ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مادرم پیر است.

یک. به تاریخ بیست و شش أکتوبر معادل سه آبان ماه ١٣٩٦ به سمت ایران پرواز کردم، ملبورن- سنگاپور، سنگاپور- دوبی و دوبی- مشهد مسیر راهم بود با رایان، از تمام این بیست و چند ساعت مسیر شاید پنج ساعت را رایان بی مشکل و آرام بود و باقی اوقاتش تلخ گذشت، و من به حد استیصال رسیده بودم، نمی شد با همسر بیاییم، تنها می توانستیم مسیر برگشت را باهم باشیم و در هر صورت یک طرف قضیه را باید به تنهایی به دوش می کشیدم.

اعضای خانواده که اینک خیلی کمتر شده است، به استقبالم آمده بودند،  و درست از دقایق نخست در دلم غمی نشست بی پایان که تا هنوز بیخ گلویم است. 

دو. شنیده بودم وقتی بعد از مدتی به خانه برگردی، خانه آن خانه سابق نخواهد بود برایت، و این درست از بدو ورودم تبارز کرد، کوچه ها، هوا، فضا، و حتی درختان، و وقتی وارد خانه شدم، خانه، در و دیوار تاریک و خراشیده، وسایل منزل جرم گرفته و کهنه، خانه و تمام ساکنینش پیر و خسته...

بقول خواهر این برای همه آدم ها نیست، خیلی ها اینجا فراخ ترند، دلبازتر و خوشایندتر، ما فقیریم، و اینرا بعد از رفتن و دل کندن و بازگشتن خوبترحس می کنیم!

سه. امروز که ساعت نه ما برسیم، فردایش سه بامداد خواهر رسید و تا ساعت پنج چمدان ها گشوده و سبک شده بودند، و این رسم خانوادگی ماست، و من صبر کرده بودم که با خواهر یکجایی عملی اش کنیم!

چهار. دو روز بعد از آمدن خواهر، دختر برادر از هولش زایید!!! قرار این بود که حداقل دو هفته بعدش این اتفاق بیفتد و خوب شد که زودتر رخ داد، خواهر بزرگ از قم رفت برای مراقبت از زائو و نی نی، و ما اینجا اشک ها فشاندیم از بابت تولد اولین نبیره پدری که نیست و مادری که خیلی پیر است....

پنج. رایان درست از بدو ورود خواهر بشدت عاشق شد، گویی پرستار روزهای نخست زندگی اش را بیاد داشت، بوسیدش، نازش کرد و براحتی در آغوشش جای گرفت، با سایر اعضای خانواده هم علیرغم تصورم خیلی عالی برخورد کرد، تو گویی آشنایند برایش، و این برای بچه ای که تا امروز هرگز به آغوش های غریبه پاسخ نمی داد خیلی حرف است!

شش. خیلی حرف دارم برای گفتن، هنوز گیجم، و بیست و چهار ساعت نخست ورودم حالت تهوّع داشتم و تازه حرف خواهر را می فهمیدم که می گفت شب و روزم قاطی شده و حالم خوش نیست، تا امروز هر روز ساعت شش و یا پنج بیدار شده ایم و روزمان آغاز شده است، خوب بود تنها نبودیم و خواهر هم همین وضع را داشت، منتظر می نشستیم تا بقیه بیدار شوند، این وسط رایان خان علاقه مندی اش را به بیدار کردن همگان بشدت نشان می داد، و این قسمت سخت قضیه بود!


گلشهر، زادگاه پیرم!

