های وحشی بوده است، هیچ نرمشی وجود نداشته است، پر از، از دست دادن های مکرر و ما کم کم عادت کرده ایم به ناشاد بودن، و نخندیدن، اینرا همسر با مقایسه جو خانواده ما در آخرین دیدار بعد از سه سال بوضوح حس کرد و بر زبان راند، خب مسئولیت هایمان افزون شده در این سه سال و مصیبت دیده ایم طی این مدتِ زمانی و پیرتر شده ایم و هر کس ظرفی دارد.

نمی خواهم تلخ بنویسم، اتفاقا" می خواستم کمی خنده هم چاشنی این پست کنم اما نشد. فقط  در انتهای این پست می خواهم به همسر بگویم در این برهوت بی لبخندی و خشکسالیِ حس های خوب و قحطیِ حس زندگی، تو بهترین دلیل بودنم هستی و هر چه بیشتر می گذرد ارزشمندتر می شوی برایم...

پ ن. یک دوست که اتفاقا" از ادب و کمالات بهره ای دارد در جلسه ای که به عیادت همسر آمده بود رو به من کرد و گفت، دختر جان می رفتی یک همسری اختیار می کردی که دماغش را دوست میداشتی چرا ایشان را به این روز انداختی؟  در کمال تعجب عرض کردم بنده با دماغ ( به فتح دال) ایشان ازدواج نکردم، اصلا هنگام تصمیم به ازدواج دماغش را نمیدیدم، با دماغش( به کسر دال) ازدواج کردم، و بعد چهار سال از ازدواج تصمیم دو نفره گرفتیم که زین پس با دماغ جدید ایشان زندگی را نفس بکشیم!

خانواده همسر ولی نمی دانستند دارم بعد هزار سال می خندم.....

بالشخصه از انسان هایی که گاهِ خستگی و دلتنگی و احتیاج بهت می آویزند و آه و ناله شان را از هر راهی به گوشت می رسانند اما زمانیکه مشکل رفع شد و زمان خوشی و فراخی خاطرشان رسید و از چاه مشکلات به دشت آسایش رسیدند همه آن روزها را فراموش می کنند و انګار نه انګار ملتمس دعای شدید بوده اند و ما شاید حتی برایشان هنګام دعا اشک ریخته باشیم، خیلی بدم می آید و هرګز دوست نداشته ام جزء این دسته از آدم ها باشم، در این وبلاګ هم خیلی وقتها اګر ابراز غصه کرده ام خیلی وقت ها هم علیرغم حال بدم خوبی ها را نوشته ام بلکه به یمنش حالم خوش شود، امروز بخاطر احساس دینی که به دوستانم داشته و دارم بخاطر شریک کردن ایام دلتنګی ام با ایشان آمده ام بنویسم!

یک، یکی از دوستان بهم پیام داده بود که یکی دیګر در جایی، گفته بوده هر کس نویسنده ماهی ها را می شناسد بهش یک دمت گرم بگوید، جا دارد بگویم خوشحال شدم، بی تعارف!

دو، تا شب آخر آمدن همسر داخل کوپه قطار داشتم گریه می کردم، هق هق می زدم ها، غیر از من و زنی دیگر کسی درون کوپه نبود، او که دراز کشید اشکهایم سرازیر شدند، شالم را گرفته بودم جلو دهانم و زار می زدم، از چند شب پیشش کار هر شبم شده بود، تازه مثل این مازوخیسم ها هی می گفتم آخ فردا که همسر را ببینم چه عری بزنم من، و خر کیف می شدم و انگار به بخش مهم روضه رسیده باشم های های.....

فردایش ولی وقتی به همسر رسیدم گریه ای در کار نبود، چون قرار بود ساعت هشت برسم تهران و نه رسیده بودم و همسر ده به زمین می نشست، سریع السیر تاکسی گرفته بسمت میدان هوایی راهی شدم و ایشان هم علیرغم انتظار من جزء اولین مسافرانی نبود که سریعا" پیاده می شوند و سریعا" اقدام به رویت شدن می کنند، وقتی هم رویت شدند براندازش کردم دیدم هر آنچه در این مدت یکسال و نیم اضافه کرده بود را هنگام سفر آب کرده، بعد هم که رفتیم در هتل رزرو شده مد نظر تا ساعتی که تحویل می دادند دو ساعتی راه بود، که خیلی خونسردانه در لابی نشستیم و مهمانهای خارجی را نگاه می کردیم، تازه زمانی که همسر رفت دوش بگیرد بنده تمام لباس هایی که سوغاتی آورده بود را پرو کرده بودم، یک چنین انسانِ خوشحالی بودم من!