حومه شرقی مشهد است، قبلا" هم برایتان شرح داده ام، اینبار می خواهم کمی از حس و حالش بگویم، از هر کجای شهر که بخواهی به گلشهر برگردی، اگر بخواهی با وسایل نقلیه عمومی تردد کنی، وارد اتوبوس یا وَن های گلشهر که شوی وارد گلشهر شده ای، چهره ها از چهره های متعارف ایرانی به چهره های متعارف گلشهری تغییر حالت می دهند! بعضی شیک تر و تر و تمیز تر، بعضی ژولیده تر و کارگر طور تر، اما متعارَف همان متوسط رو به پایین است، لهجه ها تابلو هستند، لهجه هایی که تلفیقی از لهجه مشهدی داش مشتی و هزارگی* اند، مرد ها و سالمندان بیشتر و جوانترها کمتر همه تقریبا" به همین لهجه صحبت می کنند، با اینکه مهاجرین بازگشته از مشهد به افغانستان نیز همین لهجه را دارند ولی شنیدن و حس کردن این لهجه درون ون های گلشهر خاصیت منحصر به فردی دارد، وارد فضای دیگری می شوی، وارد فاز مهاجرت، طرح آمایش افاغنه، تاکسی های چهارچشمه، تمدید پاسپورت و اقامت، گرانی قبض های گاز و آب و ...

داخل پرانتز، امروز برای تمدید پاسپورت مادرم بهمراهش به کنسولگری افغانستان در خیابان آخوند خراسانی 23 رفته بودم، فضا از ون های گلشهر به مینی بوس های کابل تغییر جهت داد، مرد عریضه نویس را انگار از لب سرکی در ریاست پاسپورت کابل کنده و راست و مستقیم به کنسولگری چسبانده بودند، یا آن مردی که شماره میداد، برای هر کار یک بسته شماره از یک الی ختم داشت، تمدید روادید، امور حقوقی، امور دانشجویی، اخذ پاسپورت و... صداها از لهجه های مختلف شهرهای افغانستان در گوشم فرو می رفت و دلتنگ می شدم، و دلم برای عریضه نویس و مرد نوبت ده و مرد ویلچری و مرد دربان و تمام مرد و زن های آنجا سوخت.

بگذریم، داشتم از گلشهرمی گفتم، گلشهر مشهد منطقه ای در حومه مشهد است، و شامل مناطق نمی دانم چندگانه مشهد نمی شود، یادم می آید وقتی بچه بودیم و برف های سنگین آن سالها می آمد، گوش به رادیو منتظر شنیدن وضعیت منطقه تبادکان می شدیم، منطقه ای که به گلشهر و چند شهرک حومه دیگر مشهد اطلاق میشد، منطقه ای که از سی و چند سال پیش تا کنون بیشترین مهاجر مشهد نشین افغان را در خود جای داده است، آن زمانها وقتی مینی بوس های کاشانی از پیچ دوم تلگرد مسیر ابتدای گلشهر را در پیش می گرفت شاگرد راننده با صدای بلند فریاد میزد " کابل، کابل، نبود؟؟؟" و کسی بهش نمی خندید و اعتراضی هم نمی کرد، چرا که بد هم نمی گفت، و بیشتر ساکنین گلشهر را مهاجرین شیعه افغانستانی تشکیل می داد و البته می دهد.

من متولد گلشهرم. از ابتدا تا انتهایش را می شناسم، گرچه اکنون خیلی با چند سال پیش که برای بار آخر در آن زندگی می کردیم فرق کرده است، ولی بافت همان است که بود، و مردم همان، و سبزی ها و ترکاری های بازار شلوغه هم همان، و دکان هایی که آبنبات ترش های ساخت کارخانه های کوچک گلشهری را دارند نیز، زمانی که داشتم نوجوان می شدم برای مقطعی نسبتا" طولانی خیلی از گلشهر و حاشیه نشین بودن متنفر شده بودم، از صدای موتورسیکلت هایی که در سرک ویراژ می دادند، از خیابانهای تنگ و شلوغش، از حتی لهجه مردمش و درجه هزارم بودن مواد غذایی دکان هایش، نمی دانم از اثر خواهش های من بود یا چیز دیگر که نقل مکان کردیم رفتیم شهر، أن زمان فراتر رفتن از گلشهر بمعنای شهر رفتن بود، سال 74 بود که رفتیم، و مادرم تا مدتها دلش پر میزد برای عصرهای شلوغِ شلوغ بازار و سبزی خوردن هایش.

 الأن تقریبا" بعد از این بیست سال برگشته ام به گلشهر و گلشهر نشینی اختیار کرده ام، و گلشهر اینبار برایم معنی تر شده است، نامش با مُهری که بر پیشانی ام کوبیده شده به جبر عجین است،" من مهاجرم"، و گرچه پیاده آمده بودم اما با هواپیما بازگشته ام به وطن و اینبار برای بار دوم بازگشته ام، سنگین تر، خسته تر، بی مدرک، با هویت کامل یک مهاجر ثبت نشده افغانی، از اینها که بقول استاد دکتر خواهرم در کلاس درسش مثل ماش و نخود مشهد را پر کرده اند، و گلشهر برایم معانی بسیاری دارد، در سرک هایش سر خورده ام، زخمی شده ام، زیر بارانها و برف های تا کمر آن سالهایش سرفه ها کرده ام، سالهایی که برای سیزده به در جایی جز "عیش آباد" در انتهای روستای نیزه چسبیده به گلشهر برای رفتن وجود نداشت مثل یک خاطره ی تازه برایم روشن است، و سالهای افغانی بگیر و کریم غول که بی کارت و با کارت را راهی وطن می کردند و ما برای فرار از این رخداد روزها بقچه نان و سبزی مان را بغل می زدیم و می رفتیم کریم آباد، و کریم آباد قبرستانی بعد از آخرین ایستگاه اتوبوس های گلشهر است، بعد از زمین های زراعتی، همان زمین های حاصلخیزی که ترکاری هایش روزانه به بازار شلوغه فروخته می شود، قبرستانی است که من مدتها فکر می کردم مخصوص افغانهاست، بعد فهمیدم مخصوص افغانها نیست بلکه چون درون شهر است و نسبت به قبرستان سایر مشهدی ها –بهشت رضا_ برایشان ارزانتر که چه عرض کنم مفت می افتد برای مردن و خوابیدن به صرفه تر انگاشته شده، که آن هم این اواخر پر شده و افغانها مرده هایشان را به قبرستان جدیدی که آنهم در اطراف گلشهر است می برند.

گلشهر امروز با گلشهر سال ولادت من بسیار تفاوت دارد، همین خانه ای که من از أن برای شما پست می گذارم یکی از این تفاوتهاست، این منزل روی زمین خالی انتهای منزل ما بنا شده است، و از پشت بامش می توان سایر خانه های تازه ساختی که بر روی بناهای قدیمی مردم یا ملحق به بناهای قدیمی شان ساخته شده را دید زد، مقابل درب هر منزل یک وسیله نقلیه پارک شده است و البته موتور سیکلت کماکان یار دوست داشتنی جوانان گلشهر است و البته هنوز جوانانش سر چهارراهها و سه راهها کیک و نوشابه می خورند و به دختران متلک می گویند. اوایل تنها اتوبوس از حرم تا انتهای گلشهر وجود داشت، بعدها خط مینی بوسی در مسیری دیگر غیر از اتوبوس راه افتاد و امروزه نه تنها اتوبوسهای گلشهر علاوه بر مسیر حرم مسیر میدان شهدا را هم دارند که ون های کاشانی که حالا خیابان گلبو نامیده شده است هم از صبح الی نه شب سرویس می دهد و خطوط اتوبوس و ون ها همگی مجهز به دستگاه من کارت هستند و کسی دنبال پول خرد نمی گردد!

بله! گلشهر مشهد را از هر مهاجر افغانی در ایران که بپرسی ولو مهاجر اراک باشد یا اصفهان یا طی هجرت دوباره استرالیا یا نروژ و فرانسه و امریکا، می شناسند، و ضمنا" گلشهر زادگاه و خاستگاه خیلی از بزرگان شیعه سیاست امروز افغانستان است، و محل تبارز خیلی از نویسندگان و شعرا و هنرمندان و نخبگان مهاجر در ایران. کسانی که به هر کجای دنیا که بروند پولها و رخصتی هایشان را جمع می کنند تا برگردند چند صباحی در هوای نوستالوژیکش نفس بکشند، خیلی هایشان در سالهای دربدری و مهاجرت پول رهن و کرایه خانه شان را نداشته اند ولی بمحض اینکه توانسته اند پولی جمع أورند سریعا" خانه ای در گلشهر خریده اند به جبران أن سالها و تابستانهایشان را می آیند همینجا باد کولر آبی می خورند..........