سه، روز دوم اقامتمان در سوییت آپارتمان در شهر ساحلی شمال متوجه شدیم محل اقامت مان درست کنار محل اقامت سفر قبلی مان در ماه عسل بوده است و ما نفهمیده بودیم!!!!!!!!

چهار، سفرمان به منزل پدری همسر در واقع اولین حضور نسبتا" طولانی ما نزد خاندان ایشان بود، چرا که هیچ زمانی تا کنون رخ نداده که من و همسر در منزل پدری شان برای چند روز مهمان باشیم، در واقع پاگشای بنده هم بعد از سه سال بعنوان عروس در این بازدیدها انجام میشد!!!چنین عروس بی خرج و مصرفی بوده ام من!

پنج، تا زمانی که در سفر بودیم یک حالت شاهزاده مآبانه خوشایند بخور و بخوابیِ عروس داماد طوری را با خود حمل می کردیم، اما شب عاشورا به مشهد رسیدن همانا و غرق برنامه ها شدن همان، مادر مراسم شام غریبانش در این حوالی بی نظیر است و خیلی شلوغ و پر استقبال می باشد، از آن شب و داستانش که بگذریم می رسیم به برگزاری اولین سالگرد برادر که درست روز سوم اقامتمان در مشهد برگزار گردید و ما حدود پانصد مهمان داشتیم، و خوب کلی داستان دارد برای خودش، خلاصه تا این برنامه ها اجرا بشود رخوت ده روز بخور و بخواب هم از سرمان پرید.

شش، در یک عملیات انتحاری از پیش تعیین شده و صحبت شده دو شب پیش هم برنامه ای داشتیم برای بینی مبارک همسر گرامی، و به نحو احسن انجام گرفت، و اینکه می بینید اینجا کنار بخاری دارم برایتان شرح ماوقع می دهم بی دلیل هم نیست، ایشان دارند با دخترک ریاضی کار می کنند و بنده پست می نویسم، اما تا اینرا نگویم آرام نمی شوم، بنده شخصا" تابحال پرستار حداقل چهار بیمار رینوپلاسی(پلاستی؟) بوده ام ولی اگر تمام آنها را جمع کنیم این یکی نمی شود بس که اذیت شدم، یعنی از ساعت شش که به هوش آمد تا دو و نیم صبح روز بعد تب و لرز شدید در حد خفن و نگران کننده داشت، به غلط کردم افتاده بودم، و خواب از سرم پریده بود که نان و آبت کم بود با بینی سابق که مجبورش کردی، در این تب کج و کوله بشود برسی به حرف بعضی ها که می گویند دست در کار خدا بردن گناه دارد و این اراجیف، خوبست؟ و خلاصه تا تبش پایین نیامد هی خودم را ملامت و ایشان را در دل فحش می دادم که چقدر باید نازک باشد که با یک بیهوشی چنین عکس العمل های تیتیش طور از خود بروز بدهند و چرا باید اینقدر پاستوریزه باشد و غیره، یارو آمد طی دو ماه بینی و پلک و پستان و لب و صورتش را کوبید از نو بالا برد اینطور نشد، هر عملش به ریلکسی و آرامشی بیش از قبلی اما جناب همسر......

فردایش دکتر جراح که دختر عمه بنده می باشد گفت که حین عمل از ریه اش صدای خرخر می آمد و دانستم ایشان اخیرا" سرماخوردگی داشته اند و این تب و لرزش هم نه بخاطر بیهوشی که از اثر سرماخوردگی است، خلاصه باید بگویم همیشه آنطوری نمی شود که آدم انتظار دارد و گاهی طوری می شود که با معادلات ما نمی خواند.

هفت، باید هنگام بوسیدن صورتش را کج کند تا بینی اش آسیب نبیند، بعد خیلی معصومانه می شود و دلم برایش می سوزد...