 

نمی توانم بگویم دوستش دارم یا ندارم، برایم فرقی نمی کند، در هر صورت من با این هویت جدید چسبیده به خاکها و غبار کابل و أن بارانهای سیل آُسا و مردم خوشحالش دیگر متعلق به هیچ جا نخواهم بود، نه گلشهر نه دندینانگ، منطقه مهاجر نشین ملبورن استرالیا، نه شوش تهران و نه زینبیه سوریه و نه هیچ جای دیگر، من هر کجا بروم مهاجر خواهم بود ولو بهم احترمی برابر انسانیتم بگذارند و دست نوازشی از سر ترحم هم بکشند و پول پرستار بچه ام را هم بدهند، فکر نمی کنم خوشحال تر از سالهای کودکی ام باشم، سالهایی که فکر می کردم گلشهر شهرم است و هیچ نمی دانستم از مهاجرت و هنوز طرح های چند مرحله ای آمایش آغاز نشده بود و هنوز افغانی بگیر ابداع نشده بود و هنوز هیچ نمی دانستم در بندم که بعد امریکا بدنبال القاعده بزند با خاک یکسان کند کشور خاکی ام را و دوستان ایرانی ام بهم تبریک بگویند که امریکا دارد بمبارانمان می کند و لابد فکر کرده بودند فقط تروریستان می میرند و همینطور که ریشه تروریستان در کشورم میخشکد از آنطرف ریشه دموکراسی و انسانیت سفت تر میچسبد به خاکم، هیچ نمی دانستم اینها را و گفتم بروم هوای آزادی و وطن را نفس بکشم و بعد سنگین شوم از درد هجرت بی انتهایم و تازه بفهمم چه کلاهی سرم رفته و بیایم این خزعبلات را بنویسم از فرط بی نوشته گذاشتن وبلاگی که کم کم دارد خاک می خورد و در این تابستان وحشی بی آب و علف به بهانه تعریف گلشهر...

* هزارگی لهجه مردم افغانستان مرکزی که عموما" شیعه و از قومیت هزاره افغانستان هستند می باشد.

هزار کاکلیِ شاد در چشمانِ توست هزار قناری خاموش در گلوی من

1. چند روز است هی می آیم بنویسم هی می روم و نمی نویسم! مشغله های زندگی، الآن دامن پوشیده ام آبیِ گلدار، بعدازظهری زنگ زدیم بیایند کولری را که سه روز پیش خریدیم نصب کنند، بعد معلوم نبود سیم مربوط به دکمه های کولر درون کدام یکی از پریزها جاسازی شده، مرد نصاب میگفت به صاحبخانه تان زنگ بزنید بیاید بالا(!)، او حتما" می داند سیم کولر کجاست(!)، بعد هم با باز کردن یکی دو تا دکمه و پریزها دید چپانده کنار یکی از پریزها، سیم زبان بسته را، برای بار هزارم گفتم خیر نبینی با خانه ساختنت، بعد کولر را روشن کرد و خانه را گچ و سیمان گرفت، دوباره جارو کشیدم، جارو را هم همان روز با کولر یکجا خریدیم، از این سطلی هاست!

2. بقول مادرم دنبال جا برای سکونت و زاد ولد بهاره شان بودند، یک جفت یاکریم تازه عروس داماد، اینرا هم مادرم می گفت، می گفت از رفتارشان و خامی شان پیداست که تازه ازدواج کرده اند و یاکریم دختر هم اول باری اش است، یکبار پای پنجره طبقه اول برایشان جا درست کرده بود، یارو بجای خانه سازی روی سبدی که برایش بسته بوده اند، در یک جای دو در سه سانتی حاشیه پنجره قصد خانه سازی کرده بوده، و جول و پلاسش هم با بادهای همانروز نخست برچیده شده بوده، بعد همین زوج جوان در اطراف پنجره مادرم در حال دید زدن رویت شده اند، اینبار مادر سبدش را برده کنار پنجره خودش نصب کرده، و شکر خدا عاقل شده و بساطشان را روی همان سبد پشت پنجره مادر چیده اند، و روز اول یک تخم گذاشتند و روز سوم هم یکی دیگر، تا خودم ندیدم باورم نشد که اینها جا عوض می کنند و شیفتشان عوض می شود، و یکی می رود لابد گشتی بزند و چیزی بخورد و سیگاری بکشد و دیگری می آید می خوابد روی تخم ها، موقع تعویض شیفت هم به چشم خودم دیدم که داشتند دلبری می کردند، من اما نمی فهمم کدامشان داماد و کدام شان عروس است، و هر بار که به اتاق مادر می روم فقط احوال جوجه ها را می پرسم، و بهشان گفته ام شیرم را حلالشان نخواهم کرد اگر موقع از تخم بیرون شدنشان خبرم نکنند، مادرم البته می گوید:" زنکه قرطی تازه عروس ابله شبها می رود پی عیش و نوشش و تخم رویش خالی می ماند، اینطوری تخم ها می گندند، اینها نمی فهمند، سر این تخم ها بلد می شوند که باید دو هفته تمام شبانه روز روی تخم هایشان بخوابند نه فقط روزها، حالا کاش شبها اینقدر سرد نباشد"، و شدیدا" معتقد است تخم های اول باری اینها می گندند همیشه، خب البته احتمالا" مادر دیده است و باخبر است، ولی من خیلی دوست دارم سر از تخم در آوردنشان را ببینم!

3. این روزها مخصوصا" اگر مادر صبح رفته باشد بیرون و خانه نباشد، تا ظهر خواب می مانم، صبحانه که خورده شد شاید کمی کار کنم و جمع و جور، ناهاری می پزم و ساعت می شود سه، ناهارمان همان حوالی است، خورده که شد، شاید به یکتا(دختر برادر) دیکته بگویم، شاید هم نه، این یکهفته اخیر هوا خیلی گرم شده بود، و هی می خواستم فقط دراز بکشم هی می دیدم خوابیده ام، و هی خواسته بوده ام بیدار شوم و هی معوق کرده ام به یکربع دیگر و شده است شش غروب! 

و هر چه به مغزم فشار آوردم ببینم چند سال است خواب عصرگاه بهاره نداشته ام ذهنم قد نمی داد، نزدیکترینش برمیگردد به دوره لیسانس، وقت هایی که از کلاس برمی گشته ام، بعد از آن ایام تا امروز بیاد ندارم بعدازظهری چنین به راحتی خوابیده باشم!

4. فامیل مان الآن حدود پنج ماه است از خارج آمده اند ایران، سه ماهی قم بوده اند بدنبال ثبت نام در حوزه، بله حوزه علمیه، می خواستند با تابعیت خارجی شان اینجا راجستر شوند و بعنوان مهمان خارجی درس بخوانند، و با اینکه هم تابعیت و هم پاسپورت آنطرفی داشته اند، بدلیل فارسی حرف زدن و احراز تابعیت اصلی شان که افغانستانی است، بهشان اقامت نداده و با درخواست شان هم مبنی بر حوزوی شدن موافقت نکرده اند، حالا این بنده خداها نه محتاج اقامت ایرانند نه آن نان حوزه را می خواسته اند، آنطرف آب هم سی تی زن هستند و بقول معروف خرشان هم از پل گذشته است، و واقعا" و حقیقتا" می خواسته اند با پس انداز خوبی که داشته اند بیایند اینجا در فضای ملکوتی ایران اسلامی و زیر سایه ائمه درس دین بخوانند و به دغدغه روحی شان پاسخ بدهند، بعد برگردند به کشور خودشان، بعد حوزه بهشان گفته شما سنت از سن مجاز برای شروع گذشته است و بهره برداری از شما برای ما میسر نیست، و چه و چه! جل الخالق! اینجاهای کار براستی آدم می ماند که آیا اگر یارو از چین و کره و مغولستان و تایلند و بورکینافاسو هم می آمد همین را بهش می گفتند؟ یا نه با هزار ناز و نزاکت سریعا" به درخواستش پاسخ می دادند؟!

بعد چون ویزایشان تمام شده بود رفتند تا ترکیه تا هنگام برگشت بتوانند ویزای آن اریوال بگیرند، از ترکیه هم ویزای عراق را گرفته اند تا بعد ختم ویزای آن اریوالشان بروند عراق و بازگردند ایران، و باز دنبال این و آن و راههای احتمالی دیگر در مشهد و قم باشند!!!!!!!

5. امروز هم مرحله دوم حجامت مان را انجام دادیم و خون های کثیفمان را بیرون راندیم، باشد که رستگار شویم!


کجاست خانه؟

یک. پس لرزه های تماس های سیاه، روزی یکی دو تا.

- الو؟ سلام ساغر چطوری عزیزم؟

- تشکر خوبم، شما چطورید؟ بچه ها خوبن؟ آقاتون؟

- الهی بمیرم برات، نشد زودتر زنگ بزنم، غم آخرت باشه!

- خیلی به مادرت سلام برسون، خواهش می کنم، بچه دارید، وقت نمیشه، جدای از همه اینها من خودم تا بتونم برای تسلیت زنگ نمی زنم، سختمه.

- صدای گریه....

- خوب عزیزم مرسی که زنگ زدی. به همه سلام برسون.

-  صدای گریه، خداحافظ ساغر، تنهایی، مراقب خودت باش.

دو. به اندازه تمام نخوابیدن های عمرم دارم می خوابم، ساعت هشت شب می روم روی تخت، همینطور خیره به سقف باشم شاید، شاید خاطرات دستنوشته سال و سال های گذشته را بخوانم، ساعتی بعد رسما" عزم خواب می کنم، چشمانم را می بندم و سعی می کنم با فکر های خوب به خواب روم، چرا که از مهمل بینی در خواب بیزارم، حتما" دم دمای صبح بیدار می شوم و باید بروم دستشویی، آرزو می کنم چهار باشد، حتی پنج باشد هم خوبست، با اینکه شب ها به خواب رفتن دردناک است برایم اما آنموقع صبح آرزو می کنم کاش تازه سر شب می بود، و می توانستم فقط بخوابم، آنقدر بخوابم که تمام خواب های گیج و دردناک و مهمل و شب امتحانی ام پایان یابند، و انتهایش وصل شود به رویایی شیرین.

سه. در گوگل سرچ کردم نوشتم خانه، دلم عکس خانه می خواست، یک دنیا عکس آمدند بالا، اکثرشان اعیانی و شیک و گران بودند، من دنبال عکسی از یک خانه ساده یک یا یک و نیم طبقه ای شیروانی دار بودم، عکسی شبیه نقاشی هایی که در کودکی از خانه می کشیدیم، دو طرف خانه هم درخت باشد، و آسمانی آبی بالای سرش، وقتی کوچک بودیم داخل خانه را نقاشی نمی کردیم، فقط منظره بیرونی را ترسیم می کردیم با فوقش یک دختر یا پسری در حال دویدن دنبال پروانه ها، در مجموعه عکس های گوگل اما از درون خانه های بسیاری هم تصویر وجود داشت، سالن های ساده و بزرگ، اتاق خواب های دلباز و خوشرنگ، آشپزخانه های مدرن و گران قیمت، چیز دیگری می خواستم بگویم سر در آوردم از توصیف خانه های گوگلی، دلم خانه می خواست، خانه ای شبیه خانه های نقاشی های کودکی هایمان، رودخانه ای حتی از کنارش رد شود، بتوانیم روی تراس یا درون باغچه کوچکش بنشینیم و چای بنوشیم، دور تا دور باغچه اش پشت نرده های محافظ خانه رز های سرخ کاشته باشیم، دلم خانه ای می خواست که بوی خانه بدهد، خیلی وقت است بوی خانه واقعی را فراموش کرده ام، بوی کهنگی و ثبات، بوی آرامش کشدار عصرهای تابستان و گرمای مطبوع دور بخاری های زمستان های سپید.

با اینکه وقت زیادی نگذشته از روزها و شب هایی که تا به خانه فعلی ام می رسیدم می گفتم آخ خانه ام، دوستت دارم خانه خودم، چقدر درون تو راحتم، و از این دست، این روزها اما به شدت بی خانه ام، دیگر این خانه را دوست ندارم، یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر باخته ام، که در سی و دو سه سالگی حتی تعلق خاطر به چیزی به نام خانه ندارم، خانه ای از آن خودم ندارم، خانه ای که بشود گفت میخ کوبانده ام درش، و چقدر کودکانه در این سه سال اخیر زندگیم فکر کرده بوده ام این خانه ام است، و دارم حال می کنم درونش، و خستگی هایم چقدر خوب حل می شوند درش، چقدر خوش خیال بوده ام.

 درست از روزی که رفتم دانشگاه و از خانه جدا شدم، بی خانه ام، تا کنون، و زندگی در چمدان هایم شاید کمی فراخ تر شده اند گاهی، اما تا امروز در چمدان زندگی کرده ام، این آخرین چمدانم خیلی بزرگ بوده است فقط، و دلیل حس دیگرگونه ام داشتن همسر درون چمدان بوده است و بس، از تصور بی خانگی ام دردم گرفت، و حسرت آنهایی را خوردم که می توانند زندگی کنند و سکون داشته باشند، و بعضی وسایلشان را برای ابد در بیاورند از چمدان هایشان، می توانند هزار تا کمد داشته باشند و تمام چیزهایشان را دانه به دانه بچینند درونش، می توانند هر چیزی که دوست دارند به چیزهایشان اضافه کنند بی ترس اضافه بار داشتن در سفر آتی شان، می توانند دوستش داشته باشند و از تثبیت شرایط لذت ببرند، گاهی اوقات با خود فکر می کنم آنهایی که بی ترس سفر و با ایمان به ماندگاری و ثبات در مکانی زندگی می کنند چقدر خوشبختند و ما چقدر دستمان کوتاه است از برخی همیشگی های دیگران.

چهار. شماره سه مقدمه بود، که بگویم دارم جمع می کنم بروم در چمدانی دیگر، باز مسافر می شوم، بعضی رخدادهای زندگی و تبعات بعدی اش دست خود آدم نیست، و این معلق بودنم که تا مشخص شدن شرایط نهایی همسر و خودم بروم ایران یا نروم، با رخداد اخیر یک طرفه شد، و برگ برنده افتاد دست همسر، که همیشه خدا می گفت برو پیش مادرت، و نمی خواهد تنها باشی و من نگران سلامت و شرایط روحی ات هستم، این شد که تصمیم گرفتم چمدان ها را یکی کرده بروم، این وسط وسایل زندگی باید فروخته یا داده بشوند، و دست تنهایم، همه اینها مهم نیست، فقط این تغییر شرایط با اینکه بارها تصورش را کرده بودم برایم سخت است، پس از سه سال زندگی مستقل، قرار گرفتن در شرایط جدید شاید کمی تمرین بخواهد، که نداشته ام، بچه های برادر هم هستند، البته آنها سالهاست دارند با مادر زندگی می کنند، ولی بازگشت من و افزوده شدن من بهشان شرایط جدیدی است، مادر می داند چقدر حصار دورم سخت و نفوذ ناپذیر است، و با اینکه بروز نمی دهم می داند خلوت و تنهایی آرامش بخش ترین چیزی ست که در زندگی یافته ام، به همین خاطر شاید بود که پشت تلفن می گفت: " قرارداد مستأجر پایینی همین ماه سر می رسد، اگر می خواهی تنها باشی و راحت تر زندگی کنی آنرا تمدید نکنیم تو برو واحد پایین؟!"

پنج. باید از اینجا ریزاین بدهم، وسایل را بفروشم، و دنبال ویزا باشم، قصدمان بر رسیدن تا چهل برادر است، رفتنی بی بازگشت البته.

شش. هیچ نمی دانم از اینکه چند ماه مهمان مادرم خواهم بود، یکماه؟ دو ماه؟ شش ماه؟ و هیچ پلانی جز رسیدگی به مادر و بچه های برادر ندارم، خدا توانایی بدهد....